2777
2789
عنوان

خاطره ی زایمان مامانای 88

| مشاهده متن کامل بحث + 120780 بازدید | 82 پست
سلام

همونطور که بیشتر دوستان می دونن من خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم. نمی تونم خیلی برای این احساسم دلیل بیارم فقط یه حس بود. حالا همه دلایل منطقی کنارش هم که هرچیزی طبیعیش بهتره و در طول تاریخ میلیونها زن از پسش براومدن، ریه نوزاد در طی زایمان طبیعی تخلیه می شه، نوزاد کاملا رسیده و آماده تولد شده، فشاری که برلگن می آد احتمال پوکی استخوان رو پایین می آره و .... هم بود. ولی اگه بگم فقط به این دلایل بوده دروغ گفتم فقط یه جور حس بود.
خلاصه که تقریبا همه خاطرات زایمان طبیعی که تو اینترنت پیدا می شد رو خوندم. چند تا فیلم دیدم. یوگا رو از ماه 3 تا 2 هفته به زایمان انجام دادم و هر کتابی که دستم می رسید درمورد زایمان طبیعی می خوندم بطوریکه تمام مراحلشو حفظ بودم.
دنبال دکتری گشتم که با زایمان طبیعی موافق باشه و به هر بهانه ای نخواد سزارین کنه. البته وقتی به دکترم اعتماد پیدا کردم دیگه همه چیز رو بعد از خدا به اون سپردم. یعنی اگه می گفت نمی تونی و باید سزارین بشی دیگه نه نمی آوردم.
آخرین سونو رو هفته 33 پیش دکتر شاکری رفتم که گفت بچه بریجه. دکترم گفت اشکال نداره و باید وقت بدیم که بچرخه.
هفته 34: بریج
هفته 35: بریج
هفته 36: بریج!!!!!!!!!!!
من دیگه داشتم خودمو برای سزارین آماده می کردم ولی دکتر گفت که 8 فروردین برای آخرین ویزیت بیا (تاریخ زایمان من 19 بود). اگه بازم بریج بود تاریخ سزارین بهت بدم.
شنبه 1 فروردین تکونای آرتین خیلی کم شد . من همه اقدامات لازم رو شامل شیرینی خوردن و دراز کشیدن و ... انجام دادم فایده نداشت. بالاخره عصرش رفتیم بیمارستان مهر برای چک آپ. ماما قلبشو گوش داد که خدا رو شکر خوب بود. ولی در حین معاینه گفت که بچه بریجه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارشنبه 5 فروردین رفتم آرایشگاه که موهامو مش کنم بعدش هم خونه داییم مهمون بودیم و من مثل همیشه بودم و تغییری حس نمی کردم. عصرش برگشتیم خونه خودمون. با وجودیکه شام مفصل خوردم 12 شب به شدت گشنم شد که همسر جان بهم چند تا خرما داد.
ساعت 4 صبح 6 فروردین، طبق معمول هر شب بیدار شدم. بعد چند دقیقه حس کردم که خیس شدم. دیدم بعله کیسه آب بد جوری پاره شده و در حد نشتی نیست. همسری رو بیدار کردم و گفتم بریم بیمارستان. اون موقع هنوز هیچ دردی نداشتم.
مامای کشیک پرسید سزارینی هستی یا طبیعی. گفتم که نمی دونم و جریان رو براش تعریف کردم. با دکتر تماس گرفت. قرار شد که از اتاق عمل برام وقت بگیره تا ساعت 8 که دکتر بیاد. در حین معاینه گفت : شاید اشتباه می کنم ولی به نظرم چرخیده!
و درد کم کم شروع شد.
اولش مثل درد پریود بود ولی نفهمیدم چی شد که شدید و شدیدتر با فاصله های کمتر شد.
نیم ساعتی همسری پیشم بود. نمی تونستم بخوابم ، ترجیح می دادم راه برم. بعدش مجبور شد برای کارهای بیمه بره. ماما بهش گفت خیالت راحت تا عصر خبری نمی شه!
شیف عوض شد. ماما جدید گفت که کاملا مشخصه که چرخیده و دهانه رحم 3 سانت باز شده!
دیگه اجازه راه رفتن بهم ندادن!
درد شدید و شدید تر می شد. نمی تونم بگم دردش مثل چه دردی بود. هیچ دردی مثل اون نیست. بند بند وجود آدم درد می گیره. انگار تمام بدن یکپارچه درد می شه. دیگه فرقی بین کمر و سر و دست و پا نیست. همش درده!!!!!!
یه مقدار هم مامانم اومد کنارم که فقط دستشو فشار می دادم.
دکتر ساعت یک ربع به 9 اومد. با همون لباس معاینه ام کرد. گفت وایییییییییی بچه داره می آد برم لباس عوض کنم.
به سختی با کمک 2 تا ماما بردنم اتاق زایمان.
فقط درد بود و درد. فکر می کردم هیچ وقت بچه بدنیا نمی آد.
سعی می کردم خودمو کنترل کنم و فریاد نزنم ولی دکتر گفت که داد بزن، کنترل نکن.
درد بود و درد بود و فریاد "خدااااااااااااااااااااااااااااااااا"!
دیگه آخراش سر آرتین رو حس می کردم و یک لحظه از درد تهی شدم..................
سرش اومد بیرون ساعت 9:25.
دیگه بقیشو نفهمیدم. تمام دردهای عالم تموم شده بود.
فقط گفتم ببینمش!
آرتین گریه می کرد.
ماما صورت آرتین رو به گونه ام چسبوند و آرتین ساکت شد.

دیگه هیچ دردی نبود فقط بغض شادی بود و ضعف.
برام چای شیرین آوردن و تو ریکاوری همسر و مادرم و مادر شوهرم یکی یکی اومدن.
از اتاق عمل تماس گرفتن که آماده است سزارینتونو بیارین! همه خندیدن!

هرچی از این تجربه فاصله می گیرم بیشتر دوستش دارم.
خدا رو شکر می کنم که به من فرصت تجربه کردنشو داد. خدا رو شکر که پروسه زایمانم نرمال و سریع بود.
الان حس خیلی خوبی دارم . درداش از یادم رفته و فقط حس شیرینش مونده.
سلام من هم جمعه29 اذر87مامان شدم اسم من هدیه وشوشونادرما15 اسفند86ازدواج کردیم ومن بلافاصله29اسفندحامله شدم. ولی عین خانومای دیگه بعداینکه اززمان پرعقب افتاده بودفهمیدم. 28فروردین بودکه یک هفته ازپرم میگزشت ازبی بی چک استفاده کردم وخط صورتی معروف رودیدم به همسرم گفتم واونم تعجب کردچون من ازقرص ضدبارداری استفاده میکردم شوشوبرام وقت دکترگرفت وایشون گفتن که بایدازمایش بدی تامطمئن بشیم روز30فروردین چون وقت نکردم برم ازمایشگاه تلفنی جوابوپرسیدم وقتی شنیدم جواب +ازخوشحالی دادزدم وگفتم مامان شدم شوشوهم کنارم بودوگفت اون لحظه اشک شوق تو چشات جمع شده بود وبعدبه فکریه دکترخوب بودم که 2ماهه بودم رفتم واون هم سونو داد توسونو یه جنین درحال حرکت دیدم دکترسونو گفت به احتمال زیادپسره چون حرکاتش زیاده 5ماهه بودم که دوباره رفتم سونو و بهم گفت پسره و تاریخ زایمانو27اذردادومن باشجاعت تمام زایمان طبیعی انتخاب کردم ودوران راحتی روسپری کردم. خلاصه موعدفرارسید27اذربودمن ازصبح هیچ علائمی اززایمان نداشتم با کمک شوشو بوفه رو گردگیری کردیم وچیدیم که ازصبح تا4 بعدازظهرطول کشید اما بازم خبری نشد همه زنگ میزدن که برو بیمارستان ببین حال بچه خوب منم میگفتم عصری میرم که رفتم و دکترمعاینه کردو گفت دهانه رحم بازنشده برواگه دردی نداشتی فردابیا 28اذربودبازهم نه دردی و نه خونریزی عصرش بازم رفتم بیمارستان دکتردوباره معاینه کردوهیچ تغییری وگفت امشب روغن کرچک میخوری و فردا صبح بیا منم صبح روز29 اذر به همراه شوشو رفتم بیمارستان بازهم هیچ یک ازعلائم زایمان رو نداشتم دکترگفت باید بمونی وبه وسیله امپول فشاروپاره کردن مصنوعی کیسه اب بچه دنیابیاد که بعدخبر به همگی به وسیله خودم درساعت1بستری شدم ازشوهرم خداحافظی کردم و قبل اینکه همه بیان رفتم . سرم وصل کردن وامپول فشار توش ریختن وکیسه ابوپاره کردن بعد3ربع دردهر1ربع اومدسراغم کیسه اب بااینکه پاره شده بودولی اب داخلش هنوزخارج نشده بودساعت 4بود دردم هر5دقیقه یک بارشده بود پرستارهم هر1ربع چکم میکردساعت 5:30ازشدت دردازروی تخت پا شدم و ازپرستارمیخواستم بگه منوسزارین کنن اما اونا اومدن ومنوبامهربونی رو تخت گذاشتن و گفتن نمیشه این اجازه رونداریم ومعاینه کردوگفت7سانت وبعد من ازدرد جیغ میزدم ساعت 6 پرستاراومدوگفت10سانت شده زور بزن وبعددکتر وصدازدو منوبردن اتاق عمل ودکترگفت که زوربزن و تیغ زدویهودیدم پسرم اومدصداشو نمیشنویدم بردنش اونور که تمیزش کنن که صدای گریشوشنیدم وگریم گرفت بعدپرستاراوردگذاشت روسینم وگفت مبارکت باشه ساعت6:30روزجمعه29فروردین اریاپسرم دنیا اومدوزن:3800قد:55

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

خاطره زایمانه منم اینه:
از شب 5 شنبه تا صبح درد داشتم، یه درد مداوم که توی پاهام و زیر دلم بود و وقتی راه میرفتم آروم می شد وقتی می خوابیدم دوباره شروع میشد، صبح جمعه که شوهرم بیدار شد، بهش گفتم درد دارم یه کم صبر کردیم ولی آروم نشد.
رفتیم بیمارستان، تا رسیدیم اونجا دردام خوب شد و وقتی معاینه ام کردند گفتند خبری نیست و درد کاذب بوده، ما هم با خیال راحت رفتیم بیرون ناهارمونو خوردیمو اومدیم خونه.
صبح شنبه که شوهرم داشت می رفت سر کار دوباره دردام شروع شد گفتم بازم سرکاریه و چیزی نیست، بهمین خاطر به اونم چیزی نگفتمو رفت منم رفتم حمام گفتم آب داغ خوبش میکنه ولی اینبار فرق می کرد، دردا میومد و می رفت برعکس روز قبل که دردها مداوم بود، و با حرکت من خوب نمی شد، توی کمرم بود و ازاونجا میومد و میرسیر زیر دلم و تموم می شد.
ااز حمام اومدم بیرون موهامو سشوار زدم و کیسه آبگرم درست کردم و خوابیدم ولی هرچی میگذشت دردا شدیدتر می شد، زمانشو گرفتم دیدم دقیقا هر 5 دقیقه یه بار شروع میشه، البته بعضی وقتا یه دقیقه هم اینور اونور میشد، ساعت 10 دیگه دردا شدید شده بود و زنگ زدم به شوهرم اونم نیمساعته خودشو رسوند، ارایش کردمو به مامانم اینا زنگ زدم گفتم ما می ریم اگه خبری بود زنگ می زنیم که بیاین.
وقتی رسیدیم دم بیمارستان مامانم دم در ایستاده بود از شوهرم خداحافظی کردم و یه کم هم گریه ام گرفته بود، رفتیم تو معاینه کردند و گفتن دهانه رحم 2 سانت باز شده لباسامو عوض کردنو فرستادنم توی بخش زایشگاه با مامانم اینا هم خداحافظی کرمو تک و تنها و با چشم گریون رفتم تو.
دردام خیلی شدید شده بود و هر بار که می یومد دیگه به خودم می پبیچیدمو می نالیدم، خوابوندنم روی تخت .
ترسیده بودم و می گفتم نکنه اشتباه کرده باشمو نتونم دردشو تحمل کنم، ترسم وقتی به اوج رسید که مرتب یکی میومد معاینه ام میکردو بلافاصله بعدش بهم می گفت دکترت می دونه بچه ات درشته؟!!!
دکتر منم که تا روز آخر میگفت تو شکمت گول زنکه و بچه ات ریزه!
دردام که شدیدتر شد ترس همه وجودمو گرفته بود میگفتم دکترمو می خوام ببینم بگید بیاد پیشم ولی کسی بهم توجهی نمیکرد و کار خودشونو میکردن، تنها کاری که خیلی خوب بلد بودن معاینه کردن بود که با زیاد شدن دردام دیگه درد اون غیر قابل تحمل شده بود، هنوز هم امیوار بودمو هر چی دردام بیشتر می شد یه کم ته دلم خوشحال می شدم که دارم به لحظه زایمان نزدیکتر میشم، ولی وقتی بعد از دو ساعت و نیم پرستار معاینه ام کردو گفت دهانه رحم همون دو سانته دیگه خودمو باختم، بخصوص که مدام هم می شنیدم که می گفتن بچه درشته.
دیگه دردا طوری شده بود که وقتی میومد سراغم مثل این بود که یه جریان برق از توی استخونهام رد بشه و بره، من با تمام وجودم داد میزدم و وقتی دردم آروم میشد به چرستارا التماس میکردم یه کاری کنن دردام کم بشه ولی هیچ کاری نمی کردن و میگفتن باید حداقل دهانه رحمت 4 سانت باز بشه ولی من داشتم می مردم دو ساعت دیگه هم گذشت و دهانه رحم فقط یک سانت باز شده بود، دیگه نمی تونستم، می گفتم دارم می میمیرم، ولی کسی کاری نمیکرد، نه از دکترم خبری بود نه از مسکن و گاز که دکترم بهم گفته بود.
فقط معاینه پشت معاینه یک ساعت و نیم دیگه گذشت و من هر بار احساس می کردم اگه اینبار درد بیاد سراغم قطعا می میرم ولی درد هم میومد و می رفت و من بازم زنده بودم، یه لحظه با خودم گفتم بلند میشمو می رم بیرون و خودمو میرسونم به مامانم اینا و میگم دکترمو پیدا کنن، همون موقع یه پرستار اومد سراغم درست لحظه ای که درد هم اومد سراغم و با اصرار می خواست همون موقع منو معاینه کنه میگفتم صبر کن ولی اونم کار خودشو میکرد دیگه داشتم دیوانه می شدم نمی دونستم درد زایمانو تحمل کنم یا درد معاینه رو تازه یادمه پرستاره می گفت خانم اصلا همکاری نمیکنیا.
دیگه التماسام به ضجه زدن تبدیل شده بود، یادمه مانتوی یه پرستارو محکم گرفته بودمو ول نمیکردم و ازش می خواستم دکترمو بیاره، از این می ترسیدم که دکترم آخرین لحظه بیاد و بگه باید سزارین بشه.
تازه دهانه رحمم 4 سانت شده بود، بهم گاز دادن تنفس کنم با تمام وجودم نفس میکشیدم ولی هیچ تاثیری نداشت.
احساس می کردم شکمم داره پاره میشه و فریاد میزدم شکمم داره می ترکه، تا اینکه یه پرستار اومد و گفت باید کیسه آبتو پاره کنم، و بعد هم همون معاینه لعنتی که اینبار دیدم یه آب داغی داره میریزه روی پاهام، داغی آب یه کم دردمو کم کرد، و احساس اینکه شکمم داره پاره میشه هم کمتر شد.
همون موقع دیدم دورم شلوغ شد و یه اصطلاحات پزشکی هی تکرار میشد و به هم میگفتن، منم که ترسیده بودم هی میگفتم چیه چی شده؟
یکی از پرستارا گفت میخوایم ببریمت اتاق عمل الان هم دکترت میاد دیگه راحت باش.
ظاهرا دخترم توی آبش مدفوع کرده بود و می گفتن باید زودتر بیارنش بیرون.
وقتی بردنم اتاق عمل عین معتادا به خودم می پیچیدم، بیمارستانو گذاشته بودم روی سرم و به زمین و زمون بد و بیراه میگفتم.
دکتر بیهوشی اومد سراغمو یه سری سوال پرسید دیگه نمی تونستم تحمل کنم و یادمه بجای اینکه جوابشو بدم، داد میزدمو می گفتم وای بحالت یه بار دیگه دردم بگیره و من به هوش باشم.
وقتی دکترم اومد دیگه نا نداشتم و فقط بهش گفتم منو کشتییییییییییییییییی.
از نخاع بی حسم کردن، انقدر درد داشتم که اونو اصلا حس نکردم و فقط التماس میکردم منو بیهوش کن، و بعد یهو همه چی آروم شد، دیگه پاهامو احساس نمیکردم یه پرده سبز کشیدن جلوم و یه دقیقه بعد صدای دخترمو شنیدم.
دکترم همینطور که داشت کارشو میکرد میگفت منکه باهات قهرم و به پرستارا میگفت دخترشو نشون ندیدن بهش.
من که دیگه فقط حواسم به دخترم بود و داشتم گریه می کردم، یادمه یه عالمه جمله از قبل آماده کرده بودم که با دیدنش بهش بگم ولی همه رو فراموش کرده بودمو یه بند میگفتم مامان الهی قربونت بره، می دیدمش از دور یه پرستار داشت تمیزش میکردو بند نافشو درست میکرد و اونم یه بند گریه می کرد.
دکتر بیهوشی می گفت دخترشم مثل خودش کولیه ، مادر و دختر بهم میاین.
پرستار کارش تموم شدو آوردش پیشم، لپشو چسبوند به صورتم، خیلی دوستش داشتم ولی با اون چیزی که تصور کرده بودم خیلی فرق داشت، گفت اینجا سرده باید ببریمش.
چند دقیقه بعد منم بردن بیرئن اتاق عمل یه کم اونجا بودمو بعد هم بردنم بیرون، اولین کسی که دیدم شوهرم بود، تا به حال صورتشو اینقدر ذوق زده ندیده بودم، با یه خوشحالی عجیبی بهم گفت دخترمون خیلی خوشگله دستت درد نکنه دختر به این خوشگلی برامون آوردی.
منکه داشتم فقط گریه میکردم و نمی تونستم حرف بزنم ولی از خوشحالی اون همه اتفاق هایی که افتاده بود فراموش کردم، خیلی زود دخترمو آوردن و شیرینترین اتفاق زندگیم افتاد، لحظه ای د که می خواستم بهش شیر بدم!

