من مادربزرگم و ۱۴۰۰از دست دادم
یک هفته مونده بودم خونه ی پدری ک با ما زندگی میکرد
بعد ک برمیگشتم نبوسیدمش گفتم ننه یکم گلوم درد میکنه نبوسمت بهتره
روز تولدم بستری شد سه روز بعد فوت شد همین
منم شوک بودم راستش تو جمع گریه نمیکردم ولی امان از تنهایی و شب ی چیزی تو قلب آدم فرو میریزه ی جای خالی بزرگ حس میشه تو قلب
هنوزم ک هنوزه گاهی ک میریم بیرون میایم منتظرم اونم نفر آخر بیاد تو یا وقتایی ک ظرف میشورم برمیگشتم میدیدم داره نماز میخونه
بارها اومد ب خوابم نگران پسرم بود نگران من 💔💔💔خیلی وقته نیومده هروقتم عرصه ی زندگی تنگ میشه میرم سر خاکش ازش میخام برا منو پسرم دعا کنه