2777
2789

ازبس که ما بین نوشتن خاطره پیام دادید گفتم برم صبح بیام صبح یادم رفت بیام و خاطره رو از اول می نویسم  و پارت پارت نمی کنم اینم بگم که این خاطره درواقع دو تا خاطره توهم هست و اگه ببین که تاپیک شلوغ شده تاپیک رو می بندم پس مثل اون یکی تاکا مل نخوندین هی سوال نکنین کامل می نویسم تا آخر بخونید و وسطای خوندن اگه چیزی براتون سوال شد سریع سوال نپرسین چون احتمالا خاطره زیاد میشه و باید چند تا قسمت بشه از الان اگه خوب بود بد بود معذرت میخوام و تابشه اصلا شلوغ نکنین تاپیک رو هروقت اینو دیدین 👈 "تمام" هر نظری سوالی چیزی داشتید در خدمتم و با سوال مابین پارت ها فقط اون کسی که تازه اومده رو گیج میکنید و هی باید سوالای شمارو بزنه کنار و دنبال پارت ها بگرده پیشنهاد هم می کنم  الان برین بخوابین یا یه خاطره دیگه ای بخونید و فردا که حوصله داشتید بیاید چون خاطره طولانی و همون جور که گفتم دوتا خاطره باهم هست و خسته می شید  فعلا مدت کوتاهی تاپیک رو میبندم میرم جای دیگه و خاطره ها را می نویسم کپی می کنم میارم اینجا براتون می نویسم تا چند دقیقه دیگه  خدا حافظ بوس

سلام مجدد 

من رها هستم کلاس هشتم رو تموم کردم و اما خاطره منم مثل خیلی هاتون از دکتر و آمپول وسرم پرستار وحشت دارم

این خاطره مال کلاس هفتم ام بود 

وقتی که رفتم کلاس اضافه ریاضی برای هفتم جلسه اول خانم پاشایی برای معرفی گفت که بعله من پرستار و دو سال هست کهتو مدرسه توک به عنوان معلم ریاضی و پرستار مدرسه برای اینکه سال آتی پیس خیلی از دانش آموز ها  مدرسه رو می پی چوندن دارم کار می کنم ولی امثال از ماه  آینده شاید بیام تو این مدرسه پرستاری کنم این هارو که گفت از ترس زدم زیر گریه آخه من تاحالا سرم نزده بودم از آمپول هم وحشت داشتم که اومد کنارم و گفت چته دخترم تا حالا که خوب بودی حرف بدی زدم ازم ناراحت شدی زیر لب گفتم نه گفت پس چی از چیزی ترسیدی نکنه  از اینکه گفتم پرستار ام ازم می ترسی آروم گفتم اوهوم و سرم و به نشانه بله پایین انداختم  گفت نترس دختر کاریت  ندارم که تا وقتی حالت خوب باشه مگه مریضم بهت قرص شربت آمپول بدم انقدر ازم نترس که مبینا دوست صمیمیم گفت میرم برات آب بیارم که هراسان گفتم نه بشین گفت میریم آب بیارم یکم آروم شی گفتم مبینا آجی نرو تنهام نزار گفت همش برا یک دقیقه که میخوای با خانم پاشایی و بقیه تنها باشی انقدر خراسان حرف میزنی بابا مس خوام برم آب بیارم نمی خوام که برم آب رو بسازم که تول نمی‌کشه که سرم گزاشتم رومیز و گریم بیشتر شد خانم پاشایی گفت دخترم چه اسرارا ری داری حالا تنها ش بزاری معلوم حسابی ازم می‌ترسه خودم می رگ براش آب می یارم که از اون زیر گفتم نه من حالم خوبه لازم نیست الان آروم یشم که خانم پاشایی آروم آروم نوازشم می‌کرد و می‌گفت نه ترس سرت رو بیار بالا یکم هوا بهت بخوره آروم تر میشی وقتی دید یکم آرو ترم گفت پس من درس و شروع می کنم یکم حواست پرت بشه یکم ترس و استرس ات یادت میره هر لحضه بیشتر و بیشتر ازش میترسیدم میکم از مبحث که تمام شد گفت این توری نمی شه باید بعد کلاس بیای پیشم یه نیم‌ساعت با هم حرف میزینیم  ترست کم میشه که گفتم میشه جلسه بعد با هم حرف بزنیم گفت نه جلسه دیگه معلوم نیست بیای راستم میگفت وقتی میرفتن خونه دیگه عمرن جلسه دیگه میو مدم 



زمان خیلی دیر می‌گذشت و توی تک تک لحظه ها توی دلم ازخدا میخواستم  آخر کلاس یا فراموش کنه یا یجوری حواسش پرت بشه که من از کلاس بدو ام بیرون و برم سمت خونه و دیگه نیام کلاس ریاضی ولی خدا هیچ کودوم از آرزو هام رو قبول نکرد نه خانم پاشایی فراموش کرد و نه فرصت فرار برای من پیش اومد این جا بود که فهمیدم چقدر خدا دوسم داره که اصلا آرزو هام را نمی شنوه و قتی که خانم پاشایی گفت می تونید برید دختر داشتم از کلاس می رفتم بیرون که گفتم دخترم شما مگه قرار نبود وایسی باهم حرف بزنیم که افتادم به اتمام امامی نبود که جونش رو قصم نداده باشم  که خانم پاشایی هم میگفت آروم باش فقط می خوام باهات حرف بزنم کاری باهات ندارم که وفتی دیدم فایده ای نداره دست از التماس برداشتم و دوباره ریز ریز شروع کردم گریه کردن حالا هی بچه هاهم میومدن سوالاشون رو بپرسنبهم گفت دخترم برو بشین رو صندلی من جواب سوال دوستات رو می دم و میام باهم میریم اتاق من و باهم حرف می‌زنیم فعلا سرت رو بیار رو دستات و یکم چشمات روببند الان میام از سوال های بچه ها و جواب های خانم پاشایی که اصلا چیزی متوجه نشدم چند دقیقه بعد خانم پاشایی دستش و زد سر شونم و گفت بیداری دخترم باصدای آروم گفتم بله خانم گفت مس سرت رو بیار بالا اشکاتو پاکن تا باهم بریم اتاقت همین اتاق بقلی پارسال مال من بود دوستات وقتی حالشون بد بود میومدن پیشم گفتم اون که از اول سال درش قفله گفت فکر اونجاش رد هم کردم وقتی سرت پاین بود داشتی گریه میکردی رفتم کلید رو از خانم ابراهیمی گرفتم باشو انقدر نترس و بهونه نیار که دوباره گفتم می شه امروز برم جلسه بعد بیام باهم حرف بزنیم آخه یکم سرم درد میکنه نه عزیزم توجیه بعد نمیای بعد بزرگم که  میشی همینطوری از دکتر و اینجور چیزا می‌ترسی حرفش قانع ام کرد بلند شدم و باهاش رفتم ولی به مخض اینکه پام و گزاشتم تو اتاق خانم پاشایی حسابی پشیمون شدم ولی با این حال سعی کردم روصندلی شینم وقتی اومد بهم نزدیک شه و بشینه ناخودآگاه یه قدم از ترس رفتم عفب هرچی سعی می‌کرد که بهم یه قدم نزدیک شه من یه قدم میرفتم عقب تائه یه جایی که رسیدم گفت عقب تر ندو الان کمرت می خوره توی دسته در و یه قدم رفت عقب گفت بیا من آروم آروم میرم عقب تو بیا جلو  وقتی ربه صندلی ها رسیدیم  گفت بفرما بشین 