فرشته کوچولوی من سوژین

img98.com Image Upload Center
خیلی دوست داشتم بچم88/8/8بدنیا بیاد ...روزتولدامام رضا...اما... واسه سه شنبه5ابان وقت دکتر داشتم ...هرچی به دکترم گفتم من درد دارم و تاریخ اخرین ویزیت رو زودتربزنه گفت نه این درداطبیعیه...اخرین باری که رفتم سونو ماه 5بودم و اون موقع بچه نچرخیده بود و من خیلی دلم میخواست زودتر برم سونو گرافی ببینم بچم چرخیده یانه و همین طور ببینم بچم درشته یانه ...اما دکتر سونو رو هم گذاشته بود تا در اخرین ویزیت برایم بنویسد...خلاصه هنوزم که هنوزه من هنوزنفهمیدم بالاخره بچم چرخیده بودیانه و اینکه من شرایط زایمان طبیعی روداشتم یانه؟....حالا ازاینا که بگذریم بریم سراصل مطلب که همون خاطره زایمان هستش:
2805
شایداگه تاریخ سزارینم مشخص بود و منم ترگل ورگل میرفتم تواتاق عمل ..مثل بقیه خانوما...دیگه خاطره زایمانم زیادجالب نبود(اخه یکی ازخانوما گفته بود خاطره مامانایی که به روش سزارین نی نی شونو بدنیا اوردن مثل همه و تکراریه و زیاد جالب نیست!)...هرچندبه نظرمن هرزایمان به هرروشی که باشه واسه مادربزرگترین اتفاق زندگیشه...حالا بگذریم...شنبه شب بود2ابان .داشتم با دوستای نی نی سایتی چت میکردم.ساعتهای 11ونیم بودکه رفتم دستشویی ودیدم ترشح شفاف و بسیارغلیظ و چسبناک ازم دفع شد. باخودم گفتم این حتما همون ماده ایه که دردوران بارداری دهانه رحم رو میبنده و نزدیک زایمان دفع میشه...حسابی جاخورده بودم چون هنوز5ابان نوبت دکترداشتم.همسرم خواب بود بهش گفتم خبردارباشه..من سریع رفتم حمام ...میترسیدم کیسه ابم پاره بشه و من وقت حمام وشیو نداشته باشم.موبایل خودم روهم بردم سرحمام...مرحله حمام روبسلامتی پشت سرگذاشتم درحالیکه دلم یه جورایی می گفت این اخرین حمام من باپسملی درون شکمم هست...رفتم بخوابم ...ساعت1بود...درازکشیدم وسعی کردم زیاد تکون نخورم مبادا کیسه ابم پاره بشه...موبایلمو روشن کردم و شروع کردم به خوندن جزاخرقران ...چون خیلی دوست داشتم بتونم دردوران بارداری 1دورقران روبکنم و من 29جز قران روتااون موقع خونده بودم...تاقران تموم شد ساعت2شد ومن خوابیدم فقط سوره علق رو نخوندم چون سجده داشت...ساعت3 بایک دردبدازخواب بیدارشدم انگارتمام شکمم یه دفعه منقبض شد .وقتی بیدارشدم دیدم دارم خیس میشم فهمیدم همون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومده..بله کیسه ابم پاره شده بود .اونم دقیقا وقتی که تازه هفته38 کامل شده بود.همسرم رو بیدارکردم واونم مامانمو بابامو بیدارکرد...همگی هول شده بودن مخصوصا مامانم...هنوزساک بیمارستان خودم رونبسته بودم و وسیله واسه بیمارستان اماده نکرده بودم.جالبه که من به مامان و شوهرم ارامش میدادم اخه دیگه ازساعت11ونیم خودمو ازلحاظ روحی نیمه اماده کرده بودم و گریه هامو داخل حمام کرده بودم!تو راه بیمارستان یکی دوبار انقباض اومدسراغم اما تونستم سوره علق رو بخونم و دورقرانم رو کامل کنم.. ساعت3ونیم نصفه شب رسیدیم بیمارستان .هیچکس نبود.ترسیدم..کمی که گذشت باسروصدای مایه خانوم پرستاراومد و منو برد داخلو ازمن نامه بستری خواست و من جریانو واسش توضیح دادم.لباسامو عوض کردم و رفتم رو تخت درازکشیدم.سوالهاشو جواب دادم .تاساعت 4چندانقباض دیگه اومد سراغم.نفسم بندمیومد...بینش بایه خانم صحبت میکردم که تخت کنارمن بستری بود و فشارخونش بالابود و قراربودصبح سزارین بشه.از4دردهام خیلی بیشترشدو انقباضها واقعا وحشتناک بود.هرچی اصرارمیکردم به دکترم زنگ بزنن میگفتن دکتر8صبح میاد...فاصله انقباضهانامنظم بود...پرستارا 3بارمنومعاینه کردن...ساعت5 که دیگه ازدردزیادگریه میکردم پرستارگفت خیلی خوش شانسی به دکترت زنگ زدیم الان میادواسه عمل(اخه دکترمن خیلی بداخلاقه)..منم خوشحال شدم ودرهمون حین واسه همه کسایی که التماس دعا گفته بودن دعامیکردم...واقعادردای وحشتناکی بودن(تازه من که تااخرش نرفتم ونمی دونم دیگه اون اخرش چقدروحشتناک ترمیشه)...دکترکه اومد و من رفتم داخل اتاق ازبس دردداشتم ندیدمش وفقط صداشو که شنیدم اروم شدم...بسم الله گفتم و اماده شدم واسه بیهوشی...بیهوش شدم ووقتی بهوش اومدم خیلی راحت و خوب بود...انگارازیه خواب سنگین بلندشده بودم وازاون دردهم خبری نبود...پلکام سنگین بود ودوست داشتم بخوابم...اون خانمی که بامن عمل داشت اه و ناله میکرد اما من راحت بهوش اومدم...پرسیدم بچم سالمه گفتن اره دوباره پرسیدم ساعت چندگفتن 6ونیم ...نورخورشیدصبحگاهی ازیه پنجره بزرگ میپاشیدتواتاق و من حس خوبی داشتم...دیگه من مامان شده بودم اونم از نوع غافلگیرانش!
سلام منم میخوام خاطره قبل وبعد زایمانمو تعریف کنم.
2سال از زندگیمون میگذشت که تصمیم به بچه دارشدن گرفتیم.خیلی تلاش کردیم روزها میومدندومیرفتند اما ازبارداری خبری نبود.هرچی که جلوترمیرفتیم انگار که بیشتر اعصاب وروانم به هم میریخت.اینم بگم مادرشوهر خوبی ندارم وازش متنفرم.فقط امیدوارم خدا جوابشو بده.تواین میون که ما قصد بچه داری داشتیم زدوجاری من باردار شد اینم بگم که شوهر من با داداشش دوقلوهای یکسانند وخیلی شبیه هم.فکر میکنم 1سالی از خواستن ما میگذشت که جاریم باردار شد.من خیلی ناراحت بودم نه از روی حسادت به خاطر اینکه من میخواستمو نمیشد.فشار روحی شدیدی به من وارد میشد.مدام سرم توتقویم بود که کی زمان پریودم میرسه.دیگه دوا ودرمونو شروع کردیم.دکترهای مختلفی رفتیم از طرفی هم به کسی نمیتونستم بگم که ما بچه دار نمیشیم شوهرم واقعا مردعاقل ومهربونیه وهمیشه پشتیبان من بوده ومنو دلداری میداد که دوست داری خدا یه بچه عقب افتاده بندازه تو دامنت .پس خدارو شکر کن حتما یه حکمتی توش هست.به همین منوال گذشت وارد 2سال شدیم از طرفی هم میدیدم شوهرم خیلی دلش بچه میخواد ولی به روی خودش نمیاره.باز من یه گریه میکردم ولی بنده خدا فقط میریخت تو خودش.از بس که به دیگران دروغ گفته بودم خسته شدم.یواش یواش موضوع رو به خواهرم گفتم اون هنوز ازدواج نکرده و3سال از من کوچیکتره انگار که سبکتر شده بودم ولی باز هم مدام سرم تو تقویم بود.
2بار iuiکردیم جواب نداد.دیگه بریده بودم نمیدونستم باید چکار کنم ازبس نذر کردم برای اینکه یادم نره تویه دفتر یادداشت کردم.وارد سال 3شدیم.خیلی اتفاقی تو اینترنت با یه کلینیک گیاهی اشنا شدم.از اونجایی که ادم درمونده چشماش به دهن دیگرانه شوهرم برای اینکه من ناراحت نشم رفتیم و250هزار ناقابل خرج کردیم.اونجا دکتریه ازمایش برای شوهرم نوشت رفتیمو انجام داد.وقتی جوابشو گرفتیم شوهرم دیگه دوست نداشت اونجا بریم پس پیشنهاد داد که بیا یه دکتر عمومی نشون بدیم ببینیم اون چی میگه.وقتی ازمایشو نشون دکتر دادیم اون مارو به یه ارولوژمعرفی کرد.روز بعد رفتیم پیش دکتر مزبور دکتر ازمایشو دیدوگفت شما کم تحرکی اسپرم دارید یادم میاد دی ماه1387بود.گفت یه دوره دارو مصرف کن تا ببینیم چی میشه.بهمن ماه بود ما یه مسافرت اصفهان رفتیم دیگه بیخیال تقویم شده بودم انگار وقتی فهمیدم مشکل از من نیست باری از دوشم برداشته شده بود.بهمن ماه هم تموم شد وزمزمه این بود که مادرشوهر بدم میخواد بیاد تهران برای عمل.من وشوهرم دعوای سختی با هم کردیم اخه من قبول نمیکردم بعداز اون همه اذیت من بخواد رو سر من خراب شه.(بعضی ها خیلی پروان)خلاصه 20اسفند بود ومن منتظر پری ولی خبری نبود به شوهرم گفتم من باردارم اون گفت نه بابا فکر میکنی حتما تو 2یا3روز اینده پری میشی.بالاخره از دادم وجواب بعداز 3سال ونیم مثبت بود هیچکدوممون باورمون نمیشد فقط اشک میریختیم از یاد برده بودم که عید امسالم به خاطر ورود مادرشوهر خراب خواهد شد.به هر حال وقتی از ازمایشگاه بیرون اومدیم اولین دعام این بود که خدایا دامن همه منتظرهارو سبز کن.چون خودم خیلی سختی کشیده بودم.عید اومد بدترین عید عمرم بود هم به خاطر مادرشوهر هم به خاطر حال بدم.مادرشوهر از26اسفند بود تا 5فروردین بعدشم با یه دعوا رفت کار همیششه.تو عید من کمی لکه بینی داشتم که اونم با استراحت وپرستاری شوهر عزیزم بر طرف شد.ماهها گذشت دیگه کم کم به اخر نزدیک میشدم تو این چند ماه باهاش حرف میزدم تو ذهنم خیال پردازی میکردم البته اینم بگم مادرشوهرم تو این مدت دست از توطئه برنداشته بود با اینکه کیلومتر ها از ما دوره.نی نی تو شکمم دختر بود وروز به روز بزرگ وبزرگتر میشد ویه حس مادرانه به من القا میکرد.کم کم وقت زایمان داشت نزدیک میشد تاریخشو زده بود16ابان .اخه من میخواستم که سزارین شم.تو هفته های اخر دیگه نمیتونستم مثل ادم بخوابم ارزوی اینکه به کمر بخوابم خیلی برام دست نیافتنی بود.روزها مثل برق وباد اومدندورفتند.رسیدیم به 15ابان من وشوهرم رفتیم دنبال مامانم .شب خوابیدم اما تا ساعت 3.5بیشتر نتونستم بخوابم.مونده بودم چکار کنم.بلند شدم رفتم دوش گرفتم با نی نی هم تو حموم وداع کردم وبهش گفتم چندساعت دیگه میبینمت.ساعت 5از خونه بیرون زدیم هوا کمی سرد بود ساعت 5.50به بیمارستان رسیدیم.(بیمارستان نجمیه)یه حال عجیبی داشتم که همراه با ترس بود.بعداز پذیرش لباسامو دراوردم بهم گفتن بیا باهمراهات خداحافظی کن که متاسفانه شوهرمو نمیدونم کجا فرستاده بودن.مامانم گریه میکرد منم خودمو محکم نگه داشته بودم که اشکام نریزه مطمئنا اگه شوهرم بود سیل از چشام جاری میشد.مامانمو دلداری دادم ورفتم .منو پشت در اتاق عمل بردن صدای بچه ای که تازه به دنیا اومد تمام فضای سالن رو پر کرد چه حس غریبی حس زندگی .دکتر بیهوشی از من خواست که ازکمر بیحس شم اما من اصرار کردم که بیهوشی کامل میخوام.به هرحال نوبت من شد داخل اتاق شدم.البته پشت در اتاق به خودم خیلی دلداری داده بودم.بهم سوند وصل کردن که هیچی متوجه نشدم.بعدش دکترم اومد وباهام خوش وبش کرد.بعد مشغول شستن شکمم شد سرد بود.دیگه هیچی یادم نیست.وقتی داشتم به هوش میومدم یه خانمی بهم میگفت بلند شو بچت 4کیلو.یکی دیگه هی میپرسید حالت خوبه که من اون خانمرو 2تا میدیدم.به حرحال ریحانه من ساعت 7.50با وزن3950وقد52به دنیا اومد.بعداز بیرون اومدن از اتاق شکممو فشار دادن که من زیاد متوجه نشدم چون داروی بیهوشی کمی اثرش مونده بود.با همه اینها از زایمان یه خاطره خیلی خوب برای من باقی موند.امیدوارم خدا به همه منتظرا یه نی نی سالم بده.
سه شنبه 3 آذر از خواب بلند شدم...به نی نی سایت یه سر زدم و تیکرها رو گذاشتم و tv دیدم(39 هفته و 5 روزم بود)...ظهرش خونه خواهرم ناهار دعوت بودم ولی دل و کمرم درد میکرد (مثل چند هفته آخر) دلم میخواست بخوابم ولی چون قول داده بودم گفتم میرم.
ولی احساس کردم ترشحاتم بیشتر از قبل شده و خیلی خیلی کم رنگ هم صورتی...
با خو دم گفتم زایمانم نزدیک هست ولی حتما به این زودی نیست.ساک بیمارستان رو تو ماشین گذاشتم که هر وقت که لازم شد دیگه خونه برنگردم برم بیمارستان.
رفتم خونه خواهرم با همون دردها ولی کیسه آب گرم رو بردم که خیلی آرومم میکرد
ولی ماما گفته بود اگر هر وقت درد داشتی مسکن نخورم(شانس آوردم نخوردم!!!!!!)
تا نزدیک ظهر پیش خواهرم بودم و اونها بهم میگفتن تو فردا پس فردا میزایی و بهم دم کردنی میدادن...
ولی من دردهام مثل روز اول پری بود و زماندار نبود برای همین هیچ شکی به نزدیک بودن رایمان نمیکرد...
حدوده 11.5دردهام یکم بیشتر شد ولی برام غیر عادی نبود (چون انتظار یه درد تجربه نشده و طاقت فرسا رو داشتم از زایمان)...همونجا یه دوش گرفتم...کم کم از 12 به بعد حس کردم دردهام منظم هستن...
ساعت 1 ظهر یهو احساس کردم دردام شدیدا و بهتره برم بیمارستان یه چک بکنم که آیا طبیعی هستن یا نه..که به شوهرم زنگ زدم بیاد دنبالم ...دردام لحظه به لحظه بیشتر میشد..تا شوهرم اومد و رسیدم بیمارستان 1.5 شد...

دردها وقتی میگرفت انگار یه نیرویی میومد و موج میزد تو همه وجودم ...
ولی وقتی ول میکرد خوب بود و میذاشت یه نفس راحت بکشم!

من رفتم اتاق معاینه...
ماماها اومدن سوال و جواب کردن و معاینه من...منم با گریه جواب میدادم...(ولی هی حس میکردم ببخشید دستشویی دارم)
هی میگفتم بزارید اول من برم دستشویی بعد ...
وقتی معاینم کردنم دیدم چشماشون 4 تا شد و یه چیزی بهم گفتن...من پرسیدم چند سانت شده؟؟گفتن 5 سانت!!
باورم نمیشد که تا 5 سانتش انقدر راحت بوده باشه..
دیگه کم کم حس میکردم این درد از توانم داره خارج میشه هی قسم میدادم تو رو خدا منو بیهوش کنید .سزارین کنید.اپیدورال بدین مسکن بدین اونا هم هی گولم میزدن!!10 دقیقه بعد که باز معاینه ام کرد گفت 7 سانت باز شده!!خلاصه این تند تند باز میشد و من گره و زاری ولی خوبیش به این بود که وسطش ول میکرد و من فرصت نفس کشیدن پیدا میکردم..ماماها منتظر بودن که عمل دکتر من تموم بشه برای همین حتی سرم من رو قطع کردن که انقدر زود باز نشه...آخرین بار که دیگه میخواستن من رو ببرن اتاق زایمان 9 سانت باز شده بود که من بین دو تا انقباض خودم رفتم تو اتاق زایمان و خوابیدم رو تخت زایمان..خیلی سردم بود و بهشون میگفتم من سردمه اونا هم هر چی وسیله گرمایی داشتن روشن کردن ..
اونجا...
بعد پاهام رو بستن و گفتن فشار بده ...من هم تمام زورم رو میدادم و داد میزدم...یکی از ماماها هم شروع کرد به شکمم فشار آوردن تا کمک کنه که بچه بیرون بیاد...وهمون موقع نینیم به دنیا اومد !...ساعت 2:40 دقیقه سه شنبه سوم آذر 1388
سلام...من تازه این تاپیک رو دیدم و اومدم تا خاطره زایمانمو بنویسم...

سه شنبه شب ساعت 1.30 بود رو تختم دراز کشیده بودم که یهو حسی عجیب بهم دست داد بلند شدم برم دستشویی که حس کردم کیسه ابم پاره شد...احساس سبکی میکردم...هنوز دردی نداشتم.رفتم دوش گرفتم و ساعت 2.30 بود که کم کم دردام شروع شد و رفتیم بیمارستان.ماما معاینم کرد و گفت بله کیسه اب پاره شده بهتره برم خونه دردا نزدیک به هم که شد برگردم خیلی ریلکس و اروم گفت ممکنه تا جمعه هم دردا نیاد مشکلی نیست...با شوهرم بودم...رفتیم خونه که بخوابیم.شوهرم خوابید ولی من نمیتونستم بخوابم راه میرفتم و به ساعت نگاه میکردم...طرفای 5 صبح بود که شوهرم رو بیدار کردم که بریم بیمارستان...دیگه دردا داشتن خودشونو کم کم نشون میدادن !!

خونمون به بیمارستان نزدیکه و 6 7 دقیقه ای رسیدیم.
تو بیمارستان منتظر موندیم تا اتاق رو واسم اماده کنن...من هم با شوهرم تو راهرو راه میرفتم و دردا میومد و میرفت...اتاق اماده شد و طرفای 7 صبح بود که ماما اومد و معاینه کرد و گفت 4 سانت باز شده میتونی اپیدورال بگیری...ولی من خوش خیال گفتم نهههههه اگه دردا همینه میتونم تحمل کنم...
از گاز هم استفاده میکردم که بد نبود.
ماما بهم پیشنهاد کرد که برم تو وان اب گرم..که واقعا عالی بود و ریلکس شدم...چند ساعت تو وان بودم ... و همش از شوهرم میپرسیدم ساعت چنده... اونم تو این موقعیت یکم رو صندلی استراحت کرد اخه شب قبلش هم نخوابیده بود...تازه خروپف هم میکرد !!!! دیگه ببینین خدارو شکر چقدر من راحت بودم که شوهرم هم با خیال راحت رو صندلی خوابش برده بود!!!

طرفای 1 و 2 ظهر بود که دیگه نمیتونستم تو وان بمونم خیلی به کمرم داشت فشار میومد حس میکردم کمرم داره از وسط نصف میشه... به ماما گفتم که بیان و اپیدورال بزنن...ماما هم اومد تا معاینه کنه...وای از این معاینه هاااااااا درداش بیشتر از درد زایمان بود ماما گفت 7 . 8 سانت باز شده... ماما هم داشت چونه میزد با من که چیز دیگه ای نمونده تا نی نی به دنیا بیاد و از اپیدورال حرف میزد...به شوهرم گفتم بهش بگو خفه بشه تا نکشتمششششششش...زبون ما رو که نمیفهمید هر چی دوست داشتم بهش گفتم!!! خلاصه 1.30 ساعت طول کشید تا دکتر اومد و اپیدورال زد و من راحت شدمممممممم...و خدارو شکر شیفت اون ماما سیاه پوست بد اخلاق تموم شد و دوتا ماما مهربون اومدن...

این اپیدورال عالیههههههه...خیلی اروم شدم....و دلم میخواست بخوابم.

