2777
2789
عنوان

خاطره ی زایمان مامانای 88

| مشاهده متن کامل بحث + 120780 بازدید | 82 پست
سلام فکر کنم منم میترسیدم چیزی بنویسم دخترم 3 آبان 88 دنیا اومد : دوران بارداری خوبی داشتم هم میومدم سرکار هم کارهای خونه البته همسری و مامانم خیلی هوامو داشتن - روز بروز برای دیدن دخترم دلتنگتر میشدم میخواستم ببینم این کوچولو که مدام لگد نثارم میکنه چه شکلیه کلا خیلی هول بودم شنیده بودم بعضی بچه ها زود دنیا میان منم از 7 ماهگی کاملا آماده بودم اتاق درسا آماده چیده شده بود ساک نوزاد و خودم رو هم آماده کرده بودم البته همچنان استرس از نوع زایمان هم داشتم دکترم بهم گفت که همه چیز برای زایمان طبیعی فراهم هست و هیچ مشکلی نیست اما از اونجایی که پسرعموهام پزشک هستش و همسر پسرعموم ماما و خودش زایمان سزارین داشته و دومین بچه اش رو که تقریبا همزمان باردار شده بودیم رو هم میخواست سزارین کنه همه بهم پیشنهاد زایمان سزارین رو دادند مستاصل بودم که چکار کنم ... خودم و بچه ام رو سپردم به خدا و هرچی صلاحه اوایل دکتر برام تاریخ زایمان رو 20 آبان داده بود ولی در 8 ماهگی گفت 10 آبان یعنی اگه تا 10 آبان دنیا نیاد باید برم برای سزارین . نامه معرفی به بیمارستان و مواردی که باید به بیمارستان مراجعه کنم رو بهم گفت . یک ماه آخر مرخصی گرفتم و خونه نشین شدم همسری نمیخواست خونه تنها بمونم و من رسما رفتم خونه بابام قرار شد تا زایمان اونجا بمونم هم استراحت کنم و هم خیالمون راحت باشه که تنها نیستم 30 مهر زن پسرعموم زایمان کرد ( سزارین ) خیلی نگران بودم همش میگفتم داره دیر میشه دختره منم باید دنیا بیاد روزبروز احساس میکنم کمتر حرکت میکنه و همه میگفتن عجله نکن بچه اواخر بارداری کمتر حرکت میکنه و دلداریم میدادن 2 آبان شنبه بود صبحی با بابا و داداشم و عروسمون رفتیم تالار رو برای بار آخر بررسی کنیم و کارت عروسی سفارش بدیم آخه قرار بود 14 آذر جشن عروسیشون باشه - خسته شدم هرچی زنگ زدم دکتر که طبق توصیه ای که کرده بود تلفنی شرح حالم رو به دکتر بگم منشی میگفت سرش شلوغه و نمیشه منم برای فردا وقت گرفتم حضوری برم . از عصری زیاد سرحال نبودم احساس میکردم صعف دارم و افت فشار دارم اما نرمال بود ---- بعد از شام خوابم نمیبرد چندبار رفتم دستشوئی مامانم نگران شد گفتم طوری نیست درد ندارم فقط خوابم میاد ---- عروسمون و داداشم خونه بابا اینا بودن و اصرار میکردن که اگه حالم بده ببرن بیمارستان انگاری هرچی ترس تو عالمه اومد تو دلم خیلی میترسیدم شب برم بیمارستان بچه حرکتهاش خیلی کم بود درحدی که به خودم فشار میاوردم یا بهتره بگم تلقین میکردم که دارم حرکتهاشو حس میکنم اما......... زودی رفتم خوابیدم صبح به اصرار مامان زودتر رفتم مطب خلوت بود یعنی کسی نبود رفتیم تو دکتر معاینه کرد و ضربان قلب بچه رو گوش کرد همه چی نرمال بود اما ما اصرار کردیم سونو بنویسه . رفتیم سونوگرافی باورکردنی نبود اونجام خلوت بود تا 1 کارم تموم شد نتیجه رو که دیدم وحشت کردم بچه حرکت نداشت ضربان قلبش نامنظم بود و یک جمله ای نوشته بود تخصصی الانم یادم نیست چی بود نوشته بود منفی و روش با ماژیک هایلات کرده بود اشک تو چشمام جمع شد با سرعت نور سونو رسوندم مطب دکتر به محض دیدن نتیجه گفت یک ربعه خودتو برسون بیمارستان پشت سرت دارم میام نری خونه وسایل نمیخواد مستقیم بیمارستان خشکم زده بود شوکه شده بودم رسیدیم بیمارستان مسئول پذیرش رفته بود ناهار دکترم هم رسید و گفت زودتر کارهای این مریض رو انجام بدین بیارینش بالا اورژانسیه داشتم دیوانه میشدم همسری سرکار بود . بنده خدا چه میدونست چی شده و چه خبره . بهش تلفن کردم با اینکه محل کارش نزدیک بود اما دیر رسید وقتی اومد که من به همراه مسئول بخش زایمان سوار آسانسور شدیم . وضعیت اورژانسی بود خدایا دخترم رو از تو میخوام .......... و زمزمه های من .. با چه وضعی لباسهامو عوض کردم و خوابیدم تا پرستارها کارهاشونو از سرم و سوند انجام دادن هیچی برام مثل درد و این حرفها مهم نبود همش به بچه ام فکر میکردم خدایا....... وارد اتاق عمل شدم و دکترم رو دیدم که آماده منتظره منه کار بیحسی انجام شد به همه چیز و هیچ چیز فکر میکردم منگ بودم فقط منتظر بودم یک صدا رو بشنوم حوصله هیچ کس رو نداشتم خصوصا اینکه فرصت نکرده بودم از مامان و بابام و همسری خداحافظی کنم و ........ آیه الکرسی و هرچی آیه و دعا ازبر بودم خوندم که صدای گریه هاشو شنیدم و بعد نشونش دادن دیگه چیزی یادم نیست خوابم برد تو ریکاوری میشنیدم صدام میکنن ولی نمیخواستم جوابشونو بدم فقط خداروشکر میکردم و خوشحال بودم. نفهمیدم چطور آوردنم اتاق وقتی چشمامو بازکردم همه دوروبرم بودن با انواع سبدهای گل و از دخترم تعریف میکردن و من غرق در لذت مادر شدن -------- کم کم دردها اومد سراغم اما صدام درنمیومد فقط دست مامان و همسری رو میگرفتم و فشار میدادم وووووو لحظه ورود فرشته کوچولوی من که اومده بود بچسبه به من از لطفی که خدا به همون داشته سیراب بشه الهیییییی چقدر نازه خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت دخترم موقع تولد 3.020 گرم وزن داشت و قدش 48 دورسرش 34 بود از همون لحظه اول همه میگفتن کپی برابر اصل خودمه الهیییی ولی برای من فقط این مهم بود که بغلش کنم و بچسبونمش به خودم ..... دو شب بیمارستان موندیم خیلی خوب بود . و برای همه اونهایی که در انتظار نی نی دار شدن هستن دعا کردم خدا این موهبت رو به همه زنها عطا کنه . مادرم دوستت دارم . این چیزیه که بعد از بدنیا اومدن درسا بیشتر از بیش تکرارش میکنم و خدایا شکرت ببخشید خیلی طولانی شد . حالا کلی سانسور کردم هههههههه
وقتی باردار بودم خوندن خاطرات زایمان مامانا برام جذاب و شیرین بود و همه خاطرات رو میخوندم همین باعث شده که حالا احساس دین کنم و خاطره زایمانم رو برای بقیه بنویسم.هرچند با وجود کوروش سرم خیلی شلوغه و برای نوشتن خاطرم باید صبح رود وقتی نی نی ام خوابه بیدار شم.