((ادامش فردا چون خوابم گرفت دارم غلت و پولوت می نویسم))

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



وقتی که داشتم می نشستم کم کم داشت بدنم می لرزید و حس می کردم الانه که از ترس قش کنم وقتی نشستم سرم و آوردم پایین و چشم ام رو بستم سعی می کردم با نگاه نکردن به خانم پاشایی یکم از ترس و استرس ام کم کنم ولی نمی شد و تا من از اون محوطه و خانم پاشایی دور نمی شدم ترسم کم تر نمی شد و هرچی زمان می گذشت بد تر می شدم نمی دونم چند دقیقه گذشت من تو این چند دقیقه فقط  چشمام رو بسته بودم و هر سوالی ازم می پرسید آروم جواب میدادم و یا با سر و دست تا ینکه کم کم خانم پاشایی دستم گرفت  و بلا فاصله  حرف اش رو قطع کرد و گفت چا تو انقدر دستات یخه چرا داره دستات میلرزه سرت روبیار بالا چشمات و باز کن منو نگاه کن چرا انقدر رنگت پریده حتما فشار افتاده از ترس چرا تو آروم نمی شی من انتظار ندارم همین الان کلا ترست از بین بره  و لی حتا کم هم که نشده هیچی سابت هم نمانده بیشتر ش ه بگذریم دستت رو بده فشارت رو بگیرم ببینم روی چنده وقتی دید دستم روتون ندادم دستم رو گرفت و گفت تا حالا فشار ازت گرفتن  آروم گفتم نه من هر چی مریض می شم قبل از اینکه مامانم بفهمه با داروی سر خود خودن خوب میشم گفت باریکلا  خب اینطوری ترست بیشتر میشه بعد گفت حالا بعدا در مورد اون مثله باهم حرف می زنیم فعلا سلامتیت واجب تره اگه فشارت خیلی بیاد پاین تشنج می کنی دستت رو بده قرار نیست سوزنی تو دستت کنم دردت هم نمیاد این دوروزه که دستت رد به جایی نزدی یا آزمایش خون ندادی گفتم نه چطور گفت آخه اگه آ رو ی یکی از دستات این کارارا رو کرده باشی یکم دردت میگیره گفتم بپرسم از دست سالم ات فشار بگیرم گفتم نه گفت پس اصلا دردت نمیاد استرس نداشته باش بازو بند و بست دور دستم و گوشی   ها که دکتر ها هم دارند رو گذاشت و گفت ببین سوزنی وارد دستت نشد و شروع  کرد بازو بند دور دستم  جمع شدن و بعد از مدتی از دور دستم خودش رو ول کرد و بعد گفت فشارت پایین از ترسته دیدی درد نداشت ولی خیلی فشارت پایین نیست با یه چی  شیرین یا شور حل میشه اگه پایین تر بود باید بهت سرم وصل می کرد کا گفتم نه گفت گفتم که الان احتیاجی نیست فقط رفتی خونه یه چیز شیرین یا شور بخور وگرنه سرم لازم میشی با ترس گفتم چشم گفت بی بلا حالا دیگه بیا بریم دیدی الکی ترسیدی گفتم میشه سری دیگه سر وقت برم خونه گفت اگه لازم نباشه چرا که نه ولی اگه مثل الان ازم بترسی و کم نشده باشه نه گفتم سعی مو میکنم خندید و گفت باشه و دیگه منو رسون خونه گفت خیابون خلوته خطر داره تا زه خودتم می ترسی تازه داری حالا آروم میشی

سلام مجدد
پارت ۲ خاطره
هفته بعد اش چهارشنبه شنبه اش که فرداش کلاس ریاضی داشتم از خونه زدم بیرون رفتم مدرسه تا وست راه حالم خوب بود ولی بعدش کم کم حالت تهوع اومد سراغم منم که گفتم طبیعی و خودش خوب میشه به راهم ادامه دادم ولی خبر نداشتم که ويروس گرفتم گلاب بروتون دم در مدرسه  حالت تهوع ام شدید شد دویدم تو دستشویی بچه ها تو صف بودند به محض اینکه رفتم تو یکی از دستشویی ها و به محض اینکه نشستم کلی بالا آوردم و دست و صورتم و شستم اومدم بیرون درو بستم دیدم دوست صمیمیم پشت سرم نگران وایستاده گفت آجی چت شد گفتم نگران نباش آجی چیزیم نیست بیا بریم برگه بگیریم بریم بالا سر کلاس  گفت احتیاجی نیست معلممون هنوز نیومده بریم بالا بهتری گفتم هنوز حالت تهوع دارم ولی بریم برترف میشه گفت باشهاون زنگ مطالعات داشتیم با خانم محسنی که معلم کلاس ششم منم بود به نیلوفر دوست صمیمیم گفتن تا خانم محسنی میاد من یکم می خوابم به محض اینکه سرم رو گزاشتم رو دستم احساس کردم الان اگه بلند نشم  و سریع نرم پایین همینجا بالا می یارم بلد شدم تا اومد نیلوفر حرف بزنه گفتم بشین الان میام رفتم دوباره بالا آوردم بعد اومدم بالا یه کم بعدش خانم محسنی رسید بالا بعد دوباره از خانم محسنی اجازه گرفتم که گفت رها بزار بشینم بعد با برو بیرون و بعد دید حالم بده گفت برو خلاصه که وقتی اومدم بالا نیلوفر به خانم محسنی گفت این دفعه سومشه که بالا میاره خانم محسنی گفت  خب برو به مامانت زنگ بزن بیاد دنبالت گفتم کاش میشد مامانم رفته بیرون کار بانکی داره آجیم (من یه آجی دارم یک سال از من بزرگ تر هست و اون سال اون هشتم بود )هم که سر کلاس نمی تونه منو بزار خونه و دوباره بیاد مدرسه خانم محسنی  گفت اصلا  اگه میشد هم خطرناک بود که تو خونه با این حال تنها باشی  حالا چیکارت کنیم یعنی خیلی دوره گفتم آره حسابی گفت باش خلاصه که ۲الا ۳ بار هم وقتی خانم محسنی بود اجازه گرفتم و رفت بالا آوردم تا اینکه زنگ تفریح خورد و با خانم محسنی رفتیم پایین منم حالم خوب نبود دلم درد گرفته بود گلوم درد گرفته بود رفتیم تو حیاط که یهو خانم پاشایی از در وارد شد خانم محسنی گفت بفرما فرشه نجاتت به موقه رسید رفت جلو و سلام کرد و گفت شما کجا اینجا کجا نکنه فکر کردی امروز پنجشنبه است وقتی خانم پاشایی منو دید گفت با خانم عبدی کار داشتم رها آست چشه خانم محسنی گفت آره رهاست از صبح تا الان ۵ بار بالا آورده

