عزیز دلم ❤️ چرا قبلا که در این باره صحبت کردیم
گفتم که همسر من هم به شدت آدمی بود که سخت گیر بود
حق نداشتم من با غریبه حرف بزنم حتی جنس خودم 😊
یعنی در این حد 👌
حق نداشتم تنهایی برم در خونه رو باز کنم چه برسه که برم یه تک پا بیرون 😊
حق نداشتم بیرون رفتنی آرایش داشته باشم 👌
حق نداشتم بیرون رفتنی ...مثلا به رستوران و اینا که سالی شاید یه بار به زور میرفتیم ..روبه روی جماعت بشینم 😊
.حتما باید پشتم به جماعت بود 👌
حق نداشتم پرده ی خونه ام رو بکشم به خونه ام نور خورشید بیوفته 😊
یعنی همسرم که از سر کار میومد اول پرده ها رو چک میکرد که ببینه که از کنار پنجره بیرون دیده میشه یا نه 🤦
و یا از بیرون هی میرفت می پایید وای بر من میشد اگه از پنجره بیرون خونه ام دیده میشد 😊
خیلی خیلی حساس بود همسرم ❤️
همیشه اکه میخواستم برم بیرون باید یا با خودش میرفتم یا زنگ میزدم برادرم ...میومد دنبالم میبرد
بذار یه خاطره رو هم تعریف کنم...فک نکنی عزیزم فقط برای تو این روزها 😊😃
یه روز با نامادری اولم که حرف می زدم گفتم ...مامان فردا میخوام بیام خونتون ...داداشم رو بفرست دنبالم بیاد منو بیاره خونه اتون ...امید دیر وقت میاد ❤️
برگشت گفت امید که تو رو نمیپاد خودت سوار آژانس شو بهش میگی که با داداشم رفتم ...
گفتم آره فکر خوبیه اینطوری میگم ولی حواست باشه که به داداشم بگی که معصومه با تو اومده ...اگه امید بهش زنگ زد یه وقتی
گفت باشه ❤️ شب اش امید اومد❤️گفتم عزیزم فردا برادرم میاد دنبالم میرم خونه ی مادرم
گفت کی میاد داداشت ؟گفتم ساعت دوازده اینا نمیدونم دقیق
خلاصه فردا شد و معصومه کوله اش رو جمع کرد😃 ...آماده ی رفتن شد ...باور میکنی دخترم شش سالش بود ولی من حق نداشتم تنهایی جایی برم ؟
ساعت دوازده بود که رفتم سر کوچه زنگ زدم به آژانس
نگو همسرم منو میپاد 🤦وای بر من ...اومد جلوم گفت کووو داداشت 😢
هول هولکی زنگ زدم به نامادری ام ...خدا بهش عزت و سلامتی بده ...زن فهمیده ای ❤️
گفتم مامان کو داداشم دیر کرد آخه ؟
گفت توراه ...قطع کن ببینم کجا مونده
همسرم داد زد که ...کو ...تو به من دروغ میگی ...فکر کردی من احمقم🥺 ...برو گم شو تو خونه 🤦و هزار تا فحش دیگه
گفتم چه دروغی آخه ؟ چرا اعصبانی میشی ؟یه لحظه اجازه بدم من حرفمو بزنم
چشمش رو بسته بود و دهنش رو باز کرده بود 🤦
تو همین لحظه ها بود که داداشم با آژانس رسید به دادم 😊
یعنی موندم به بزرگی خدا که 😊چطور برادرم تو فاصله ی کم خودش رو رسوند 😍
از همه مهمتر خدا باهام بود .. آزانسی که بهش زنگ زده بودم نمیدونم چرا نیومد 😊اصلا خبری ازش نشد 👌
داداشم اومد ..دید جرو بحث میکنیم ..داداشم گفت ببخش خواهر
معطلت گذاشتم تو راه تصادف شده بود راهها بسته شده بود 👌
بعد داداشم روبه همسرم کرد گفت نبینم به خاطر تو میگی ها چی شد حالا ؟
همسرم سر افکنده شد گفت دیگه از اینکارا نکن ...تا نرسیده جلوی در ...از خونه نیا بیرون 🤦
منظور از تعریف این داستان عینی ...اینکه گلم
درسته نقدم میکنی ولی بی انصافی نکن کی از من سوال پرسیدین جواب ندادم ؟
اینجا گروه اقتصادی ولی من با این همه حال هر کمکی از دستم بر بیاد در هر زمینه ای انجام میدم ... راهنمایی میکنم
...از خونه زندگی خودم حرف میزنم ...که شاید یه کمکی باشم برای دوستانم❤️ دیگه نمیشه که من بدونم مشکل تو چیه راجبش حرف بزنم 👌 شاید من بدون سوال کردن ازم اینارو بگم
دوستان بیان بگن خب چه ربطی داره ؟ما اومدیم اینارو بخونیم 👌
بگزریم حالا .....
پس اینو بدون عزیزم برای خیلیا شاید اتفاق بیوفته 👌
همسر من یکی از اون خیلیا بود که ...خیلی روم حساس بود
تنها کاری که کردم ...اعتمادشو جلب کردم ❤️
گفت حق نداری بیرون بری تنهایی گفتم چشم 👌
گفت حق نداری آرایش کنی گفتم چشم عزیزم فقط برای خودت آرایش میکنم ❤️
اولین بارم بود که میخواستم یواشکی برم که اونم اونطوری شد 🤦
اونجا بود که فهمیدم باید بشینم خونه و اعتماد همسرم رو جلب کنم ❤️ به مرور زمان درست خواهد شد عزیزم
ببین الان شرایط منو با شرایط هجده سال پیش 😊
و خیلی خیلی قلب سیاهی های دیگه اش که بماندددددد
نمیدونم فارسی اش میشه قلب سیاه یا چی 😊😁😉