خاطره زایمانه منم اینه:
از شب 5 شنبه تا صبح درد داشتم، یه درد مداوم که توی پاهام و زیر دلم بود و وقتی راه میرفتم آروم می شد وقتی می خوابیدم دوباره شروع میشد، صبح جمعه که شوهرم بیدار شد، بهش گفتم درد دارم یه کم صبر کردیم ولی آروم نشد.
رفتیم بیمارستان، تا رسیدیم اونجا دردام خوب شد و وقتی معاینه ام کردند گفتند خبری نیست و درد کاذب بوده، ما هم با خیال راحت رفتیم بیرون ناهارمونو خوردیمو اومدیم خونه.
صبح شنبه که شوهرم داشت می رفت سر کار دوباره دردام شروع شد گفتم بازم سرکاریه و چیزی نیست، بهمین خاطر به اونم چیزی نگفتمو رفت منم رفتم حمام گفتم آب داغ خوبش میکنه ولی اینبار فرق می کرد، دردا میومد و می رفت برعکس روز قبل که دردها مداوم بود، و با حرکت من خوب نمی شد، توی کمرم بود و ازاونجا میومد و میرسیر زیر دلم و تموم می شد.
ااز حمام اومدم بیرون موهامو سشوار زدم و کیسه آبگرم درست کردم و خوابیدم ولی هرچی میگذشت دردا شدیدتر می شد، زمانشو گرفتم دیدم دقیقا هر 5 دقیقه یه بار شروع میشه، البته بعضی وقتا یه دقیقه هم اینور اونور میشد، ساعت 10 دیگه دردا شدید شده بود و زنگ زدم به شوهرم اونم نیمساعته خودشو رسوند، ارایش کردمو به مامانم اینا زنگ زدم گفتم ما می ریم اگه خبری بود زنگ می زنیم که بیاین.
وقتی رسیدیم دم بیمارستان مامانم دم در ایستاده بود از شوهرم خداحافظی کردم و یه کم هم گریه ام گرفته بود، رفتیم تو معاینه کردند و گفتن دهانه رحم 2 سانت باز شده لباسامو عوض کردنو فرستادنم توی بخش زایشگاه با مامانم اینا هم خداحافظی کرمو تک و تنها و با چشم گریون رفتم تو.
دردام خیلی شدید شده بود و هر بار که می یومد دیگه به خودم می پبیچیدمو می نالیدم، خوابوندنم روی تخت .
ترسیده بودم و می گفتم نکنه اشتباه کرده باشمو نتونم دردشو تحمل کنم، ترسم وقتی به اوج رسید که مرتب یکی میومد معاینه ام میکردو بلافاصله بعدش بهم می گفت دکترت می دونه بچه ات درشته؟!!!
دکتر منم که تا روز آخر میگفت تو شکمت گول زنکه و بچه ات ریزه!
دردام که شدیدتر شد ترس همه وجودمو گرفته بود میگفتم دکترمو می خوام ببینم بگید بیاد پیشم ولی کسی بهم توجهی نمیکرد و کار خودشونو میکردن، تنها کاری که خیلی خوب بلد بودن معاینه کردن بود که با زیاد شدن دردام دیگه درد اون غیر قابل تحمل شده بود، هنوز هم امیوار بودمو هر چی دردام بیشتر می شد یه کم ته دلم خوشحال می شدم که دارم به لحظه زایمان نزدیکتر میشم، ولی وقتی بعد از دو ساعت و نیم پرستار معاینه ام کردو گفت دهانه رحم همون دو سانته دیگه خودمو باختم، بخصوص که مدام هم می شنیدم که می گفتن بچه درشته.
دیگه دردا طوری شده بود که وقتی میومد سراغم مثل این بود که یه جریان برق از توی استخونهام رد بشه و بره، من با تمام وجودم داد میزدم و وقتی دردم آروم میشد به چرستارا التماس میکردم یه کاری کنن دردام کم بشه ولی هیچ کاری نمی کردن و میگفتن باید حداقل دهانه رحمت 4 سانت باز بشه ولی من داشتم می مردم دو ساعت دیگه هم گذشت و دهانه رحم فقط یک سانت باز شده بود، دیگه نمی تونستم، می گفتم دارم می میمیرم، ولی کسی کاری نمیکرد، نه از دکترم خبری بود نه از مسکن و گاز که دکترم بهم گفته بود.