اما خاطره من: 8 خرداد هشتاد و هشت بود که فهمیدم باردارم دومین ماهی بود که اقدام کرده بودم.بسیار ذوق کردم و خوشحال شدم. تاریخ زایمانم رو 25 بهمن زده بود دکتر.دقیقا نوزده خرداد بود که برای اولین بار حالت تهوع بارداریم شروع شد و تا چهار ماه به شدت ادامه داشت.به طوری که هیچی نمیتونستم بخورم جز آب پرتقال بسیار روزهای سختی بود کسی که حالت تهوع بارداری رو تجربه نکرده باشه نمیفهمه چی میگم از ماه چهار تا ماه شش راحت بود بعدش حسابی سنگین شدم و نمیتونستم از جام بلند شم گذشت تا اینکه اواخر ماه هفت کیسه آبم سوراخ شد استراحت مطلق داشتم و روزی یک سرم میزدم روزهای عاشورا بود که وضعم همینجوری بود.کم کم خوب شدم و این مشکل هم برطرف شد. خیلی ورم کرده بودم و اضافه وزنم هم خیلی زیاد بود بیست و دو کیلو از اول تا آخرهمین سنگینی عذابم میداد روزبیست دی ماه بود که شب بعد از خوردن شام احساس کردم جلو چشمام تار شدن و چیزی نمیبینم ناگفته نماند که من در تمام طول بارداریم از ابتلا به پراکلاپسی یا همون مسمومیت بارداری میترسیدم.(انگار درسته که اگه به چیزی فکر کنی به سرت میاد) اون شب هم خیلی ترسیدم چون میدونستم که این یکی از نشانه های مسمومیت بارداری است شوهرم هم دستپاچه شد و به دکتر تماس گرفت ساعت یازده شب اون نه مطبش بود و نه موبایلشو جواب میداد خدا خیرش بده که شماره خونش رو هم داده بود با منزلش تماس گرفتیم گفت نترسین شاید غذای شور خورده اگه تا فردا خوب نشد بیا مطب.فرداش رفتم مطبش فشار خونم رو گرفت شانزده بود. ترسید و گفت برو بیمارستان واسه سزارین.تشخیص پراکلاپسی داده بود. انگار دنیا رو سرم خراب شد بچه ام نارس بود و میترسیدم بمیره زدم زیر گریه گفت انشاله که میمونه.ببین دخترم اگه خدا بخواد بمونه از زیر چرخ ماشین زنده درش میاره اگرم بخواد بمیره رو پر قو هم بذاریش میمیره.راست میگفت ولی من نمیتونستم آروم باشم کنار مطبش خانومش پزشک قلب بود رفتم واسه نوار قلب و تست بیهوشی خانومش که دید خیلی ناراحتم دوباره فشارم رو در حالت دراز کشیده گرفت و رفت به شوهرش گفت که فشارم اومده روی سیزده و با مشورت هم به این نتیجه رسیدن که دو سه روزی صبر کنن بهتره.بهم ازمایش دفع پروتئین 24 ساعته داد و رفتم خونه فردا و پس فرداش به سختی گذشت حتی نون نمیخوردم چون نمک داشت.دائما هم دچار تاری دید میشدم خواهرم خیلی میترسید خواهرم خونش بغل خونه ما بود و این دو روز خودش رو وقف من کرده بود.روز پنجشنبه بیست و چهارم بود که بعد از ظهر جواب آزمایشم رو گرفتم دفع پروتئین ادرارم که باید حداکثر 50 میبود شده بود 1400 فهمیدم وضعم خطرناکه. خواهرم اصرار کرد که با ما بیاد دکتر هر چی گفتم نه اومد ساعت شش شب بود که جواب آزمایشو گرفتیم ساعت هفت نوبتمان شد و رفتیم پیش دکتر جواب آزمایشو دید چشماش گرد شد فشارم رو گرفت 18 بود گفت همین امشب میتونی بری بیمارستان گفتم اگه لازمه آره فکر کردم واسه تحت نظر بودن میگه گفت خب برو منم بعد مطب میام واسه عمل.گفتم نهههه تو رو خدا بذارین واسه فردا آمادگیشو نداشتم گفت تا فردا صبح ممکنه بلایی سر خودت یا بچه بیاد هر لحظه ممکنه تشنج کنی و اون وقت از دست هیچ کس کاری بر نمیاد و میمیری.خودت میدونی ولی اگه تا فردا صبر کنی من تا صبح خوابم نمیبره از استرس. وضعیتت تا این حد خطرناکه شوهرم هم دستپاچه شد و گفت نه امشب میریم.اومدیم بیرون و به خواهرم گفتیم گفت پس بریم گفتم نه اول بریم خونه آخه حموم نکرده بودم گفتن تو این ترافیک تا کی بریم خونه و کی برگردیم گفتم ساک بچه شوهرم گفت میرم میارم.زنگ زدیم به برادرم و مسئله رو گفتیم( مامانم شهرستان هستن) قرار شد به مامان چیزی نگیم چون میدونستم تا صبح کاری ازش بر نمیاد و فقط غصه میخوره.به هر کی میتونستیم زنگ زدیم تا برامون دعا کنن ساعت 9 رسیدیم بیمارستان من یک راست رفتم تو بخش زایشگاه دم در با شوهرم خداحافظی کردم بغلش کردم و گریه گردم بهم گفت مطمئن باش چیزی نمیشه قوی باش تا چند ساعت دیگه پسرت تو بغلته همه نگامون میکردن رفتم تو و گان پوشیدم فشارخونم رو گرفتن 17 بود روی تخت دراز شدم و سرم بهم وصل کردن شو شو هم دنبال کارای تشکیل پرونده بود کیف پول و کارتهای بانکیشو خونه فراموش کرده بود و اونا هم تا پول رو به حساب بیمارستان واریز نمیکردی اجازه عمل نمیدادن خب بیمارستان خصوصیه دیگه.دکترم رسیده بود و نگران من میخواست عمل کنه میگفت وضعیتش خیلی خطرناکه با مسئولیت خودم ببرینش اتاق عمل میگفتن نمیشه.تازه اون موقع فهمیدم که وضعیتم خیلی خطرناک بوده و من با همین وضع دو روز تو خونه دووم آوردم آخه یه پرستار بالای سرم بود که مبادا من فشارم بره بالاتر و تشنج کنم ساعت ده بود که رفتم سمت اتاق عمل پرستار گفت میتونی دوباره خانوادتو ببینی رفتم دم در فقط خواهرم بود سراغ شوهر و برادرم رو گرفتم گفت دنبال کارای پروندتن.اینجوری بود که رفتم تو اتاق عمل برای اولین بار بود که اونجا رو میدیدم.یه اقایی تو اتاق بود گفت بیا بخواب رو تخت دراز کشیدم و بهش گفتم نمیشه بیهوشم نکنید میخوام بیحس بشم گفت دکترت الان میاد بهش بگو.اول دکتر خودم اومد شروع کرد به فراهم کردن مقدمات عمل روم بتادین ریخت و پارچه انداخت که پزشک بیهوشی هم رسید میخواست بیهوشم کنه که آقای اولی بهش گفت میخواد بیحس بشه دکتر گفت هر جور خودت میخوای بیحست کنم یا بیهوش یه دفعه ترسیدم خیلی دلم میخواست شاهد تولد پسرم باشم اما میترسیدم نارس باشه بخوان بذارنش تو دستگاه میخواستم این صحنه ها رو نبینم گفتم بیهوشم کنید به ساعت نگاه کردم ده و ربع بود دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشامو باز کردم دنیایی از درد جلو چشام بود داد زدم درد دارم که یاد پسرم افتادم پرسیدم بچه ام کو آقایی جواب داد پسرت صحیح و سالم تو بخش نوزادانه گفتم وزنش چقدر بود دوباره از حال رفتم یادمه که دوباره که چشامو باز کردم دیدم شوهرم و برادرم و خواهرم کنارمن و دارن میبرنم توی بخش فقط ناله میکردم خیلی درد داشت همش به شوهرم میگفتم درد دارم بچه ام سالمه؟نذاشتنش تو دستگاه؟ و اون میگفت آره سالمه میگفتم تو دیدیش؟گفت آره اینقد نازه(دروغ میگفت ندیده بودش واسه اروم کردن من میگفت)رفتم تو بخش شوهرم خم شد و منو بوسید پرستاره خندید و گفت بسه دیگه برو بیرون آخر شب بود و اتاق خصوصی جا نداشت رفتم تو یه اتاق سه تخته خیلی ناراحت بودم دلم میخواست شوهرم پیشم میبود بس که ناله کردم از درد خواهرم از حال رفت باز همه دلشون برا اون میسوخت گفتم بچه ام گفتن چند ساعتی باید تحت نطر باشه به شوهرم گفته بودن بچه سالمه فقط خیلی ریزه 1800 وزنش بود و 48 قدش اما به لطف آمپولهای بتامتازونی که زده بودم ریه هاش رسیده بودن.ساعت دوازده و نیم بود که برام آوردنش پرستار گفت بیا اینم پهلوون پنبه ات خیلی کوچیک بود اون شب کنارم بود اما چون خیلی ضعیف بود و من هم شیر نداشتم از فرداش تا 10 روز بستریش کردن اون ده روز بدترین روزهای عمرم بودن جز گریه کاری از دستم ساخته نبود تمام آزمایشها رو ازش گرفتن حتی مایع نخاعش رو گرفتن گفتن باید برسی بشه که مشکلی نداشته باشه خوشبختانه همش سالم بود. موقع ترخیص از بیمارستان شده بود دو کیلو.اما اون با تمام اذیتهاش مخصوصا تو ده روز اول بهترین هدیه زندگیمه کوروشم الان 4 ماهه است و جوجه یک و هشتصدی من حالا شش و پانصد وزنشه. دکتر همون روزا میگفت تا چهار ماهگیش صبر کن عادی میشه حالا پسرم قیافش معمولی شده و خیلی هم شیرینه.خدا رو شکر که بلاخره بخیر گذشت و اون روزای سخت با سلامتی پسرم ختم بخیر شد کوروش برای من نشانی از قدرت پروردگاره اون بهترین هدیه ای بود که خدا میتونست به من بده