نیم ساعتی گذشت ودیگه حس کردم که میخوام زور بزنم...ماما یه گوشی گذاشته بود رو شکمم تا قلب نی نی رو کنترل کنه و همینطور کانتراکشن ها رو...زور میزدم ولی فایده ای نداشت....ماما ها هم بهم امیدواری الکی میدادن که اره سر نی نی رو داریم میبینیم با زور بعدی به دنیا میاد...شوهرم هم کنارم بود و بعدن بهم گفت که همش الکی میگفتن خبری از سر نی نی نبود...
خلاصه دو ساعت گذشت و کیانا خانوم افتخار نمیدادن...که دکتر اومد و گفت نی نی درشته و باید برش بدیم و از ساکشن استفاده کنیم...تو اون وضعیت به دکتر گفتم نه تورو خدا برش ندین !!! اونم میگفت متاسفم راهی نداریم دو ساعت خیلی زیاده که داری پوش میدی..
ساعت 5.15 عصر بود...اصلا متوجه برش نشدم....چه حس خوبی خالی شدمممممم ...کیانا رو دیدم که به دنیا اومد و همون موقع گذاشتنش رو سینم.خدای من باورم نمیشد موجود کوچولوی تو شکمم رو سینم بود و با چشمای باز داشت اطرافشو دید میزد......منم خدارو شکر میکردم و اشک میریختم از خوشحالی....شوهرم هم همینطور.
بعدش هم اصلا متوجه بخیه زدن نشدم...
زایمانم طولانی شد ولی خدارو شکر سخت نبود...همش هم به یاد دوستای نی نی سایت بودم و دعا میکردم واسشون...

6ابان 88 ساعت 8.45 شب به وقت ایران کیانا به دنیا اومد.
این هم خاطره زایمان منه:
قرار بود من در تاریخ 8/8/88 در بیمارستان آتیه زایمان کنم. از آن‌جایی که همیشه کارهای من با هم تداخل پیدا میکند همان روز شوهرم یک امتحان مهم داشت که ساعت 9 تا 11 برگزار میشد. خانم دکتر خیلی به من لطف کردند و گفتند انتخاب کنم که 6 صبح سزارین بشم یا بعد از ظهر. ما هم احساس کردیم شاید شوهرم بعد از دنیا اومدن بچه برای امتحان تمرکز کافی نداشته باشد و قرار شد بعد از ظهر سزارین بشوم.
چون روز شلوغی بود و ممکن بود اتاق‌های خصوصی پر شود لازم بود که ما صبح اول وقت در بیمارستان باشیم تا بعد از آماده شدن اتاق من به منزل پدرم که همان نزدیکی‌هاست بروم و ظهر برگردم.
صبح بیدار شدیم و من یک صبحانه سبک خوردم. وسایل را از روی چک لیستی که قبلا آماده کرده بودیم برداشتیم. دیشب باران ملایمی باریده بود و هوا نیمه ابری و خیلی زیبا و تمیز بود. خلوتی جمعه صبح تهران را هم به این هوا اضافه کنید. انگار در آسمان بودم.
کارهای اولیه پذیرش انجام شد و لازم بود تا من برای تکمیل پرونده به اتاق زایمان بروم. وقتی وارد شدم پرستار برایم توضیح داد که نمی‌توانم خارج شوم و بهتر است همین الان گان بپوشم و روی تخت استراحت کنم. من آمادگی نداشتم. با خودم کتاب‌هایی برای پر کردن این زمان آورده بودم که دیگر به هیچ کدام دسترسی نداشتم و از شوهرم و پدرم که همراهم آمده بود خداحافظی نکرده بودم. خلاصه با لبخند پت و پهنی که همیشه برای این جور وقتها آماده دارم شوهرم را روانه جلسه امتحان کردم و پدرم را هم به زور فرستادم خانه با این قول که هر چه پیش آمد تلفنی به پدر خبر دهم.
تازه فرصت کردم نگاهی به اتاق زایمان بیاندازم.......
تعداد زیادی خانم باردار در گانهای آبی و سفید در حال حرکت بودند بعد فهمیدم بیمارستان آن روز 32 زایمان داشته. پرستارها خیلی دقت می‌کردند که چیزی جا به جا نشود ولی پیش می‌آمد که برگه یک نفر را در پرونده دیگری بچسبانند. کلن تماشای این ازدحام و این همه خانم باردار سرگرم کننده بود. من هم دیدم چاره‌ای نیست. گان پوشیدم و گوشه ای نشستم به تماشا.
ظاهرا دکتر من از ساعت 5 در اتاق عمل بوده و 14 مریض صبحش را تمام کرده بود و همزمان با آمدن من رفت تا ظهر برگردد و من را هم عمل کند. 4 ساعت زمان داشتم که باید پر میکردم. خوشبختانه اتاق زایمان آتیه کتابخانه کوچکی داشت با کتاب‌هایی که در این شرایط به درد می‌خورند.
اما اطرافم سرگرم کننده تر از این حرفها بود. این همه خانم باردار با شکم‌های قلمبه وابروهای تازه برداشته شده حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. تعریف از دوران بارداری شروع میشد و به مقایسه دکترها و وسایل سیسمونی و ... می‌رسید. چند نفری هم بودند که می‌ترسیدند و نگران بودند.تا ساعت یازده و نیم سریع گذشت. در این فاصله چندتا ملاقاتی هم داشتم. پدرم که طاقت نیاورده بود در خانه بماند و دایی ام. شوهرم هم از جلسه امتحان آمد. رنگ پریده و نفس نفس زنان. یواشکی بوسیدمش و خنکی لبهایش انگار تمام تازگی هوای پاییزی آن روز را به من هدیه کرد.
ساعت 1 شد آخرین مادر هم به اتاق زایمان رفت ولی خبری از دکتر من نبود. پرستارها هم نمیتوانستند با او تماس بگیرند. در هیچ بیمارستانی نبود. من هم خودم را با کتابها سرگرم میکردم. مدتی هم اجازه دادند همسرم بیاید (غیر از من کسی در بخش نبود) تا ساعت 3 همین وضع بود. این وسط پسرم هم مطابق معمول داشت لگد میزد. گاهی انقدر شدید که دراز کشیدن و نشستن غیرممکن می‌شد. تا بلند میشدم کمی قدم بزنم تا بلکه آرام بگیرد خانم پرستار با عجله می‌آمد که لطفا دراز بکشید چون ممکن است زمین بخورید و برای ما مسئولیت داد. می‌دانستم حق با اوست و از طرفی این بچه هم کوتاه نمی‌آمد و لگد بارانم میکرد. نشستم و با بچه صحبت کردم و خواستم چند ساعتی هم صبر کند و بعد هرچقدر دوست دارد لگد بزند!
کم کم نگران شدیم. از پرستارها اجازه گرفتم موبایلم را با خودم به بخش بیاورم. حداقل می توانستم با آدم‌های بیرون که کم کم تعدادشان زیاد میشد در تماس باشم و البته بازی کنم تا زمان تندتر بگذرد. ساعت 4 خانمی آمد و گفت قرار بوده زایمانش 3 روز دیگر باشد ولی ترجیح می‌دهد اگر پزشکش بتواند بیاید و همین امروز سزارین شود. پزشکش آمد و این خانم هم سزارین شد و رفت به بخش و من دوباره تنها ماندم. دکترم هم نه موبایلش را جواب میداد و نه در بیمارستان‌های دیگری که کار می‌کرد بود.
دیگر تحملم تمام شد. اشک‌هایم سرازیر شد و از پرستار خواستم با پزشک کشیک تماس بگیرد تا او زایمان من را انجام دهد. شوهرم را خواستم دم در تا برگه های رضایت نامه را پرکند. طفلکی از دیدن قیافه به هم ریخته من خیلی نگران شد. با یکی از دوستانمان که متخصص زنان است تماس گرفت که آیا این کار صلاح است یا نه. دوستم گفت که احتمالا علت بی‌قراری من قند خون پایین است و نگران نباشم و کمی صبر کنم تا دکتر خودم پیدا شود.
خلاصه پرستارها (انصافا خیلی همربان و همراه بودند و هرکاری از دستشان برمی‌آمد برایم انجام می دادند) یک سرم قندی برایم زدند و بالا رفتن قند همان و زیبا شدن دنیا همان!
ساعت حدود ساعت چهار و چهل دقیقه بود که خانم پرستار گفت بیا برات سوند بزنم خانم دکتر آمدند. پرسیدم "توی راهه؟" گفت "نه توی اتاق زایمانه". معلوم شد که خانم دکتر در بیمارستان قبلی بالای سر یک مورد جفت سرراهی بودند که خطر خونریزی داشته و به علت تشابه اسمی با پزشک دیگر اطلاعات بیمارستان می‌گفته که خانم دکتر از بیمارستان رفته اند.
فکر نمی‌کردم بعد از این همه ساعت معطلی همه چیز انقدر سریع اتفاق بیافتد. اصلا آمادگی ذهنی نداشتم. وقتی با صندلی چرخدار به سمت اتاق عمل می‌رفتم یک لحظه در را باز کردند تا همراهانم (که دیگر تعدادشان خیلی زیاد شده بود) را ببینم. شوهرم یکی از همان لبخندهای پت و پهنی که در این جور مواقع نگرانی ها را پشتش پنهان می کنند تحویلم داد. می‌دیدم که بار مسئولیت سنگینی را تحمل می‌کند ولی نمی‌توانستم کاری برای تسلا دادنش انجام بدهم. اما پدرم حتی نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند. با عجله به من گفت که نگران نباشم و زایمان ترس ندارد و می‌دانستم که این حرفها را بیشتر به خودش میگوید تا به من. نگاهی به بقیه انداختم و ویلچر به سمت اتاق عمل رفت.
من برای تمام زایمانم از قبل برنامه ریزی کرده بودم. برای کوچکترین جزئیات برنامه داشتم. اما در مورد خود زایمان اصلا فکر نکرده بودم. این اتاق عمل سرد و این تخت باریک و این همه دلشوره، یکی از جاهایی که من تنها هستم و کسی نمی‌تواند کمکم کند. به خانم پرستار گفتم که ترجیح میدهم اسپاینال بگیرم و او هم به متخصص بیهوشی خبر داد. چند لحظه بعد متخصص بیهوشی وارد شد. گفت از قضا امروز یک سوزن جدید و مخصوص برایشان آمده که عوارض جانبی کمتری هم ایجاد می کند. دکتر خوبی بود فقط بعد از انجام هر کاری خبر می داد! مثلا من درد شدیدی احساس می‌کردم بعد می‌گفت خوب الان سوزن را وارد کردیم. خلاصه من در وضعیت نشسته قرار گرفتم و در دومین تلاش سوزن وارد فضای مورد نظر شد. می‌دانستم که خوب همکاری نمیکنم و عضلاتم منقبض شده است (که کمی هم به علت سرمای هوا بود). با کمک خانم پرستار دراز کشیدم و از او خواستم که ساعت تولد نوزاد را به من اطلاع بدهد. شکمم از ناف به پایین داغ شد انگار آب جوش روی بدنم ریخته باشد و این احساس به پاهایم امتداد پیدا کرد. کم کم حسی در پاها و شکمم نداشتم. نمیدانم چرا ترسیدم. برای اولین بار واقعا ترسیدم. متوجه شدم که اصلا به این مرحله فکر نکرده بودم و آمادگیش را ندارم. ترسیدم بمیرم و دیگر عزیزانم را نبینم. یادم افتاد که درست و حسابی خداحافظی نکرده ام و سفارش نکردم که اگر اتفاقی برای من افتاد مواظب پسرم باشند. بعد تهوع شروع شد، شدید و غیرقابل کنترل و من در ذهنم (که خیلی هم هشیار نبود) می‌ترسیدم که اگر عق بزنم محتویات شکمم (که بریده شده بود) بیرون بریزد! در بین تصویرهای مبهمی که از این جا به بعد در ذهنم مانده یکی این است که کمک می‌خواستم و دکترم با همان لحن آرام و آرامش بخشش می‌گفت که همه چیز خوب پیش می‌رود. متخصص بیهوشی را صدا کردند که فکری برای تهوع من بکند که از اتاق عمل خارج شده بود! و به هر حال آمد و با یک تزریق تهوع متوقف شد و من هم آرام. تمام این اتفاقات از زمان ورود من به اتاق عمل 10 دقیقه هم طول نکشید. خانم پرستار گفت که الان ساعت 5 است و دکتر شکم را باز کرده تقریبا 2 دقیقه بعد من صدای گریه بچه راشنیدم و صدای خانم دکتر که میگفت بچه سالم است و پرسنل اتاق عمل که می گفتند بچه هوشیاری است و چرا گریه‌اش بند نمی‌آید. بعد پرستار بچه را که روی تختی بیرون می‌بردند نشانم داد. با چشمهای درشت و باز سیاه رنگش با دقت نگاه می‌کرد و من در بین صورت متورمش غیر از این چشم‌های درشت و سیاه متوجه گوشش شدم که شبیه گوش شوهرم بود و بچه را بردند.
از بقیه اتفاقات چیز زیادی به یاد نمی‌آورم. لابد شکم را بستند و من را از اتاق بیرون بردند. خاطرم هست که خواب مطبوعی بود و من از گزمای رختخواب لذت می‌بردم. خانم پرستاری مرتب می‌آمد و از من می‌خواست که پاهایم را حرکت دهم که نمی توانستم. اوایل خیلی برایم مفهوم نبود ولی بعد که خواب‌آلودگی کمتر شد کم کم نگران شدم. احساس بدی بود که پاهایم را حس نمی کردم و فکر می کردم حرکتشان می دهم ولی حرکت نمی کردند. بالاخره موفق به حرکت دادنشان شدم و من را با تخت از بخش زایمان خارج کردند. بچه قبل از من رفته بود. لبخند شاد و گرم شوهرم به من خوش آمد گفت و نگاه پدرم که همچنان نگران بود. صورت‌ها از جلوی چشمم گذشت. مادرم نگران ولی با لبخند. انگار با آمدن من باری از دوشش برداشته شده بود. پدر و مادر شوهرم مهربان و شاد، مطمئن شدم بچه سالم است و به من راست گفته اند. و لبخند گرم پسردایی ام که دوربین فیلمبرداری دستش بود و دایی و زن‌دایی.
بر نرمی روی تخت گذاشتندم و رفتند. خانواده ها چند دقیقه‌ای ماندند و بعد رفتند که نوزاد را در اتاق نوزادان ببینند و بروند. من ماندم و شوهرم که قرار بود شب پیشم بماند و پسرکم که یکی دو ساعت بعد در یک تخت کوچک شیشه‌ای به ما اضافه شد. اولین شب زندگی سه نفره مان شروع شد. بهترین شب زندگی من. همه چیز مثل رویا بود. پرستارها مهربان و همدل و شوهرم مسلط به اوضاع و پسر کوچولویی که هوشیارتر از معمول بود و وقتی برای اولین بار در آغوشش گرفتم و وقتی برای اولین بار با کمک خانم پرستار شیر دادم با دقت نگاهم می‌کرد.
عمر دو بایست در این روزگار
وقتی خانم پرستار گفت وقت شیر دادن بچه است اول فکر کردم شوخی می کند. گفتم شاید نمی‌داند که من بعد از ظهر زایمان کرده ام. نشانم داد که شیر (در حد چند قطره) دارم و می‌توانم شیردهی را شروع کنم. می خواستم از خوشحالی جیغ بزنم. از شوهرم پرسید که آیا مطمئن است که می‌تواند از ما مراقبت کند و آیا عوض کردن بچه را بلد است. شوهرم گفت که بلد نیست ولی اگر یادش بدهند یاد می‌گیرد. توضیحات خانم پرستار خیلی کامل بود و شوهرم آن شب توانست چند بار بچه را عوض کند. چند باری هم به بچه شیر دادیم. یک‌بار هم پسرک شوهرم را آب‌پاشی کرد. نمی‌دانم از کجا به ذهن شوهرم رسیده بود که با خودش یک تیشرت برای شب بیاورد وگرنه فردا صبحش بی لباس می‌ماند! البته بچه ساکتی بود و گریه نمی‌کرد. از اتاق‌های دیگر صدای گریه نوزادان و گاهی ناله مادرانشان می‌آمد. پسرم ولی شب اولمان را با آرامش توام کرد. من هم درد نداشتم. تماشا کردن همسرم که در قالب نقش پدر فرو می‌رفت برایم جالب بود. کاش حوصله داشت و تجربه اش را می‌نوشت...
صبح روز بعد خانم پرستار مجوز خوردن را صادر کرد. خانم بهیار کمکم کرد بعد از خوردن کمپوت گلابی و در آوردن سوند دستشویی بروم و دست و صورتم را بشورم. با شوهرم نشستیم و صبحانه دونفره‌ای خوردیم. از شوهرم خواستم در گوش پسرم اذان بگوید. بعد خانم پرستار آمد و مطمئن شد بچه شیر خورده و بعد برای معاینه قبل از ترخیص بچه را با خودش برد. من هم در این فاصله دستی به سر و صورتم کشیدم و کمی در بخش قدم زدم. چند تا ملاقاتی هم داشتم. تا ظهر دکتر اطفال و روانشناس و البته دکتر خودم ویزیت کردند و خلاصه حدود ظهر ترخیص شدیم. بچه را در لباس بیمارستان و یک پتوی کوچک لطیف پیچیده بودند و تحویلمان دادند. شوهرم و خانم پرستار سعی می‌کردند بچه را به شکل مناسبی داخل کریر بگذارند. دیدم نمی‌توانند. خودم بلند شدم و بچه را جا به جا کردم. متوجه شدم توان کافی برای مراقبت از بچه ام دارم. دردی که داشتم با کمک مسکن قابل تحمل می‌شد. البته تا یک هفته دراز کشیدن و بلند شدن از تخت برایم دردناک بود. کمتر از 24 ساعت بعد از زایمان در اتاق خودم بودم و روی تخت خواب خودم به پسرک شیر می‌دادم. روز اول بچه را دیگران عوض می‌کردند و می‌خواباندند و من فقط شیر می‌دادم روز دوم خودم می‌توانستم بچه را عوض کنم . روز سوم از مراقبینم تشکر کردم و خودم از پسرکم مراقبت کردم.
عمر دو بایست در این روزگار
من 25 مهر 88 در بیمارستان لاله سزارین شدم.

خیلی از سزارین و تمام مراحل عمل و بیمارستانم هم راضی بودم.

همه چیز خیلی بهتر از اونی چیزی که از دیگران شنیده بودم پیش رفت.

دخترم هم با وزن 3 کیلو و قد 51 سانت در ساعت 7:40 صبح به دنیا اومد.


اینهم شرح خاطره زایمان من:




شب قبلش که به سختی تونستم بخوابم. فقط یادمه که ساعت رو نگاه کردم دیدم 2 هست و بعدش هم دیگه 5:45 با زنگ موبایل بیدار شدم. شو شو رو هم بیدار کردم ولی از اونجا که خیلی خونسرد تشریف داره گفت: تو کارهاتو بکن آماده که شدی منو صدا کن. سریع لباسهامو میپوشم. من هم دست و صورتم رو شستم. لباسهامو پوشیدم و دوباره نگاهی به داخل ساک بیمارستان انداختم که مبادا چیزی رو از قلم انداخته باشم. وسایل رویان رو هم گذاشتم دم در که موقع خروج فراموش نشه. شوشو بلاخره خودش بیدار شد و آماده شد. ساعت شده بود 6:15 و تازه آقا گفت: بگذار ناخنهامو هم بگیرم و بعدش بریم. دیگه داشت دیر میشد ولی بابایی عین خیالش هم نبود. از بس که این دکترها بدقول هستند ماهم خیال کردیم وقتی که بهمون گفته 7 میاد برای عمل حتما تازه ساعت8 سر و کله اش پیدا میشه.


