بچه ها مسافرت رفته بودیم خونه مادر شوهرم من یه انگشتر داشتم از قبل ها اما اینا تا به حال ندیده بودن برام بزرگ بود انداخته بودم انگشت اشارم. بعد مادر شوهرم همش خیره نگاه میکرد و اصلا نگفت مبارکه و فلان.
اما جاریم یه تیکه طلا گرفته بود پیش من سریع بهش گفت مبارکه انشاالله در خوشی ها بندازی و فلان.
منم اصلا توجه نکردم برام اصلا مهم نبود.
بعد دیروز من یه دفعه موقع لباس پهن کردن دیدم انگشترم از دستم افتاده اولاش بروز ندادم به کسی ولی بعدش همه جارو گشتم نبود.
رفتم بهشون گفتم نشستن جاشو با هم پچ پچ میکردن.
حالا من استرس دارم مدام میرم حیاط طبقه بالا پایین دخترم هم داشت گریه میکرد بعد از حدودا 30دقیقه انگشترم در حیاط پیدا شد.
ولی از حرکتشون خیلی بدم اومد که حتی از جاشون پانشدن و مداوما میخندیدن وقتی که من استرس داشتم.
بعدش شوهرم اومد بهش گفتم محمد من استرس داشتم اما زنداداشت و مادرت حتی از جاشون پانشدن و مداوما میخندیدن.
بعد جاریم گفت من برای تو انگشتر پیدا کنم؟
منم گفتم نه ولی تو باسنت عروسی بود گم شده بود خدارو شکر پیدا شد دشمن خوش نشدم 🤣🤣🤣🤣