من یه دختر دارم ۴سالع است و ازدواج دومه منه، دخترم هم از صبح میره مهد، عصر هم اکثر مواقع برنامه داره، یا شنا ، یا تیچر میاد، یا موسیقیه، یا دوستاش میان، یا خودش میره خونه ی دوستاش، یعنی با هم سالاش در ارتباطه، و بهش هم خوش میگذره
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من افسردگی بعد از زایمانم فاجعه بود و خیلی می ترسم از بچه داشتن دوباره، از اولم می دونست، هر بارم به شوخی گفتم برو یه بچه از یه جا پیدا کن بیار، ولی امشب باهاش بحثم شد گفتم فکر می کنم منظور حرفت تنهایی دخترمون نیست، تو خودت دلت می خواد که یه بچه از خودت داشته باشی، می دونی که من نمی تونم دیگه، اینا رو با گریه و تقریبا صدای بلند گفتم بهش
منم همین فکرو کردم و خیلی بهم ریختم من واقعا توانایی یه بار دیگه حامله شدن و زایمان و بعدش رو ندارم، تو اوج داد و ناراحتی من، میگه تو آروم باش ، باشه، من نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره، میگم آب تو دل من تکون نخوردن اینه که اسم بچه ی دیگه رو نیاری، میگه حالا بذار بغلت کنم :| واقعا امشب نگران شدم نکنه بعدا بزنه زیر حرفش بگه بچه، من واقعا توان ندارم