خلاصه ساعت 6:20 از در خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. خیابونها خیلی خلوت بود و 6:30 رسیدیم بیمارستان. منهم سریع رفتم قسمت پذیرش که بهم گفتند باید برم طبقه 1 بخش زایمان. شوشو رفت پایین دنبال کارهای پذیرش و من خودم رفتم داخل بخش زایمان. نامه دکتر رو نشون دادم و فرم مربوطه رو پر کردم و تحویل دادم. بهم گفتند که دکترم زنگ زده و پرسیده که آیا من اومدم یا نه. اونها هم گفتند که هنوز مریضتون نیومده. دکتر هم گفته که من توی راه هستم ولی اگر بعد از 6:30 اومد بهش بگید که بره و برای فردا بیاد. من دیگه امروز وقت نمیکنم که بیام برای عمل و دیر میشه.

همون موقع از اتاق عمل تماس گرفتند که آیا مریض دکتر مهدیزاده آمده با نه؟ اونها هم گفتند تازه همین الان اومده. قرار شد که خیلی سریع آماده بشم و برم اتاق عمل. رفتم تو اتاق بغلی که پرستار ضربان قلب بچه و فشار خون من رو اندازه گیری کنه ولی انقدر دیر شده بود که فقط ضربای قلب بچه رو چک کرد و به فشار خون من دیگه نرسید. سریع 1 کیسه بزرگ بهم دادن که لباسهامو در بیارم و بریزم توش. بعد هم گان و کلاه رو دادن دستم که بپوشم. 1 پرستار دیگه هم اومد و برام سوند رو نصب کرد و آنژیوکت رو هم گذاشت و یک نمونه خون هم ازم گرفت. ازم خواستن که روی تخت دیگری دراز بکشم و من رو بردن به سمت اتاق عمل.

از اتاق که آوردنم بیرون دیدم مامان آذر و بابا حسن نشستن تو راهرو. از مرده خواستم که کمی صبر کنه و مامانم رو صدا کنه. اونهم داد زد: همراه خانم ... بیاد ببینتش. مامانم سریع اومد و بعد از احوال پرسی گفت که همه چیز خوب پیش میره و نگران نباش. با بابا هم از دور بای بای کردم . گفتم: شوشو کو؟ مامانم گفت: رفته پایین دنبال کارهای رویان. خداحافظی کردم و من رو بردن داخل اتاق عمل. فکر میکردم دیگه شوشو رو قبل از عمل نمیبینم اما کمی بعد یه آقاهه گفت: صبر کنید. شوهرش میخواد ببینتش. دوباره آوردنم بیرون که با شوشو صحبت کنم. فکر میکردم موقع رفتن به اتاق عمل بغض کنم و گریه ام بگیره. اما بحدی ما دیر به بیمارستان رسیده بودیم که دیگه همه کارها بسیار سریع پیش رفت و اصلا فرصت نشد که من از چیزی بترسم یا نگران بشم. با خنده از هم خداحافظی کردیم و من رفتم داخل اتاق عمل.

اولین چیزی که تو اتاق عمل دیدم دکتر مهدیزاده بود که دستهاشو داشت میشست. بعد اومد داخل اتاق و با من احوالپرسی کرد.با دیدن مهدیزاده یه آرامش خاصی بهم دست داد. خیالم کاملا راحت بود که همه چیز با وجود خودش و خانمش خیلی خوب پیش میره و جای هیچ نگرانی نیست. پرسید: مگه قرار نبود که 6 بیای؟ چرا آنقدر دیر اومدی؟ دیگه میخواستم کنسل کنم امروز رو. منهم گفتم: شوهرم خیلی خونسرده. تقصیر اون شد که کمی دیر شد. بعد دیدم خانمش هم دکتر چایچیان بغلش ایستاده. همه کادر اتاق عمل داشتند تند تند کار میکردند که عمل رو شروع کنند و من اصلا تو باغ نبودم که قراره چه خبری بشه. از یکی از پرسنل پرسیدم: اینجا ساعت داره؟؟ گفت: آره. روی دیوار روبروت ساعت هست. دیدم یک ساعت دیجیتالی هست که داره 7:25 رو نشون میده. همه ماسکهاشون رو هم زدند و یک پارچه هم جلوی صورت من نصب کردند که چیزی نبینم. یکسری دستگاههایی هم بهم وصل کردند و دستهام رو هم از دو طرف بستند. دیدم دکتر اومده جلوی شکمم ایستاده و به بقیه میگه: همگی آماده اید؟؟ گفتم: دکتر- من بیهوشی میخوام. گفت: میدونم. گفتم: تا منو بیهوش نکردید عمل رو شروع نکنید هاااااااااا اونهم با خنده گفت: چون امروز انقدر دیر اومدی اول عملت میکنم بعد بیهوشت میکنم. همون موقع بود که احساس کردم یه تزریقی بهم شد که احساس سوزش هم داشت. متوجه شدم که این باید شروع بیهوشی باشه. یک آقای مسنی با عینک هم بالای سرم ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. فهمیدم که اون آقا هم باید دکتر بیهوشیم باشه. ازش پرسیدم: این تزریق برای بیهوشی بود؟؟ گفت: ....ماسک اکسیژن رو هم گذاشت روی بینی و دیگه چیزی نفهمیدم.

یادمه که چشمم رو چند بار باز کردم و دیدم رو تخت هستم ولی بقیه تختهای کنار من خالی هست. یک خانمی رو هم دیدم که روپوش سفید پوشیده بود و داشت تو اتاق راه میرفت. دیگه چیزی یادم نمیاد تا اینکه توی راهرو بیمارستان شوشو رو دیدم که ازم پرسید: خانم کوچولو- حالت چطوره؟ گفتم: خوبم. اما خیلی درد دارم. بهم گفت: اشکال نداره. یه دختر خوشگل به دنیا آوردی.مبارکه. گفتم: سالمه؟ گفت: آره. الان هم تو اتاق هست و منتظرته. باز هم چیزی از بقیه ماجرا یادم نمیاد تا اینکه دوباره چشمم رو باز کردم و دیدم تو اتاق رو تخت هستم و مامان آذر- بابا حسن و شوشو کنارم هستند. نی نی رو هم گذاشته بودن کنارم که بهش شیر بدم. ساعت 8 و خورده ای بود که من تو اتاق خودم بودم و عمل هم به خوبی انجام شده بود و نی نی به سلامتی به دنیا اومده بود. یک نی نی سفید با 2 تا لپ گنده که سر تا پا هم صورتی تنش کرده بودند. خوشگل بود اما هر چی نگاهش کردم نتونستم بگم که شبیه کی هست. من یا باباش! خلاصه همه بهم تبریک گفتند. کمی بعد خاله هم اومد. با آرین اومده بود ولی گویا آرین رو اجازه نداده بودند که وارد بخش بشه و بچه تنها بغل نگهبان پایین ایستاده بود. بابام رفت پایین که مراقبش باشه. کمی بعد شوشو رفت پایین دنبال آرین. بیچاره بچه آن روز مهد نرفته بود که بیاد دیدن خاله و نی نی رو ببینه که نگهبان هم راهش نداده بود. چند دقیقه بعد دیدم که آرین بغل عمو وارداتاق شد. طفلک بچه تعجب کرده بود که چرا خالش حالش بده و این شکلی شده. گفت: خاله یاسی چرا این شکلی شده مامان؟ حالش خوب نیست؟ الهی من فداش بشم. نی نی رو هم دید و چند تا عکس باهاش انداخت. فکر نمیکرد که نی نی به این کوچیکی باشه. کمی همه بودند و قرار شد که مامان و بابا با آرین برن خونه و خاله پیش من در بیمارستان بمونه. قرار شد که برای شب مامانم دوباره بیاد بیمارستان و بعنوان همراه پیشم بمونه. آنها با آژانس رفتند خونه اما کمی بعد تماس گرفتند که کلید در آهنی رو فراموش کرده بودند با خودشون ببرن و الان هم پشت در موندند. خاله هم مجبور شد که بره و کلید رو به اونها برسونه و گفت که برای وقت ملاقات که ساعت 5-3هست دوباره بر میگرده.

خلاصه من موندم تو اتاق با شوشو و یه دخمل گل که همش خواب بود. هر 4-3 ساعت یکبار هم به زور پا میشد که شیر بخوره و دوباره بخوابه. البته اول کار که ما وارد نبودیم چند بار از بخش نوزادان اومدند و راهنمایی کردند که چه بکنیم. ناهار هم برای همراه آوردن ولی منکه اجازه خوردن نداشتم. ساعت 2:45بود که خاله دوباره برگشت بیمارستان. کمی بعد هم سر و کله ملاقات کنندگان پیدا شد. اول همه خانواده عمو ایرج با مادر زنش اومدن. بعد عمه با مادر بزرگ. سپس عمو اصغر و خانمش. کمی بعد عمو جهانگیر و عمو اکبر با خانمها. دسته آخر هم زن دایی سهیلا و آزیتا اومدن که یک سبد گل بسیار بزرگ خریده بودند. بقیه رو هم که بابایی بهشون زنگیده بود که گل نخرن و در عوض شیرینی یا شکلات بخرن بیان. همه هم شکلات خریده بودن بجز عمه که یک بسته شیرینی خشک و مادر زن عمو ایرج که یک جعبه شیرینی تر ار لادن خریده بودن. همگی بودند و تا 5:30 هم کم کم رفتند.

کلی هم تماس تلفنی داشتیم. خاله بهارک از کانادا 2 بار زنگ زده بود. دفع اول که من بیهوش بودم و فقط نی نی تو اتاق حضور داشت. دفعه بعدش موفق شده بود که با من حرف بزنه. خاله شبنم هم تا آخر شب دو بار از انگلیس زنگ زد که خیالش راحت بشه که من و نینی حالمون خوبه خوبه. ترانه جون و مروارید جون هم با بیمارستان تماس گرفتند.خاله پریسا هم کلی اصرار کرده بود که من میخوام بیام ولی نیومد و عصر زنگید و بهم تبریک گفتبقیه هم فامیل بودند که پشت سر هم تماس میگرفتند و باید باهاشون حرف میزدی.

خاله ساعت7 رفت و قرار شد که مامانم با آژانس برگرده بیمارستان که شب بعنوان همراه پیشم بمونه. اونهم ساعت 8 بود که رسید بیمارستان. شام هم2 تا آوردند که باز من اجازه نداشتم که بخورم ولی بابایی با مامان آذر خوردند و چقدر هم تعریف کردند. ساعت 8:30 بود که اومدن و سوندم رو برداشتند. یک خانمی هم از اتاق شیر دهی اومده بود و داشت نکاتی رو در مورد شیر دادن مطرح میکرد و همین باعث شد که اصلا متوجه کشیدن سوند نشم.

از شوشو خواستند که بره برام کمپوت گلابی بخره چون باید تا فردا صبحش روده ها کار میکردند. اونهم رفت و 6 تا کمپوت کلابی خرید و تند تند آبش رو داد من خوردم جوریکه دیگه ساعت 11 شب قشنگ روده ها کار کردند. فقط مشکل این بود که هر بار که میخواستم برم دستشویی باید سرم رو قطع میکردم. میرفتم و بعدش که میخوابیدم تو تخت و سرم رو وصل میکردم اصلا سرم پایین نمیومد و مجبور بودم که هی زنگ روبزنم و از پرستار بخوام که بیاد و سرم رو برام چک بکنه. بیچاره دیگه دم صبح کلافه شده بود از دستم و گفت: تو مگه چقدر میری دستشویی؟ گفتم: اونهمه آب گلابی که من خوردم هر کس دیگه هم بود همین طوری میشد دیگه ازش خواستم که سرم رو برداره ولی گفت دکترم تا ساعت 9 صبح برام سرم داده و باید بمونه. فقط تنها کمکی که بهم کرد این بود که از سرم دوم که4/1 ازش باقی مونده بود صرفنظر کرد و سرم سوم رو برام وصل کرد و جریانش رو هم تند کرد که تا 6:30 صبح تموم شد ولی گفت که آنژیو کت رو از دستم در نمیارن تا وقتی که برگه ترخیص رو بهشون بدم.

شب هم مامان آذر بعنوان همراه پیشم موند. البته بابایی هم تا 11:30 بیمارستان بود و اگر میخواست تا صبح هم بمونه هیچ مشکلی پیش نمیومد و کسی ایرادی نمی گرفت از بس که بیچاره به این و اون راه به راه شیرینی داده بود دیگه اصلا کسی نیومد تو اتاق ما ببینه همراه زنه یا مرده- ملاقاتی مونده یا نه.

ساعت 6:30 بود که3 سینی صبحانه برامون آوردن. یکی برای من- یکی هم برای مامان آذر و بابایی. بابایی هنوز نرسیده بود بیمارستان ولی سینی صبحانشو براش آورده بودن و گذاشتن تا بیاد و بخوره. ساعت 7 بود که سر و کله بابایی هم پیدا شد. اول رفته بود خونه مامانم و 1 دست از لباسهای دخملی رو از خونه برداشته بود با کمربند شکمی خاله فرانک آمده بود بیمارستان.

می دونستم که دکترم امروز برای ترخیص من ساعت8-7 صبح پا نمیشه بیاد بیمارستان و احتمال زیاد بعد از 1 میاد برای ویزیت من. ناهار رو هم آوردن و کمی خوردم. ولی از دکتر من خبری نبود. هر چی هم که از پرستارها سوال می کردم جواب درست و حسابی بهم نمیدادند و همش میگفتند که میاد الان میاد دیگه. دیگه داشت کم کم طاقتم تموم میشد. مامانم هم کلافه شده بود و گفت من میرم بهشون میگم میخوام رضایت بدم و دخترم رو ببرم خونه. دکتر نمیاد هم نیاد. ما میریم. ولی اینجوری که نمیشد چون هم ما هیچ پولی به دکتر پرداخت نکرده بودیم و هم اینکه باید برای دیدن بخیه ها سر 1 هفته میرفتم پیش خودش و خیلی به نظرم بی ادبی بود که بخوام اینکار رو بکنم. خلاصه نشستیم تو اتاق و چشم دوختیم به ساعت که ببینیم این آقای دکتر ما کی میاد. یکی از پرستارها اومد تو و گفت: با دکترت تماس گرفتیم. گفته تو راهه و تا 3 میرسه. ولی تو 6 تزریق آنتی بیوتیک داری که آخرینش هم ساعت 6 عصر هست و حتی اگر دکترت هم الان بیاد و مرخصت بکنه باز باید تا 6 همین جا بمونی. باورم نمیشد که داره راست میگه. گفتم حتما چون ما بهشون گفتیم میخواییم رضایت بدیم و بریم داره به من یک همچین حرفی میزنه. ولی مثل اینکه حرفش درست بود.

از روی تخت بلند شدم و رفتم دستشویی که دیدم در اتاقم باز شد و دکترم با یک پرستار اومدن تو. حالا من هم تو این موقعیت رفتم ... دکترم با بابایی و مامان آذر احوالپرسی کرد و گفت: مریض من کجاست؟ رفته بخش نوزادان؟ که بهش گفتن: نخیر- رفته دستشویی و الان میادگفت: پس من میرم بیرون به 1 مریض دیگه سر بزنم و میام دوباره. خلاصه مامانی تا از در دستشویی در اومد بیرون دیدم که در اتاقم دوباره باز شد و آقای دکتر اومد تو روی تخت دراز کشیدم و اومد جای عمل رو نگاه کرد و گفت: همه چیز خیلی خوبه. خواست به دلم هم دست بزنه که گفتم: به شکم من دست نزنیناااااااااخندید و اذیتم نکرد دیگه. گفت: من امروز کنفرانسی در کرج داشتم و انقدر از بیمارستان زنگ زدند که پاشو بیا مریضت میخواد بره مجبور شدم تمام راه رو با سرعت زیاد بیام و داشتم تصادف میکردم. حالا میخوای بری خونه چیکار؟ همین جا نشستی از بچه ات هم که دارن مواظبت میکنند و تو هم استراحت میکنی دیگه چرا انقدر عجله داری؟؟ بعدش گفت: من برات 6 تزریق آنتی بیوتیک نوشتم که 5 تاشو گرفتی ولی باید تا ساعت 6 اینجا بمونی که آخریش رو هم بگیری و بعدش بری. گفتم: نهههههههههه ! من می خوام برم خونه. میشه قرصشو بدین من تو خونه میخورم. همین الان بگذارین برم. گفت: نه نیمشه. برای اطمینان بیشتر که یک وقت چرک نکنه باید بمونی و نیمشه که بری. دیگه دیدم چاره ندارم و باید 3 ساعت دیگه رو هم تحمل کنم. دکتر برام 1 نسخه هم نوشت که داروهایی رو که باید در منزل میخوردم رو بخریم و ببریم خونه. ازم پرسید: کمربندی که گفتم دیشب باید ببندی کو؟ چرا نبستی؟ گفتم: دیشب که نداشتم تازه امروز صبح شوشو برام آورده. بعد هم که خانم پرستار برام بست بحدی سفت بود که وقتی خواستم از روی تخت بلند بشم موقع ایستادن یکدفعه ترکید گفت: حتما یک سایز برات کوچیک بوده که این مشکل برات پیش اومده. تازه متوجه شدم که این کمربندها سایز بندی دارن و مال من سایزش مدیوم هستش. گفتم: باشه رفتم خونه قول میدم که حتما ببندمش. بعد بابایی در مورد پرداخت دستمزد دکتر باهاشون صحبت کرد که گفت: باشه برای ویزیت بخیه ها هفته بعد شنبه که آمدید مطب همونجا با هم حساب میکنیم و خداحافظی کرد و رفت.

دیگه ساعت 3 شده بود و از مامان آذر هم خواستیم که بره خونه و استراحتی یکنه تا ساعت 6 که ما 3 تایی با هم بریم خونشون. اونهم خداحافظی کرد و با آژانس رفت خونه اما 1 ساعت بعدش زنگ زد به بیمارستان و گفت: آرین که حالش خیلی خرابه و تب داره. طبقه بالا هم بابا حسن از آرین سرماخوردگی گرفته و میترسن که ما اگر بریم اونجا نی نی ازشون بگیره. اولش خیلی ناراحت شدم ولی دیدم راست میگه و راه دیگری هم نداریم و در این شرایط بهترین کار اینه که بریم خونه خودمون. فقط یکدفعه یادم افتاد که ما هیچی وسایل خونه خودمون نداریم و من همه وسایل نی نی رو ? شب پیش برده بودم اونجا. زنگ زدم به خاله فرانک و ازش خواستم که بره تو اتاق و هر چی وسایل مربوط به ما میشه رو بریزه توی ساک و برامون شب بیاره خونه. مامان آذر هم گفت که سوپ درست میکنه و با هم شب میان خونمون که نی نی رو هم ببینن.

ساعت 5:10 دقیقه بود که یه پرستار اومد تو و آخرین تزریق رو هم به من زد و گفت که 5 دقیقه ای تموم میشه. دیگه طاقتم تموم شده بود و 5 دقیقه مثل 5 ساعت داشت برام میگذشت. این 5 دقیقه هم تموم شد و یک پرستار دیگه اومد تو اتاق و گفت: مرخص شدی؟؟ گفتم: من از ساعت 3 مرخص هستم فقط معطل این تزریق شدم که الان تا ساعت 5 اینجا نشستم. وگرنه که همون ? با کله رفته بودم خونه. گفت: برگه ترخیصتو ببینم!! برگه مهر و موم شده رو نشونش دادم و اونهم کلی لطف کرد و این آنژیوکت لعنتی رو از دستم کشید بیرون و دیگه راحت شدم من. نمی دونید وقتیکه تو بیمارستان هستید و این سوند و آنژیوکت رو از شما میکنند چه احساس لذتبخشی داره. منکه دیگه داشتم تو ابرها سیر میکردم. از ذوقم سریع از تخت پریدم پایین. تند و تند شلوار و مانتو روسری و دمپایی بیمارستان رو هم پام کردم. بچه رو هم پتوشو پیچیدیم دورش و گذاشتیمش تو کریرش و ساکمون رو هم که از قبل جمع کرده بودیم شوشو انداخت رو کولش و از در اتاق زدیم بیرون. عین این زندانیها!! سر پرستار بخش گفت: باید نوزاد رو بگذارید تو کاتش و با کات برید بخش نوزادان برای خوردن قطره فلج اطفال. بچه رو که تو کریر بسته بودیم و فقط سوار بر کریر گذاشتیمش تو کات بیمارستان و با سرعت هر چه تمام تر رفتیم به سمت بخش نوزادان. آنجا هم قطره رو به نی نی ما دادن و مهر هم تو کارتش زدن و چند بروشور برای شیردهی هم به من دادن با یک برگه که آدرس مراکزی رو که کار تست غربالگری رو انجام میدن و باید روز 5-3 بریم به یکی از این مراکز برای انجام آزمایش غربالگری که خوشبختانه نزدیک ما درمانگاه سادات هست که این کار رو انجام میده. خلاصه بعد از تحویل گرفتن تمام این کاغذها سوار بر آسانسور بیمارستان شدیم و بعد از خداحافظی با کلی دربان و مستخدم و نظافتچی و ... از در بیمارستان شاد و شنگول 3 تایی زدیم بیرون.