فقط معاینه پشت معاینه یک ساعت و نیم دیگه گذشت و من هر بار احساس می کردم اگه اینبار درد بیاد سراغم قطعا می میرم ولی درد هم میومد و می رفت و من بازم زنده بودم، یه لحظه با خودم گفتم بلند میشمو می رم بیرون و خودمو میرسونم به مامانم اینا و میگم دکترمو پیدا کنن، همون موقع یه پرستار اومد سراغم درست لحظه ای که درد هم اومد سراغم و با اصرار می خواست همون موقع منو معاینه کنه میگفتم صبر کن ولی اونم کار خودشو میکرد دیگه داشتم دیوانه می شدم نمی دونستم درد زایمانو تحمل کنم یا درد معاینه رو تازه یادمه پرستاره می گفت خانم اصلا همکاری نمیکنیا.
دیگه التماسام به ضجه زدن تبدیل شده بود، یادمه مانتوی یه پرستارو محکم گرفته بودمو ول نمیکردم و ازش می خواستم دکترمو بیاره، از این می ترسیدم که دکترم آخرین لحظه بیاد و بگه باید سزارین بشه.
تازه دهانه رحمم 4 سانت شده بود، بهم گاز دادن تنفس کنم با تمام وجودم نفس میکشیدم ولی هیچ تاثیری نداشت.
احساس می کردم شکمم داره پاره میشه و فریاد میزدم شکمم داره می ترکه، تا اینکه یه پرستار اومد و گفت باید کیسه آبتو پاره کنم، و بعد هم همون معاینه لعنتی که اینبار دیدم یه آب داغی داره میریزه روی پاهام، داغی آب یه کم دردمو کم کرد، و احساس اینکه شکمم داره پاره میشه هم کمتر شد.
همون موقع دیدم دورم شلوغ شد و یه اصطلاحات پزشکی هی تکرار میشد و به هم میگفتن، منم که ترسیده بودم هی میگفتم چیه چی شده؟
یکی از پرستارا گفت میخوایم ببریمت اتاق عمل الان هم دکترت میاد دیگه راحت باش.
ظاهرا دخترم توی آبش مدفوع کرده بود و می گفتن باید زودتر بیارنش بیرون.
وقتی بردنم اتاق عمل عین معتادا به خودم می پیچیدم، بیمارستانو گذاشته بودم روی سرم و به زمین و زمون بد و بیراه میگفتم.
دکتر بیهوشی اومد سراغمو یه سری سوال پرسید دیگه نمی تونستم تحمل کنم و یادمه بجای اینکه جوابشو بدم، داد میزدمو می گفتم وای بحالت یه بار دیگه دردم بگیره و من به هوش باشم.
وقتی دکترم اومد دیگه نا نداشتم و فقط بهش گفتم منو کشتییییییییییییییییی.
از نخاع بی حسم کردن، انقدر درد داشتم که اونو اصلا حس نکردم و فقط التماس میکردم منو بیهوش کن، و بعد یهو همه چی آروم شد، دیگه پاهامو احساس نمیکردم یه پرده سبز کشیدن جلوم و یه دقیقه بعد صدای دخترمو شنیدم.
دکترم همینطور که داشت کارشو میکرد میگفت منکه باهات قهرم و به پرستارا میگفت دخترشو نشون ندیدن بهش.
من که دیگه فقط حواسم به دخترم بود و داشتم گریه می کردم، یادمه یه عالمه جمله از قبل آماده کرده بودم که با دیدنش بهش بگم ولی همه رو فراموش کرده بودمو یه بند میگفتم مامان الهی قربونت بره، می دیدمش از دور یه پرستار داشت تمیزش میکردو بند نافشو درست میکرد و اونم یه بند گریه می کرد.
دکتر بیهوشی می گفت دخترشم مثل خودش کولیه ، مادر و دختر بهم میاین.
پرستار کارش تموم شدو آوردش پیشم، لپشو چسبوند به صورتم، خیلی دوستش داشتم ولی با اون چیزی که تصور کرده بودم خیلی فرق داشت، گفت اینجا سرده باید ببریمش.
چند دقیقه بعد منم بردن بیرئن اتاق عمل یه کم اونجا بودمو بعد هم بردنم بیرون، اولین کسی که دیدم شوهرم بود، تا به حال صورتشو اینقدر ذوق زده ندیده بودم، با یه خوشحالی عجیبی بهم گفت دخترمون خیلی خوشگله دستت درد نکنه دختر به این خوشگلی برامون آوردی.
منکه داشتم فقط گریه میکردم و نمی تونستم حرف بزنم ولی از خوشحالی اون همه اتفاق هایی که افتاده بود فراموش کردم، خیلی زود دخترمو آوردن و شیرینترین اتفاق زندگیم افتاد، لحظه ای د که می خواستم بهش شیر بدم!
فرشته کوچولوی من سوژین