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


سلام
عجب تایپیک خوبی
چقدر خوندن این خاطرات آدم رو به یاد اون لحظه باارزشی که حاصل 9 ماه رنج و زحمتش رو در اغوش میگیره میندازن....
خاطره زایمان من خیلی طولانیه،نمیدونم اینجا جاش هست یا نه؟!اما میزارمش،اگر دیدید مناسب نیست مدیر تایپیک زحمت حذف کردنش رو بکشن.........

وای جیگر مامان اگه اون روزا یه لحظه فقط یه لحظه حالت چشمات و نگاه کردنت به خودم رو میدونستم چطور اون هفته ها و روزهای آخر رو میتونستم صبوری کنم تا تو بیای؟

.

.

.

دردهایی که از ماه ششم اذیتم میکردن و نتیجه اون شد آمپولایی که باید هفته ای یکبار و بعضاً هفته ای دوبار تزریق میکردم با ورودم به ماه هشتم خیلی کشنده شد و از نیمه دوم ماه هشتم طوری شد که هروقت دراز میکشیدم برای خوابیدن اشکم از دردای زیر شکم در میومد علاوه بر اینکه زانوها و پشت ساق پام هم مدام توی خواب میگرفت و نمیتونستم تغییر وضعیت بدم.نمازهام رو گاهی از شدت درد و حس پایین اومدن نی نی جون مجبور میشدم یک در میون نشسته بخونم(خدا قبول کنه)

خلاصه وقتی وارد آبان شدیم دیگه هر لحظه فکر میکردم نی نی الانه که دنیا بیاد،تقریباً اکثر شبها دردهای منظم داشتم به خصوص شب میلاد امام رضا که فکر میکردیم مسافرمون اونشب برسه و با امام رضا میگفتم که:مهربون من شما میدونین من چقدر به شما و اسمتون علاقه دارم و همیشه آرزو داشتم که اسم همسر یا پسرم رضا باشه اما چه کنم که حالا که خدا داره بهم پسر میده نمیتونم اسمی غیر از محمد مهدی براش انتخاب کنم.وقتی بهش فکر میکنم دلم یه حالی میشه از فکر اینکه پسرم وقتی به سنی برسه که بتونه یه سری مسائل رو درک کنه فکر اینکه اسمی داره که ترکیب اسم و لقب امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف هست چه تاثیراتی روی فکر و روح و تربیت شخصیتی و مذهبیش میتونه داشته باشه.

مطمئن بوده و هستم که همه ی معصومین از این انتخاب راضی هستن.خلاصه اونشب هم گذشت و روزگار من کما فی السابق میگذشت.در این بین روزهایی بودن که خیلی دلهره داشتم که توی اون روزها که به دلیل اتفاقات خاص آمادگی برای زایمان من وجود نداشت درد به سراغم نیاد.مثلاً روز روز یازدهم که لوله کشی آب گرم خونه مامانی مشکل پیدا کرد و بعد هم که درستش کردن آبگرمکنشون خراب شد.من که با این اوضاع نمیتونستم برم خونه مامانی،مونده بودیم اگه مامانی بیاد پیش من مدرسه دایی علی رو چیکار کنیم؟

تازه این مشکلی نبود مشکل اصلی روز سیزدهم اتفاق افتاد:وقتی که مامانی میرفت که جواب تلفن خونشون رو بده نمیدونم چی شده بود که میفته روی کتف راستش و بنده خدا دستش به شدت درد میگیره به حدی که دست راستش رو نمیتونست حرکت بده.از یه طرف خیلی نگران مامانی بودم و از طرفی هم خدا خدا میکردم که یه وقت توی این روزها وقت زایمانم نرسه.

آخه روز قبلش هم رفته بودم دکتر برای چکاو هفتگی که خانم دکتر منو یه معاینه داخلی نسبتاً طولانی کرد که به نظر من بیمورد بود چون سایز لگن من که از زایمان اولم معلوم بود مشکلی نداره و مشکل دیگه ای هم که نداشتم.البته بعدش معلوم شد که اینکار صرفاً به خاطر تحریک جنین بوده و معاینه داخلی بهانه بوده(به گفته خود دکتر)

وقتی از صندلی معاینه میومدم پایین خیلی ناراحت شدم و به دکتر گفتم نباید اینکار رو میکردین.من برای زایمان عجله ای ندارم و دوست دارم هر وقت که وقتش شد بچم به دنیا بیاد نه اینکه خودم زمان زایمان رو جلو و عقب کنم.


شب چهاردهم آبان 1388:

از دیشب که دکتر معاینه داخلی انجام داده به همراه ادرار لخته های بزرگ خون دفع میشه همراه سوزش که از عوارض طبیعی معاینه داخلیه.اگر فردا هم ادامه پیدا کنه باید برم دکتر که خداای نکرده خطری بچم رو تهدید نکنه.

امشب اصلاً(تاکید میکنم اصلاً)درد ندارم.خدا رو شکر.خدا کنه تا روشن شدن وضعیت دست مامانی و بهبودیش زایمان نکنم.آمین

شب وقت خوابوندن رضوان خاتون:

رضوان خاتون:مامان جون نی نی کی میخواد بیاد تو دُینا(دنیا)؟

من:نمیدونم مامان شاید چند روز دیگه،دیگه زیاد چیزی نمونده.هر وقت که خدا بخواد نی نی ما هم دنیا میاد

رضوان خاتون:نی نی فردا میاد تو دینا

من:فردا که فکر نکنم ولی انشالا زود زود میاد عزیزم.دیگه بگیر بخواب

رضوان خاتون(با عصبانیت):چرا فردا میاد تو دینا تو نمیدونی

در ادامه شب هم اصلاً درد نداشتم


روز چهادهم آبان 1388:

با کمال تعجب امروز هم بدون درد شروع شد خدا رو صد هزار مرتبه شکر(نگران مامانی هستم یادم باشه بهش تلفن کنم)و ظهر برم بهش سر بزنم

باید خونه رو مرتب کنم(آخه دیشب خواب بودم که حس کردم یه چیزی روی صورتم راه میره و با کمال تعجب دیدم که یه سوسکه.و تمام پشتیها و مبلها رو برای کشتنش جابه جا کرده بودم...خدا رو شکر که نترسیدم و الا حتماً کارم به بیمارستان میکشید)

مرغ رو گذاشتم نیمپز بشه تا بعداً توی سس ترش و دون انار بپزمش(عباس چند روزه که میگه مرغ ترش برامون درست کن)

برنج رو خیسوندم و مشغول مرتب کردن آشپزخونه شدم.

رضوان بیدار شد و صبحانه رو با هم خوردیم.بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرفها رفتم طرف کابینت تا دیگ رو برای گذاشتن آب برنج در بیارم.

یادم باشه آب برنج رو که گذاشتم با مامانی تماس بگیرم و بعد هم برم حمام

...چرا پام یهو گرم شد.خاک تو سرم این چیه؟یعنی خودمو خیس کردم ولی من که...بعد از چند ثانیه دو زاریم افتاد که کیسه آب بچه پاره شده.

هر دو تا خط بابای بچه خاموشه،محل کارشونم که هیچ کدوم از خطا تو ساعت کاری جواب نمیدن،شماره همکارای شعبه ش رو هم که ندارم.

زنگ میزنم به همسایمون که شوهرش همکار شوهرمه و به تازگی از اون شعبه منتقلش کردن به جای دیگه که لااقل شماره یکی از همکارا رو ازش بگیرم:تلفن رو جواب نمیده،موبایلش رو هم...نه


تماس میگیرم با همسایه طبقه دوممون،شاید خونه اونا باشه اما نیست.همسایمون میگه که الان با شوهرش تماس میگیره که بیاد منو برسونه اما من روم نمیشه،میگم من شوهرم رو پیدا میکنم شما بیزحمت رضوان رو نگهدارید تا پدرم بیاد دنبالش.میگه پس من میرم بالا در خونه خانم...رو میزنم شاید خونه باشه...بود و با شوهرش تماس گرفت و اونم با همکارش و شوهرم زنگ زد به من و ...

بدو بدوی من واسه آماده کردن رضوان که بازیش گرفته بود و آقای همسایه و شوهرم که با هم رسیده بودن و تحویل دادن رضوان به خانم همسایه با یه خداحافظی سوزناک و یه دنیا عشق و یه عالمه بوسه و رفتن من به بخش زنان بیمارستان و پذیرش در ساعت 11:1?

و اما اینکه من توی این بیمارستان به اصطلاح خصوصی چی به روزم اومد شروعش باشه با این مطلب که:

بعد از اینکه ساعت یازده و ربع پذیرش شدم منو به اتاق معاینه فرستادن و یه نفر اومد و یه معاینه انجام داد و اسم دکترم رو پرسید(که خودم هم قبلاً باهاش تماس گرفتم و توی همون بیمارستان بود)دیگه کسی سراغم نیومد تا ساعت 12:30 و اونقدر گرم صحبت بودن که صدای من هم به گوششون نمیرسید.تازه ساعت دوازده و نیم هم یکی از پرستارها اومده بود دستکش برداره که با دیدن من تعجب کرد و گفت این کیه اینجا خوابیده و...و با توضیح اینکه کیسه آب ساعت 10:20 دقیقه پاره شده و درد هم ندارم ازش خواهش کردم فوری دکترم رو خبر کنه.