دکترم برام یک نسخه نوشته بود که از همون داروخانه فلامک که چسبیده به بیمارستان هستش خریدها رو انجام دادم. البته یک بسته زیر انداز و پوشک سایز بزرگ هم برای خودم خریدم. نی نی تا سوار ماشین شدیم گشنه اش شد و مجبور شدم که تو راه برگشت به خونه بهش شیر بدم. بعد هم وسط راه زنگ زدم به مامان آذر و خاله که اونها هم راه بیفتن بیان خونه ما و وسایل ما رو هم با خودشون بیارن.

این بود خاطره زایمان من

تمام مراحل بستری شدن در بیمارستان و انجام عمل در کمتر از 1 ساعت انجام شد و من چون دیرتر از دکتر مهدیزاده رسیده بودم بیمارستان اصلا فرصت ترسیدن و دلهره داشتن رو نداشتم. پرسنل تند و تند میومدن سراغم و با یک توضیح کوتاه هر کس کاری رو که باید انجام میداد انجام میداد و میرفت و پشت سرش هم نفر بعدی بود که بدو بدو میومد و کار خودش رو انجام میداد. عمل خیلی خوب بود. بعد از عمل هم زیاد درد نداشتم. با مسکن کاملا آروم شده بودم.خلاصه همه چیز بسیار خوب پیش رفت و دست دکترم هم درد نکنه.

