تو شهر ما دخترا هم زود ازدواج میکنن هم حداکثر ۱ سال بعدش باردار میشن ولی من چون سنم پایین بود نذاشتم الان ۴ ساله متاهلم دیگه ۱ سال پیش اقدام کردیم هیچ نمیشه چون شوهرم ۳۰ سالشه همش بهش میگن پس کی بچه میارید خلاصه شوهرم مشکل کم تحرکی داره منم تنبلی دیگه کم کم همه فهمیدن چون شوهرم به آبجی هاش و مامانش گفت مشکل از منه و ما بچه دار نمیشیم خلاصه امروز داشتم با بچه جاریم بازی میکردم ۳ سالشه خیلی بامزه و شیطون و بانمکه خیلی دوستش دارم هی بوسش میکردم و رو پاهاش چرخش میدادم اونم شروع کرد دستم رو گاز میگرفت (یواش) و میخندید و من قلقلکش میدادم جاریم سرگرم غذا درست کردن بود دیدم یهو اومد تو پذیرایی (آخه ما هر دو خونه پدر شوهرم زندگی میکنیم البته من طبقه بالاشونم)دیدم جاریم با اخم و لحن تندی گفت پارساااااا مگه نگفتم بازی نکن اگه بلایی سرت بياد یا سرت بشکنه چی جواب باباتو بدم مگه نگفتم با کسی بازی نکن بچه همین طوری الکی به دست نمیاد چرا حواست نیست دست مریمو چرا گاز گرفتی میکروب میره تو دهنت(من تازه شسته بودم دستمو هنوز خیس بود) بیا این ور ...دیدم زیر لبی گفت خدایا پسرامو از چشم بد دور کن تا بلایی سرشون نیومده و دست پارسا رو گرفت و با اخم کشوند و رفت من مات و مبهوت وایساده بودم 😔گفتم یعنی چی خدایا؟ مگه من خواستم پسرش رو بکشم؟ یا اذیتش کنم؟انقد دلم شکسته تا ۱ ۲ ساعت هی گریه میکردم و الانم انقد ناراحتم صدام بالا نمیاد