منو به اتاق درد بردن و یه سرم بهم وصل کردن ولی خبری از دکتر نبود.وقتی از یکی از پرستارا پرسیدم گفت دکتر رو دیر خبر کردن رفته سر عمل دومش و گفته این سرم رو بگیری تا بیاد.ساعت 13:30 دکتر اومد و با دیدن من خندید و گفت:دیدی کشوندمت بیمارستان خانم لبنانی(چون من روسریم رو لبنانی میبندم منو با این اسم صدا میکنه)




بعد هم با یه وسیله ای شبیه نی مثانه م رو خالی کرد که خیلی درد داشت و این کار رو دو بار تکرار کرد(یه چیزی تو مایه های سند که البته کیسه بهش وصل نبود)و بعد معاینه کرد و گفت هنوز جا داری و احتمالاً ساعت چهار زایمان میکنی و گفت که سر یه عمل دیگه میره و من باید آمپول فشار بگیرم و از پرستار هم خواست که جنین رو تحریک کنه.من گفتم خانم دکتر من دردهام داره شدید میشه چه عجله ای دارین شما که دارین میرین سر عمل اگه آمپول گرفتم و وقتش شد و شما سر عمل بودین چی؟گفت:دلت خوشه ها،فکر کردی تا آمپول گرفتی می زایی؟

چشمتون روز بد نبینه بعد از حدود پنج دقیقه چنان دردی به جونم افتاد که نگو و نپرس که اگه بپرسی هم نمیتونم توصیفش کنم.پرستاری که خانم دکتر منو بهش سپرده بود(که البته فکر میکنم انترن بود)بعد از معاینه من گفت هنوز جا داری و یه آمپول دیگه زد تو سرُم.بهش گفتم من که خودم درد دارم دیگه چرا اینو میزنی و اون بی اعتنا به من دور سرم رو زیاد کرد و رفت.

دیگه داشتم میمردم سر بچه حسابی پایین اومده بود و من داشتم منفجر میشدم.پرستار رو صدا زدم و ازش خواستم که دکتر رو خبر کنه.گفت هنوز زوده،هنوز خیلی جا داری دکتر که بیکار نیست بیاد رو سرت و منتظر زایمانت بمونه(با خودم فکر کردم وقتی داره یه میلیون و دویست سیصد هزار تومن پول میگیره که زایمان رو خصوصی انجام بده معنیش چیه؟ دکتری که سر رضوان خاتون زایمان منو به عهده گرفت از اولین لحظه تا بعد از زایمان با من بود و حتی تو ذکر گفتن بهم کمک میکرد،خدا خیرش بده).

گفتم آخه من سر بچه رو کاملاً حس میکنم.گفت فکر میکنی.اما وقتی که میخواست بره یه نگاهی به من انداخت و کاملاً متوجه شدم که ترسیده و از اتاق بیرون رفت.صداش رو میشنیدم که با اتاق عمل تماس گرفته بود و میگفت:به خانم دکتر محمودی بگید خودش رو برسونه زائوش فوله و رحمش ده سانته.

اما وقتی تو اتاق اومد به روی خودش نیاورد.سر بچه دیگه داشت بیرون میومد و من وقتی از درد دستم رو بی اختیار روی دهانه رحمم گذاشتم سرش رو لمس کردم،یه زور زدن من کافی بود تا به دنیا بیاد.از پرستار خواستم منو به اتاق زایمان ببره،آخه اونجا استریل نبود.اما اون به من گفت خانم تو هنوز خیلی جا داری هول نباش.بهش گفتم خودتونم میدونین که من الانشم با این آمپولایی که بهم تزریق کردین و دستکاریاتون توی وقت اضافه ام و اگه بچه م توی این اتاق به دنیا بیاد مسئولیتش با شماست.رفت و چند دقیقه بعد با خدمه بخش اومد که منو به اتاق زایمان ببره.نمیتونستم پاهام رو تکون بدم. احساس کردم رحمم داره متلاشی میشه.

با هر زحمتی بود روی تخت زایمان نشستم.پرستار فکر میکنم سر بچه رو دید که یهو با حالت دعوا داد زد خانم زور نده.گفتم من زور نمیزنم بچه خودش داره میاد بیرون آخه چرا معطلش میکنید دکتر نیومد که نیومد بچه که نمیتونه منتظر دکتر بمونه الان خفه میشه.همش منتظر بودم یکی بیاد پیش صندلی تا با یه فشار بچم رو از اون تونل تنگ و تاریکی که توش بود نجات بدم،آخه اگه کسی بچه رو نمیگرفت و میفتاد تو لگن معلوم نبود چه بلایی سرش میومد.اما انگار خانم خانما دستم رو خونده بود که نزدیکم نمیشد.از درد داشتم میمردم همش خدا خدا میکردم و نمیتونستم جلوی جیغ زدن خودم رو بگیرم.تنها کاری که توی اون شرایط از دستم بر میومد که واسه بچم انجام بدم این بود که نفسم رو حبس کردم و با تمام توانم دهانه رحمم رو باز نگه داشتم تا خفه نشه.بیست دقیقه تمام این وضعیت رو تحمل کردم،دیگه توان نداشتم دنیا دور سرم چرخید و سیاه شد و داشتم شهادتینم رو میگفتم که خانم دکتر با حالت دو وارد اتاق شد و نمیدونم تو صورت من چی دید که یه لحظه کُپ کرد.

حالا یه مشکل تازه به وجود اومده بود و اون این بود که چون مدت طولانی رحم رو باز نگه داشته بودم نمیتونستم ببندمش و بچه رو به طرف بیرون هدایت کنم(اونایی که زایمان طبیعی انجام دادن میدونن که برای هدایت بچه به طرف بیرون باید با باز و بسته کردنهای به موقع رحم اینکار رو انجام داد و اینکاریه که مادر به طور غریزی یاد میگیره)از طرفی احساس میکردم دیواره های رحمم تجزیه شده و هیچ کنترلی روی اعصاب داخلیش ندارم.القصه حالا که وقتش بود من جونی نداشتم که...

با هر زوری که میزدم احساس میکردم جیگرم تو حلقم میاد.دایم خدا خدا میکردم و فریاد میزدم، نمیتونستم جیغ نکشم و بعد هر جیغی که میکشیدم کلی خجالت میکشیدم و وجدان درد میگرفتم که این چه کار سفیهانه ای بود که من کردم.بالاخره با کمک خدا و استمداد گرفتن از حضرت زهرا و امام زمان و روحیه دادن به خودم(که تو باید بالا سر رضوان خاتون باشی و باید همه نیروهات رو جمع کنی که هم بچه ت سالم دنیا بیاد و هم خودت زنده بمونی و مراقبشون باشی)همه نیروهام رو جمع کردم و با یه "خدایا"ی بلند پسر گلم راس ساعت 1?:03 روز پنج شنبه 1? آبان 1388به دنیا اومد.

و این تازه اول ماجرا بود:نمیدونم چی شد یه لحظه دیدم همه ترسیدن.دکتر با دستپاچگی و حالت تشر به دستیارش گفت سریع بچه رو بده بغلش،و این رو جوری گفت که انگار میترسید دیگه فرصتی برای در آغوش گرفتن جگر گوشه م نداشته باشم(و بعدها هم گفت که دقیقاً همین فکر رو میکرده).

وقتی پسرم رو بغلم دادن بسم الله گفتم و صلوات فرستادم و از عمق وجودم بهش سلام و خوش آمد گفتم و تا تونستم دعاش کردم.دکتر که متوجه بی حالی من و لرزش دستم شده بود گفت بچه رو از دستم بگیرن.

دکترقبل از بخیه زدن باز هم از همون لوله هایی که قبلاً گفته بودم استفاده کرد تا مثانه رو خالی کنه. بعد دیدم که دکتر درمونده شده و مدام این و اونو صدا میکنه و یه لحظه چشم رو هم گذاشتم و باز کردم و دیدم که سه تا دکتر و با سه پرستاری که توی بخش بودن و حتی خدمه بخش بالای سرم هستن.به هر دو دستم سرم وصل کردن.دکتر داد میزد و میگفت خونریزی داخلی شدید داره.و یه نگاه به صورتم کرد و چشمام رو هم معاینه کرد و یه پرستار رو مامور کرد که هر چند دقیقه فشارم رو بگیره.بعد دوباره از اون لوله ها که اسمش خاطرم نیست خواست و گفت :به علت فشار زیادی که بهش اومده مثانه ش مرتب پر میشه.پرستاری که فشارم رو میگرفت به دکتر گفت:فشارش خیلی پایین اومده.دکتر بهم گفت:تو رو خدا تحمل کن،دیواره رحمت به خاطر فشار زیادی که بهش اومده داغون شده و خونریزی داخلی شدیدی داری،اگه بتونم یه جوری جلوی خونریزی رو بگیرم که هیچ اگه نتونم باید سریعاً ببریمت اتاق عمل.

درد وحشتناکی میکشیدم،کلی پنبه و گاز داخل رحم میکردن و فشار می دادن تا شاید خونریزی بند بیاد اما به محض خارج کردن اونا خون فواره میزد بیرون.تمام کف دور تخت،لباسای همه کسانی که دور تخت بودنو تا شصت پای خودم خون فواره میزد.دکتر داد زد دو و نیم واحد خون لازم داره یکی سریع کارای تزریق خونش رو انجام بده.اما نمیدونم چی بین همدیگه پچ پچ کردن که قضیه کلاً کنسل شد.ساعت چهار شد و وقت ملاقات بود اما به خاطر وضعیت خاص بخش و اینکه همه بالا سر من بودن به کسی جازه ورود ندادن.

دکتر سعی میکرد با بند آوردن خونریزی جاهایی رو که دیواره رحم آسیب دیده پیدا کنه و بخیه کنه و خودش میگفت که با این شدت خونریزی میترسم جایی بخیه نشده باقی بمونه.بخیه های آخر رو که میزد کاملاً فرو رفتن سوزن و کشیده شدن نخ رو حس میکردم و جیغ میزدم.یه نکته جالب اینکه وقتی دکتر اولین بسته نخ بخیه رو استفاده کرد دیدن که دیگه نخ بخیه توی اتاق زایمان نیست و تازه باید صبر میکردیم که خدمه بخش بره طبقه پایین و نخ تحویل بگیره و بیاد.

خلاصه هر جوری بود سر و ته قضیه رو هم آوردن،اما دکتر بهم گفت که هنوز هم خونریزی داخلیت بند نیومده و شرایط خوبی نداری.و مرتب باید چک بشی.و وقتی منو از اتاق زایمان بیرون بردن ساعت پنج بعد از ظهر بود.چشمام به شدت تار بود طوری که حتی جلوی پام رو هم نمیتونستم ببینم و دنیا دور سرم میچرخید.از طرفی دستم به شدت درد میکرد و اینقدر سنگین شده بود که نمیتونستم حرکتش بدم.یه چند باری هم گفتم که کسی توجه نکرد.تا اینکه یکی از پرستارها که اومد فشارم و رو بگیره و ازم بپرسه که میخوام بچم رو شیر بدم یا نه گفت این سرم رو کی وصل کرده؟گفتم چطور مگه؟ گفت:سرم رو اشتباهاً زیر پوست کرده و دستت ورم کرده، و این ورم طوری بود که تا ده روز بعد از زایمان به طور کلی از بین رفت اما تا مدتها دستم درد داشت.

و جالبتر اینکه با وجود این شرایطی که داشتم دکترم تا فردا ساعت پنج بعد از ظهر به من سر نزد.وقتی هم اومد منو دید گفت اگه بخوای تو بیمارستان بمونی و یه چند روزی بستری بشی برات بهتره اما اگه بخوای میتونی ترخیص بشی.و من ترجیح دادم ترخیص بشم.آخه موندن من توی بیمارستانی که اینجوری به آدم میرسن چه سودی برام داشت.یه نکته جالب دیگه هم وضع غذاشون بود:ناهار ظهرشون که ظاهراً قرمه سبزی بود.شب هم که شام یه ماکارونی چرب و تند آوردن،ناهار فرداش هم عدس پلویی بود که اونم تند بود.و من ترجیح دادم با وضعی که دارم به خوردن همون آبمیوه و شیرینی و پسته و خرمایی که داشتم قناعت کنم.

یک هفته بعد برای معاینه پیش دکتر رفتم و بهش گفتم که محل بخیه هام خیلی درد میکنه و پوستم به شدت کشیده شده و این نخ بخیه هایی که خیلی آویزون مونده اذیتم میکنه و نمیتونم بشینم.وقتی معاینه کرد یهو احساس درد شدیدی کردم و دیدم که با قیچی قسمتهایی از پوستم رو میبره و با پنس یه چیزی رو بیرون میکشه.از درد بی حال شدم.دکتر گفت که به علت خونریزی داخلی که داشتی خون زیر بخیه هات جمه شده و دورش داره گوشت میاره،من مجبور شدم اون قسمتها رو شکاف بدم و لخته ها رو بیرون بکشم.و گفت که خونریزی داخلیم هم هنوز ادامه داره و باید چند روز دیگه دوباره برگردم.گفتم خب حداقل بی حسی میزدین من که دارم میمیرم.وقتی به خونه برگشتم و خواستم از ژلی که دکتر برای ضد عفونی کردن محل بخیه ها داده بود استفاده کنم متوجه شدم که اون نخ بلندی که قبلاً وجود داشت نیست،حالا نمیدونم که علت اون گوشت آوردن واقعاً خون بود که زیر بخیه ها جمع شده بود یا امتداد این نخ توی گوشت فرو رفته بود...الله اعلم

هفته بعد هم که رفتم باز هم نتیجه این بود که خونریزی داخلی هنوز ادامه داره و باید استراحت کنم و خوب غذا بخورم و از این حرفا.من هم که به علت زردی محمد مهدی پرهیز کرده بودم ..........

خلاصه هر چی بود با یاری خدا گذشت اما آثارش هنوز هم پا بر جاست،طوری که حتی با خوردن روزانه کپسولهای pregnacare وقرص eisenplas در حالی که نزدیک به دو ماه از زایمان میگذره هنوز به شدت آهن خونم پایینه و سر گیجه و تاری دید دارم.و یه مشکل دیگه که دارم اینه که با اینکه مدام منتظر بودم تا بعد از زایمان بتونم روی کمر بخوابم اما کمرم قوصی گرفته که به هیچ عنوان نمیتونم به پشت بخوابم و خیلی کمر درد دارم

پینوشتها:

1)فرشته های مهربون من و به خصوص محمد مهدی جانم

احتمالا شما روزی این مطلب رو میخونین که ازدواج کردید و شاید در آستانه بچه دار شدن باشید.و تازه اون هم به این علته که بفهمید بچه چقدر برای مادر عزیزه و شما چقدر برای من خواستنی هستید

به خصوص تو پسر گلم،هدف من از نوشتن اینها این نبوده که منتی سرت بزارم،نه خدا منو نبخشه اگه لحظه ای اینطور فکر کرده باشم،که اصلاً چه منتی مگه تو از من خواستی که به این دنیا بیارمت.هدف اصلیه من از نوشتن اینها در وهله اول ثبت تمام لحظات قشنگی بود که با تو داشتم و اینکه بدونی حتی وقتی که به خاطر تو درد میکشیدم دوست داشتم

و دوم اینکه بدونی یه زن وقتی که به کمک خداوند فرزندی رو به همسرش هدیه میده چه دردها که نمیکشه و چه بلاها که سرش نمیاد و چه بسا عوارض سخت بارداری و زایمان رو باید تا آخر عمر تحمل کنه،با این اوصاف کمترین کاری که تو میتونی برای جبران گوشه ای از فداکاریهایی که همسرت میکنه تا تو پدر بشی اینه که همیشه بهش وفادار بمونی و محبت کنی،و از هیچ تلاشی برای آسایش و آرامش و شادیش کوتاهی نکنی.

اگه خدا خواست و اون روز من بودم که خودم بهت میگم که چکار کنی تا همسرت دردهاش رو فراموش کنه،اما اگه نبودم اینا رو از من داشته باش و این رو هم یادت نره که تو اولین ملاقاتت بعد از به دنیا اومدن بچتون یه دسته گل و یه هدیه در حد توانت براش ببری و پیشونی و دستش رو ببوسی و ازش تشکر کنی و بهش بگی که خدا رو به خاطر سلامتیش شکر میکنی،و بهش بگی که بچه رو چون از وجود اون به تو هدیه شده دوست داری

و یادت نره که از طرف من هم ببوسیش و ازش تشکر کنی

2)اون روزا خیلی از دست دکترم ناراحت شدم که چرا سعی کرد زمان زایمان رو جلو بندازه.و میخواستم تو هر وقت که وقتش بود و هر روزی که روز تو بود به دنیا بیای،ولی بعدش که فکر کردم دیدم که اگر خدا نمیخواست و این روز روز تو نبود دکتر هر کاری هم که میکرد تو به دنیا نمی اومدی...

و چهاردهم آبان روز تو بود،روزی که خدا خواست برای تو باشه،روزت مبارک عزیزم

3)اولش قصد نداشتم اینا رو بنویسم.از فکر اینکه یه روزی پسرم اینا رو بخونه خجالت میکشیدم،اما بعدش به این نتیجه رسیدم که وقتی بچه خودش به دنیا بیاد...

4)

پینوشتها خودشون یه پست شدا

سلام.
خاطره زایمان من اگه از جهاتی مثل بقیه است ولی از یه جهت با همممممممممه زایمانا فرق داره و استثنائیه که امیدوارم واسه هیشکی پیش نیاد. وقتی بخونید متوجه منظورم میشید.

شب 30 بهمن و شب تولدم بود. از صبح دور نافم به قطر 2و3 سانت درد میکرد ولی چون توی ماه 7 یک بار اینجوری شده بود و معاینه معلوم کرد که چیزی نیست اهمیت ندادم. شب با مامان و خواهر و همسرم یه تولد کوچیک گرفته بودیم و کلی خندیدیم و عکس انداختیم. الان که به اون عکسا نگاه میکنم میگم اصلا فکرشم نمیکردیم که چند ساعت دیگه پسرم توی بغلم باشه!
فردا صبح که جمعه بود هنوز دور نافم درد میکرد. به شوهرم گفتم به دکترم بزنگه و جریانو بگه. اونم
درسته که هرکی خاطره خاص خودشو از زایمان داره ولی مال من از یه جهت استثنائیه.البته خدا کنه واسه هیشکی پیش نیاد! حالا بخونید تا ببینید چرا میگم استثنائیه!
شب 30 بهمن بود و شب تولد 31 سالگی من. با مامان و خواهر و همسرم یه تولد کوچیک گرفته بودیم. از عصر دور نافم به قطر 2.3 سانت سفت شده بود و درد میکرد ولی چون توی هفت ماهگی هم یه بار اینجوری شده بودم و معلوم شد که چیزی نبوده، حساس نشدم. کلی عکس گرفتیم و خندیدیم. الان که به اون عکسا نگاه میکنم میگم اصلا فکر نمیکردم چند ساعت دیگه زایمان کنم!!!
آخه من شدیدا میخواستم که طبیعی زایمان کنم و تاریخ 16 اسفند تعیین شده بود.
خلاصه فردا صبح که خونسسسسسسسسسسسسسسرد! خلاصه 11 زنگید و دکترم گفت برو بیمارستان واسه معاینه و نتیجه رو بهم خبر بدین. منم که اصلا احتمال زایمان نمیدادم از وسایل بچه هیچی نبردیم. به کسی هم خبر ندادیم. گفتم یه معاینه میشم و برمیگردم دیگه!

تا ما برسیم به بیمارستان، دکترم 2 بار زنگ زد که چی شد؟ توی بیمارستان هم دستگاهی که نوار قلب نینی رو میگرفت خراب شد و پرستارا میگفتن چون دکترت گفته مریضم خییییییلی سفارشیه اینجوری شد! خلاصه 2ساعت طول کشید تا نوار قلب گرفتن و 2 بار هم معاینه که اصلا درد نداشت وگفتن هیچ علامت زایمان نداری و برو خونه.
داشتم لباسم رو میپوشیدم که یک دفعه دیدم دکترم اومد و گفت: چی شد چرا زنگ نزدی؟نگران شدم و خودم اومدم. منم توضیح دادم و اون باز معاینه کرد و گفت جفت داره جدا میشه و باید سریع سزارین بشی. منم پررو، گفتم میدونید من چقدر طبیعی دوست دارم، مدیونید اگهبشه که طبیعی زایمان کنم و سزارین کنید. اونم توضیح مفصل داد و خیالم راحت شد که طبیعی خطرناکه. خلاصه آماده اتاق عمل شدم واصلا هم استرس نداشتم. جمعه بودو بخش زایمان خلوت بود. دکترم به شوهرم گفت بیاد توو و گفت همدیگه رو ببوسین وخداحافظی کنید. به همه هم گفت برن توی اتاق که ما راحت باشیم ! با مادرم هم تلفنی صحبت کردم. آخه یه سفر یه روزه رفته بود بیرون تهران. اون موقع همش توی ذهنم این بود که پس قرار بود داستان زایمان من اینجوری بشه!
همه برنامه هایی که واسه عکس گرفتن و فیلم برداری توی ذهنم بود به هم ریخت. چون میخواستم طبیعی زایمان کنم و همسرم هم بیاد بالا سرم وعکاس بیمارستان رو بیاریم و اینا.... که نه دوربین آورده بودیم و چون جمعه بود عکاس هم نداشت بیمارستان! دکترم گفت با موبایلش از تولد بچه فیلم میگیره که اونم فیلما رو ریخت روی کامپیوترش و بعد ویروسی شد و فیلما از بین رفت!!!!!!!!!!!
آماده شدم واسه اتاق عمل و دکترم همش میخواست حرف بزنه تا من استرس نداشته باشم. منم گفتم خانم دکتر من کاملا خوبم و استرس ندارم، راحت باشین! خیالش راحت شد و بعد از زایمان هم به همسرم گفته بود قدرشو بدون خیلی صبور و خوبه هرکی بود انقدر استرس میگرفت که نمیذاشت ما کارمون رو انجام بدیم
رفتم توی اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد و به کمرم آمپول زد. من که دراز کشیدم احساس کردم دارم بیهوش میشم. دوست داشتم پسرمو وقتی به دنیا اومد ببینم اما نمیفهمیدم چرا دارم بیهوش میشم. هیشکی هم جوابم رو نمیداد. یه دفعه احساس کردم دکتر بیهوشی که بالای سرم ایستاده بود، اونجاشو میماله به سر من!!!!!!!!!!!!!!! وااااااااااااااای که نمیدونید چی کشیدم. اون لحظهء روحانی که اینهمه انتظارشو کشیدم ، یه آدم مریض کثیف داشت ازم میگرفت. همه توانم رو جمع کردم تا بتونم بگم برو گمشو عوضی ولی فایده نداشت و انقدر بهم فشار اومد که بالا آوردم. قشنگ احساس میکردم که آ.ل.ت کثیفش هی بزرگ میشه و به سرم فشار میده. خدا لعنتش کنه. من این قضیه رو حتی به شوهرم هم نگفتم چون میدونستم داغون میشه مثل خودم و تا آخر عمر فراموشش نمیکنه. تازه کاری هم که از دستش برنمیومد. (این تفاوتی بود که گفتم خدا نصیب نکنه)
خلاصه وقتی بالا آوردم همون عوضی پرستارو که همه پشت پردهء جلوی شکمم بودن صدا کرد و اون اومد تمیزم کرد. من تقریبا نیمه بیهوش بودم و میخواستم به زور خودمو نگه دارم که بچه ام رو ببینم. شنیدم که دکترم گفت وای چقدر سرش گرده. من گفتم مگه به دنیا اومد؟ (البته بعدا فهمیدم انگار کسی نمیشنید و من توی دلم میگفتم!) دیگه فقط یادمه که گفتم سلام پسرم، خوش اومدی به این دنیا.
بیدار که شدم توی ریکاوری بودم تا حس پاهام برگرده. گیج و منگ بودم. احساس کردم صورتم خیلی میسوزه. بعدا فهمیدم که توی اتاق عمل نفس نمیکشیدم و انقدر زدن توی صورتم که سرخ شده بود. دلیل بیهوشیم رو هم بعد که تحقیق کردم فهمیدم به خاطر اینکه صبحونه خورده بودم با همون اپیدورال بیهوش شدم.
اینجوری بود که سپهر عزیزم به صورت ناگهانی روز تولد مامانش 30 بهمن 88 ساعت دو و هفت دقیقه بعد از ظهر به دنیا اومد. همه خونواده ام هم اون روز خارج از شهر بودن و تازه عصر رسیدن بیمارستان . و من و همسرم موقع تولد پسرکم تنها بودیم.
وقتی سپهرم رو آوردن توی اتاق و دیدمش مثل دیوونه ها هی میگفتم ووااااااااااااااااااااای چقدر نازه! هر پرستاری میومد میگفتم خانوم پسرم واقعا نازه یا چون من مادرشم این فکرو میکنم! اونام میخندیدن و میگفتن آره بابا خیالت راحت واقعا نازه! همون موقع هم بارون شدیدی گرفت که تا فرداش که ما رفتیم خونه ادامه داشت و من به فال نیک گرفتم (آخه سال 88 اگه یادتون باشه نه برف اومد و نه بارون و اون اولین بارون حسابی اون سال بود)
اینم بگم که روزای بعد از زایمانم خیییییییییییییلی بد بود و خیلی درد کشیدم و هرکی میومد میگفت تو چرا اینجوری هستی، ما اینجوری نبودیم. خلاصه بدنم خیلی بد واکنش نشون داد . تا 15 روز واقعا نفس کشیدن هم برام کشنده بود و همش انگار روی شکمم اسید ریخته بودن یا هی با چاقو میبریدنش. تا 5 ماه هم سینه هام یا زخم بود یا خونریزی داشت یا آبسه میکرد و.... همش با درد و اشک شیر دادم. همه اینا فدای یه قطره جیش پسرم!!!!!!!!!!!!!!!!! ولی اصلا حاضر نیستم که دیگه اون شرایط رو تجربه کنم. معذرت که طولانی شد. بووووووووووووس
2805
سلام به همگی.
کیانای گل من الان ماهشه.25/10/88 بدنیا اومده. البته دکتر گفته بود که 24/10/88 بدنیا میاد (تاریخ احتمالی زایمانم). هرچی به روز زایمان نزدیکتر میشدم هم دلشوره داشتم واسه زایمان هم خوشحال بودم که خلاصه دخترمو می بینم. من تمام طول دوران بارداریم داشتم تصور میکردم دخترم چه شکلیه، نکنه خدای نکرده مشکلی داشته باشه و کلی نگرانی داشتم. دکترم هم با سونوگرافی سه بعدی مخالف بود. خلاصه 24 رسید و من کوچکترین دردی نداشتم. میخواستم طبیعی زایمان کنم. رفتم بیمارستان میلاد تهران (بیمارستان انتخابی خودم) اونجا معاینه ام کردن و سونو و نوار قلب و اینجور چیزا. گفتن برو فردا بیا. بماند که شبش هرکاری کردم خوابم نبرد. صبح زود بلند شدیم دوباره رفتیم. دوباره نوارقلب و سونو و اینجورچیزا. خلاصه بستریم کردن. همه با درد اومده بودن و از درد به خودشون می پیچیدن اما من بیخیال و بدون درد و خیلی راحت رفتم تو اتاق زایمان. من همیشه از بیمارستان و دکتر میترسیدم اما شوق دیدن دخترم ترسمو از بین برده بود. رفتم خوابیدم رو تخت و اومدن بهم سرم زدن و توش آمپول فشار زدن. از اون اولش یه خانمی کلی داد میزد و فحش میداد. منم داشتم از ترس میمردم دیگه. میگفتم خدایا چه غلطی کردم گفتم میخوام طبیعی زایمان کنم. از ماما که پرسیدم گفت اون الکی اینجوری میکنه و تا آخرین لحظاتی که من اونجا بودم اون همون جوری داشت داد میزد (میخواست سزارین بشه اما دکترش میگفت لازم نیست) خلاصه هر چند لحظه یکبار می اومدن و منو چک میکردن و میرفتن. منم یه کوچولو درد داشتم. من انتظار یه درد وحشتناکو داشتم اما اصلا اینجوری نبود واسه من. آخرین باری که دکتر اومد اول ازم پرسید درد داری؟ گفتم ای بگی نگی. معاینه ام کرد و گفت دختر بچه ات داره بدنیا میاد تو میگی ای؟ بگی نگی؟ اومدن کیسه آبمو پاره کردن و بهم گفتن که چیکار کنم. اما کیانای گلم در آخرین لحظات تو شکمم پی پی کرد و بعدش دوباره برگشت داخل. انگار که نمیخواست بیاد تو این دنیا. دیگه هم هرکاری کردن نیومد پایین که نیومد. دهانه رحمم هم شروع کرد به بسته شدن. این شد که منو خیلی اورژانسی بردن اتاق عمل. فاصله بین تزریق بیحسی و بدنیا اومدن کیانا نهایتش 4-5 دقیقه شد. وقتی بدنیا اومد خیلی ترسیدم. کلی پرستار و دکتر ریختن روش و داشتن ساکشن میکردن (یه کم از پی پی ها تو دهنش بود) دکترم هم مدام داد میزد مادرو ول کنین همه تون برین پیش بچه. دیگه از ترس داشتم میمردم. نمیدونین چه حالی داشتم وقتی از طرفی خودمو داشتن عمل میکردن و بخیه میکردن از طرفی میدیدم بچه مو دارن ساکشن میکنن و تمیز میکنن. اینقدر ترسیدم که فشار رفت 15. تا جایی یادمه که متخصص اطفالی که اتاق عمل بود گفت دکتر حال بچه کاملا خوبه و اومد دست کشید به سرمو و گفت عزیزم دخترت خوبه خوبه و هیچ مشکلی نداره. گفت دخترت خیلی خوشگله و گفت من اسمشو میذارم سفید برفی چون خیلی سفیده(اما کیانا فقط تا 10 روز سفید بود و الان سبزه است) بعدش دیگه هیچی یادم نمیاد و تو ریکاوری بیدار شدم. تو ریکاوری هم همه میگفتن این بچه مال کیه؟ بانمکه، خوشگله و منم ازشون خواستن بیارنش ببینمش. وقتی دیدمش شروع کردم به گریه کردن.
وقتی اومدم بیرون دیدم تمام خانواده من و شوهرم بیرون در هستن و یه تسبیح تو دستشونو و دارن صلوات میفرستن.
سلام دوستای گلم همتون چقدر قشنگ نوشتین از خوندنش واقعاً لذت بردم
اینم خاطره زایمان منه!
کیانای ناز من روز دوشنبه 10 اسفند 88 ساعت 8 صبح در بیمارستان مردم تحت نظر دکتر فرزانه خاقانی متولد شد .
وزن 3.450 قد 52 دورسر34
من حاملگی خوبی نداشتم ویار وحشتناکی داشتم که در عرض 3 ماه 8 کیلو کم کردم .از ماه 2 مشکوک به سقط بودم و حدود 20روز استعلاجی بودم یک بار هم در 3 ماهگی آنفلولانزا گرفتم که مجبور به تزریق پنی سیلین شدم از ماه 5 هم ناز گلم به پا شده و بدترین شرایط طبق گفته دکی برای مادر همین بود با هر بار نشستن و بلند شدن اشک توی چشام جمع میشد........خیلی ترسو هستم و ریسک زایمان طبیعی رو نداشتم چون هم مامانم و هم خالم سخت زا بودن.
من شاغل بودم و تا 20روز مانده به زایمان به خاطر اینکه مسئول کنترل کیفیت بودم و شرکت داشت ایزو میگرفت و ممیزی هم داشتیم مجبور بودم بروم.
خلاصه 20بهمن ممیزی به خوبی تموم شدو ما گواهینامه IMS گرفتیم و با خیالی راحت با همسرم اومدم تهران البته ایشون منو گذاشتندو وبرگشتند 20روز خیلی به سختی گذشت دیگه شبا اصلاً نمیتونستم بخوابم و هفته آخر پاهام به شدت ورم کرده بود.خوشبختانه نه فشار داشتم و نه قندم بالا بود و همه چیز سیر طبیعی داشت تا روز 9 اسفند
بعد از ظهر رفتم سونو برای آخرین بار که خدا رو شکر همه چینرمال بود و کفت که نینی چرخیده و راحت میتونی زایمان طبیعی کن داشتم سکته میکردم رفتم پیش دکترم و گفت هر چی خودت بگی منم که ترسو گفتم فقط سزارین غافل از اینکه خدا چقدر دوستم داشته اگه طبیعی بودم حتماً........
خلاصه همون عصر دکی نامه داد که به خاطر کارهای بیمه برم بستری شم و ماهم با مامان و همسرمو و خواهرمو و خالمو وداداشم رفتیم(دیگه کسی نبود!!!!!!!!!!!!)
کارهای پذیرش و بستری رو انجام دادم و رفتم توی بخش ولباس هم پوشیدم قبلش با همه خداحافظی کردم و قرار شد 7 صبح همه بیان.
اومدم رو تخت دراز کشیدم که صدام کردن و گفتن همسرت کارت داره وقتی رفتم بیرون نمیدونم چرا توی اون لباس و اون وضعیت یه کم خجالت کشیدم همسرم توی راهرو بیمرستان با و جود اون همه پرستار بغلم کرد و گفت اصلا نگران نباش من 6 صبح اینجام و منم گریه کردمو بهش گفتم خیلی میترسم و اونم کلی دلداریم داد.واقعاً تو اون لحظه حضور هیچ کس جز همسرم آرومم نمیکرد خداحافظی کردیم و رفت من برگشتم و ترجیح دادم برم ماماناییرو که زایمان کرده بودن رو ببینم تا روحیه بگیرم.تا ساعت 2 از ناله مامانا و گریه نینی ها بیدار بودم نفهمیدم کی خوابیدم که دیدم پرستاری صدام کرد و گفت پاشو آماده شو برو بلوک زایمان....
بیدار شدم وضو گرفتم و نماز خوندم و سریع رفتم آماده ام کردن و سوند وصل کردن که خدایی درد نداره و فقط حالتش بده........و کمکم اماه شدم که دیدم پرستاره گفت فکر خانواده شما هستن و پشت در منتظرن خلاصه خانم دکتر که اومد گفت چطوری محمدی با همون لحنی که هزار با احساس آرامش میکردم.
پرستار مهربون از روی تخت بلندم کردند و من به سوی اتاق عمل با دعا و صلوات و رد کردن از زیر قران بدرقه کردند از اتاق که اومدم بیرون دیدم همسرو و مامانم هستند و همسرم داشت فیلم میگرفت باهاشون خداحافظی کردم و رفتم تو اتاق عمل.......
دکتر بیهوشی خیلی دکتر خوبی بود و تا منو دید گفت اخ جون یه مریض لاغر ومن کلی خندیدم بعد هم چون اسپاینال بودم(بازم خدا رو شکر)آمپول بهم زد و در عرض چند دقیقه از کمر به پایین سر شدم.کلی هم سر به سرم گذاشت چرا اخمات تو همه مگه شوهرت برات کادو نخریده واز این حرفا برای تجدید روحیه از دست رفته من.........
دکترم اومد و پرده سبزو کشیدن جلوی چشمم و کارو شروع کردن حس کدم بینی و صورتم می خاره می خواستم دستمو بیارم بالا کهدیدم بسته است پرستار گفت چی میخوای گفتم همه صورتم می خاره و اونم برام خاروند و کمی آروم شدم به خاطر حساسیت به بی حسی بود خلاصه در این افکار بودم که حس کردم از سر دلم یه چیزی کنده شدو چند ثانیه بعد........صدای گریه ناز کیانارو شنیدم بعد هم صدا ی پرستارو که می گفت وای خدا چقدر مو داره و بعد هم به من نشونش داد الهی فداش بشم یه تیکه ماه بود به خدا کلی شبیه برادرم بود لپشو چسبوندن به صورتم و وای خدای من چه حس قشنگی بود (خدایا ترا به حق یگانگی خودت همه خانمها این حسو تجربه کنن)........
عسل منو بردنو وادامه کار خودم حس کردم طولانی شد همش صدای دکتر رو میشنیدم که می گفت قرص انعقاد خون و من نمیدونستم چه بلایی سرم اومده یکی از پرستارا هم گفت مریضای شما همیشه خاصن از این به بعد همه باید آیت الکرسی بخونیم بعد بیایم آخه چرا مگه چی شده بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرستاری اومد این طرف پرده و بهم گفت سعی کن بخوابی آخه مگه من چمه چرا تموم نیمشه گفت هیچی عزیزم اصلاً نگران نباش نمیدونم چی زد توی سرم که خوابم برد..........
وقتی چشامو توی ریکاوری باز کردم باورم نشد که ساعت 12بهد از ظهر باشه خدای من یعنی عمل 45 دقیقه ای 4 ساعت طول کشیده آخه چرا؟////////صدای داد و بیدادی آشنا به گوشم خورد آره صدای همسرم بود که از شدت نگرانی صداش می لرزید گفت پس چی شد چرا خانوم منو نمیارید ؟پرستارم گفت محمدی کیه پاتو بیار بالا شوهرت ببینه سالمی پدر مارو دراورده.........بعد هم کلی شکممو فشاردادن که خدا رو شکر سر بودم و هیچی نفهمیدم.
منو انتقال دادن به بخش هنوزم نمیدونستم چی شده مامانم و همسرم چشاشون کاسه خون بود از بس گریه کرده بودن.همسرم گفت تو که منو کشتی گفتم چرا ؟کیانا خوبه؟ دیدیش؟ گفت آره خدا رو شکر اون خوبه خوبه خودت تو اتاق عمل خونریزیت بند نمی آمد و ما همه نگران بودیم.........
خلاصه خیلی خوابم می امد مامان همسر و خالش و مامان خودم و برادرم همه بودن و کلی راجع به کوچولوی دوست داشتنی نظر میدادن کیانا رو آوردن و من شیرش دادم خدا رو شکر شیر داشتم و خبری هم از درد نبود فقط ضعف و سرگیجه شدید داشتم و اجازه هم نداشتم چیزی بخورم.......
هم تختی هم یه خانمی بود که مامانش پرستار بود و اهل شمال بودن و بچه اون پسر بود و اسمش کیان!!!!!!!!!!!
ساعت ملاقات تموم شد و همه رفتند و من موندم و ناز گلم و مامانم طفلک مامانم از استرس رگ کمرش گرفت و دیگه نتونست تکون بخوره منم دردام شروع شد و با مسکن تسکین پیدا کردمو و خوابیدم دکترم سفارش کرده بود که ازم آز خون بگیرن اگر هموگولوبین خونم بالا نرفته بود بهم خون تزریق کنند که خدا رو شکر کار به اونجا نرسید ....
کیانا هم رفت بخش نوزادان تا من بتونم با وضعیتی که مامان داشت استراحت کنم که یه دفعه بیدار شدم دیدم دستم به اندازه بالشت شده سرم رفته بود زیر پوستم و خیلی دردناک بود سرسع پرستار اومد برام درست کرد ولی داشتم از دست در می مردم........
صبح کیانارو آوردن شیر بخوره بمیرم خیلی گرسنه بود یه کم شیر خورد و دوباره بردنش..
همه کسانی که دیروز با من عمل کرده بودن سوندشون رو کشیدن و راه بردنشون هر چی به پرستار میگفتم پس من چی؟میگفت دکترت فعلاً اجازه نداده روحیه ام داغون شده بود تخت کناری من بلند شد و خیلی با روحیه مسواک زد و کمربند بست و آماده رفتن شد .
خلاصه آمدند سوندم را کشیدند و گفتند را برو خواستم بلند شم یه آن به خودم اومدم دیدم رو دست 3 پرستار هستم و دارن منو میخوابونن رو تخت وای خدای من مثل پرکاه شده بود که با هر تکون به یه طرف می رفتم خودموباختم و زدم زیر گریه مامانم هم که بیچاره کاری از دستش بر نمی امد فقط گریه میکرد وقتی سوند رو کشیدند ببخشید شدیداً دستشوییم گرفت و چون نمیتونستم حتی تا دستشویی برم همون پایین تخت..............
خیلی خیلی سخت بود خدا برای هیچ کس پیش نیاره مادره دختری که کنار من بود وقتی دید مامان نمیتونه کمکم کنه به کمک پرستارا اومد و همه لباسامو عوض کرد و حتی ملحفه رو تخت و زیر اندازو هم عوض کرد آب آورد و دست و صورتمو شست و کلی بهم دلداری داد که همینجا ازش تشکر میکنم و امیدوارم خدا وند اجرش بده........
خلاصه دکترم اومد وگفت محمدی منو کشتی سر عمل رحمت دچار اینرسی شد و هر کاری میکردیم خونریزیت بند نمیامد دیگه میخواستم رحمتو در بیارم ولی انگار معجزه شد..........
حالا فهمیدم که اولا به دلیل موقعیت جفت نمیتونستم طبیعی زایمان کنم و دیگه اینکه اگر بیهوشی داشتم به دلیل خونریزی شدید ممکن بود به هوش نیام و....خدا رو به خاطر این همه لطفش شکر کردم.
باورتون میشه من با لباس بیمارستان و ویلچر اومدم خونه..........بعد ازاون هم کلی درد و ضعف و سرگیجه و تا 4 ماهگی زخم سینه و.........هزار تا مشکل دیگه ولی خدا رو شکر الان یه دختر 3 ساله شیرین زبون دارم که به همه اینا می ارزه.خدایا صد هزا مرتبه به درگاهت شکر
وای چقدر پر حرفی کردم ببخشید...
خداي مهربانم مگر داريم لحظه هايي از اين شيرينتر لحظه هايي ناب از جنس حس زيباي دوباره مادر شدن ❤️❤️خدايا اين حس و حال ناب رو نصيب همه ي دوستانم بگردان🙏🏻
سلام من به همه مامانای عاشق : عاشق نی نی ها
خاطره تلخ زایمان را هرگر ازیاد نمی برم .تاریخ88/12/21
5شنبه تاساعت 3 سرکاربودم وبه خانه پدرم رفتم سپس به همراه پدرم ساعت 8 شب عازم خانه شدم 2 ساعت راه بود تابه منزل رسیدم .خدامیدونه که راننده چنان باسرعت رانندگی میکرد به نحوی که سرمن به سقف ماشین میخوردوبرمی گشت.خلاصه بعدازدوساعت که ازماشین پیاده شدم قدرت راه رفتن را نداشتم وکمردرد شدیدی گرفته بودم .
به خانه رفتم وچیزی نگفتم وشب خوابیدم ساعت 3 شب بادرد شدیدی ازخواب بیدارشدم که متوجه شدم کیشه آب ترکیده سریع به همراه شوهرم به بیمارستان رفتیم .ماما پس ازمعاینه گفت که دهانه رحم 2 سانت بازشده وازآنجابا دکترم تماس گرفتند ودکترگفت که متاسفم بچه خیلی کوچیکه 32 فته است وباید به بیمارستان آموزشی که NICU هست منتقل شوم بدون هیچ احساس مسئولیتی به نحوی که بعدها متوجه شدم ایشان میتوانست بعد از انجام زایمان من بچه رابه آن بیمارستان اعزام نماید.
خلاصه مطلب این که ازساعت 3 صبح تا 5/20 دقیقه عصر من درهمان حالت ماندم وفقط دردکشیدم تا بچه به شکل طبیعی متولدشد باکمبود اکسیژن شدید وحتی تا 15 دقیقه گریه نکرد وبعد متوجه شدم که دخترم احیا شده ......
خلاصه کلام این که دختر مظلوم من بعد از40 روز از بخش نوزادان وانکوباتور مرخص شد وبعد ازآن تازه ماجراهای اصلی شروع شدکه یکی ازآنها بدلیل گرفتن اکسیژن زیاد شبکیه چشمهای نازش آسیب دید ولیزر شدو درزمان زایمان خونریزی مغزی کرد وباعث شدسرش آب آورد وتاکنون 11 بار عمل کرده (عمل شانت گزاری)تا جواب گرفتیم ............
خدارا شکر الان ازش خیلی راضیم همه کاراش به موقع بوده وازلحاظ هوشی هم عالی .....
بعد ازبررسیهای زیاد ومراجعه به دکترهای زیاد وگرفتن آزمایشات ژنتیک وسایر آزمایشات همه گفتند که فقط علت ناشی از طولانی شدن زمان زایمان بوده چون جنین 7 ماهه بوده فشارزیادی رامتحمل شده...
الان که این مطالب را مینویسم به شدت گریانم چون رفت وآمد من باعث این مصیبتها شده و بی توجهی آن پزشک ....
آتوسای زجرکشیده من 2 ساله است و خوب وناز
امیدوارم که بتونم براش جبران کنم هرچندکه باهیچ چیزی قابل جبران نیست .
سلام دوستان

من مدتی مربی پیش دبستانی و مهد بودم
و الان یک دختر حدود 3 ساله دارم
دخترم نه مهد موند نه کارگاه مادر و کودک و ..
تصمیم گرفتم تو خونه خودم یک کلاس مادر و کودک دایر کنم تا با دخترم هم کار کنم
دخترم کمی خجالتی هست که ترجیح می دم با چند کودک دیگه با هم کلاس بزارم
تا هم اموزش ببینه هم اجتماعی تر بشه
شما هم اگر مساله منو دارید می تونید با ما همراه باشید
برای ثبت نام تا اخر هفته فرصت دارید

من خودم همه وسایل رو تهیه می کنم......
بیشتر برنامه هامون از سری کارهای یونیسف هست
از طریق بازی

اشنایی با طبیعت
اشنایی با مفاهی ریاضی
کتاب سازی و قصه گویی
زنگ تفریح
کار دستی و ...

کارگاه اشپزی و کیک پزی و .. که همه همراه مادر می باشد

مثلا بچه هایی که املا یا ریاضی و یا درس دیگشون ضعیف هست ممکنه در کودکی یک مرحله ایاز رشدشون رو درست نگذروندن مثل اینکه چهار دست و پا نرفتن و یک دفعه راه افتادن
ما از طریق بازی رو همه اینها کار میکنیمممممم
http://ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=245297&postID=10007935
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز