سلام دوستان گلم
ممنونم از همتون پاییز،سارا،ترانه ،مینا و زهرا جون
همه حرفاتون رو خوندم ریپلای نزدم که تاپیک خیلی نره جلو
میدونم و مطمئنم که جدایی بهترین راهه ولی از اینکه شرایطش رو ندارم تحملش برام خیلی سخته
بچه ها یه چیزی بگم من خودمم به شدت مشکوک شدم به همسرم و اصلا هیچ اعتمادی ندارم بعد اونم متوجه این اخلاقم شده..خودمم حس میکنم ریشه هایی از پارانوئید دارم
نمیدونم شایدم منم شبیه مامانم شدم و شرایط زندگی که از اول ازدواجم بود دامن زد به این اتفاق...
من با حرف های سارا بیشتر موافقم یه روز خودمو تو دل جدایی تصور کردم که شرایطم چطوری خواهد بود
اولا شوهر من نظامیه و صددر صد از قانون بهتر از من سر در میاره
حالا شرایط من: من نه پول دارم نه طلا متاسفانه پدرم معتاده و مامانم خیلی دمدمی
من از بچگی بدون عزت نفس بزرگ شدم💔 با توجه به مشکلات یعنی این ترس تو وجود من بوده که کسی منو نمیخواد چون پدرم معتاده چون بی پوله اینو مامانم تو ذهن ما کرده بود و متاسفانه منو ۱۴ سالگی با اولین خاستگار شوهر داد
بابام اینا تو یه شهر کوچیک زندگی میکنن که مردم سرشون تو
زندگی همه هست.
دخترم اخ دلم براش کبابه طاقت ندارم ناراحتیش رو ببینم میدونم به شدت ضربه میخوره و الان تحملش رو نداره
شرایط خونه پدری من خیلی متشنجه و با رفتن من زندگی بدتر ی رو تجربه خواهم کرد
من حس میکنم اول باید خودمو درمان کنم حس میکنم افسرده شدم مدام دارم گریه میکنم خیلی خستم برام دعا کنین خدا یه راهی جلوی پام بزاره