این هم از خاطره زایمان من: زایمان من 23 اذر بود شب قبل تا ساعت یک بیدار بودم قرا بود ساعت هفت صبح بیمارستان باشم تا ساعت پنج صبح خوابیدم همش به صبح فکر میکردم شوشو تا ساعت شش خواب بود من و مامانم بیدار بودیم ساعت شش نمازم رو خوندم و شوشو رو بیدار کردم و ساعت شش و نیم به سمت بیمارستان حرکت کردیم هوا هنوز تاریک بودیه حس عجیبی داشتم رسیدیم بیمارستان اتیه درب اصلی بسته بود از در پشت رفتیم پذیرش گفتن برید طبقه چهارم بخش زایمان مامانم پایین موند من و شوشو هم هم رفتیم بالا راستی بابام هم داشت ماشین پارک میکرد من فرصت خداحافظی باهاش پیدا نکردم رفنتیم بالا زنگ رو زدیم نامه رو دادیم گفتن من برم داخل گفتم هنوز خداحافظی نکردم گفتن بعدا خداحافظی میکنی وقتی وارد شدم گفتن لباسات و در بیار و گان و کلاه رو دادن و یه ساک دادن گفتن اینو به همراهت بده بعدش ضربان قلب نی نی رو برای اخرین بار شنیم یادمه خانومه گفت دخمله گفتم اره بعدش سرم بهم و صل کردن برگه ای رو پرکردم و گفتن روی تخت دراز بکش اونجا سه نفر دیگه هم بودن به خانم دکتر زنگ زده بودن توی راه بود من هم وقت به ساعت نگاه میکردم گفتم همراهم رو صدا کنن تا خداحافظی کنم دو سه بار صدا کردن مامان و بابا و شوشو پایین بودن بلاخره من نتونستم باهاشون خداحافظی کنم ساعت همینطور گذشت تا اینکه ساعت یک ربع به هشت خانم دکتر اومد و سوند رو بهم وصل کردن و با پای خودم رفتم اتاق عمل و تا خانم توی اتاق عمل بهم التماس عا گفتن قرار بود اپیدورال شم اما انگاری تشخیص به بیهوشی دادن فقط یادمه ما سک رو دهنم گذلشتن و وقتی به هوش اومدم صدای پرستار رو شنیدم که من روصدا کرد من هم حالت خواب و بیداری بودم یادمه خانومه گفت بهوش اومد ببرینش وقتی از اتاق اومدم بیرون ساعت نزدیک ده بود اولین نفری که دیدم شوشو بود بعدش هم بقیه رو دیدم وساعت ده هم صدف خانم ما رو اوردن من روی ماهش رو دیدیم این هم خاطره من. دخمل ما هم با وزن 3200 و قد 51 سانتیمتر ساعت هشت و پانزده دقیقه صبح بیست و سه اذر بدنیا اومد
زایمان برای من همیشه یک کابوس بود همواره مادرم را می دیدم که هنوز پس از سی سال مشکلات ناشی از زایمان سخت من را تحمل می کند و این من را بیشتر می ترساند و باور کنید که آنقدر می ترسیدم که با خودم تصمیم گرفته بودم هیچ وقت بچه دار نشوم . بعد از ازدواج با توجه به علاقه شوهرم به بچه ها فهمیدم که باید تن به زایمان هم بدهم و خو ب بدیهی بود که تنها و تنها به سزارین فکر کنم حالا که زایمان طبیعی را انجام دادم فکر می کنم خواندن خاطره زایمانم برای کسانی مثل خودم که از زایمان طبیعی وحشت دارند، مفید باشد. اینکه چه جوری شد که به فکر زایمان طبیعی بیافتم و تصمیم به انجام آن بگیرم حدیث مفصلی است که جایش اینجا نیست و فکر می کنم هر کس خوش با توجه به شناختش نسبت به خودش و همین طور شرایط جسمی و محیطی خودش باید نوع زایمانش را انتخاب کند . من تقریبا 6 ماه قبل از زمانی که قصد بچه دار شدن داشتیم شروع به خواندن یک سری اطلاعات راجع به بارداری و زایمان کردم وخواندن آنها شاید بزرگترین محرک من بود. اما مطلب مهم دیگری هم که باید بگویم اینست که لااقل بین بچه های کلاس بارداری تنها کسی که هنوز مردد بود من بودم و وقتی راجع به تمایلم راجع به نوع زایمان پرسیدند گفتم طبیعی را ترجیح می دهم اما انتخاب را به عهده دکترم و شرایط می گذارم و اصراری برای آن ندارم البته تمام سعی خودم را کرده بودم که دکتری را انتخاب کنم که متمایل به سزارین نباشد و دو شرط هم خودم برای خودم گذاشته بودم تا در این شرایط سراغ زایمان طبیعی بروم. اول اینکه وزن بچه زیر3500 باشد ( من خودم موقع تولد 3700 و شوهرم 4700 بودیم و احتمال درشت بودن بچه زیاد بود) و دوم همسرم هنگام زایمان کنارم حضور داشته باشد. خلاصه برویم سراغ خاطره من..........................................
یک شنبه آمد و هفته 39 بارداری من هم تمام شد. هنوز تکلیف نوع زایمانم معلوم نشده بود. چون در سونو گرافی هفته 38 قطر سر دخترم را 98 میلیمتر و وزنش حدود 3400 بود و دکترم گفت که اگر قطر سرش بالای 100 بشود احتمال سخت شدن زایمان وجود دارد و گفته بود که اگر بخواهم سزارین کنم تو 38 هفته و 6 روز عمل را انجام می دهد که من قبول نکردم و گفتم که تا دوشنبه صبر می کنم و دوباره یک سونو می دهم اگر قطر سرش بلای 100 بود یک ضرب برای سزارین می روم راستش دوست داشتم روز تولد دخترم روزی باشد که خودش می خواهد بیرون بیاید نه روزی که من تعیین می کنم پس ترجیح می دادم تا حتی سزارین را هم به دقیقه آخر مو کول کنم ...............................................................
شوهر من به خاطر کارش روز شنبه ساعت 4 صبح از تهران خارج میشود و یکشنبه 10 شب بر می گردد از هفته 36 به بعد من دچار فوبیا شده بودم که تو این دو روزی که شوهرم نیست زایمان کنم ودر این دو روز دچار یک نوع دردهای کاذب می شدم آن هفته هم به روال هفته های اخیر شوهرم جمعه شب من را به خانه مادرم برد که تنها نباشم صبح شنبه حالم خوب بودم و عصر رفتم که برای بالش بارداریم یک روکش بدوزم پارچه را روی تخت خواهرم پهن کردم چون از چند روز قبل به خاطر فشار شدید سر بچه به زیر شکمم اصلا نمی توانستم روی زمین بنشینم پارچه را برش زدم که ناگهان درد زیر دلم چند برابر شد و به کمرم هم رسید به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم اما اشتباه بریدم و این یادگاری جالبی شد. درد زیاد تر شده بود اما می دانستم که درد زایمان نیست یک درد پیوسته بود که زیر دلم ( جاییکه تخمدانها قرار دارند) و کمرم را فلج کرده بود مامان آمد وکمرم را ماساژ داد تا توانستم بلند بشوم اما از آن لحظه به بعد دیگر حتی نشستن رو صندلی هم برایم دردناک بود و یا باید دراز می کشیدم و یا روی کاناپه ولو می شدم خلاصه چسبیدم به ژاکتی که داشتم برای تارا می بافتم تا دردها یادم برود مامان می فهمید که دارم درد می کشم خودم هم می دانستم که دارد اتفاقی می افتد اما به خودم امید می دادم که شاید همان دردهای کاذب است شوهرم قرار بود دنبال نامه بیمه برود دو سه بار بهش زنگ زدم و یاد آوری کردم ساعت 9 بود که شوهرم به تهران رسید برخلاف همیشه که قبل از آمدن او به خانه می رفتم ازش خواستم به خانه برود و با ماشین دنبالم بیاید مامان اصرار داشت که آنجا بمانم و 56 پله خانه خودمان را بالا نروم( خانه من طبقه چهارم است) اما من قبول نکردم می خواستم به خانه بروم وآخرین کارهایم را انجام دهم. فردا ساعت 12 وقت دکتر داشتم شوهرم دنبالم آمد و با هم آمدیم خانه پله ها را با بدبختی بالا آمدم شوهرم گفت که نامه بیمه را که گرفته بوده جا گذاشته و خلاصه حسابی از دست حواس پرتی های تمام نشدنیش شاکی شدم . رفتم حمام و یک دوش آب گرم طولانی گرفتم که کلی درد کمرم رو کم کرد آخرین چک وسایل را هم کردم و ساعت 12 خوابیدم شوهرم به روال دو سه ماه آخر بارداری من در پذیرایی خوابید تا من و انبوه بالشهای دور و برم راحت روی تخت بخوابیم ساعت 2 بلند شدم و رفتم دستشوئی من بر خلاف اکثر بچه ها زیاد مشکل دستشوئی رفتن نداشتم و نهایتا شبی یک بار به دستشوئی می رفتم . ساعت 4 درد خیلی وحشتناکی رو در کشکک زانویم حس کردم حتی نمی تونستم پایم را خم کنم مانده بودم چه کنم حتی توان صدا کردن شوهرم را هم نداشتم درد بسیار بدی بود یک آخ گفتم و دیدم شوهرم از خواب پرید و آمد و گفت: چی شده ؟ گفتم زانویم را ماساژ بده .چند دقیقه ماساژ داد تا دردش خوابید دوباره خوابیدم و اینبار خیلی راحت و بدون هیچ احساس دردی. ساعت 9 بود که بیدار شدم دیدم شوهرم هنوز خوابیده در حالیکه قرار بود صبح زود برود شرکت تا نامه بیمه را که قرار بود به آنجا فکس کنند بگیرد کتری را گذاشتم و شوهرم را بیدار کردم حالم خیلی خوب بود. رفتم دستشوئی و خوب شوک اول بهم وارد شد لباس زیرم خونی بود. خیلی بیشتر از یک لکه بود و خون رنگ روشنی داشت شوهرم رو صدا کردم و بهش گفتم: پروسه زایمان شروع شده ( حالا خنده ام میگیره دقیقا همین جمله را گفته بودم) او بهم گفت نکنه خونریزی جفت باشد ( همسر برادرش دچار این مشکل شده بود ) منم به شک افتادم یادم آمد که در کلاس بارداری گفتند لک قهوه ای می بینیم کمی نگران شدم اما به نحو عجیبی خونسرد بودم با شوهرم صبحانه خوردیم و به او گفتم نه خونریزی ادامه دار نیست پس مشکل از جفت نبوده مادرم زنگ زد و گفت : من هم باهات دکتر میآیم نمی خواستم نگران شود برای همین نگفتم که خون دیدم گفتم همسرم هنوز نرفته و من با او میروم و یک ساعت تو شرکت می نشینم و بعد با هم میرویم و شما اگر بیایید معطل میشوید. آماده شدم . جزوه های کلاس بارداری را برداشتم کیف مدارک پزشکی ومدارک خودم را به شوهرم دادم ساک وسایل خودم را هم برداشتیم که دوربینها هم داخل آن بود و بافتنی ام هم برداشتم . شوهرم گفت : چرا این را می آوری؟ این بافتنی را چند روزی بود که سر انداخته بودم و ساعتهایی که دردهایم زیاد می شد و نمی توانستم حرکت بکنم به آن می چسبیدم و تنها نصف یک آستین و کلاهش مانده بود ، گفتم دلم می خواهد قبل از دنیا آمدن تارا تمامش کنم .قرآن را آوردم و به همسرم گفتم من را از زیرش رد کن . شوهرم می خندید به او گفتم به دلم افتاده بدون تارا به خانه برنمی گردم . خانه ما در شرق تهران شرکت شوهرم شمال تهران و مطب دکتر در شمال غرب تهران بود و راه طولانی بود شروع کردم مطالب مربوط به جلسه زایمان طبیعی کلاس بارداری را بلند برای خودم وشوهرم بخوانم یادم هست که سر هورمونهایی که هنگام زایمان ترشح می شود سربه سر هم می گذاشتیم . خواندم که اکسی توسین یا همان هورمون عشق در مراحل اولیه زایمان باعث باز شدن دهانه رحم می شود و آدرنالین این روند را کم می کند. شوهرم دستم را می گرفت و نوازشم می کرد می گفت میخواهم اکسی توسین زیاد شود و من می گفتم آدرنالینم را با این حواس پرتیهات زیاد نکنی، کافیه. رسیدیم شرکت . من تو ماشین نشستم تا اون برود و نامه ای که برایش فکس شده بود بگیرد و یکی دو کار را هم انجام بدهد. در این فاصله من به مربی کلاس بارداریم زنگ زدم و گفتم که لکه بینی با خون روشن داشتم که گفتند که چون خونریزیم ادامه دار نبوده همان زایمان شروع شده و احتمالا مویرگی به خاطر حرکت سر جنین پاره شده وگفت که عصر بروم دکتر که خوب من یک ساعت بعد وقت دکتر داشتم شوهرم کارش را انجام داد و رفتیم دکتر . فکر می کنم ظاهرم خیلی تابلو بود چون حتی منشی و سایر مریضهای مطب هم فهمیدن من امروز فردا زایمان می کنم واقعا نمی دانم چرا همه می فهمیدند درد دارم .وارد اتاق خانم دکتر شدیم به محض دیدنم گفت: چه خبر؟ جریان خونی که دیده بودم گفتم گفت پس برو بخواب برای معاینه به دکتر گفتم قرار بود شما سونوی دیگری انجام بدهید تا تکلیف نوع زایمان را معلوم کنیم. دکتر سونو را انجام داد و گفت قطر سرش حدود 99 میلیمتر و وزنش حدود 3500 است . خوب درست لب مرزی که خودم برای خودم گذاشته بودم بود به دکترم گفتم شما جای من بودید چه می کردید و او گفت اگر در فرانسه بودی ( دکترم تحصیلکرده فرانسه است) باید طبیعی زایمان می کردی اما اینجا ایرانه و بخش خصوصی و تو خودت باید تصمیم بگیری فقط من می گویم اگر طبیعی زایمان کنی، ده بیست درصد احتمال سخت شدن زایمان و سزارین اجباری وجود دارد با معاینه داخلی که دردناک بود و آخم را در آورد اما وحشتناک نبود معلوم شد دهانه رحم یک سانت باز شده است. می ترسیدم از اینکه بگویم سزارین و تا آخر عمر حسرت این که ریسک نکردم و دم آخر جا زدم را بخورم و یا بگویم طبیعی و نتوانم و درد بیخود بکشم. باز هم تصمیم را به دکتر واگذار کردم اما گفت: من جای تو تصمیم نمی گیرم چون هر چه بگویم بعداً شاکی می شوی که چرا آن روش دیگر را امتحان نکردی و این را قبلاً تجربه کردم. خلاصه دکتر گفت برو فکرهایت رابکن و حدود 8 شب به من زنگ بزن و تصمیمت را بگو و فردا صبح برو بیمارستان. همچنان دودل از مطب بیرون آمدیم شوهرم باید دنبال بیمه می رفت و دفتر بیمه در محدوده طرح ترافیک بود . شوهرم گفت تو هم بیا که من به بهانه تو وارد طرح بشوم و در حین صحبت دائم به من می گفت من تو را خوب می شناسم اینجور که معلومه زایمانت سخت است و تو هم آستانه دردت پائین است پس ریسک نکن و برو برای سزارین. بدون هیچ مشکلی رسیدیم دفتر بیمه و شوهرم رفت برای کارهای بیمه . من دوباره به مربیمون زنگ زدم و جریان را گفتم . پرسیدند که دکتر نگفت می توانی دو سه روز دیگر هم صبر کنی گفتم نه دکتر گفت فردا برو بیمارستان . گفتند پس تو باید با آمپول فشار دردهایت شروع شود به دکترت بگو می خواهم طبیعی زایمان کنم اما پس از زدن آمپول فشار تنها دو ساعت به خودت فرصت بده اگر پیشرفت داشتی ادامه بده و گرنه همان موقع درخواست سزارین کن . دوباره تردید سراغم آمد نکند هنوز زمان بیرون آمدنش نباشد نمی دانم چرا این مسئله اینقدر برایم مهم شده بود که دخترم روزی که خودش می خواهد بیرون بیاید. شوهرم آمد و گفت یک ساعت طول می کشد تا نامه آماده شود در این فاصله من را رساند خانه مادرم که تا آن موقع هنوز از چیزی خبر نداشت و فکر می کرد من و شوهرم داریم برای خودمان می چرخیم و حرص و جوش می خورد ساعت 2 بعد از ظهر بود شوهرم رفت خانه تا ماشین را بگذارد و دوباره به بیمه برود و نامه رابگیرد و بعد دنبال من بیاد وبرویم خانه. ساعت 3 شوهرم زنگ زد و گفت من یک سر می روم شرکت تا کمی کارهایم را انجام بدهم. مامان خوابیده بود دوباره جزوه زایمان وشیردهی را خواندم بعد پشت کامپیوتر خواهرم نشستم و رفتم نی نی سایت و وبلاگ خاطرات زایمان . یادم هست که خاطره زایمان من عزیز را هم دوباره خواندم. ساعت 4:30 بود که کامپیوتر را خاموش کردم وتا از صندلی بلند شدم احساس کردم داغ شدم ( من هیچ صدائی نشنیدم) فهمیدم کیسه آبم پاره شده سریع قبل از اینکه جایی را کثیف کنم خودم را به دستشوئی رساندم .بله کیسه آب پاره شده بود و خوشبختانه آب زلال بود و به نظر خودم حجمش زیاد شلوارم را در آوردم و گذاشتم تو دستشوئی که بشورم و با شلنگ شروع کردم به شستن دستشوئی و پاهایم ( خودم هم الان از درجه خونسردیم تعجب می کنم) فقط در را باز کردم و به مامان گفتم زنگ بزن به شوهرم و بگو بیاید کیسه آبم پاره شد یک لباس زیر و نوار بهداشتی هم به من بدهد. مامان هراسان آمد سراغم و گفت چه کار می کنی گفتم شلوارم نجس شد شلوار دیگری هم اینجا ندارم دارم میشورمش . مامان با دعوا از دستشوئی کشاندم بیرون خواهرم که داشت به شوهرم زنگ می زد می گفت آنتن نمی دهد. گوشی را گرفتم و به شرکت زنگ زدم به شوهرم گفتم و قرار شد به دکتر زنگ بزنم و منتظر شوهرم بمانم به دکتر زنگ زدم و گفت بروم بیمارستان دکتر گفت بالاخره سزارین یا طبیعی . هنوز تصمیم نگرفته بودم همان حرف مربیم را زدم و خوشبختانه دکترم قبول کرد و گفت به بیمارستان خبر می دهد.گفتم: من دو ساعت دیگر بیمارستان باشم خوبه ؟ دکتر گفت: نه زودتر خودت را برسان و دراز هم نکش. تا آن موقع ترسی نداشتم چون تو کلاس بارداری شنیده بودم که تا 12 ساعت پس از پاره شدن کیسه آب هم مشکلی بوجود نمی آید . به شوهرم زنگ زدم. گفت: پس من نمی رسم بیایم خانه ماشین را بردارم و بعد بیام دنبال تو و برویم بیمارستان . تو اوج ترافیک بود و خیلی بیشتر از دو ساعت می شد. شوهرم گفت پس من مستقیم میروم بیمارستان و شما هم با آژانس بیاید. مادرم شلوار راشسته بود اما زمان نبود چند تا دامن مامان را پوشیدم هیچکدام تنم نمی رفت. مادرم و خواهرم به ضرب اتو و بخاری شلوارم را خشک می کردند خودم زنگ زدم تا ماشین بیاید. آمدن ماشین هم در آن ساعت طولانی شد و بالاخره ساعت 5:20 من با شلوار تقریبا خشک به همراه مادرم و خواهرم سوار ماشین شدیم. مسیرمان وحشتناک بود از نارمک تا سعادت آباد در پیک ترافیک. تمام مسیر ترافیک بود شوهرم زنگ زد که رسیده و ما هنوز اوایل راه بودیم داشتم حرص می خوردم شوهر م می گفت راننده مسیر بدی را انتخاب کرده .از دو ساعت هم گذشت داشتم دیوانه می شدم به شوهرم گفتم به خانم دکترزنگ بزند و بگوید من نمیرسم .زنگ زد و دکتر گفت نه خیالتان راحت تا 14 ساعت هم مشکلی پیش نمی اید ( البته 14 ساعت از زمان پاره شدن کیسه آب تا خروج جنین) اعصابم بهم ریخته بود و می دانستم که برای زایمان طبیعی به آرامش بیش از هر چیزی نیاز داری .مادرم و خواهرم از خودم نگرانتر بودند حرصم را سر راننده خالی کردم و گفتم این چه مسیری است که ما را آوردی؟ ساعت 7:30 بود که رسیدیم بیمارستان .این وسط شارژ موبایل همسرم هم تمام شده بود و او چند دقیقه یک بار باید از بیمارستان زنگ می زد موبایل خودم هم زیاد شارژ نداشت و من خنده ام گرفته بود که تو لیست کارهای قبل از رفتن بیمارستانم شارز کردن موبایل هم بود اما الان هیچ وسیله ای همراهمان نبود و تنها شانسمان این بود که شوهرم به خاطر بیمه مدارک من را آورده بود و حتی مدارک پزشکیم هم تو ماشین جا مانده بود. تو ماشین یکی دو بار دیگر احساس خیس شدن بهم دست داده بود . شوهرم با ویلچر من را برد داخل بخش و قبلش بهم گفت اتاق خصوصی خالی ندارند گفتم به خانم دکتر می گوئیم شاید بتواند کاری کند.آنجا خانم خوشروئی به استقبالم امد وگفت شما همانی هستی که شوهرش زودتراز خودش رسیده بعد گفت :شوهرت کلی کارهایت را انجام داده و جلو افتادی .من را برد توی یک اتاق و گفت که دکتر با هاش تماس گرفته و گفته که طبیعی می خواهم و با خوشروئی تمام گفت می گذاری معاینه ات کنم بعد از معاینه گفت : خوب دو سانت باز شده . گفتم فقط دو سانت . با خودم گفتم زایمانم تا فردا طول می کشد از ظهر تا حالا با وجود پاره شدن کیسه آب فقط یک سانت پیشرفت کردم!!!! خانم زمانی همان خانم خوشرو که مامای اون شیفت بود بهم گفت لباسهایم را در بیاورم و گان بپوشم . گفتم آخر من خداحافظی نکردم و دو دقیقه یک بار هم می گفتم قرار بود شوهرم هم داخل بیاید و او می گفت باید هماهنگ کنم و موردی ندارد اما می ترسیدم که ناگهان راهش ندهند. گان صورتی را پوشیدم و خودم لباسهایم را بردم دم ورودی بخش و تنها موبایلم پیشم ماند. با خنده با مامان و خواهرم خداحافظی کردم و به شوهرم هم گفتم که پیگیر تو آمدن باشد.آمدم داخل همان اتاق اول. خانم زمانی ( که هیچ وقت فراموشش نمی کنم و واقعا در آن شب برایم یک فرشته مهربان بود) گفت که دکترم گفته با یک دهم آمپول فشار شروع کنیم . صدای قلب جنین را هم چک کرد و روی دستم آنژیو کت را زد و سرم را وصل کرد و من روی سرم همان نوشته اکسی توسین را دیدم و یاد ظهر افتادم که چقدر با شوهرم این اسم را فراموش می کردیم و مجبور می شدیم دوباره نگاه کنیم که اسم آن هورمونه چی بود؟ بعد از نیم ساعت از وصل شدن سرم خانم زمانی آمد و دوباره معاینه ام کرد و گفت پیشرفتت عالی بوده نزدیک چهار سانت شده هنوز دردی نداشتم تنها درد همان معاینه بود که خانم زمانی هر دفعه اینقدر با خوشروئی و معذرت خواهی و همدردی این کار را می کرد که یادم می رفت. خانم زمانی پرسید انقباض را حس می کنی . دقت کردم و دیدم خبرهایی هست گفتم که اپیدورال می خواهم گفت همین الان به دکترم و متخصص بیهوشی زنگ می زند. به اتاق لیبر منتقلم کردند یک اتاق خصوصی کوچک بود با یک تخت وسط و یک پنجره و یک دستگاه که وقتی بهم وصل کردند فهمیدم برای کنترل ضربان قلب جنین است . قلب تارای من خوب میزد .145 تا که هر از گاهی تا 160 هم می رفت و گاهی تا 100 هم می آمد اما اکتر اوقات همان 140 بود. شوهرم هنوز نیامده بود بعد چند دقیقه آمد با یک لباس سبز که تنش بود بهم گفت دیدی دوست داشتی بعد زایمان همه خبردار بشوند . حالا علاوه بر مامان و خواهرت ،دائی و زن دائی ات هم آمده اند .ماندم که آنها از کجا خبردار شدند . شوهرم رفت و مامان آمد حالا که مطمئن شده بودم می خواهم طبیعی زایمان کنم به هیچ عنوان نمی خواستم مامان آنجا بماند . می دانستم که اگر مامان پشت در باشد من تمام تلاشم را می کنم که صدای فریادم را نشنود و نمی خواستم این فشار ا به خودم وارد کنم .از یک طرف نگران طولانی شدن زایمان بودم و اینکه مامان که دیابت دارند دچار نوسان قند خون شوند و خوب فردا هم به کمکشان احتیاج داشتم و نمی خواستم آن شب خسته شوند. خانم زمانی آمد و بهم گفت دو سه روز پیش اینجا یک بحث پیش آمده که فقط همسر حق دارد وارد بخش شود اما من رویم نمی شود به مامان و زن دائیت بگویم نیایند خوت بگو. زن دائیم آمذ و من ازش خواهش کردم که حتما مامان را بردارند و بروند. چند دقیقه بعد شوهرم که رفته بود مامان اینها را راهی کند برگشت قبل از آمدنش خانم زمانی و یک بهیار کنارم بودند و باهم راجع به درس و رشته تحصیلی حرف می زدیم خانم دیگری هم آمد در حین صحبت بهم گفت تو که شوهرت دوست دارد سزارین کنی چرا طبیعی می خواهی . نوع نگاه و حرف زدنش طوری بود که من حس کردم کلی از من انرژی می گیرد خدا خدا کردم که دیگر بالا سرم نیاید و همین هم شد همان موقع فهمیدم حضور اطرافیان چقدر می تواند روی آدم تاثیر بگذارد. به خواهرم زنگ زدم گفت تو راهیم و داریم می رویم و من خوش خیال باور کردم. با شوهرم در اتاق تنها بودیم و شوهرم شارژر خواهرم را گرفته بود و موبایل هایمان
را گذاشت که شارژ شود دوربین نداشتیم پس خواستیم تا از فیلمبردای بیمارستان استفاده کنیم که گفتند تا 4 بعد از ظهر هستند و آن موقع امکانش وجود نداشت. مادرشوهر و خواهر شوهرم زنگ زدند که دارند می آیند بیمارستان ازآنها خواستیم به خانه ما بروند و ساک را که شوهرم از ماشین به خانه برده بود بیاورند. با موبایل چند تا عکس گرفتیم. تایم گرفتم تقریبا هر 10 دقیقه یک انقباض داشتم کم کم درد به سراغم آمده بود چند دقیقه هیچ خبری نبود با شوهرم حرف می زدیم دستم را فشار می داد و بعض وقتها هم می بوسیدم و قربان صدقه صدای قلب تارا می رفتیم که مثل یک گله اسب وحشی چهارنعل می تازید و ناگهان درد می آمد کوتاه و شدید .یکی دو بار اول حواسم نبود به محض شدید شدن درد خودم را منقبض کردم درد بیشتر شد. شوهرم گفت برویم سزارین ( آن شب تکه کلامش همین شده بود) متخصص بیهوشی هنوز نیامده بود ساعت حدود 9:30 بود خانم زمانی آمد و دوباره معاینه کرد گفت 5 سانتی و بهم ماسک اکسیژن داد و گفت بیا این هم هوای شمرون قدیم. گفتم: می خواهم بروم دستشوئی گفت: می خواهی لگن بهت بدهم گفتم نه از تخت پائین آمدم و با سرم رفتم داخل دستشوئی . می دانستم راه رفتن برایم خوب است خواهش کردم چند دقیقه راه بروم که خانم زمانی گفت چون باید ضربان قلب جنین چک شود نمی تواند اجازه بدهد شدید تشنه بودم و دلم آب می خواست چند بار گفتم اما گفتند چون احتمال سزارین وجود دارد نمی توانی فقط اجازه دادند شوهرم با دستمال لبهایم را خیس کند . پیشرفتم خوب بود با خودم گفتم این دختر من می خواهد همین امشب بیرون بیاید مطالب کلاس یادم آمده بود به محض شروع درد یک دم عمیق می گرفتم و بعد چانه ام را پائین می آوردم و انگار دارم یک شمع را فوت می کنم به گونه ای که خاموش نشود نفسم را آرام و منقطع بیرون می دادم انقدر حواسم به درست انجام دادن این کار می رفت که درد را فراموش می کردم .هر وقت که درد شروع می شد و نا خوداگاه می رفتم تا خودم را منقبض کنم ( که این کار شدت درد را خیلی بیشتر می کرد) همسرم یادم می انداخت که نفس بگیر ساعت حدود 10 بود خانم زمانی دوباره آمد و همسرم بیرون رفت تا معاینه تمام شود . گفت پنج شش سانتی . چند دقیقه بعد آمد و گفت متخصص بیهوشی رسید وسایل لازم را چید و به من گفت نترسیها و من پرسیدم می شوددوباره دستشوئی بروم و دوباره رفتم . متخصص بیهوشی آمد از وضیتم پرسید خانم زمانی گفت 6 سانت بازه و ما سرم رو قطع کردیم که شما برسید خودم هم باورم نمی شد من تا 6 سانت رو بدون اپیدورال و با آمپول فشار خیلی کم رفته بودم و دردهایم همین قدر بود. دکتر کلی به تخت ایراد گرفت خانم زمانی گفت همیشه همین جا این کار را انجام می دهیم. راستش ترسیدم یعنی این اولین بارش بود!!!!!!! همسرم را از اتاق بیرون کردند و به من گفتند خم بشوم با دستش به مهره های کمرم فشار می آورد احساس سردی می کردم فشار ناخنش اذیتم میکرد به خاطر آن حرفش به او اطمینان نداشتم و این من را می ترساند برای اولین بار ترسیدم نکند فلج بشوم همسرم بیرون اتاق بود از لای در دیدم که نگاهم می کند خیلی بهش احتیاج داشتم از دکتر پرسیدم که اول موضعی بی حس می کنید گفت آره خیالت جمع باشه . خانم زمانی آمد جلویم و دستهایم را توی دستش فشار داد همان کاری که شوهرم موقع انقباضها می کرد و من باز هم ممنونش شدم از تزریق چیزی نفهمیدم فقط دیدم دستگاه دیگری هم بهم وصل شد که اینبار ضربان قلب خودم را نشان می داد و هر از گاهی فشارم را می گرفت . خانم زمانی گفت ضربان قلبت نصف دخترته یعنی 70 تا بود و فشارم هم 11 روی 7 همه چیز عالی بود. خانم زمانی پرسید ورزشکاری گفتم نه خیلی . گفت ضربان قلبت خیلی خوبه گفتم خودم هم تعجب می کنم چون من عموما ضربان بالای 90 دارم و در دوران بارداری ضربان قلبم به 115 هم می رسید . گفتم آنژیو کت اذیتم میکند نگاهش کرد و گفت برایت عوض می کنم و آنژیو کت جدید را در دست دیگرم زد. تنها دردی که اذیتم می کرد هم برطرف شد شوهرم که بیرون رفته بود برگشت و گفت بهم گفتند به تو نگویم اما مامان و الهام نرفتند و بیرون نشسته اند. اعصابم بهم ریخت می دانستم که مامان الان خیلی نگران است اما کاری از دستم بر نمی آمد. دیگر درد را خیلی کم حس می کردم و انقباضها را بیشتر از روی سفت شدن شکمم می فهمیدم دیگر فاصله میان دردها از 5 دقیقه هم کمتر بود ساعت 11دوباره معاینه ام کردند معاینه هم دیگر درد نداشت خانم زمانی گفت پیشرفتت چرا کند شده همون 6 سانتی گفت حتما مثانه ات پر شده و اجازه نمی دهد تا سر بچه پائین بیاید گفتم نه اصلاَ همچین حسی ندارم رفت و بیست دقیقه بعد آمد و دوباره معاینه ام کرد و گفت بگذار یک سوند نمی دانم چی برایت بگذارم دائمی نیست . موافقت کردم با بهیار آن سوند را گذاشتند و بهم گفت دیدی مثانه ات پر بود ازم پرسید احساس فشاری نداری که گفتم نه حسی ندارم اما تو ناحیه مقعد احساس فشار می کنم گفت خیلی خوبه پس از آنهایی هستی که سریع پیشرفت می کنند. کمی درد پیدا کردم .بی حسی را بیشتر کردند .مادر شوهرم و خواهر شوهرم در راه بودند و شوهرم با آنها تلفنی حرف می زد او را در راهرو می دیدم آن شب تنها بیمار من بودم و شوهرم علاوه بر اتاق خودمان در راهرو هم به راحتی رفت و آمد می کرد احساس فشار شدیدی در مقعد می کردم مثل موقعی که بعد از چند روز بخواهی دفع کنی. دردی نداشتم تنها سفت شدنهای شکمم را خوب می فهمیدم هنوز ساعت 12 نشده بود که خانم زمانی معاینه ام کرد و گفت تقریبا فول شده ای؟ باورم نمی شد من فکر می کردم بین 6 سانت تا 10 سانت راه زیادی باشد خانم زمانی رفت تا به دکترم خبر بدهد که بیاید و شوهرم رفت تا دوربین را از خواهرش که به بیمارستان رسیده بود بگیرد اتاق شلوغ شده بود. خانم زمانی و بهیار و دستیار بیهوشی یکی دیگر هم آمده بود با هم صخبت می کردند و دعا می کردند کس دیگری برای زایمان آن شب نیاید . از نوع صحبتهایشان می فهمیدم که چقدر زایمان طبیعی کم انجام می دهند. وقتی کس حضور داشت معذب می شدم و دائم ملافه را چک می کردم که روی پاهایم باشد خانم زمانی دوباره معاینه ام کرد و هیجان زده گفت موهاشو حس می کنم . وراهنماییم کرد که موقع انقباضها زور بزنم . می دانستم که دقیقا باید به همان نقطه که احساس فشار می کنم فشار بیاورم تمرینات کگل را زیاد انجام داده بودم و فکر می کردم می توانم این کار را انجام بدهم. خانم زمانی دائم تشویقم می کرد دو تازور دیگه بگذار سرش پایین بیاید بعد برویم روی تخت زایمان به دکتر بیهوشی گفت الان موقعیت سرش+1 است . تا انقباض شروع می شد شروع به زور زدن می کردم و روی همان نقطه فشار می دادم گاهی خانم زمانی می گفت خیلی خوبه دو تا زور دیگه و گاهی هم می گفت خوب نیست جمعیت اتاق بیشتر شده بود توان اینکه بگویم بروند را نداشتم خدا خدا می کردم شوهرم زودتر بیاید خانم زمانی گفت این پرستاره اتاق سزارین است منتظر تو هستند ثابت کن می توانی .یعنی باز هم امکان داشت بچه بیرون نیاید یاد چند تا خاطره افتادم که ده سانت شده بودند و باز هم به دلایلی کار به سزارین کشیده بود. صحبت این بود که با برانکارد به اتاق زایمان برویم. خانم زمانی و شوهرم همزمان بهم گفتند دکتر آمده صدای خنده اش را شنیدم حضورش دلگرمی بزرگی برایم بود آمد و معاینه ام کرد ساعت فکر کنم 12 و ربع بود او هم گفت دو تا زور دیگه بزن اینجا راحتتر از تخت زایمانه. شاکی شدم گفتم شما همش می گوئید دو تا زور دیگر من 400 تا زور دادم گفتند سر بچه هنوز بالاست دکتر ضربان قلب تارا را چک کرد و گفت می توانی راه بروی ؟ پرستار گفت دکتر بیهوشی اجازه نمی دهند! دکتر گفت من خودم باهاشون صحبت می کنم و از اتاق بیرون رفت دو سه دقیقه بعد آمدند و باندی که دور شکمم وصل بود و ضربان قلب تارا را نشان می داد باز کردند و گفتند راه برو فقط پاهایت به خاطر اپیدورال سنگینه و به شوهرم گفتند زیر بغلش را بگیر .سرم به دست در حالیکه زیر بغلم را همسرم و خانم بهیار گرفته بودند شروع به قدم زدن در راهرو کردیم پاهایم مخصوصا پای راستم مثل کوه سنگین بود گاهی انقباضها می آمدند و من را مجبور به ایستادن می کردند حالم خیلی بهتر شده بود دکتر را می دیدم که با دکتر بیهوشی گپ می زد دو سه بار راهرو را رفتیم و آمدیم بهمان گفتند که دیگر به اتاق زایمان بروید وارد اتاق شدیم یک اتاق ساده نسبتا بزرگ که یک تخت معاینه وسطش بود و چند تا کمد دکتر را دیدم که یک چکمه از این پلاستیکی های بلند پوشید با خودم گفتم مگه قراره چه خبر بشود منو بردند کنار تخت باید روی تخت می نشستم اول پای راستم را روی چهار پایه گذاشتم هیچ حسی در پایم نبود گفتم نمی توانم. پایم را عوض کردم اوضاع پای چپم خیلی بهتر بود (البته من چپ دستم) با تکیه بر پای چپم روی تخت نشستم شوهرم از اتاق بیرون رفت.دکتر داشت لباس می پوشید پاهایم را به تخت بستند و روی پاهایم ملافه انداختند ماسک اکسیژن را بهم ندادند و روی میزی که دومتری تختم بود و بالایش یک سری دم و دستگاه که بعدا فهمیدم هیتر است گذاشتند و گفتند این هم برای نوزاد....... دوباره دستگاهی که مربوط به اپیدورال بود را آوردند متخصص بیهوشی هم آمد و بالای سرم ایستاد .همسرم هنوز نیامده بود وقتهایی که از کنارم دور می شد احساس بی پناهی می کردم خانم دکتر که لباس پوشیده بود دوباره معاینه ام کرد گفت اصلا خوب نیست مثبت دو هم شده بودی اما الان مثبت یک هستی!!!!!! و بهم گفت هر وقت انقباض رو حس کردی زور بزن. همسرم را دیدم که دم اتاق ایستاده و تو نمی آید صدایش کردم و گفتم اجازه ندارد بیاید .پرستار صدایش کرد و همسرم دوربین به دست آمد خوشحال شدم دلم می خواست این فیلم را داشته باشم شاید برای روزهایی که دخترکم خودش بخواهد مادر شود. همسرم از دکتر اجازه گرفت که فیلم بگیرد و دکتر گفت که مشروط بر اینکه از محل کار او نگیرد. دکتر با بتادین اون ناحیه رو شست یک لحظه انعکاسش را در یک کاشی روبرویم دیدم وبعد دقت می کردم که نگاهم به آن کاشی نخورد. پارچه ای روی سینه ام پهن کردند و گفتند این استریل است و برای بچه گذاشتیم حواست باشد که بهش دست نزنی .ترتیب اتاق اینطوری بود بالای تخت یک طرفم همسرم بود و طرف دیگر دکتر بیهوشی و پایین تخت دکتر که کنارش خانم زمانی بود دستیار بیهوشی هم بود و یک بهیار هم بود و یک پرستار که بعد فهمیدم از بخش نوزادان است نزدیک در بود و در اتاق باز . نمی دانم چرا حساسیتی به اینکه در باز است نداشتم البته بخش خلوت بود و کسی هم نبود. قرار بر این بود که به محض حس کردن انقباض زور بزنم . تو گودی کمرم احساس درد می کردم گفتم میشه یک چیزی بگذارند آانجا و یک ملافه گذاشتند زیر کمرم خانم دکتر و خانم زمانی داشتند راجع به جریانی که چند روز قبل اتفاق افتاده بود حرف می زدند و من دو سه دقیقه یکبار می گفتم انقاض دارم و چانه ام را می دادم پائین و زور می زدم و اونها هم می گفتند آفرین خوبه دوتا زور دیگه وبعد انقباض تمام می شد و می گفتند بد زور می زنی....... جو خیلی خوب و دوستانه بود یادمه خانم دکتر راجع به داروئی حرف می زد که برای پائین بردن تب بچه اش استفاده کرده بود و منم می گفتم دوست منم خیلی ازش راضی بوده انگار نه انگار که اونجا خبری بود چند دقیقه ای گذشت خانم دکتر گفت پیشرفت نمیکنی! بگذار خانم زمانی کمکت کند . منظورش را نفهمیدم اما از هر کمکی استقبال می کردم درسته که دردی نبود اما فشار و استرس بود هنگام یک انقباض خانم زمانی بالای شکمم زیر دنده ها را فشار داد فریادم به هوا رفت داد زدم دوباره و سه باره . خانم دکتر گفت : داد نزن و انرژی ات را بگذار برای زور زدن . باز هم داد زدم دکتر به خانم زمانی گفت فشار نده و به من گفت اینطوری فایده نداره پس خودت زور بزن. شدید احساس تشنگی می کردم نمی دانم چرا باز هم آب نمی دادند گفتم آب می خواهم یکی رفت که یک گاز را خیس کند و به لبهایم بزند که دکتر بیهوشی گفت یک آب مقطر به من بدهید آمپول را شکست و آب را در دهانم ریخت بهترین و لذت بخشترین آبی بود که خورده بودم دوباره ماسک اکسیژن برایم گذاشتند و دوباره زور زدم بی فایده بود ناله کنان گفتم قول می دهم داد نزنم و خانم زمانی دوباره منجی من شد و شکمم را فشار داد دردناک بود اما احساس خالی شدن پیدا کردم نفس نفس میزدم و ناگهان فریاد آفرین اومد دکتر را شنیدم و تارا روی آن پارچه بود جلو چشمم .باورم نمی شد همه چیز در کمتر ازچند ثانیه اتفاق افتاد .دخترم جلویم بود و من گیج بودم دخترکم خونی بود به سرش دست کشیدم هنوز داشتم نفس نفس میزدم نافش را دکتر برید و با پوار دهانش را تمیز می کردند و صدای گریه آرام و زیبایش را می شنیدم لای پارچه بردنش زیر هیتر داشتند تمیزش می کردند و یک پرستار لوله اکسیژن را جلویش گرفته بود.همسرم نگاهم می کرد و می پرسید بهترم و من هنوز گیج بودم. همسرم رفت سمت تارا و ازش فیلم می گرفت ومن از دور قربان صدقه اش می رفتم و صدایش می کردم نگاهش به سمت من بود و من مجذوب آن نگاه تازه داشت باورم می شد تارای من آمده بود. گیر داده بودم که چرا بچه کبود است دکتر می گفت کبود نیست قرمزه و همه بچه ها اولش قرمزند و من دوباره تکرار می کردم پرسیدم وزنش چقدره؟ دکتر گفت احتمالا همان سه ونیمه. وقتی همسرم دوربین را به سمت ساعت گرفت دیدم کمتر از ده دقیقه به یک بامداد بود یعنی کمتر از یک ساعت از فول شدنم می گذشت اما من حس می کردم ساعتها گذشته . دور وبر تارا شلوغ شده بود و پرستارها تمیزش می کردند و قربان صدقه اش می رفتند که چه لپهایی و چه چشمهایی دارد. نمی دانستم دکتر دارد چه کار می کند تازه یاد خودم افتادم دکتر سخت مشغول بود پرسیدم بخیه خوردم؟ گفت :آره ولی من نفهمیدم کی برش زده بود گفتم بخیه هایم زیاده گفت : نه همه چیر طبیعی است فقط کمی خونریزی ات از حد معمول بیشتر است دکتر ازم پرسید : حالا زایمان سختره یا فیزیک ( رشته تحصیلی من فیزیک است) و من گفتم: فیزیک!!! دکتر و پرستارها خندیدند و من مصرانه گفتم: نه یک امتحان الکترودینامیک ( درسی در دوره فوق لیسانس رشته فیزیک) از زایمان سختره دکتر گفت باید با درد می زاییدی اونوقت بهت می گفتم!!! و بعد بهم گفت : ولی خیلی شجاع بودی صبح که آمدی مطب هم خودم و هم دکتری که آنجا بود گفتیم نمی تواند و تصمیم به سزارین می گیرد و آفرین به تو که این شانسو از خودت نگرفتی. تارا را تمیز شده لای پارچه تو بغلم گذاشتند نگاهش می کردم . از گفته های کلاس بارداری می دانستم مسیری که نوزاد برای ورود به دنیا طی می کند مسیر سختی است پس بهش خسته نباشید گفتم و الان که فیلمو می بینم بهش گفتم مرسی که دختر خوبی هستی و اینقدر آرومی. چشمانش باز بود ودرشت وهشیار صورتش همانی که هفته قبل در سونوگرافی دیده بودم گرد با لپهای برآمده درست مثل خودم......... دکتر نگاهش کرد گفتم چرا اینقدر پوست دستهایش پیره که گفت چون بچه رسیده است. شوهرم از دکتر خواست تا ببیند می تواند یک اتاق خصوصی جور کند که دکتر هم تماس گرفت و گفتند اتاق خصوصی خالی ندارند .با برانکارد از اتاق زایمان بیرون بردنم و جایی نزدیک اتاق زایمان پرستار اتاق نوزاد تارا را کنارم گذاشت تا شیرش دهم با کمک پرستار سینه ام را در دهان کوچکش گذاشتم و قدرت خدا را دیدم که چه محکم مک میزد شوهرم بیرون رفته بود و چند دقیقه بعد مامان آمد گفت بقیه هم فیلم تارا را دیدند و همسرم راهیشان کرده بود مامان متعجب بود که چرا با وجودی که اتاق زایمان به ورودی بخش نزدیک بوده آنها نه صدای فریاد مرا شنیده بودند و نه گریه تارا را گفتم که فریاد من در حد دو سه تا بود و تارا هم گریه آرامی کرد. تارا زمان نسبتا زیادی شیر خورد طوریکه من دلم برای پرستار که سینه ام را در دهنش نگه داشته بود سوخت. خوابم می آمد به بخش منتقل کردند طول مسیر را تارسیدن به اتاق خوابیدم ساعت از 2 گذشته بود به شدت تشنه و گرسنه بودم که گفتند تا دو ساعت چیزی نخورم و بعد مایعات. شوهرم رفت تا کمپوت بخرد و برود . دلم میخواست شب پیشم می ماند اما امکانش نبود .بوفه بیمارستان بسته بود و مغازه ای هم باز نبود شوهرم هم ماشین همراه نداشت و من افسوس دو تا کمپوتی را می خوردم که تا پریروز توی ساک بیمارستانم بود و من در یک عملیات انتحاری هوس کردم و خوردمشون.......البته به قول مامان این همه غر به خصوصی نبودن اتاق میزدم هم اتاقییمان لطف کرد و کمپوت وآبمیوه بهمان داد و من بالاخره به خوردنی رسیدم.. هم اتاقیم صبحش سزارین کرده بود و درد داشت منهم خواب از چشمم رفته بود حدود ساعت چهار نگران تارا بودم که گرسنه نباشد و شیرخشک بهش ندهند که دخترکم را در یک تخت شیشه ای آوردند در حالیکه در یک پتوی صورتی پیچیده شده بود پرستار بهم دادش و گفت این هم زبل بانوی هشیار شما!!!!! گفتم چرا زبل؟ گفت برای اینکه سه ساعته دنیا نیومده همه کاراشو کرده شیرشو خورده یک دفع درست حسابی کرده حموم رفته و حالا می خواهد شیر دومش هم بخورد و من هنوز به دخترکم می گویم زبل بانو!! روی کارتش نوشته بود وزن 3380 و قد 50 و دور سر 35. ساعت 6 یک پرستار آمد و نمونه خون ازم گرفت متعجب بودم که چرا که بعد فهمیدم به خاطر خونریزی هنگام زایمان دکتر دستور داده بود ساعت 7بهیاری آمد بالای سرم با یک ظرف بتادین که برو خودت را بشور هنوزآمادگی بلند شدن نداشتم سرم گیج می رفت . صبحانه را با مامان خوردیم روی دستم اثر خون و پوسته های بدن تارا بود و من وسواسی تازه کلی هم باهاش ذوق می کردم و دلم نمی آمد پاکش کنم مامان لقمه می گرفت و من خوابیده می خوردم. بلند نشدم پرستارها بهم می گفتند دختر شجاع که طبیعی زایمان کرده و سری بعد می گفتن دختر تنبل که بلند نمیشه . وخلاصه این تکه کلام که تو که طبیعی بودی پاشو اعصابم را خورد کرده بودهمسرم هم دوباره آن مسیر پرترافیک را طی کرده بود و با یک دسته گل زیبا که مانده بودم صبح به آن زودی از کجا آورده بود آمد. . فشار شدیدی را در پشتم حس می کردم دکتر آمد .شاد وخندان سربه سرم می گذاشت که اون امتحانه چی بود که از زایمان سختتر بود ؟ معاینه ام کرد و گفت از شیاف استفاده کنم و با توجه به حساسیت من به پنی سلین قرص سفالکسین برایم تجویز کرد و گفت از نظر من مرخصی اما اگر می توانی یک روز دیگر هم بمان تا بچه 24 ساعت تحت نظر باشد . واقعا هنوز نمی توانستم فکر رفتن را بکنم .هنوز هشت ساعت هم از زایمان نگذشته بود و سرم به شدت گیج می رفت همسرم گفت یک شب دیگر هم بمانیم دکتردلیل سرگیجه ام را خونریزی نسبتا زیادم دانست و گفت مرحله به مرحله سرم را بالا بیاورم و آبمیوه و کمپوت زیاد بخورم به شدت بی حوصله و خسته بودم همین کار را کردم و حدود ساعت 11 بدون کمک کسی بلند شدم و به دستشوئی رفتم. همه زنگ می زدند جز با مادر همسرم با هیچ کدام صحبت نکردم و از مامان خواستم از آنها عذر بخواهد. تارا حدودا سه ساعت یکبار بیدار می شد و شیر می خواست و پرستارهای بخش نوزادان مدام می آمدند و یک سری توضیح تکراری و بدون تغییر در مورد شیر دادن می دادند و چند تا سوال هم می کردند و یک دفتر را می دادند که امضا کنیم و می رفتند اما هیچ کدام یک بار نیامدند ببینند که آیا درست شیر می دهیم یا نه. بچه هم اتاقیم 2200 بود و مادرش دائم او را زیر سینه می گذاشت و مادربزرگش هم مرتب سینه اش را فشار میداد و با قاشق شیر دهن بچه می گذاشت!!! و من خدا رو شکر می کردم که کسی با من این کار را نمی کند آشفته بودم و به آرامش احتیاج داشتم هم اتاقیم گفت: بیچاره طبیعی بوده و دردهاش تازه شروع شده حرفش ناراحتم کرد .در واقع درد نداشتم فشار پشتم با شیاف کمتر بود اما عصبی بودم اینکه می گفتند طبیعی بودی و مشکلی نداشتی بیشتر عصبیم می کرد من توان هیچ کاری نداشتم و دیگران انگار انتظار داشتند من بشکن هم بزنم!!!!!! حدود ساعت 2 هم اتاقیم مرخص شد و اتاق کمی آرامتر . تارا هم آرام بود اما اقوام یک به یک می آمدند و مجالی برای استراحت نبود . قرار بود شوهرم شب پیشم بماند و می خواست برود اتاق خصوصی بگیرد من که در حین راه رفتن در راهرو اتاق خصوصی ها را دیده بودم که خیلی کوچک بود گفتم نمی خواهد فکر کنم کس دیگری نیاید و همین جا می مانیم . ساعت 6 بود و همسرم رفت تابقیه را بدرقه کند و بعد نیم ساعت عصبانی برگشت و گفت که علیرغم توافق قبلی نمی گذارند او بماند می خواست همان موقع اتاق را عوض کند وگفتم : نمی خواهد . مامان دوباره می خواست بالا بیاید که من قبول نکردم خواهرهایم هم هر دو کوچکتر از من هستند و تجربه ای نداشتند همسر برادر شوهرم گفت پیشم می ماند و بقیه رفتند .به تارا شیر دادم و از اینجا به بعد تارا کاملا عوض شد دائما می خواست زیر سینه باشد تمام شب هریک ربع یکبار تا چشمانمان گرم می شد صدا در می آورد و دوباره این سناریو تکرار شد .همراهم آبمیوه یا کمپوت بهم می داد و من به تارا شیر می دادم حدود ساعت 2 یک زائو سزارینی آوردند تا صبح مستاصل شده بودم تقریبا 48ساعت بود که نخوابیده بودم بچه هم اتاقیم را آوردند و او سعی کرد شیرش بدهد ولی بچه سینه را نگرفت و او زنگ زد بخش نوزادان وآمدند بچه را بردند من هم زنگ زدم و گفتم که دائم زیر سینه بوده و هنوز می خواهد بهم گفتند : خانم خوب باید شیرش بدهی نمیشه که بچه را بدهی همسایه بغلی مواظبت کند!!!!!!!!!!!! داشتم از پا درمی آمدم بچه را برای معاینه و حمام بردند یک دست لباس برایش برده بودم که سایز صفر آشور بود و به تنش زار می زد. همسرم قرار بود ساعت 9 بیاید برای کارهای ترخیص . چشمهایم را بستم وقتی چشمهایم را باز کردم ساعت ده ونیم بود وحشت زده سراغ همسرم را گرفتم که گفتن آمده کلی نوازشت کرده بوسیدتت و با تارا بازی کرده و من هیچ چیز نفهمیده بودم و این خواب دوساعته تنها خواب درست حسابی من از 48 ساعت قبل تا سه چهار روز بعد شد. مشکلی نداشتم سرحال بلند شدم و با کمک جاریم وسایل را جمع کردم . حدود ساعت 3 بود که از بیمارستان بیرون آمدم ایستادن و خوابیدن زیاد کار سختی نبود اما نشستن برایم به شدت دردناک بود طوری که در ماشین عملا یک وری نشستم .سر راه یک تیوپ برای زیر باسن خریدم که واقعا بدون آن نشستن برایم غیرممکن بود. هر چند زایمان برای من سخت نبود اما روزهای سختتری در پیش داشتم.... زخم سینه که نتیجه همان مک زدنهای طولانی بود و از روز سوم ایجاد شد زردی گرفتن دخترم و بعد ده روز دفع نکردنش و در نهایت وزن نگرفتن بچه بهم فهماند که شیرم برای بچه کافی نیست ................................... ببخشید که اینقدر طولانی نوشتم امیدوارم این خاطره بتواند به کسی در زایمانش کمک کند . فقط یک نکته دیگر بگویم و آن اینکه اگر هدفتان از زایمان طبیعی این است که فردایش پا شوید و به همه کارهایتان برسید این توقع را نداشته باشید شاید بتوانید از پس خیلی کارها بربیایید اما به کمک نیاز خواهید داشت. هم خستگی و بیخوابی و هم درد بخیه ها شما را اذیت می کند به قول دکترم اگر دستتان را هم ببرید طول می کشد تا دردش ساکت شودمن سزارین نکرده ام و نمی توانم درد این دو را با هم مقایسه کنم اما می دانم اگر بار دیگر هم بخواهم زایمان کنم ترجیح می دهم موجودی را که نه ماه در درونم پرورانده ام به آرامی از وجودم خارج کنم و اجازه دهم اجزای بدنم هم با او خداحافظ کنند. خوشحالم که تجربه زایمانم و ورود تارا به زندگیمان یک تجربه مشترک میان من وهمسرم بود یک خاطره همواره با ارزش که به هم نزدیکترمان می کند و همیشه به خاطر این همراهی که می دانم برایش سخت و دلهره آور بود ازش ممنونم .
امید دارم، پس هستم
سلام
بالاخره آقا شروین ما هم به دنیا اومد. و من الان اومدم تا خاطره زایمانم رو براتون تعریف کنم .
من روی هم رفته بارداری خیلی راحت و بی دردسری داشتم ، نه ویاری نه چیزی نه مشکل خاصی ،خدارو شکر وضعیت خیلی مناسبی داشتم . دکتر تاریخ زایمان رو برای من 5 مهر زده بود .
23 شهریور بود ، ( 24 ماه رمضان ) که من با یه دردی زیر شکمم از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 2:30 شبه . نگران شدم . دردش یه جوری بود 1 دقیقه درد داشتم 5_6 دقیقه آروم بودم . رفتم دستشوویی که ببینم کیسه آبم پاره شده یا نه،آخه تو خاطرات زایمان خونده بودم که با شروع درد ممکنه که کیسه آب پاره بشه . ولی دیدم خبری از آب اضافی نیست . نمیدونم چرا هی دستشوییم می گرفت ؟ خونه بابام اینا هم بودم .خلاصه تا ساعت 4:30 خوابم نبرد از شدت درد . دیگه نمی تونستم روی جام دراز بکشم . کمردرد خیلی شدیدی هم گرفته بودم . پا شدم و رفتم توی آشپزخونه تا برای مجید ( شوهرم ) و مرجان (خواهرم ) سحری آماده کنم. وقتی که بیدارشون کردم برای سحری به خواهرم گفتم که مرجان نمیدونم چرا زیر دلم درد می کنه هی میگیره ول میکنه . گفت آخخخییی نکنه بچه میخواد به دنیا بیاد؟ بعد از سحری به مجید گفتم ، اونم گفت نگران نباش اگه دردت زیاد شد میریم بیمارستان .منم تا صبح ازشدت درد خوابم نبرد .همش نگران بودم. ساعت 8:30 صبح بود که بابام بلند شد که بره سر کار. منم که خجالت میکشیدم که به کسی بگم درد دارم خودمو زدم به خواب تا بابام بره. بعدش که بابام رفت پاشدم تا برم حموم .که اگه موقع زایمانم بود تمیز باشم. مجید رو از خواب بیدار کردم . اون روز مجید خیلی کار داشت ولی به خاطر من سره کارش نرفت. توی حموم احساس کردم ادرار دارم . وقتی ادرار کردم دیدم همراه با ادرارم چند لخته خون اومد . دیگه با خودم گفتم زایمانم حتما امروزه .بس که دردم زیاد بود نمیدونم چرا هیچ احساسی نداشتم .انگار خوشحال نبودم که نی نیم میخواد بیاد.. نمیدونم چرا احساس تنهایی می کردم . دلم میخواست گریه کنم. توی حموم غسل کردم که خدا بهم صبرو تحمل درد کشیدن رو بده. بعد از اینکه از حمام اومدم موهامو سشوار کشیدم و آرایش کردم ولی با بیحالی . لباسامو پوشیدم و ساک بیمارستانمو برداشتم و از مامانم و خواهرم خداحافظی کردم و از زیر قران رد شدم و با بغض خیلی زیاد من و مجید تنهایی رفتیم بیمارستان.)مامان من 6 ساله که سکته کرده ،به همین خاطر قادر به راه رفتن نیست، اگه حالش خوب بود هیچ وقت نمیذاشت تنهایی برم بیمارستان ). دلم نمیخواست فعلا به کسی بگم . وقتی رسیدیم بیمارستان اول رفتیم بلوک زایمان تا معاینه بشم . جلوی در بلوک کلی خانوم نشسته بودن و تسبیح و قرآن دستشون بود داشتن دعا می کردن . درو باز کردن و من رفتم تو . یه خانوم ماما بود اول کلی سوال ازم پرسید بعد گفت بخواب معاینه کنم. وای من که از معاینه داخلی کلی بد شنیده بودم توی نی نی سایت حالا موقعش بود که خودم معاینه بشم با ترس و لرز خوابیدم گفتم تورو خدا یواش .وقتی معاینه کرد ضعف کردم از درد . خیلی بد بود.
ولی زود تموم شد . گفت دهانه رحمت 2 سانت بازه . گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی باید بستری بشی امروز زایمان میکنی . هم خوشحال بودم هم مضطرب .از توی سالن اون وری همش صدای جیغ و دادو فریاد میومد. به اون خانوم ماما گفتم اینا دارن زایمان میکنن ؟ گفت نه، دردشون زیاد شده ولی هنوز نزاییدن.من کلی ترسیدم .ماما گفت برید پرونده تشکیل بدید و بعداز اون برید آماده سازی برای آزمایش خون . آخه دکترم چند روز پیش که برای ویزیت رفته بودم پیشش برام نامه بستری و آزمایش خون و ادرار نوشته بود . اومدم از اتاق معاینه بیرون مجید بیرون وایساده بود . گفت چی شد معاینه کرد؟ گفتم آره امروز نی نی بدنیا میاد . کلی خوشحال شد . رفتیم پرونده تشکیل دادیم و بعدش برام آنژیوکت زدن و خون گرفتن .اومدیم دوباره بلوک زایمان پرونده رو دادیم . گفت لباساتو درار بده همراهت و لباس بیمارستان بپوش. یه خانومی دخترش میخواست زایمان کنه خدا خیرش بده اومد کمکم تا من لباسامو عوض کنم و بعدش برد داد به مجید حتی فرصت نکردم درست و حسابی با مجید خداحافظی کنم فقط از لای در دیدمش و براش دست تکون دادم همین . بغض داشت خفم می کرد . گفتم نمیشه موبایل پیشم باشه ؟ گفتن نه...
وارد یه سالنی شدم که 5 تا تخت توش داشت .بهش میگفتن اتاق درد!!! 4 تا از تختها پر بود همه داشتن داد میزدن و جیغ . یهو دیدم که همه به پاهاشون و پشتشون کلی خونابه ریخته . با خودم گفتم خدایا اینا چرا اینجورین؟ یه خانومی گفت برو بخواب رو تخت 5 . منم رفتم و خوابیدم. همش صلوات میفرستادم . با خودم گفتم اینا چرا اینقدر جیغ می کشن این که دردش اونجورا هم غیر قابل تحمل نیست . یهو دیدم یه ماما اومد با یه وسیله ای سراغم مثل یه چوب باریک بود می خواست کیسه آبم رو پاره کنه باهاش . گفت پاهاتو باز کن وای من مرده بودم از ترس . اونو کرد تو و کیسه آب یهو پاره شد و یه آبه گرم و غلیظ از اونجا شروع کرد به اومدن ولی کم کم . خیلی بد بود . میترسیدم از جام تکون بخورم . در همین حین هم هی میومدن از تخت 1 یکی یکی معاینه میکردن و صدای قلب جنین هارو گوش می کردن . یه ماما اومد و برای 2 نفر یه سرم وصل کرد و یه آمپول توش زد . دیدم که دختره که براش سرم زده بودن بین دردا خوابش میبرد منم هی گفتم پس برا من کی سرم میزنید؟ با خودم گفتم شاید این سرم مسکنه . نگو سرمی بود که توش آمپول فشارو میزدن . منم از همه جا بیخبر هی میگفتم برا منم بزنید. ماماهه میگفت هنوز زوده برات بزنیم تو تازه اومدی باید دهانه رحمت نمیدونم چند سانت باز شده باشه تا برات بزنیم .دردام زیادتر شده بود . با شروع هر درد صلوات میفرستادم و دعا میخوندم. اومدن معاینه کردن و گفتن الان برات سرم میزنیم . وقتی اومدن سرمو وصل کنن از ماماهه پرسیدم این سرم چیه؟؟؟؟؟؟ گفت این سرمه درد رو تند تر میکنه و زیادتر !!!!!!!!!!! گفتم وای چه غلطی کردم گفتم برام وصل کنید.مدام ازم آب میومد و با زدن اون سرم دردام وحشتناک شده بود . اینم بگم که من از ساعت 11 صبح بستری شده بودم. اونجا هم اصلا حتی یه دونه ساعت هم نبود که ببینم چه موقع از روزه .انگار یه دنیای دیگه بود .دیگه با شروع انقباضها نمیتونستم آروم باشم اصلا دست خودم نبود دیدم اون بیچاره ها حق داشتن دادو فریاد میکردن . من کلی گریه کردم و برای همه دعا کردم . از شدت درد به خودم میپیچیدم و داد میزدم .اینم بگم که من از دیشب هیچی نخورده بودم.چون شنیده بودم که موقع زایمان باید شکمت خالی باشه . دلم داشت ضعف میکرد. به یکی از ماماها گفتم، گفت الان به همراهت میگم برات آبمیوه بیاره. ابمیوه رو که خوردم بهتر شدم. در همین حین هم پشت سر هم هی معاینه و گوش کردن صدای قلب .اینقدر دردام زیاد شده بود که داشتم میمردم کمرم داشت میشکست . صد رحمت به درد پریود.یهو از شدت درد بیهوش شدم. چشمم رو که باز کردم دیدم دکترم و 4 تا ماما و 3 تا پرستار بالای سرم هستن .همه نگران و پریشون .برام اکسیژن وصل کردن صد بار هم معاینه شدم . نگو که جنین افت ضربان قلب پیدا کرده بود.دکتر گفت آمادش کنید ببریدش اتاق عمل برای سزارین . گفتم چرا؟ چی شده؟ گفتن نگران نباش چیزی نیست . دکتر معاینه کرد گفت این که دهانه رحمش فوله زود باشید سوند وصل کنید لباساشم عوض کنید. لباسامو دراوردن و برام سوند وصل کردن که خیلی سوزش داشت. دوباره ضربان رو گرفتن و گفتن که خدارو شکر خوب شده نمیخواد سزارین بشه. سوند رو کشیدن.با خودم گفتم خدارو شکر که سزارین نشدم من که درد طبیعی رو کشیدم . گفتن با شروع هر انقباض باید زور بزنی مثل موقعی که میخوای ( ببخشید ) مدفوع کنی تا زودتر ببریمت اتاق زایمان . منم با هر انقباض تا جایی که میتونستم زور میزدم . داشتم دیگه میمردم. هی میگفتم خدایا پس کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه مامای خیلی خوش اخلاقی بود هی منو تشویق میکرد میگفت آفرین خیلی خوب پیش میری.اومد دوباره معاینه کرد و گفت پاشو بریم برا زایمان . من خیلی خوشحال شدم گفتم دیگه داره تموم میشه الانا دیگه شروینم رو میبینم. رفتم و خوابیدم سر یه تخت . تخت بغلیم هم یه خانومی بود که داشت بچه سومش رو به دنیا میاورد
دکتر می گفت هر وقت انقباضات شروع شد بگو و خودتم زور بزن . وقتی انقباض شروع شد دکتر با دوتا آرنجاش چنان فشارهایی روی شکمم میداد که میخواستم بترکم . حتی نمیتونستم خودم زور بزنم . نفسم داشت بند میومد. بعدش با قیچی واژن رو کمی شکاف دادن تا سر بچه راحت بیاد بیرون که 5 تا بخیه خوردم بعدش. با یه زور سر بچه اومد بیرون .دکتر گفت بند ناف دور گردنشه . بند ناف رو دراورد و بعدش با یه زور دیگه بدنش اومد بیرون . وای باورتون نمیشه به محض اینکه به دنیا اومد تمام دردهایی که داشتم تموم شد . اصلا باورم نمیشد که این بچه منه . خیلی ناز بود . اصلا هم گریه نکرد همش داشت اینور اونورو نگاه میکرد . همه گفتن وای چه پسر خوشکلییییی . گذاشتنش روی شکمم . خیلی خوشکل بود و کوچولو . من از شدت خوشحالی همش اشکام سرازیر بود نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. ولی خیلی حس خوبی بود.بعدش بردن تا تمیزش کنن . یه ماما اومد تا بخیه کنه . یه آمپول بیحس کننده زدن بعد شروع کردن به بخیه زدن آخراش دیگه بیحسیش داشت تموم میشد ،یعنی قشنگ دوختن رو حس میکردم. چندشم میشد. بعد منو بردن تو ریکاوری و خواهرم اومد و لباسهای شروین رو تنش کرد . اصلا گریه نمیکرد آروم و ساکت همش به اینور و اونور نگاه میکرد.بعد یه ماما اومدو شروین رو گذاشت توی بغلم و بهم گفت که چه جوری باید شیرش بدم .وقتی سینمو گذاشت توی دهنش یه جوری میخورد انگار که صد سال بلد بوده . ولی کم خورد انگار که خیلی گرسنش نبود . همون موقع مجید به موبایل مرجان زنگ زد من جواب دادم .بس که سرحال بودم مجید باورش نمیشد که خودمم. گفت تو چرا اینقد حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! من انتظار داشتم از شدت بی حالی نتونی حرف بزنی. خلاصه بعدش منو بردن بخش و مامان مجید هم اومده بود . مرجان نی نی رو برد تا مجید ببیندش . همون روز هم تونستم از جام پاشم . فرداش از بیمارستان مرخص شدم .البته قبل از مرخص شدن باز یه معاینه داخلی کردن که با وجود بخیه هام خیلی درد داشت و حالم بد شد و تمام بدنم از داخل میلرزید .جای بخیه هام درد میکرد و نمیتونستم درست بشینم . تا تقریبا 1 ماه بعداز زایمانم هم هنوز بخیه ها کامل نیافتاده بودن. خدارو شکر شروین هیچ مشکلی نداشت . زردی هم نداشت .
شروین من در تاریخ 23/6/88 ساعت 4:45 عصر روز دوشنبه ( 24 ماه رمضان ) با وزن 3 کیلو و قد 47 سانت با زایمان طبیعی به دنیا اومد .
زایمان طبیعی خیلی خوبه ولی دردش زیاده البته غیر قابل تحمل نیست.به نظر من بهتراز سزارینه. من اگه دوباره بخوام بچه دار بشم همون زایمان طبیعی روانتخاب میکنم . البته با اپیدورال . اونایی که این خاطره رو میخونن از زایمان اصلا نترسن چون هرچی هست بلاخره تموم میشه و ما میمونیم با خاطراتش.
10 روز دیگه شروین 4 ماهش میشه.
ببخشید اگه طولانی شد ........
دلتنگــــــــم .... دلتنگ آنچه که میتــــوانست باشد و حالا نیـســـــــــت....
بفرمایید این هم خاطره من :