خانم پاشایی گفت ای وای حتما  ويروس جدید  رو گرفته که دوباره دویدم سمت دستشویی و بالا آوردم وقتی که برگشتم  دیدم جفتشون بیرون در وایستاده اند بعد خانم پاشایی منو گرفت  تو بغلش  و به خانم محسنی گفت شما برو من خودم حلش میکنم  بعد خانم محسنی هم گفت خواهرت بده به موقه اومدی و گرنه خدایی نکرده تلف میشد با ترس گفتم خانم پاشایی  گفت  جونم  دخترم گفتم حالم خوبه میشه برم که یهو خانم محسنی گفت معلومه چقدر خوبی نترس دخترم خانم پاشایی کاریت داده باهاش برو منم برم سر شیفته بهت سر میزنم که گفتم  نه که خانم پاشایی گفت بیا دخترم با گریه فقط حالت بد تر میشه که با ترس دنبالش رفتم همون اتاقی که هفته پیش باهم حرف میزدیم و خانم پاشایی دور بست منو به سمت صندلی برد و گفت نمی خوام بترسی ولی با این حالت شاید مجبور شم بهت سرم بزنم  گفتم نه ترو خدا میترسم گفت آروم باش دخترم گفتم شاید نگفتم قطعا که گفت بیا این قرص ضد استفراغ رو بخور اگه تا یه ربع دیگه بالا نیاوردی سرم رو بهت نمی زنم که خوردم و هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دوباره بالا آوردم گفت دستت رو بده گفتم نه گفت نترس  میخوام فشارت رو بگیرم که دستم رو دادم که گفت چقدر یخی استرس استفراغ باهم قاتی شده دستت انگار تو برفه و فشارسنج بست دوره دستم و دوباره همون مراحل هفته پیش تکرار شد گفت مطمئنی هنوز زنده ای فشارت خیلی پایین الان یه سرم بهت میزنم خوب میشی بااین حرف اش از روی صندلی بلند شدم و آروم آروممن میرفتم‌عقب  خانم پاشایی می اومد جلو  ر باز شد وست کسی و روی کمرم حس کردم یه یهو خانم محسنی گفت نیا عقب تر فهمیدم خانم محسنیه سرم روچرخوبدم عقب دیدم خود خودشه تو این فاصله خانم پاشایی بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت با ترس گفتم نه گفت چی نه بیا فعلا بشین نمیتونم بهت سر پا سرم بزنم و من و روی صندلی نشود و خوشم روی صندلی اش و خانم محسنی هم نشست زوی صندلی کارهمن منم دستام جلوم بود با هر تکونی که هر کودوم می خوردنم دستام رو قایم می کردم  و خودم رو می کشیدم عقب خانم پاشایی به خانم محسنی اشاره کرد برو که خانم محسنی رفت زدم زیر گریه حدودن  یه رنگ و خورده  ای داشت باهام حرف می‌زد که تو اون مدت هم ۲ بار بلا آوردم ریحانه آجیم در زد و اومد تو گفت خانم محسنی گفت آجیم حالش خوب نیستم من تا شنیدم با نگرانی  زود اومدم گفت حالش که اصلا خوب نیست از صبح تا حالا ۸ بار بالا آورده فشارش هم به شدت پایینه خودمم کشتم نتونستم بهش سرم بزنم میگه میترسم و دستاش رو قایم میکنه الان دو زنگ حالش خوب نیست یه زنگه دارم تلاش می کنم ولی نمی تونم بهش سرم بزنم

اه ریحانه تویی که آبجیم گفت بله رها آجی کوچیکه منه و اومد کنارم گفت آجی حالت اصلا جوب نیست رنگت شده مثل گچ دیوار میدونم تا حالا سرم نزدی و ازش خیلی می ترسی ولی چاره ای نیستم من سرم زدم اصلا درد نداره یبار هم که شده به آبجی ات اعتماد کن فقط شاید یه خورده اون لحظه دستت بسوزه  یا یخ کنه راستی از فشار گرفتن که نترسید راحت فشارش رو گرفتی خانم پاشایی گفت آره یه بار هفته پیش فشارش رو گرفتم یکم برای دفعه اول ترسید باتری نگام می کرد و گریه می کرد اما این سری خدارو شکر خیلی کمتر ترسید  یه دفعه حس کردم یکی بادست  موچ دسم رو گرفت  که گفتم نه ریحانه ترو خدا می ترسم گفت نترس آجی دستت رو دراز کن به من اعتماد کن درد نداره که خانم پاشایی گفت آبجی ات راست  میگه نترس دخترم خوب ریحانه دخترم تو ترست کم تر شد که آبجیم جواب داد بله خانم پاشایی دیگه از پرستار ها و سرم نمی ترسم ترسم از دکتر هم خیلی به لطفا شما کم تر شده ولی ترسم از آمپول همونه که بوده بیشتر همشده خانم پاشایی گفت خدا رو شکر ایشالله ترست از آمپول هم کم میشه که یه دفعه حس کردم آبجیم دستم  دو داره باز می کنه که گفتم آبجی نه دستم روباز نکن می ترسمگفت دستت رو دراز کن درد نداره گفت اگه درد داشت چی گفت نترس درد نداده فقط یکم دستت ممکنه لحظه ورود اش بسوز اصلا اگه دردت اومد با هام قهر کن قبوله گفتم من اگه قهر کردم دیگه اینسری بایه معذرت خواهی ساده آشتی نمیکنم ها دارم همین الان جلو خانم پاشایی بهت میگم نگی نگفتی خانم پاشایی هم شاهده گفت باشه حالا دستت رو دراز میکنی گفتم نه  که خودش دستم دراز کرد وگفت نترس دستت رو هم جمع نکن آبجی چشمات  و ببند اگه بترسی رگت پیدا نمی شه خودت ازیت میشی به من نگاه کن و دستت رو مشت کن سفت و سرم رو با اون یکی دستش  به سمت خوش برگندود  و به خانم پاشایی چشمکزد دو دستم رو محکم ت نگه داشت که گفتم راستش رو بگو خیلی درد داره که انقدر سفت دستم رو گرفتی گفت نه آبجی می خوام از ترس دستت را عقب نکنی یه چیزی دو دستم سفت بسته شد و گفت الان که پنبه به دستت کشیده میشه یکم دستت بخ می کنه  نترس خب دستم یخ کرد  و چند دقیقه بعد دستم یه کم سوخت  که گفتم آی دستم داره می سوزه که هردو باهم گفتن تمام خانم پاشایی گفت دیدی ترس نداشت و  درد نداشت انقدر خواهر ات رو تحدید کردی خندیدم گفت اجازه هست چسب بزنم و سری سرم رو بهش وصل کنم اینا دیگه همین یه کوچولو سوزش هم ندارن گفتن باشه که وصل کرد و رفت دوتا آمپول آماده کرد و اومد  که گفتم من آمپول نمی زنم آبجی تو یه چیزی بگو که گفت کسی نگف میخوام این آمپول هارو بهت بزنم می خوام خالی شون کنم تو سرم شما سرتمت که تموم شد هیچ آمپولی نداری هیچی دیگه سرم تموم شد  سرم رو در آورد و به ریحانه گفت این دارو ها رو روش نوشتم کی به کی بهش بده اگه نخورد من دیگه هر روز تو مدرسه ام بیا به خودم بگو اونم گفت چشم ممنون ولی رها مثل من بد دارو نیست راهت می خوره داروهای رو فقط برای دکتر رفتن ازیت میکنه و آمپول و سرم خانم پاشایی هم گفت پس خدارو شکر یه درجه از تو بهتره و خدافظی کردیم پنج دقیقه بعد زنگ خونه خورد نيلوفر کیفم رو برام آورد و حالم رو پرسید و رفتیم خونه و خاطرها تمام شد 

