ترس نداره عزیزم.این چیزا عادیه.
خب همه ی ما انسانیم دیگه.
اما آفرین که هوای بچه رو داری و به امان خدا تو کوچه و...رها نمیکنی.
خدا فرزند عزیزتونو حفظ کنه.
خوب میشه.من خودم از چهار سالگی تا نوجوانی متاسفانه گاهی با وجود مراقبتهای مادرم چند باری به دلایل مختلف تجربه های جالبی برام پیش اومد به خصوص از طریق بچه های بی ادب پای ماهواره و رقص و....
حالا جالبه توی چهار سالگیم آقای همسایه یه چیزی بهم گفت و اون موقع فکر کرد من نمیفهمم و من یادمه یه جواب الکی بهش دادم اما خوب درست و غلط رو میفهمیدم و خودم دیگه پیش هر کسی نمیرفتم البته مهمه که ترس بچه ریخته بشه که بچه منزوی نشه و از همه فرار کنه و با ترس وارد اجتماع بشه،چون این هم آسیب میزند.
از اون طرف هم خودش باید یاد بگیره کاری کنه و حرفهایی بزنه که خوبه و درسته وگرنه از چیزها و جاهایی که پوست داره بره ممکنه محروم بشه و باید مراقب صحبتها و رفتارش توی جمع و مهمونی و...باشه.
با تجربه های تلخی که خودم داشتم و شاید هیچ وقت برای کسی نگفتم خداروشکر چون توی خونمون مادرم به ادب و رفتار درست اهمیت میداد و در حد خودش واقعا زحمت کشید،ما اهل هر دوست و رفیقی نشدیم خداروشکر.
شوهرم هم گاهی خاطرات دوران قبل از ازدواجش رو میگفت که بعضیا تو چه خط هایی بودن ولی میگفت ما هم جوون بودیم،شاید اذیت میشدیم ولی انگار دعای پدر و مادر،تربیتشون و اینکه خدا کمک میکرد ما اصلا دور میشدیم از یه سری آدمها.
ولی دوست بودن پدر و مادر و همدردی تو سختی ها با بچه خیلی مهمه.
از خدا میخوام کمکمون کنه به خصوص توی این دوره زمونه واقعا دوستهای خوب و صمیمی برای بچه هامون باشیم.