از اول زندگیم بد شانس بودم از روزی که به دنیا اومدم تا حالا که ۲۴ سالمه
نگید قدرت جذب و فلان که تا همین چند وقت پیش کلی امیدوار بودم و به چیزای خوب خوب فکر میکردم
از بدشانسی هام بگم شاخ در میارین
مثلا از همون اول بچگی که به دنیا اومدم مادرم مریض میشه و کم شیر که من نتونستم شیرش رو بخورم
بعدش که بزرگ تر شدم رفتم مدرسه با اینکه تو مدرسه بچه آرومی بودم ولی هر اتفاقی تو مدرسه می افتاد مدیر فکر میکرد کار منه چون بچه ارومی بودم و فکر میکردن همه چی زیر سر منه
یا وقتی که عکاسی میکردم از همه عکاسی میکردم دوربین عالی کار میکرد یبار خواستم از خودم عکس بگیرم دوربین سوخت!
خواستم برم دانشگاه بیشتر از کل همکلاسی هام درس خوندم و تست ها رو عالی میزدم ولی خوب اونا با نصف خوندن من رفتن رشته هایی که خواستن و من نتونستم
خواستم برم سرکار با اینکه همه دوستام بدون هیچ مشکلی رفتن برا من اونقدر مشکل درست شد که مجبور شدم قیدش رو بزنم
خواستم ازدواج کنم با کلی تحقیق و شناخت تهش طرف تو زرد از اب در اومد
دوباره خواستم ازدواج کنم من مینور بودم طرفم مینور بود کلا بهم خورد
رفتم دماغمو عمل کنم آزمایشم تو دستگاه نمونه گیری بود نمونه آزمایش و کل دستگاه و آزمایشگاه ترکیدن
یعنی هرکسی که منو دوبار ببینه متوجه بدشانسیم میشه
اینا نمونه های کوچیکی بود از اتفاقات زندگیم
دیگه خسته شدم
ادم بدی نیستم حسود نیستم حق کسی رو ناحق نکردم احترام پدر مادرم رو حفظ میکنم تا اونجایی که بتونم به دیگران کمک میکنم نمیدونم مشکل از کجاست
چیکار کنم درست شه