"تمام"

اه ریحانه تویی که آبجیم گفت بله رها آجی کوچیکه منه و اومد کنارم گفت آجی حالت اصلا جوب نیست رنگت شده مثل گچ دیوار میدونم تا حالا سرم نزدی و ازش خیلی می ترسی ولی چاره ای نیستم من سرم زدم اصلا درد نداره یبار هم که شده به آبجی ات اعتماد کن فقط شاید یه خورده اون لحظه دستت بسوزه  یا یخ کنه راستی از فشار گرفتن که نترسید راحت فشارش رو گرفتی خانم پاشایی گفت آره یه بار هفته پیش فشارش رو گرفتم یکم برای دفعه اول ترسید باتری نگام می کرد و گریه می کرد اما این سری خدارو شکر خیلی کمتر ترسید  یه دفعه حس کردم یکی بادست  موچ دسم رو گرفت  که گفتم نه ریحانه ترو خدا می ترسم گفت نترس آجی دستت رو دراز کن به من اعتماد کن درد نداره که خانم پاشایی گفت آبجی ات راست  میگه نترس دخترم خوب ریحانه دخترم تو ترست کم تر شد که آبجیم جواب داد بله خانم پاشایی دیگه از پرستار ها و سرم نمی ترسم ترسم از دکتر هم خیلی به لطفا شما کم تر شده ولی ترسم از آمپول همونه که بوده بیشتر همشده خانم پاشایی گفت خدا رو شکر ایشالله ترست از آمپول هم کم میشه که یه دفعه حس کردم آبجیم دستم  دو داره باز می کنه که گفتم آبجی نه دستم روباز نکن می ترسمگفت دستت رو دراز کن درد نداره گفت اگه درد داشت چی گفت نترس درد نداده فقط یکم دستت ممکنه لحظه ورود اش بسوز اصلا اگه دردت اومد با هام قهر کن قبوله گفتم من اگه قهر کردم دیگه اینسری بایه معذرت خواهی ساده آشتی نمیکنم ها دارم همین الان جلو خانم پاشایی بهت میگم نگی نگفتی خانم پاشایی هم شاهده گفت باشه حالا دستت رو دراز میکنی گفتم نه  که خودش دستم دراز کرد وگفت نترس دستت رو هم جمع نکن آبجی چشمات  و ببند اگه بترسی رگت پیدا نمی شه خودت ازیت میشی به من نگاه کن و دستت رو مشت کن سفت و سرم رو با اون یکی دستش  به سمت خوش برگندود  و به خانم پاشایی چشمکزد دو دستم رو محکم ت نگه داشت که گفتم راستش رو بگو خیلی درد داره که انقدر سفت دستم رو گرفتی گفت نه آبجی می خوام از ترس دستت را عقب نکنی یه چیزی دو دستم سفت بسته شد و گفت الان که پنبه به دستت کشیده میشه یکم دستت بخ می کنه  نترس خب دستم یخ کرد  و چند دقیقه بعد دستم یه کم سوخت  که گفتم آی دستم داره می سوزه که هردو باهم گفتن تمام خانم پاشایی گفت دیدی ترس نداشت و  درد نداشت انقدر خواهر ات رو تحدید کردی خندیدم گفت اجازه هست چسب بزنم و سری سرم رو بهش وصل کنم اینا دیگه همین یه کوچولو سوزش هم ندارن گفتن باشه که وصل کرد و رفت دوتا آمپول آماده کرد و اومد  که گفتم من آمپول نمی زنم آبجی تو یه چیزی بگو که گفت کسی نگف میخوام این آمپول هارو بهت بزنم می خوام خالی شون کنم تو سرم شما سرتمت که تموم شد هیچ آمپولی نداری هیچی دیگه سرم تموم شد  سرم رو در آورد و به ریحانه گفت این دارو ها رو روش نوشتم کی به کی بهش بده اگه نخورد من دیگه هر روز تو مدرسه ام بیا به خودم بگو اونم گفت چشم ممنون ولی رها مثل من بد دارو نیست راهت می خوره داروهای رو فقط برای دکتر رفتن ازیت میکنه و آمپول و سرم خانم پاشایی هم گفت پس خدارو شکر یه درجه از تو بهتره بعد گفت ریحانه اگه بیشتر از دوبار دیگی بالا اورود سری بیارش خونمون خونمون رو که بلدی زنگ می زنم سراغ اش رو می گیرم مبادا گوله چهره مئسوم و التماس کردنش رو بخوری دوروغ بگی ها فردا هم کلاس ریاضی بیارش ببینمش ‌خدافظی کردیم بعد از بیرون اومدن از اتاق خانم پاشایی به ریحانه گفتم آجی میشه لطفا اگه استفراغ کردم منو خونه خانم پاشایی نبری یا اگه زنگ زد دروغی بگی خوبه آبجی گفت الان بهتی گفتم آره جوابم و  بده میشه گفت اولن خیر چون اینطوری دارم با جونت بازی می‌کنم دومن شاید اصلا نیاز نشد و حالت بد نشد گفتم آبجی که خانم پاشایی اومد و گفت گفت دوباره چی شده گفتم هيچي  کهفت هیچیه هیچی که ریحانه گفت خانم پاشایی از الان داره چونه میزنه و التماس که اگه حالم خوب نبود به خانم پاشایی چیزی نگیم که خانم پاشایی گفت دخترم براخودت میگم خطر داره وگرنه آبجی ات که نمی خواد ازیتت کنه یا من بخوم ازیتت کنم  یا به گریه بندازمت میدونی  باهر یه قطره اشکت چقدر ناراحت میشدم و هی تو دو راهی قرار میگرفتم و میگفتم ای کاش انقدر حالش بد نبود که بخوام بهش سرم بزنم که انقدر بترسه خودم میدونم الان ترست دوباره ازم بیشتر می شه ولی چاره ای نداشتم میخوای باهم بریم پایین ریحانه کیف تو اوقاتی زنگ خورد میاره گفتم نه  زدم زیر گریه ترو خدا نه گفت  خیلی خب خیلی خوب بفرما دیدی گفتم آلان بیشتر میترسی  گریه نکن زنگ خونه خورد و خانم پاشایی گفت بیا دخترم امروز پیش خودم باشی خیالم راحت تر می شه گفتم نه گفت نترس قول می دم اگه تا شب همینجوری بشی فشارت نیفته تب نکنی استفراغ نکنی هیچ آمپول و سرمی بهت نزنم به ریحانه نگاه کردم گفت باهاشون بورو اینطوری خیال همه راحته گفتم آبجی اگه دستم بهت نرسه خانم پاشایی گفت یه راحت حل دارم ریحانه توهم بیا خونمون که رها یکم بیشتر احساس آرامش که اینطوری باهم تنها خیلی ترسش بیشتره گفت باشه

