سلام پاییزجون .
حرفهای حنا و ترانه کاملا درسته ،حیف نیست به خاطر برادر شوهر و جاری دیوونه ات ،رابطه خودت و آقا مهدی رو خراب می کنی ؟؟؟
اگه یه کسی آدم بکشه ،یک بار میبرنش دادگاه .یک بار محاکمه اش می کنند و یا اعدامش می کنند و یا بهش حکم عفو میدن و تمام .
اینطوری نیست که ۵۰ سال ، ماهی یک بار ،طرف رو بکشونند دادگاه و بگن چرا این کارو کردی !!!!الان تو هم داری همین کار رو با همسرت انجام میدی ،در صورتی که اون تقصیر و گناهی نداره .
ما باید به نیت و هدف و انگیزه آدمها نگاه کنیم .به نظر من ،همسر تو نمی خواسته دعوا رو از این بیشتر کنه به خاطر همین واکنش تندی نشون نداده ....نه اینکه بشینه نقشه بکشه که با برادرش بخوان متحد بشن تا تو رو اذیت کنند !!!!!
این پرونده توی ذهن تو بازه و اگه نبندیش تا ۱۰۰ سال دیگه هم باز میمونه .تو که خودت رو میشناسی ،باید همون موقع جوابشون رو میدادی ...الان هم که بعد از چند سال نتونستی فراموش کنی ..علتش همینه که از دست خودت عصبانی هستی که چرا جواب ندادی و اونها رو سرجاشون ننشوندی ...بعد چون نمیخوای که این واقعیت رو بپذیری ،خشم و قهرت رو میبری روی همسرت و او رو مقصر میدونی ،که به این میگن مکانیسم جابه جایی و کاملا شناخته شده است .
نکته بعدی اینکه ...اصلا چرا این حرف اینقدر مهم و بزرگ شده ،اصلا اگه کسی گفته باشه که پدرشوهرت رو ببرند بهزیستی مگه حرف بدیه ؟هرکسی گفته ،حرف بدی نیست
پدرشوهرت تو رختخواب افتاده بود و پوشکش می کردند ،این وظیفه عروس ها نبود که اونو تر و خشک کنند .
من جای تو باشم همین رو میگم .میگم اصلا گفتم... خب که چی ؟؟؟؟
دایی پدرم سنش بالا بود و این اواخر اصلا هیچ کس رو نمی شناخت .پارسال آورده بودن خونه پسرش و عروس بدبخت با دوتا بچه کوچیک باید از او هم مراقبت میکرد.یه مرد خیلی چاق و قوی هیکل بود که اصلا آدم باورش نمیشد که مغزش دیگه کار نمیکنه ....خلاصه جدیدا بردن گذاشتنش خانه سالمندان .مادرم زنگ زد گفت وایییییی... چه کار زشتی کردن .بابات گفته خودم میرم میارمش خونه خودم
عجب بچه های نامردی داره و ...گفتم مادرمن چاره ای نداشتن .خب تو الان جای اون عروس بودی می خواستی زندگی خودت و بچه هات رو خراب کنی و یه آدم عقده ای بشی که عوضش همه ازت تعریف کنند و بگن آفرین چه عروس خوبی ،چه پسر خوبی !!!اون بیچاره که دیگه عقلش کار نمیکنه و مثل یه گیاه فقط به آب و غذا نیاز داره پس چرا زندگی اینهمه آدم خراب بشه ،فقط به خاطر حرف مردم ؟؟؟
خلاصه که رفته بود به بابام حرفهای من رو گفته بود و از رفتار پدرم متوجه شدم که باهام سنگینه و تو دلش میگه عجب دختری دارم !!!😄😅ولی بعد چند روز آروم شد و دیگه چیزی نگفت.
بچه ها من خودم هم که بار اول این حرفها رو از یه استاد روانشناسی شنیدم شوکه شدم ،الان شما هم احتمالا از دست من ناراحت میشید ولی واقعا اگه یه روزی ما پیر بشیم و ناتوان و حتی نتونیم بریم دستشویی و کارهای شخصیمون رو انجام بدیم و عقلمون از کار بیفته،آیا راضی هستیم که بچه هامون این کارها رو بکنند و عوضش زندگی هاشون خراب بشه و هر لحظه آرزوی مرگ ما رو داشته باشند که راحت بشن و بعد دوباره بابت این فکر عذاب وجدان داشته باشند ؟ یه پولی پس انداز داشته باشیم توی خونه خودمون پرستار بیاد کافیه .منت عروس و داماد و بچه هم سرمون نیست .البته که انشالله تا آخرین لحظه عمرمون سالم و سلامت باشیم و هیچ وقت محتاج هیچ کس نشیم .🤲🤲🤲🤲🤲🤲