دیگه ام نرفتم کمکش
بعد چند ساال زندگی میبینم خودش همه کارای دختراشو انجام میدا همه کارای شخصیشونو از خرید گرفته تا شستن پتو و فرش و سبزی قورمع و کوکو و اشو سوپو ترشی و خیارشور و مربا و ......همه کاراشونو نیندازن دوش مادرشوهرم.یدونه بچه دارن اونو نمیتونن بزرگ کنن حتی خواهرشوهرم ک بجه دار شد مادرشوهرم دوسال اسیر بود میرفت تمیز میکرد خونشو هنوزم ک هنوز محتاج مادرشونن و دلشون براش نمیسوزع که تو ۵۵سالگی انقد شکسته وپیر شده هفتع اب دوبار میان خونش شام و ناهار و فقط دوتا ظرف میشورن و میریزنو میپاشنو میرن
نمیدونم چرا اون موقع من نادون شدم فقط🙄🙄🙄
بازم دلم گاهی براش میسوزع اما میبینم تا یکم بهش رو میدم میخواد که منم همراهش کلفتی دختراشو کنم
منم کاملا خودمو کشیدم کنار و گفتم تو بمونو دخترات حالا یا اونا کمکت کنن یا تو کمکشون کن هرجور ک صلاحتونه
خواستم بگم که مادرشوهر منکه خوب بود شد این
مادرشوهر تو چی میخواد بشه
به شوهرت بگو مامانم اجازه نمیده تو نامزدی بمونم خونتون
رسمام ک خودش سرکار میره تو میمونیو مادرشوهرت.بگو اون بیاد تو رو ببینه.خودتو دست بالا بگیر خیلیییی کم برو خونه مادرشوهرت ک زیاد قاطیش نشو،من گول خوبیاشو خوردم اومدم طبقه بالاسون خونه ساختم الانم نه میشه گفت راضی ام نه نیشه گفت ناراضی ام