هفته قبل از زایمان که برای معاینه رفتم دکتر گفت خروجی لگنت تنگه و احتمال اینکه طبیعی زایمان کنی 50-50 هست . یه سونو هم برای اندازه گیری دور سر جنین برام نوشت که خیلی خیلی مهمه و گفت تلفنی جوابش رو بهش بگم که اگه دور سر بالای 9.5 باشه نمیتونم زایمان کنم . از طرفی من هم به دکتر گفتم که خیلی روی طبیعی بودن اصرار ندارم چون همش خودش میگفت ممکنه تا اتاق زایمان هم بری حتی پارگی هم ایجاد کنیم و نتونی زایمان کنی و سزارین بشی این بود که من به دکتر گفتم نمیخوام کار به جاهای باریک بکشه


حدود 10 روز به تاریخ زایمانم مونده بود . حدود ساعت 1 نصفه شب احساس کردم که دارم خیس میشم به بیمارستان زنگ زدم گفتند بیا . خلاصه رفتیم و بعد از ثبت مشخصات وارد اتاق پذیرش زایشگاه شدم . بعد از پوشیدن گان و دادن آزمایش خون و ادرار یه مامای مهربون و خوش اخلاق و البته خوشگل اومد و از خودم و از جنین نوار قلب گرفت بعد هم معاینه کرد و گفت که دهانه رحمت 1 انگشت باز شده . خلاصه یه اتاق بهم دادن و گفتن راحت بگیر بخواب که تا صبح هیچ خبری نیست . البته تا صبح سرم و دستگاه مانیتور جنین بهم وصل بود . بعد هم هیئت همراه شامل بابایی آینده مامان جون آینده و خاله جون آینده رو فرستادن خونه و گفتن برید بخوابید صبح بیایید


صبح زود دوباره هیئت همراه اومدن و مامانم رو دیدم که گان پوشیده و داره میاد تا اومدیم سلام علیک کنیم پرستار اومد و مامانم رو بیرون کرد و گفت فقط همسر . جدود 8 صبح دکتر جون اومد و معاینه کرد و گفت حدود دو انگشت باز شده ولی فعلا اینداکشن رو انجام نمی دیم (آمپول فشار ) و بهتره که باز هم صبر کنیم ولی من همش نگران بودم چون توی کلاسهای توجیهی گفته بودن که اگه کیسه آب بیشتر از 15 ساعت پاره باشه نوزاد باید بستری بشه . خلاصه تا حدود 1 ظهر بدون هیچ اتفاقی گذشت . کماکان دیتگاه مانیتور وصل بود و گهگاهی معاینه می شدم . اما دهانه رحم تعییری نمی کرد و من هم دردی نداشتم فقط ضعف داشتم و گرسنه م بود اما به جز مایعات اجازه خوردن چیزی رو نداشتم .

ساعت 1 بعد از ظهر دکتر تماس گرفت و اجازه اینداکشن رو داد و یه ساعت بعد من دردام شروع شد که از مون اول هر دو دقیقه من 30 ثانیه درد داشتم . بعد دکتر بیهوشی اومد و اپیدورال رو وصل کرد که درد خیلی کمی داشت . البته اصولا باید دیرتر اپیدورال میزدن ولی چون من افتادگی میترال دارم دکتر بیهوشی گفت که زودتر اپیدورال رو وصل میکنیم که درد زیادی نداشته باشی . خلاصه من هی دردام بیشتر میشد و تکنسین بیهوشی رو کچل کردم از بس گفتم دوز دارو رو زیاد کن . البته بیشتر ترسیده بودم چون دردام زیاد میشد و دهانه رحم تعییری نمیکرد . چند بار هم دکتر اومد سر زد و بار آخر گفت که اگه تا یه ساعت دیگه به 4 سانت نرسی سزارین میکنیم چون نباید به قلبت فشار بیاد

ه ساعت هم گذشت و من تقریبا به چهار سانت رسیده بودم که دکتر اومد و با مشورت دو تا دکتر دیگه تصمیم به سزارین گرفتن . جالب اینجاست که مامایی که از صبح با من بود دلش راضی نمیشد و همش از دکتر وقت اضافه میخواست . آخرش هم با ناراحتی اومد و گفت خیلی حیف شد عوضش بعدا به بچه ت میگی که من تلاش خودمو کردم . بعد از اون گفتن بریم اتاق عمل ولی ما باید مسئول بند ناف رو خبر می کردیم خلاصه باهاش تماس گرفتیم و گفت که یه ساعت دیگه به بیمارستان میرسه . توی این فاصله هم آمپول فشار رو قطع کردن و دوز اپیدورال رو بردن تا آخر که دیگه تقریبا به حالت فلج رسیده بودم و هیچی حس نمیکردم

بعد از یک ساعت که من بیشترشو خواب بودم رفتیم اتاق عمل . از توی شیشه لامپ بالای سرم دیدم که دارن سوند می زنن ولی من هیچی حس نمی کردم هههههههههه همش می پرسیدم چرا شوهرم نمیاد . بعد یه پرده جلوم کشیدن و دو تا دستامو بستن . دکتر اومد و من حس کردم که یه چیزی خیییییلی آروم از روی شکمم رد شد (چاقو) چند دقیقه بعد دکتر نادری به دکتر بیهوشی گفت فشار بده اونم با تمام هیکلش افتاد روم و یدفعه صدای گریه بچه رو شنیدم وهمون موقع شوهرم رو دیدم که داره فیلم می گیره . همش میخواستم بگم چه خوشگله ولی نمی تونستم حرف بزنم و فقط اشک می ریختم . یه میز کنار من بود که روی اون بچه رو تمیز کردن و بعد آوردن و نشونم دادن بعد از اون هر چی مقاومت کردم که بیدار بمونم نشد و خوابم برد (بعدا شوهرم گفت که از همون اول اجازه داشته که بیاد تو ولی خودشون گفتن توصیه به این کار نمی کنیم و بعد از بیرون آوردن بچه صداش کرده بودن توی اتاق)

اینم عکس زمان تولدش

http://www.freezpic.com/pics/0284cd6a6f41032f9d93d20ac2ff94fc.jpg


2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792