سلام مجدد من رها هستم  این خاطره مال دیروز هست الان تعریف می کنم من خالم هم پرستار هست و میگه برای اینکه ازم نترسی کاری باهات ندارم و دوست ندارم ازم بترسی و تاحالا حتی یک بار هم به من  سرم و آمپول نزده و فقط یک بار به ریحانه سرم زده که ریحانه ازش نمی ترسه ولی راستش رو بخواید من یخورده وقتی میرم خونشون ۲ ساعت اول رو استرس دارم  سعی میکنم بروز ندم که نفهمه ولی کم و بیش میدونه خب خاطره مون دیروز نیلوفر و فرنوش دختر خالم وخالم خانم پاشایی پیشمون بودن وخانم پاشایی هم از دو سال پیش تا حالا با ما رفت و آمد داره و شده مثل خاله برام ولی خاله ای با ترس فراون خوب آقا دیروز که از کلاس زبان اومدم خونه دیدم فرنوش و خالم اونجان بعد پنج دقیقه دیدم خانم پاشایی  و نیلوفر هم باهم رسیدن نیلوفر رو باباش گذاشته بودش دم کوچمون و همون لحظه هم خانم پاشایی رسیده که اینا از سر کوچه تا خونه ما باهم اومده بودن وقتی خانم پاشایی رو دیدم خوشگم زد ولی سعی کردم طبیعی جلوه بدم و رفتم بغلش کردم که تو گوشم گفت چیه چرا خوشگت زد دخترم چرا انقدر ازم می ترسی خواهرت فقط یک سال با من کلاس داشت ترسش کلا ریخته ولی تو دوسال باهم تو یک مدرسه بودیم هنوز مثل روز اول ازم می ترسی حتی بیشتر تو کی می خوای ترست کم شه رو من توش موندم بعد گفت بیا بشین ببینم مارو نمی بینی خوشحالی گه مامانم گفت نه والا از صبح تا شب داره ازتون تعریف می کنه می گه خانم پاشایی مهربونه خانم ریاضی رو خوب درس میده که باتعجب گفت آره رها پس اینطوری هم که فکر میکردم نبوده پیشرفت کردی خانم خانما پس بازم خیلی بهتر شدی گفتم بله گفت خوب دستت رو بده ببینم که گفتم نه ترو خدا گفت دخترم همین الان  ازت تعریف کردم ها نترس نه تو مریضی و نه من قصد اینو دارم الکی الکی بهت سرم بزنم با اکراه دستم رو آوردم بالا که به محض اینکه دستم روگرفت گفت ببین دستات از ترس یخ کرده یعنی جمله دستت روبده ببینم اینقدر ترس داشت بعد گقت دستت رو باز کن و با سه تا انگشت مچ دستم رو نه خیلی سفت نه خیلی آروم گرفت و با  اون دستش انگشت هام رو باز کرد و گفت میخوام نبضت  رو بگیرم ببینم چقدر استرس  داری دستت رو انقدر ترکونده وقتی تون میری حسش  نمی کنم انقدر نترس درد نداره بعد گفت انقدر تند می زنه شمارش از دستم میره و دستش رو گزاشت رو قلبم گفت ماشالا انقدر که می‌ترسی قلبت داره انگار از جا کنده میشه انقدر نترس  خورت صداش رو میشنوی گفتم بله گفت برو آب بخور و با آروم تر شی تا دوباره نبضت رو بگیرم گفتم باشه  رفتم آب خورم و رفتم پیش ریحانه که بغلم کرد و گفت ترسیدی گفتم آره گفت نترس دختر خانم پاشایی دوستت داره دوست نداره از چیزی بترسی و بی دلیل بهت سرم و آمپول نمی زنه اگه تا حالا بهت سرم و آمپول زده به خاطر خودته یادته دو سال پیش اگه بهت سرم نزده بود الان  خدایی نکرده یه اتفاقی برات افتاده بود چون وقتی هم میومدی دکتر نمی اومدی گفتم باشه ولی گوشت رو بیا گفت بفرما آروم گفتم سرم داره می ترکه گفت خدا نکنه اونوقت این گوش رو بیار داره ماله استرسه برو به خودش بگو یه قرصی چیزی بهت میده گفت لازم نه کرده خودت می دونی چقدر ازش می ترس هی منو میفرستی پیشش میرم یه استامینوفن بخورم گفت می خای خودم بهش بگم گفتم نه اگه گفتی یک ماه باهات قهر می کنم گفت برم خودم استامینوفن برات بیارم گفتم نه  ولی وای به حالت بیام خانم پاشایی بویی برده باشه گفت باشه خوروس نشو برو و بیا بهش نمی گم گفتم دستت درد نکنه رفتم و اومدم خانم پاشایی گفت نمی خوای بیای پیش من منم حوصلم سر رفت ها به خدا کاری بهت ندارم آروم آروم رفتم پیش که ریحانه ام اومد پیشم تو گفت خوردی گفتم اوهوم گفت باشه آلن آروم میشی گفتم باشه که خانم پاشایی گفت چی باشه خانوم خانما هان چیزیته گفتم نه خوبم گفت باشه که سرم رو گزاشتم رو شونه ریحانه و کم کم چشمام سنگین شد گفتم ریحانه خوابم گرفت گفت بیا بریم رو تخت یک ساعت به خواب و بعد پاشو گفتم باش رفتیم تو که ریحانه گفت بهتری گفتم نه که گفتن الان یک ساعته استامینوفن خوردی بابا برو بهش بگو یه قرصی یا شربت بهت میده گفتم نه گفت چرا نترس گفت اوف باشه میام بهت سر میزنم وقتی بیدار شدم نیلوفر  و فرنوش بالا سرم بودن باهم گفتن سلام خوابالو پاشو یک ساعته خوابی گفتم خانم پاشایی  نرفت گفت نه بابا تازه می خواد شب هم بمونه گامانامون طبقه پایین بخوابن ما بالا گفتم خدا شانس بده باشه پاشم چیکار کنم گفت بریم دم در خون بشینم بچه هارو نگاه کنیم گفتم باشه که ریحانه گفت بهتری آبجی گفتم آره بهتر گفت سرت هنوز درد راه گفتم آره ولی کم تر گفت باشه برو بادوستات بیرون و بعد بیت شام بخور گفتم باشه گفت پاشو گفتم به خانم پاشایی که چیزی نگفتی گفت مگه میشه دستور از بالا بیاد دو من اطاعت نکنم چیزی نمی دونه برو گفتم دستت درد نکنه من رفتم لباس پوشیدم و رفتم پیش بچه ها دم در نشستم که ی سگ اومد سمتم یدونه ازین کوچولو ها که از ترس زده زیر گریه و التماس که برو برو و اینو ردس کن که درم بسته شد اینم هی می یومد نزدیک که لرزه افتاد بهم که درو باز کردیم  و رفتم تو منم می لرزیدم که خانم پاشایی گفت چش شد تو این گرما لرز کره که فرنوش گفت خانم یه سگ کوچولو دم در دید ترسیده الان آروم میشه  که خانم پاشایی گفت باشه پس میام سرتون میزنم گفتیم باشه ورفتیم طبقه بالا و منو نشوندن‌  و برام آب یخ درست کردن و بهم دادن که خانم پاشایی باکیفش اومد بالا لرزم بند اومده بود ولی سرم خیلی درد دشت و چشمم سیاهی می رفت و بدنم یخ کرده بود که خانم پاشایی گفت جایت درد می کنه بعد گفتم نه گفت حتی سرت  بگفتم بله گفت آفرین بعد هم دستم رو گرفت صافش کردو گفت فکر کنم یادت باشه که فشار گرفتن درد نداره خوب نترس  دستت رو نکش انقدر فشارت رو که چند بار گرفتم درسته گفت سرت گیج نمی ره و دوره دستم بسته گفتم نه مگه باید بره گفت خوب خدارو شکر

گفت چشمات سیاهی نمی ره گفتم نه گفت امیدوارم همین طور که میگی باشه گفتم بله که گفت فشارت پایین پایینه مطمئنی هنوز زنده ای گفتم اوهوم گفت دستت رو مشت گفتم نه گفت مشت کن رها نترس خودت می دونی که درد نداره و آرو آروم دستم و مشت کرد و آرنجمو داد با وبا کش بست یکم بهش نگاه کرد و گفت ربات قایم شدن دستت رو جمع نکن  و اون یکی روبده گفتم نمیشه نیم‌ساعت دیگه گفت تو بگو پنج دقیقه نمیشه تشنج می کنی نترس دخترم دستت رو دراز کن  گکه او یکی دستم دادم گفت چشماتو ببند وقتی چشمام رو بست یکم نگاه کرد و گفت اینجا هم که رگباری کم خوی شدید هم که داری باید سرم آهن بهت بزنم ک گفتم نه گفت نگفتم الان که ، که دلم آروم گرفت گفت پنبه الکی بکشم شای رک پیداکردن گفتم باشه گفت بسم الله خدایا رگ باشه انقدر این دخترو زرجش ندیم  و رو اون دستم پنبه کشید و ست قبلی سوخت که گفتم آی سوخت گفت تمام  بقيه اش دیگه درد نداره که گفتم چطوری گفت ترفنده دیگه وقتی دلت قرص بشه که رگ  نیست و نمی تونه بزنه ترست از بین میره و ربات پیدا میشن و ادن دستی که سرم توش نبود  سوخت  و گفت اونم تموم الان جفتشون باهم میرن توی بدنت بعدا دوباره فشارت رو میگیرم انشالله که اومده بسا بالا گفتم باشه وتشکر گردم سرم اول تموم شود فشارم رو گرفت که نسبت به سری پیشی یکم درد گرف ولیفشارم خوب شده بود بعد هم سرم آهنو در آورد ولی سرم آهن هنوز جاش وقتی دست رو خم  میکنم جاش می سوزه یا وقتی روش می خوابم درد می گیره خدا حافظ

دیروز که میشد روز بعد سرم ها تا صبح از خواب پاشدم وقتی دید گفت رها دستت رو بده ببینم گفتم نه نمیدم من دیگه سرم و آمپول نمی زنم مگه دیروز قل ندادین اگه سرم رو بزنم دیگه امروز کاری باهام ندارین گفت الانم می گم گفتم خب گفت فقط می خواب ببینم جاش نمونده باشه درد نداشته باشه گفتم نه مرسی گفت سرت رو بلند کن دورو برت رو ببین که نمی خوام سرم بزنم گفتم باشه نگاه کردم حتی زیر پشتی ها رو که گفت گشتی چیزی پیدا نکردی که حالا دستترو بده ببینم از دیروز نمی بینم خمش کنی یا روش بخوابی که پاشدم نشستم که خودش دست رو از پشت م کشید آورد جلو و آستین رو داد بالا و گفت درد داره ها و لی یکم تحمل کن گفتم پس نمی خوام  ودستم رو بردم پشت کمرم گفت ببین الان گفتم که اگه سری بعدی چیزی رو گفتم این کار درد نداره بهم اعتماد کنی نگی اون سری هم  گفتی این درد نداره نترس درد داشت نگفتم به ترسونمت بعد دست اش رو گرفت جو لوم و گفت بده دستت رو سعی می کنم کاری کنم بعدش دردش از بین بره دستم رو آروم آورم اورد جلو و آستینم رو دوباره داد  بالا و گفت این فکر کنم اون سرم معمولیست درسته گفتم بله گفت تاش کن ببینم تا کجا می تونی تاش کنی تا نصفه تا شد ولی تا اومدم بیشتر تا کنم درد گرفت گفت خوبه دوباره بده ببینم وقتی دست میزنم دردت میاد که دادم وقتی دست می‌زد اولاش درد نداشت ولی وقتی دستم رو بیشتر فشار می داد یکم درد می گرف تا آخری دیگه حسابی درد گرف گفتم آیی گفت ببخشید گفت حالا اون دست رو بده اون رو آورد جلو گفت خمش کن ببینم گفتم نمی تونم گفت آروم آروم خم کن بلاخره تا یه جایی خم میشه حتی یک چهارم ام دستم خم نشده بو د که بد جور درد گرفت و بعد گفت این یه خورده اوضاع خوب نیست بده ببینم جاش موندی آستین رو داد بالا و گفت حساب  لخته شده خونت و همین انگشت اش اشاره شد دردم گرفت و گفتم آی و دستم رو جمع کردم گفت هنوز دست بهش نزاشته بودم فقط یه لحضه  ناخونم خورد درد گرفت بعد دست رو دوباره کشید وسمت خودش و همین انگشت اش آروم گزاشت روش از شدت درد اشک تو چشمام جمع شد و گفتم آیی گفت ببخشید ببخشید بعد آب رو که آماده ریخته بود تو لیوانرو گرفت سمتم و گفت بخور میدونستم دردت می گیره آماده ریخته بودم که گرفتم ازش و خوردم گفت هنوز دستت درد داره گفتم آره گفت صبر کن الان میام ور رفت و همون طور که داشت می اومد گفت بیا این اسپری رو بزنم بی‌حس می شه دردش از بین می ره دستم روتا جای که تونستم بردم پشت کمرم و گفتم نه گفت اسپریه ها درد نداره ها  گفتم نه گفت بده دستت رو نترس اعتماد کن اگه درد داشت مثل دو دقیقه پیش بهت می گفتم نترس دخترم اصلا اگه می ترسی چشمت رو ببند نگاه نکن چشمم رو بسم و دستم رو آورم جلا گفت دراز بکش گفتم چشم و دراز کشیدم دستم رو آور بالا و گفت بسم الله الرحمن الرحیم  نترس و اسپری کرد بعد دست سوخت گفتم دستم گفت چشمات  رو باز نکن الان تموم  میشه بعد در پوش آمپول رو گزاش که گفتم آمپول نه گفت آمپول بی حسی ات رو زدم تموم شد بزار یکم از اسپری هم بزنم بعد که دستم یخ کرد گفت تموم گفتم مگه قرار بود فقط اسپری بزنین گفت این طوری زو تر بی حس می شه چشمات رو باز کن  ببینم ات گفتم من قهرم گفت چرا گفتم شما بهم دروغ گفتین گفت مگه درد داشت گفتم نه گفت اگه می گفتم آمپول دوباره گریه می کردی و بیشترمی ترسیدی و الکی بزرگش می کردی به بین تو فقط فکر  می کردی اسپری هست چقدر ترسیدی اولش فقط قصد داشتم همون اسپری رو بزنم دروغ نگفتم بهت ولی بعد گفتم بزار ندونه  و آمپول رو بزنم که کمتر به ترسی حالا آشتی گفتم تقریبا گفت ببخشید سری دیگه بهت دروغ نمی گم دستم بی حس شد گفتم نه گفت چه طوری و رفت و اومد گفت درد نداره نترس فقط چشمت و باز نکن که نبینیش و به ترسی  گفتم مه گفت نه ترس دست ر ونکشی ها باش و زد بال و دور تا دور کبودی که فقط یه کوچولو سوخت و یه دونه هم توش زد که اون بیشتر سو خت و درد گرفت گفت می دونم می دونم نوش درد داره تحمل کن الان تمومه بعد پنبه گذاشت و گفت تموم چشت رو باز کن گریه نکن که چشمم رو باز کردم گفت ببخشید می خوای اون دستت رو هم‌بدی اسپری بزنم دیگه آمپول نمی زنم گفتم نه ممنون گفت درد داره گفتم اوهم گقت پس چشمت رو نبند دستت رو ده کو دست رو جلو کشید و اسپری رو آورد گفت نمی سوزنه و پاشید رو دستم و گفت تموم شد سوخت گفتم نه گفت اون سری که سوخت ماله آمپول بود این نمی سوزونه الان بی حس میشه گفتم بله اون یکی که آمپول زدید داره بی حس میشه گفت باش بخواب چشمات روببند یه یک ساعت دیگه بیدار شو الان همه بیرونت دقتی خوابی کمتر ازم می ترسی گفتم باشه و قتی چشمم رو بستم یکموبعد دستش رو سرم می کشید و اشکام رو پاک می کرد گفت گریه نکن تموم شد دیگه چرا گریه می کنی و گفت بدنت هم درد می کنه گفتم آره گفت فیر از ترس دیروزت یکمم سرما خوردی پاشو ببین کجات درد داره بعد بخواب گفتم نه چیز مهمی نیست گفت پا شو نترس کاریت ندارم گفتم میشه یه ربع  دیگه پاشم گفت باشه زورت نمی کنم که بیشتر ازم بترسی گفتم مرسی و خوابیدم گفت یه ربع نیم‌ساعت بخواب بیدارت می کنم گفتم باش مرسی بالا سرم نشسته بود و دستش رو تو موهام می‌کشید تا خوابم برد بعد بیدارم کرد گفت پاشو رها صبحونه گفتم نه گفت پاشو ضعف می کنی سرم لازم میشی ها بعد نگی نگفتی   گفتم خانوم گفت پاشو گفتم نه گفت بخواب خوب چیکارت کنم گفتم میشه سرم نزنین گفت اگه فشارت نیفته و سرم لازم شی چشماتم مرسی گفت بخواب ریحانه حواست بهش باشه اگه اتفاقی افتاد مثل دیروز نکنی ها بهم خبر بده البته مدام میام چکش می کنم اشکش رو هم در نیار اگه حالش خوب نبود بدون حیچ حرفی بیا پیشم نبینم برای صبحونه از سرم ترسونده باشید ها تازه داره بهتر میشه هردفعه ای بهش آب نبات و آب قند بده خوب فشارش نیفته بجای آب هر وقت می گه تشنمه بهش آب قند و آب نبات  بده خوب نبینم ترکونده باشید ها گفت باشه  چشم رها اگه هم گفت صبحونه نخوری

به خانم پاشایی میگم  بیاد سرم بزنه نترسی ها اصلا باور نکن من حتی اگه فشارت هم بیفته سعی می کنم با چیز شیرین حلش کنم و سرم رو اولویت آخر بزارم ولی آب نبات و آب قند رو حتما بخور که فشارت پایین نیاد وقته اگه فشارت خیلی بیاد پایین مجبورم بهت سرم بزنم خوب من پایینم باشه که به دپریحانه گفتم شنیدی چی گفت دیگه گفت بله ولی نمی شه هیچی نخوری حداقل دوتا لقمه بخور گفتم فعلا یکم آب بهم بده گفت شربت برات درسا کنم گفتم باشه ولی بعدش آب خالیرو بهم بدی ها گفت چشمو رفت شربت درست کنه گفت شربت آناناس میخوری یا هلو گفتم آناناس  بعد دروست کرد برامآورد و آب هم برام گزاشت و گفت میرم یه لیوان هم به خانم پاشایی بدم گفتم باشه و شربت رو خوردم گفت اومدم لیوان خالی لاشه ها گفتم چشم گفت بی بلا رفت و اومد گفت  آفرین دیدی می تونی بخوری بیا یکم با گوشی بازی کن گفتن میشه بازم آب بدی تشنمه گفت چشم د آب رو آورد بعد رفت منم یه کم خوابیدم بلند که شدم دوباره سرم گیج میرفت و حالت تهوع که تا پاشدم گفت بیدار شدی بیا یکم آب بخور بهش گفتم حالم بده گفت دوباره فشارت افتادهرالان میام که گفتم خانم پاشایی نه گفت نترس الان میام که تندرو وارد گفت بفرما خودش اومد گفت چیه گفتدفکر کنم دوباره فشارش پایینه حالت تهوع داره و یخ کرده گفت الان میام و رفت کیفش رو آورد و گفت دستت رو بده  که و کنشی نشون ندادم اون دستم که جایی از سرم نمونده بود رو به ریحانه گفت بیارش جلو و ریحانه گفت کو دومه گفت همون که تاش کرده احتمالا همونه که دستم رو گرفت گفت بازش کن نترس بترسی فشارت بیشتر میاد پایین ها و آروم آروم بازش کرد و گفت دفعه اول ات که نیست دردت نمی یا  گفتم منم نگفتم دردم میاد گفت س جی گفتم اگه فشارم خیلی پایین باشه سرم به خوام هیچ جوره دستم رو نمیدم ها گفت حالا کسی بهت گفت سرم که داری   چونه میزنی گفتم نه گفت پس دست رو انقدر تا نکش بعد که فشارت رو گرفت خانم پاشایی پاشو رف و اومد گفت چشمت رو ببند گفتم نه گفت ببنددو اومد نشست دست رک مشت کرد و پنبه کشید کش بستگگفتمنه و دستم رو جمع کرم و پشتم و بهشون کردم و خوابیدم که گفت لاشه یم چیز شیرین بخوره بعد فشارش رو بگیر اگه از اینجا پایی تر بود صدام کن خوب گفت میشه خودتون بگیرین گفت اگه پایین تر بود خودم دوباره فشارش رو می گیرم گفت چشم بعد خانم پاشایی رفت اون طرف دراز کشید گفت اگه پایین تر بود صدام کنی ها گفت چشن و بعد رفت برا آب میوه آورد گفت کمکم بخور خوب  گفتم نمی تونم که گفت هیش مگه نمی ترسی از سرم پس بخور که فشارت رو که گرفتم پایین نباشهکم کم خوردم گفت بیا نصف لیوان هم آب بخور  و با گوشیت بازی کن گفتم فرنوش اینا کجان گفت پایین گفتم میشهبرم پایین گفت حالا صداشو می کنم بیان بالا گفتم باشه مرسی گفت ۲۰دقیقه که بازی کردین فشارترو می گم خانم پاشایی بگیره گفتم باشه گفت فرنوش  نیلوفر بیاین بالا که اومدن گفت ۲۰ دقیقه دیگه میام باهم  بازی کنید گفتیم باشه داشتیم بازی می کردیم که گفت خب ۲۰ تون تموم شد فرنوش نیلوفر برین پایین  و یه لیوان شربت بهم داد و گفت راستش رو بگو سرت گیج میره گفتم آره کهرفت  بالا سر خانم پاشایی و گف میشه بیاین فشارش رو بگیرین گفت فشارش رو خدمت گرفتی گفت نه بلد نیستم که گفت باشه اومدم و ریحانه گفت آجی دستت رو بده  بی چون و چرا که دادم که خانم پاشایی گفت آفرین ایشالا تا آخر همینقدر بی چون و چرا به حرفم گوش بدی وفشار م رو گرف و گفت پایینه که گفتم نه گفت نه نداریم اگه می خواس خوب بشه تو نیم‌ساعت شده بود نترس دستت رو بده و انگشتام رو باز کرد اگفت اول نبضط رو می گیرم بعد سرم که گفت حسابی می ترسی ها بعد گفتم یعنی معلوم نیست که خندید و گفت خوب دستت رو مشت کن نترس بهد کش بستو و گفت  چشمات رو ببند که وقتی بستم دستم خیس شد و بعد سوخو و گفت تموم کاری داشت انقدر ترسیدی که خندیدم بع چسب زد و وصل کردو گفت خب اون دستت روبده ببینم درچه وضعیته که گفتم خوبه گفت بدش ببینم که گفتم نه که دست رو آور و گفت تاش کن ولی زیاد تا نشد بعد گفت بده و دست گزاشته دردم گرفت بعد گفت باد کرده اسپریرو زدو گفت الان یخورده بی‌حس بشه بعد که دیدم دا ره آمپول آماده می کنه گفتم نه گفت نترس می خوام بی حسی زیاد بزنم دردت کمتر بگیره گفت مگه میخواید چیکار کنید گفت می خوام تخلیه اش کنم درد داره برا همین بی حسی می زنم کمتر احساس  کنی فعلا نترس چشمات رو ببند دستت رو هم جمع نکن خوب چشمات روببند بعد یکی از آمپول هارو برداشت و گفت  می ترسی آره آمپول کم میشه ها بعد دستم رو گرف و گفت سر شده یانه گفتم آره گفت نترس   آمپول ور زو و بع دور تا دور برای آمپول وست یکم صبر کرد بعد زد که بی‌حس شده بود متوجه نشدم بعد یکم  دیگه صبر کوگفت ریحان یا دستش رو بگیر بعد هم کم کم تخلیه شروع کرد وبعد از یه جایی درد داشت و بعد گت تمام یذره آب بخور و عد آمپول رو هم میزنم و تا پس فردا آمپول می زنی بعد تمومه


ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز