2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 30393 بازدید | 1039 پست
خاهر ب خودت و چشمات رحم نمیکنی هیییییچ چرا ظرر مالی میزنی؟😂😂😂

خب چیکار کنم اشکمو اب دماغمو با استینم پاک کنم اخه باید با  دستمال پاک کنم دیگه

همه زندگیمی عشقم عاشقتم مامانم

خب چیکار کنم اشکمو اب دماغمو با استینم پاک کنم اخه باید با دستمال پاک کنم دیگه

شوخی کردمم عزیزم

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

اسییی ادامشو گذاشتی لایک کننن 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
میدونم بابا منم شوخی کردم یاهات ولی خدا چشام میسوزه

عزیزمممم دیگه گریه نکن از رمان لذت ببر منکه الان تو خماری موندم خیلیی از رمان قمصور خوشم اومده


دلم میخاد رمان مهدخت پارت بیشتری بذاره اما نویسنده انگار میخاد تو خماری نگهمون داره

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#پارت_۸۸۷_ آقای معتمد، تنفسش دچار مشکل می‌شه! می‌تونید فردا باز بیاین، دکتر اجازه دادن روزی نیم‌ساعت ...

#پارت_۸۸۹

_ دایی؟! کی زن‌دایی مرخص می‌شه؟ دلمون براش تنگ شده.

لیوان چای را دست گرفتم، بعید بود بتوانم لب بزنم.

در این‌مدت هیچ چایی را نتوانستم بنوشم، چای‌های یاسی که نبود، اما بازهم هرکسی چای می‌آورد من هم سهمی داشتم.

_ نمی‌دونم. کاش وقتی میاد، اینجا روبه‌راه بشه.  

سمیه هم به ما ملحق شد.

در این‌مدت خانهٔ او را برای زندگی انتخاب کرده بودیم تا اینجا درست شود.

هرچند که ایده‌های بهتری در راه بود، حتی برای بچه‌های حمیرا که تنها وارث او و مادرش بودند.

پیرزن وصیت کرده بود همه‌چیز به بچه‌ها برسد.

به‌دنبال عمه‌شان گشتم و احمد آخرین اطلاعاتش این بود که او هم مثل برادرش از ایران خارج شده و راهی یکی از شهرهای فرانسه؛ وکیل گرفتم برای پیگیری او از طریق سفارت.

حداقل اگر بچه‌ها را نمی‌خواست فکری دیگر می‌کردیم.  

_ زنگ زدم امین، آدرس پارکتی رو دادم. گفت نزدیک محل کارشه، فردا می‌ره می‌پرسه... می‌گم هنوز کمک نمی‌خوای؟ اینجا برای همه‌مونه...

لیوان چای را دستش دادم.

هوا تاریک شده بود. کلید داخل قفل در چرخید، حتماً حاج‌بابا بود، از مسجد می‌آمد.

برای بچه‌ها یک پرستار و خانه‌دار گرفتیم، موقت تا کارها سروسامان بگیرد، ماهان هم پیششان بود و سمیرا.

علناً ما همگی کنار هم زندگی می‌کردیم، شبیه آدم‌هایی از گذشته.  

_ من برم یه‌سر بیمارستان. حاجی رو شما ببرید، من برمی‌گردم همین‌جا‌. یه چیزی بیرون می‌خورم.

_ صبح رفتی، راهت نمی‌دن.

دلم طاقت نداشت‌. حالا که می‌دانستم حافظه‌اش برگشته نمی‌توانستم رهایش کنم.

_ می‌رم، آخرشبا یه‌وقتایی می‌ذارن. امشب شیفت خانم تاجیه، اون همیشه می‌ذاره ببینمش.#پارت_۸۹۰

حاج‌بابا عصازنان به‌سمت تخت آمد.

_ قدمم سنگین بود، باباجان؟ کجا می‌ری؟

_ پیش معشوق، آقاجون.

مرجان خندید. دستم می‌انداخت، اما می‌دانستم چقدر یاسی را دوست دارد.

این‌مدت برای هرکدام حضورش بیشتر معنا داشت.

دخترک ریزجثه و فرزی که خیلی اهل حرف نیست، اما همیشه کنار تک‌تک‌مان به‌وقتش بود، با جملات ساده‌اش دل هرکداممان را از تاریکی به نور می‌کشاند.

خانم تاجی دم بازنشستگی‌اش بود.

گاهی که شیفت داشت و می‌گذاشت بروم و خارج از وعده او را ببینم برایم کمی هم از خودش می‌گفت.

یاسی را دوست داشت، می‌گفت صبور است.

برایش از خوبی‌هایش گفتم، بقیه هم هرکدام به‌نوعی از او حرف زده بودند، بخش مراقبت‌ها دیگر ما را خوب می‌شناختند.  

_ کی می‌ره بخش، خانم تاجی؟  

گان و ماسک زده بودم، مثل همیشه.

قسمت بیماران ایزوله بود و این مدت هم مرگ را دیده بودیم در آن، هم خوب شدن بیمار را.  

_ بیا تو، آزمایشای امروزش عالی بود.

هم‌قد یاسی، اما چاق بود. خودش به خنده می‌گفت باید پول بازنشستگی‌اش را صرف کم کردن چربی‌ها کند، اما مهم مهربانی‌اش بود، سرپرستار مهربان.

خوابیده بود، تنفس و ضربانش بهتر از همیشه.

پیشانی‌اش را نوازش کردم. سرپرستار لبخند زد.

خودش معمولاً کار که کم داشت بالای سر یاسی می‌آمد و امشب بخش زیادی خلوت بود.

_ امروز واقعاً خوب بود، همکارا گفتن صبح اومده بودین ماساژش دادین، عشق معجزه می‌کنه.

و شاید عشق همان معجزهٔ بی‌رسولی باشد که هنوز منسوخ نشده؛ رشته‌های محبت بین آدم‌ها که اگر قطع شود، جسم قبل از مرگ، بی‌جان رها شده و کالبدی متحرک می‌ماند، پوچ و توخالی.

همین رشته‌های محکم بود که هر روز من را می‌کشاند به بسترش و او که هر بار می‌دیدمش بهتر از قبل می‌شد.
......................#پارت_۸۹۱

یاسی

_تبریک می‌گم، دختر گلم! امروز دکتر نوشت بری بخش!

خانم قدسی بود که با خوشحالی این خبر را داد، پرستار جوان و مهربانی که در این مدت هوشیاری زیاد می‌دیدمش.

به‌خاطر وضعم زیاد تغییری در آدم‌های اطرافم نبود، ترس از عفونت دوباره.

_ فکر کنم شوهرت بال دربیاره. چند روزم تو بخش بمونی، ببینن وضعیتت خوبه، مرخص می‌شی.

ماسک را از روی صورتم برداشتم.

چند روز پیش که دکتر آمد، اجازه داد تا در طول روز ماسک را برایم بردارند و سطح اکسیژن را اندازه بگیرند.

فیزیوتراپ ریه‌ام هم راضی بود از تنفس و عملکرد ریه‌ها.

کمتر سرفه می‌کردم، اما باید مدتی کپسول اکسیژن در دسترسم می‌بود، شاید هم دائم، اما مدت‌های کوتاه.

_ محراب نیومد؟!

امروز دیر کرده بود، البته تا دکترها کارشان تمام نمی‌شد نمی‌گذاشتند کسی بیاید.

صدایم دیگر مثل قبل نبود، حاصل آسیب به تارهای صوتی، انگار صدای گرفتهٔ یک غریبه بود.

دست داخل جیب‌هایش کرد و با لبخند چشمکی زد.

_ مگه می‌شه نیومده باشه؟ بیرون بود، دکتر بهش گفته می‌ری بخش.

باز چشمم به شیشه‌های اتاق افتاد. انتظار داشتم زودتر ببینمش.

_ الان نمیاد، گفت برم شیرینی بخرم.

فشارم را گرفت.
_ سه ماه شد؟

خودکارش را برداشت تا روی چک‌لیست بنویسد.

_ فردا می‌شه‌ سه ماه که مهمون ما شدی. هر بار که مریضی به‌هوش و روبه‌راه می‌ره از این بخش انگار معجزه‌ست، ولی تو واقعاً معجزهٔ خاصی بودی.

#پارت_۸۸۹_ دایی؟! کی زن‌دایی مرخص می‌شه؟ دلمون براش تنگ شده.لیوان چای را دست گرفتم، بعید بود بتوانم ...

#پارت_۸۹۲

خانم تاجی با لباس کاملاً سرمه‌ای داخل آمد، می‌خندید.

_ آخ که دخترمون داره می‌ره. مامان‌جان، بری که دیگه راهت نیفته اینجا.

گاهی در این شب‌ها که بیکار می‌شد، می‌آمد و من از خودم کم‌و‌بیش برایش، اگر سرفه اجازه می‌داد تعریف می‌کردم؛ از محراب و حاج‌بابا، سمیرا و سمیه، دوست شده بودیم.

وقتی حاضرم کردند که روی ویلچر بنشینم، حسی دوگانه داشتم، دلتنگی و خوشحالی‌.

این اتاق شیشه‌ای، مرگ و زندگی من را چند بار دیده بود.

آدم‌های این بخش هم سه ماه باهم زندگی کرده بودیم، اگر مراقبت‌هایشان نبود...

صدای محراب را می‌شنیدم، آمده بود، با سلام و صلوات.

کپسول کوچک اکسیژن را پرستار روی پایم گذاشت، بالاپوش سفیدرنگ بیمارستان را هم دورم انداخت.

بهیار بخش منتظر بود تا تحویلم بگیرد.

_ اینم آقای شوهرت.

پشت شیشه ایستاد، ایما و اشاره کرد و تمام صورتش می‌خندید.

برایش دست تکان دادم. فرصتی می‌خواستم تا راحت حرف بزنیم.

در این مدت هیچ‌چیز از مسائل آن بیرون نه گفت و نه پرسیدم؛ هیجان و استرس ممنوع بود.

بخش یک اتاق ایزوله داشت، کوچک با یک تخت.

همان اول پرستار گفت که شب همراه خانم باید باشد، اما در طول روز می‌توانست محراب بماند، فقط به شرطی که بیرون نیاید.

هیچ‌وقت به‌یاد نمی‌آوردم اینقدر چشمانش را پر از نور و خوشحالی دیده باشم یا اینقدر لبخند زده باشد.

سمیه هم آمده بود، اما محراب نگذاشت لباس بخش را کسی تنم کند. ضعف داشتم.#پارت_۸۹۳
گفتند می‌توانم با کمک حمام بروم.

بعد از ماه‌ها که در تخت حمام می‌کردند، حالا با ویلچر و کمک خانواده می‌توانستم خودم بروم.  

_ در اتاق‌و ببندین. در حمام باز باشه. بخار نباید جمع بشه. طولانی نشه، مریض ضعف داره. اگر سختتونه پرسنل هستن. دکتر گفتن بهتره کم‌کم مریض مستقل بشه. سرم که تموم شد بگین دربیاریم.

پرستار غریبه بود، اما وقتی وارد بخش شدم انگار آنها هم من را می‌شناختند.

سرپرستار سمیه را شناخت، باهم بیرون از اتاق حرف می‌زدند.

در که بسته شد ما تنها بودیم.

ماسک را از روی صورتم برداشتم و فرصت نداد تا کلمه‌ای بگویم.

سرم را در آغوش گرفت و هر دو گریستیم.

بوسه‌های پی‌درپی‌اش و قربان‌صدقه رفتن‌هایش اینگونه تازگی داشت.  

_ داداش، من برم. بچه‌ها انگار ویروس گرفتن تب دارن همه‌شون‌. پرستار زنگ زده، نمیام تو، خطرناکه. من با بچه‌ها در تماس بودم، ممکنه آلوده باشم، شما ولی نبودی. اینجا بهیار و پرسنل کمک هستن. زنگ می‌زنم مهرانه، بتونه بیاد.

داخل اتاق نیامد. دم در پشت‌سرهم حرف می‌زد و صدایش می‌لرزید.  

_ من لوازم حموم برای یاسی می‌خوام، سمیه! حوله، سشوار و شامپو و لیف و صابون.

بچه‌ها مریض بودند!  

_ باشه، خودت بیرون نیا زیاد با خودت آلودگی بیاری تو اتاق. همه رو می‌ذارم تو ساک می‌دم امین بیاره. با امینم دست نده. ماسک بزن. برم ببینم چشونه. یاسمن‌جان، نگران نباشی‌ها، چیز مهمی نیست. دارو می‌دم خوب می‌شن.

چشمکی که محراب زد تناسبی با وضعیت نداشت، باعث شد بخندم. سمیه رفته بود.

_ خودم و خودت، بی مزاحم!#پارت_۸۹۴

آستین‌هایش را بالا داد.  

_ خب، یاسی‌خانم! چطوری؟ یادته چارچنگولی تو گچ بودم؟  

ادای خنده‌داری در‌آورد و باز به سرفه افتادم.

هول شد و نگران. خیلی‌وقت بود نخندیده بودم.

سرفه‌ها قطع نمی‌شد و خنده‌ام بدتر.

_ غلط کردم به خدا...

زنگ کنار تخت را زده بود. پرستار با عجله داخل شد.

_ چی شدی؟

_ فقط خندید. من نمی‌دونستم اینجور می‌شه...

لعنتی! نه خنده‌ام از آن ادا بند می‌آمد و نه سرفه‌ام.

پرستار از حالت خوابیده بلندم کرد. غر می‌زد.

_ الان هر هیجانی می‌تونه باعث تحریک ریه‌ها بشه. بیاین کمک کنین. کمرش رو ماساژ بدین، تو هم نخند، دختر! مجبور می‌شم آرامبخش بزنم.

وضعیت جالبی نبود، اما درد بعد از آن سرفه‌ها که با آرامبخش و دارویی برای جلوگیری از تحریک ریه تجویز شد پایان پیدا کرد، می‌ارزید به آن خنده‌ها بعد از تمام این اتفاقات.

_ تو عمرم این‌و نگفتم، ولی فهمیدم وقتی می‌گن گه خوردم یعنی چی.

آرامبخش اثر کرده بود.

بی‌حال نگاهش کردم، اما هنوز هم مشتاق بودم به آن خنده که حالا لبخندی بود در پس ماسک.

دستی را که سرم وصل بود به سمتش گرفتم.

با فاصله از من روی صندلی نشسته و با چشمانی که مانده بود بین حس‌های خوب و بد نگاهم می‌کرد.

وقتی دستم را گرفت به‌وضوح دستش می‌لرزید.  

_ ترسیدم، یاسی! خودم‌و داشتم خراب می‌کردم به ولله، نخند تو رو خدا.

#پارت_۸۹۲خانم تاجی با لباس کاملاً سرمه‌ای داخل آمد، می‌خندید._ آخ که دخترمون داره می‌ره. مامان‌جان، ...

وایییییی پارتتتتتت جدیددددد😍😍💃💃💃💃

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#پارت_۸۹۲خانم تاجی با لباس کاملاً سرمه‌ای داخل آمد، می‌خندید._ آخ که دخترمون داره می‌ره. مامان‌جان، ...

#پارت_۸۹۵

ماسک را برداشتم.  

_ ولی خیلی خوب بود.

هنوز به صدایم عادت نداشت، این را بعد از هر بار که کمی حرف می‌زدم در نگاهش می‌خواندم.  

ماسک را سرجایش برگرداند.

پیشانی‌ام را بوسید و سرم را نوازش کرد.

_ سکته کردم. وحشت از دست دادنت همیشه باهامه، فقط هر کار می‌کنی فعلاً نخند...

صدای یکنواخت دستگاه بخور که کنار تخت بود باعث شد چشمانم گرم شود.

کنار گوشم چیزهایی گفت که نفهمیدم، اما هرچه بود خوابم شیرین شد.  
....................

_ بیا بگو بیمارستان بده! قسمت نشده بود حموم دونفره که شد، خیلی هم رمانتیک و سکسی... نخند.

سر بی‌حالم را به‌عقب روی شانه‌اش تکیه دادم.

خودش با لباس‌زیر و زیرپوش روی صندلی نشسته و من را روی پایش نشاند.

با یک دست از کمرم گرفت، وضع سختی بود با در باز حمام.

گفت خودش می‌تواند تنهایی از پس حمام کردنم بربیاید.

انگار هفت سالم شده بود، جثه‌ام تکیده و سبک و او با تمام لاغر شدنش دو برابر من بود.

یک حس خوب از شستشوی زیر آب، آن‌هم در آغوش او، حس لمس پوستش، آنقدر که می‌خواستم به‌خاطرش نماز شکر بخوانم.  

_موهام‌و کوتاه کن...
_ نه!

بلند شد و روی صندلی نشاندم، می‌ترسید بیفتم و حق هم داشت، مدت‌ها می‌شد ننشسته بودم.

– موهات‌و فقط آب بکشم، حواسم بهت هست، خب؟  

با دوش دستی آرام موهایم را شست.#پارت_۸۹۶

_ هیچ‌وقت موهات‌و کوتاه نمی‌کنیم، فقط اونقدر کوتاه که راحت باشی، الانم خوبه... حمومت تموم شد. الان حوله‌پیچت می‌کنم، خب؟ رفتی فقط بخواب.

حس نفس‌تنگی داشتم. سرفه که کردم دوش را انداخت.

_ نفست کم اومد؟ الان می‌ریم...

در اتاق را قفل کرده و پرده‌ها را هم کشیده بود.

موهایم را حوله‌پیچ کرد. سمیه پنج حولهٔ بزرگ نو فرستاده بود.

اولش محراب خندید، اما حالا که از نوک پا تا سرم حوله‌پیچ بود اعتراف کرد بهترین کار را کرده.

_ لباست‌و تنت کنم بعد بخواب. رفتیم خونه باید به خودت خوب برسی، پوست و استخون شدی.

لباس بیمارستان را به من نپوشاند، پیراهنی قرمز با گل‌های آفتابگردان، نخی با آستین کوتاه و زیپ‌دار تنم کرد، جدید بود و قشنگ.

_ خوشگله.
چشمانش برق زد.

_ خودم خریدم. بازار رفتم برای کاری، این و دیدم. چند تا دیگه‌م هست، از اون کلاهدارا که دوست داری، بلوز شلوار، شلوارک. بیای، تو کشوت پر چیزای جدیده.

نفس عمیقی کشید و روی تخت، یک‌وری نشست.

نوبت موهایم بود؛ از لای حوله درآورد. نرم‌کننده کف دستش زد.

باورم نمی‌شد روزی محراب اینگونه کنارم بنشیند و باحوصله کارهایم را کند.

سر طوبی هم کنارم بود، اما آنقدر طولانی نمانده بودم.  

_ دیگه آزادی، یاسی! بیای خونه دیگه می‌تونی هر جا خواستی بری، خرید کنی، خودت بری بیرون...
#پارت_۸۹۷


در اتاق زده شد. سشوار را خاموش کرد.  

_ شب مهرانه میاد پیشت. باز صبح خودم میام.
نرفته دلتنگ بودم. پرستار بود، آمد تا وضعیتم را چک کند.

_ به‌به! آدم حموم می‌ره انگار زنده می‌شه. آقای معتمد، وسایل‌و مرتب کنین تا دست‌وپاگیر نباشه، درضمن حتماً بیرون می‌رید مراقب مریضی باشید. جدیداً یه ویروس عفونی شایع شده، شبیه آنفولانزا و سرماخوردگیه. به‌هرحال همسرتون ضعیفن، بیمار نشن تا زودتر مرخص بشه.

..................

محراب

وقتی مهرانه آمد، یاسی خواب بود. قبلش گفته بودم می‌روم. باید به خانه می‌رفتم.

امروز آخرین روز کاری نقاش‌ها بود و فردا وسایل می‌آوردند و بچه‌های مسجد و دوستان شاگردم، مجتبی، می‌خواستند در چیدمان کمک کنند.

بیشتر برایشان تفریح بود. به‌قول حاج‌بابا نوجوان‌ها عاشق این مدل جمع‌شدن‌ها کنار هم بودند.  

خانه مهیا بود برای یک زندگی جدید، حتی اگر قرار بود کاری جدید را شروع کنیم.

انتهای حیاط درخت‌هایی جوان کاشته شد، نه‌ خیلی کوچک، اما قرار بود سال‌های بعد یک باغچهٔ کوچک و پردرخت شود.

آن به‌هم‌ریختگی قبل را نداشت، مرتب بود.

حالا کل حیاط سنگ‌فرش داشت.

یک حوض مینا درست روی قبر طوبی که کف آن را خودم با کاشی‌های شکسته نام دخترکم را نوشتم، شد حوض طوبی با ماهی‌های گلی و دورتادورش شمعدانی‌ها که در بهار و تابستان به گل می‌نشستند.

تخت‌های جدید که حالا چهار تا بود، این خانه دیگر خلوت نمی‌شد.  

خواهرهایم مشغول رسیدگی به بچه‌ها بودند و آخرین تماس سمیه انگار حال خودش هم خوب نبود، می‌گفت حاج‌بابا هم کمی تب دارد.

یک ویروس که همه‌شان را درگیر کرده و حالا من تنها بودم و اکیداً ورودم به آن خانه و تماس با آنها را ممنوع کردند که نکند من هم بگیرم و به یاسی سرایت کند.

.

#پارت_۸۹۵ماسک را برداشتم. _ ولی خیلی خوب بود.هنوز به صدایم عادت نداشت، این را بعد از هر بار که کمی ...

#پارت_۸۹۸

تا نیمه‌های شب پنجره‌ها را دستمال زدم.

خاطرات این خانه کم نبود، همه‌جایش پر بود از انرژی آدم‌هایی که روزی در اینجا بودند.

اتاق مادرم که حالا مال من و یاسی بود.

اتاق حاج‌بابا که بعد از تنهایی به آنجا رفت.

اتاق مجردی‌های من که جمیله در آنجا چشم بست.

یاسی حتی فرصت نکرد عزاداری کند، اما تمام شده و مهم همین بود.
................

_ می‌خوام راه برم، بریم بیرون.

_ نه‌خیر، زوده. نهایت چند تا قدم تو اتاق.  

_ زنگ بزن حاج‌بابا، اصلاً حرف نزدیم. چند روزه نه سمیه اومده نه سمیرا نه بچه‌ها... خبریه؟

حق داشت بهانه می‌گرفت. وضع خوب نبود.

یک مریضی معمولی داشت تبدیل به یک زمینگیری خانواده می‌شد.

حاج‌بابا را دیشب امین به بیمارستان برد.

ویروس جدید را منکر می‌شدند، اما انگار وجود داشت، کووید ــ ۱۹. بیمارستان شلوغ بود.

پرستارها تأکید کردند از اتاق در حد امکان بیرون نروم، حتی گفتند مهرانه هم نیاید بهتر است، خودم بمانم، چون یاسی بدون همراه نمی‌شد و همه مریض بودند.

عفونت حاد ویروسی، چیزی که سمیه در گزارش آزمایش بچه‌ها گفت، خودش و سمیرا هم وضع بهتری نداشتند.

حاجی دارو گرفته بود برای ریه‌هایش.

من غذای خانگی سفارش می‌دادم که برود دم خانه.

_ حاجی یه‌کم حال‌نداره، بهتر بشه زنگ می‌زنم.

بغض کرد، انگار بی‌حالی بیشتر مؤثر بود تا این کلافگی...#پارت_۸۹۹

در اتاق باز شد، پرستار آمد. وقتی آمدم دکترها داشتند ویزیت می‌کردند.

یاسی بعد از یک هفته آمدن به بخش، بهتر از همیشه بود.

_ آقای معتمد، دکتر آزمایش‌ها و سی‌تی‌های جدید رو دیدن، خدا رو شکر اوضاع خانمتون عالیه، دستور ترخیص دادن، فقط یک‌سری چیزها هست که باید دقت کنین.

چند روزی بود اضطراب را در پزشک‌ها و پرستارها می‌شد دید.

از بین حرف‌هایشان سخت نبود فهمیدن اینکه بیماران مشکوک زیاد شده‌اند، حتی ترجیح پزشکان ترخیص سریع‌تر بیمارها بود تا درگیر بیماری جدید نشوند.

_ حتماً اتاقی که به همسرتون اختصاص می‌دین تهویهٔ خوبی داشته باشه. می‌دونید که حداقل تا مدتی نیاز به کپسول اکسیژن دارن، آمادگی برای بیماری در ایشون زیاده‌. سرماخوردگی و هر نوع بیماری‌ که باعث عفونت بشه می‌تونه وضع رو خراب کنه... آموزش‌های لازم برای فیزیوتراپی ریه، حملات تنفسی و شرایطی که ممکنه پیش بیاد رو بهتون دادن؟

_ بله، دیروز گفتن.

..............
یاسی

_ یادتونه تو محضر؟!

کفش‌هایم را جفت کرد و بند چادر قجری‌ام را دور کمرم بست.

یاد روز اولی افتادم که داخل محضر کفش‌های پاره و چادر کهنه‌ام را دید، رفت و برایم نو خرید، چادر و کفش!

روی تخت نشسته بودم، پاهایم آویزان.

خم شد و کفش‌ها را بالا آورد تا پایم کند.  

_ نه‌خیر! پیر شدم، فراموشی گرفتم. قبلش‌و برات گفتم؟  

بند ظریف کفش‌های سیاه‌رنگ را بست تا سفت شود، پاهایم کوچک شده بود انگار.

زانوهایم را نوازش کرد و روبه‌رویم ایستاد. وقت رفتن بود.#پارت_۹۰۰

پیشانی‌ام را روی سینه‌اش گذاشت، البته بیشتر شکم آب‌شده‌اش.  

_ بریم. تو راه می‌گم.
_ کجا می‌ریم؟  

زبانم نچرخید از خانهٔ سوخته بپرسم.

این‌مدت هر بار اشاره‌ای کردم، جواب نداده بود.  

_ خونه‌مون. فقط احتمالاً یه‌مدت باید تنها باشیم، بقیه نمی‌تونن بیان دیدنت.

یک مریضی که قرار بود زود تمام شود، اما نشد.

دیشب تا صبح خواب حاج‌بابا و بچه‌ها را می‌دیدم.

دل‌نگران بودم، صبح هم که گفت حالش خوب نیست.

خواستم بگویم برویم حداقل دم خانهٔ سمیه ببینمش، اما بازهم احساس سرگیجه پیدا کردم و سینه‌ام سنگین شد.

چیزی قرار بود به من اضافه شود؛ یک کپسول کوچک اکسیژن همراه، داخل یک کوله‌پشتی.

سنگین نبود، اما تا مدتی باید همیشه همراهم می‌بود.

آن را روی دوشم انداخت و ماسک را روی دهانم گذاشت.

_ این تا خونه می‌رسونتمون، اونجا یه اکسیژن‌ساز داری، کپسولم هست. نگران نفست نباش، خب؟
..................

از کنار مغازه که رد شدیم یک گوسفند ذبح کرد.

از ماشین نگذاشت پیاده شوم.

من که اخبار نمی‌خواندم، خودش هم حرفی نمی‌زد، آن‌هم وضع اهالی خانه که حالا همگی در خانهٔ سمیه بودند.  

_ نمی‌شد فقط یه‌سر بریم؟

دم در خانه نگه داشت، یادم رفت بهانه گرفتن را.

تغییرات از همان بیرون شروع می‌شد.

#پارت_۸۹۸تا نیمه‌های شب پنجره‌ها را دستمال زدم.خاطرات این خانه کم نبود، همه‌جایش پر بود از انرژی آدم ...

#پارت_۹۰۱

بالای دیوار حفاظ‌های فلزی شبیه شاخه‌های درخت، سبز و قهوه‌ای، انگار درخت‌ها از خانه بیرون آمده باشند.

در فلزی قدیمی حیاط جایش را به دری چوبی و بزرگ داده بود.

_ بیا کمک کنم بیای پایین... در خونه قشنگه؟  

دیوارها را رنگ کرده یا شسته بودند‌.

آجرهای سه‌سانتی قدیمی انگاری تمیز و نو باشد.

_ خیلی قشنگه.

ترس آن شب حالا به جانم افتاده بود.
پاهایم یخ کرد. گرمای آتش آن شب...

_ بیا. داخل‌و ببینی شوکه می‌شی.

و حق داشت... آنقدر شوکه بودم گویا به جایی غریب پا بگذارم.

درخت‌های حیاط جایشان را داده بودند به درختانی جوان و کنده‌های قدیمی، شبیه یک صندلی کوچک چوبی در همانجا مانده بودند

و قسمت بیشتری از حیاط حالا موزاییک و سنگ‌فرش بود و یک حوض کوچک و یادم بود قبلش آنجا درخت طوبی را کاشته بودیم...

_ روی قبر طوبی اون حوض‌و گذاشتیم. سرما بره، توش‌و پر می‌کنم از ماهی قرمز. یه سنگ قبر کوچولو گذاشتم بیا ببین...

زیربغلم را گرفت. کپسول روی کمرم سنگینی می‌کرد شاید هم درد فهمیدنِ جای دفن کودکم بود.

یک قبر واقعی کوچک که رویش نام طوبی بود و زمان مرگش...

حوض آب داشت. خواستم خم شوم تا لمسش کنم، اما نگذاشت.

_ بریم تو، سرد شده...

غم نگاهش را که دیدم، طوبی یادم رفت.

ماسکم را برداشتم و بغلش کردم.

_ تو بابای خیلی‌خوبی هستی، محراب. شوهر خیلی خوبتری هم برای منی.#پارت_۹۰۲

سرم را به سینه چسباند و نوازش کرد.

_ به‌نظرت بابای خوبی می‌شدم، یاسی؟! اگه هیچ‌وقت... ولش کن. بریم تو.

ته سؤالش را می‌شد حدس زد.

گوشی‌اش بی‌موقع زنگ خورد، درست وقتی که طمع بوسیده شدن را داشتم و حتی ژستش را هم گرفتم.

پوفی از سر کلافگی کشید.  
_ شاگردمه...

دست دور کمرم انداخت، اما خسته بودم از همان چند قدم.

روی تخت جدید چوبی نشستم. چندتایی می‌شدند و با تخت قدیمی فرق داشتند.

چوب‌هایی تیره‌تر و مشبک که فقط داخل فیلم‌ها دیده بودم، اما قشنگ بودند.

_ آدرس بده یا خودت باهاشون بیا اینجا.  

دلم برایش قنج می‌رفت.

با آن بلوز سرمه‌ای که آستین بالا داده بود، شلوار مشکی و رنگ تیره‌ای که لاغرتر از همیشه نشانش می‌داد، موهایی که داشت جوگندمی می‌شد.  

گوشی را داخل جیبش گذاشت. به فکر فرو رفته، زیربغلم را گرفت.

_ بذار بغلت کنم، خسته شدی. تو گرمه، استراحت کن. من مهمون دارم. وکیل عمهٔ سارا آدرس مغازه رو پیدا کرده، می‌خواد حرف بزنیم... باید زنگ بزنم هروی. وکیله برای پیدا کردن عمهٔ بچه‌ها اقدام کرده.  

دست دور گردنش انداختم، با نفسی حبس‌شده و دردی که عمیق‌تر می‌شد.

بچه‌ها قرار بود بروند؟  

نرده‌های ایوان معلوم بود جدید هستند، اما درست شکل قدیمی‌ها.  

_ نرده‌ها سوخت؟

سر روی شانه‌اش گذاشتم. حرف عوض کردن بهتر از ادامهٔ حرف‌های دردناک از رفتن بچه‌ها بود.#پارت_۹۰۳

_ سوخت، شکست، هرچی شد، الان مهمه. خونه از قبلم بهتره، به بقیه‌ش فکر نکن.  

جلوی در وردی روی زمین گذاشتم.

تصاویر آن شب مگر از پیش چشمم کنار می‌رفت؟!  

_ می‌شه بریم آپارتمان؟

صدایم نامفهوم‌تر از قبل بود. نفس کم آورده بودم.

ضربان قلبم که بالا می‌رفت از هیجان و ترس، بدترین آن بود.

حتی در ورودی چوبی جدید و آن پنجره‌های دوباره‌ جان‌گرفته هم نتوانست کنجکاوم کند...

_ بشین... چکار کنم؟ ماسک‌و برندار... آخ...

انگار پشت زانوهایم خالی شد.

همزمان صدای زنگ در و محرابی که نمی‌دانست باید چکار کند.

پشت قفسهٔ سینه‌ام را ماساژ می‌داد.  

_ تو رو خدا، یاسی! آروم باش... می‌برمت پایین... رو تخت...

بازهم زنگ و فریاد محراب.

– میام، صبر کنین...

دست خودم نبود. سرفه‌هایم پی اکسیژنی که نمی‌رسید...

قربان‌صدقه‌ام می‌رفت و من عاجز از پاسخ دادن به او به خس‌خس افتاده بودم.

مثل کودکی بغلم کرد. صدای نفس‌های به‌شماره‌افتاده‌ام درون ماسک ترسناک بود، حتی برای خودم.

– خانم، تو رو خدا به‌دادم برسین...

روی تخت خواباندم. داشت برای اپراتور اورژانس توضیح می‌داد.

روسری‌ام را باز کرد، چادر را هم، دکمه‌های پیراهن.

خنکی هوا روی پوست داغ‌شده‌ام...

#پارت_۹۰۱بالای دیوار حفاظ‌های فلزی شبیه شاخه‌های درخت، سبز و قهوه‌ای، انگار درخت‌ها از خانه بیرون آم ...

#پارت_۹۰۴

پیش چشمان خیسم او بال‌بال می‌زد... خواستم بگویم خوبم، اما نبودم...

چشمانم خیره بود به در زیرزمین... انگار کسی بیرون آمد، تلاش من برای تنفس...  

– آروم باش... با من نفس بکش، یاسی! تو رو خدا... این حملهٔ عصبیه... اژدر مرده، ببین خونه مثل قبله... یاسی‌جانم...

سرفه‌ها شبیه پنجه‌های یک غریق داخل آب بود برای چنگ زدن به زندگی، اما دریغ از این‌که چنگ‌های خالی، امیدها را نا‌امیدتر می‌کند.

سرفه‌های من هم بدتر از خود نفس‌تنگی بودند، پی‌درپی و دردناک...  

زنگ در و فریادهای مرتضی، شاگرد محراب...  

محراب دوید تا در را باز کند.

دیدم سکندری خورد و من بیشتر جان دادم.

قرار بود تا کی اینقدر بار بشوم روی دوش او؟ تن‌لرزه بگیرد از دردهای من؟  

بالای سرم آمد. کپسول داشت خالی می‌شد.

دستگاهی که حالا کنارم بود بوق زد.  
«کاش بمیرم...»

نمی‌دانم آن‌همه ترس تلنبار شده بود و در این‌مدت فرصت بروز نداشتند یا دوباره آمدن به صحنهٔ آن شب و یا هرچیزی، هرچه بود باعث شد که بار دیگر به بیمارستان برگردم.  
...................

قدم می‌زد، کلافه... بعد از ساعت‌ها حالا آسمان بی‌ستارهٔ شب از پنجره با سکوت او غم‌انگیزتر می‌شد.

سطح اکسیژن خون بالاخره به‌حالت نرمال برگشت.

خوابیده بودم به‌خاطر آرامبخش، اما درد من آرامبخش نبود، حتی وحشتم از خانه هم نبود، اینکه موجب آزار او شده‌ام، یک عذاب بدتر از درد.

هیچ‌وقت آرزوی مرگ نکرده بودم، حتی زیر مشت و لگدهای اژدر یا زیر نگاه‌های کثیف برادرم...#پارت_۹۰۵

می‌گفتم تمام می‌شود، می‌گذرد، نهایت فرار کردن است یا هرچیزی جز مرگ، اما امروز که درماندگی محراب را دیدم...

_ خوبی؟  
تازه متوجه بیدار شدنم شده بود.

اشک‌هایم نه از درد که از ناچاری بود، فکر می‌کردم اگر اژدر نباشد من با او زندگی خواهم کرد و حالا شده بودم یک درد اضافی.

مگر علاقه و عشق چقدر آدم را نگه می‌دارد؟  

_ گریه نکن، زیاد نمی‌مونیم. احمد گفت روانشناس مرکز خودشون وقت می‌گیره. فکر نمی‌کردم حالت بد بشه وگرنه نمی‌رفتیم خونه، شرمنده‌تم... اصلاً به عقلم نرسید.

پشتم را به او کردم و ملافه را روی سرم کشیدم. شرمنده بود؟!

_ شنیدم چی گفتی، یاسی؟ مرگ حقه، ولی جیگرم‌و خدا وکیلی آتیش زدی. به مولا اگه فکر می‌کردم قراره نفست‌و ببرم...

بازهم سرفه‌ها...
_ به من نگاه کن! اینجوری همه‌ش بدتر می‌شی، یاسی.  

من را سمت خودش چرخاند. اشک‌هایم را پاک کرد و لبخند زد.  

_ مرخص شدی می‌ریم شمال، هوا اونجا خنکه، مرطوبم هست، بعد که برگشتیم می‌ریم پیش روانشناس احمد‌اینا، ولی قبلش بریم بگردیم. باور کن همه‌چی خوب می‌شه‌. به‌قول حاجی وقت درد و غم انگار از آسمون می‌باره، سر خوشی که می‌شه یه نمه می‌زنه، ولی حال اون یه نمه خیلی طالب داره...  

ماسک را خواستم بردارم تا معذرت بخواهم از آن‌همه آزار.

نگذاشت و شاید بهتر بود لبخندش را از روی لب‌هایش پاک نکنم.

لم داد به تخت و دست آزاد از سرُمم را نوازش کرد.

_ زودتر خوب شو...
......................#پارت_۹۰۶
......................

_ ببینین، آقاجون، دریا رو! جاتون خالیه. هوا خیلی‌خوبه...

دوربین را سمت دریا گرفتم.

هوای ابری و نم ریز باران و نسیمی خنک.

این دومین بار بود که دریا را می‌دیدم و باید بگویم دریای طوفانی را بیشتر دوست داشتم.  

_ دوربین‌و بگیر سمت خودت، باباجان. خودت‌و ببینیم.

محراب شانه‌هایم را گرفت و حالا هر دو در قاب تصویر بودیم.

صدای بچه‌ها و تک‌سرفه‌های حاج‌اکبر.

سمیه می‌گفت خیلی بهتر شده‌اند، فقط ضعف دارند.

رفته بودند خانهٔ قدیمی، آنجا هم حیاط داشت و هم درخت و آفتاب...

جیغ‌های همزمان سلام دادنشان...

دلم تنگ شد، اما برای اطمینان، دکتر حداقل‌ سه هفته توصیه کرده بود که در جمع نباشم و شمال بهترین گزینه بود برای دومین ترخیص.  

_ حالتون بهتر شد شمام بیاین، بدون شما خوش نمی‌گذره.

محراب اخم کرد.  

_ این دختر اصلاً دلش نیست دو روز تنها با من یه‌جا باشه. می‌بینی، حاجی؟!

بهت‌زده نگاهش کردم. شاید اگر چشمک نمی‌زد، باز فکر می‌کردم دلخور است.

این روزها هر بار که یادش افتاد آن زمزمهٔ مرگ خواستنم را بی‌بروبرگرد به‌خاطرش کاری کرد که بگویم غلط کردم...

برایم لیست تمام خوشی‌های قبل و بعد را ردیف کرد و تمامی دل‌نگرانی‌هایش را که بارها از پرسنل بیمارستان شنیده بودم.

پشت در اتاق بخش چه شب‌هایی که نخوابیده بود...

_ باباجان، براش کباب درست کن جون بگیره. این دختر غذابخور نیست که. تخم‌مرغ زیاد دوست داره...

خجالت‌زده اعتراض کردم.

حتی حاجی هم می‌دانست که چقدر نیمرو دوست دارم.  

_ می‌دونم، بابا. تخم‌مرغ ته‌دیگ‌دار می‌پسندن خانم. ما بریم...

کنار گوشم آرام زمزمه کرد:

_ کار زیاد داریم، حاج خانم!

#پارت_۹۰۴پیش چشمان خیسم او بال‌بال می‌زد... خواستم بگویم خوبم، اما نبودم...چشمانم خیره بود به در زیر ...

#پارت_۹۰۷

یک خانهٔ روستایی، کمی دور از دریا، اما ساکت و خلوت، تمیز و محلی، کنار یک رودخانه.

قدیمی بود، اما بازسازی‌اش کرده بودند، نمای چوبی و سقف چوبی تیره‌رنگ، حیاطی کوچک با چند درخت ازگیل و نارنج.

خانه را از دوستش اجاره کرده بود. همهٔ وسایل مهیا بود.  

_ می‌خواستم بیارمت اینجا، ولی خب دچار گچ‌گرفتگی شدم... قشنگه؟

یک فرش روی تخت زیر آلاچیق انداخت.

خسته‌تر از آن بودم که جز سر، زبانم را تکان دهم.

ماسک اکسیژن را زیر چانه‌ام گذاشتم، هوا عالی بود برای تنفس.

_ بذار بیام تشک بندازم، بخواب یه‌کم. خسته شدی.

شلوار راحتی و تیشرت قرمزرنگی پوشیده بود.

قبلش کلی اخطار داد که نخندم، چند رنگ دیگر هم گرفته بود، جهت شاد بودن لباس‌هایش.

نخندیدم، بیشتر دلم برای مهربانی‌اش رفت.  

_ اسیر شدی...

وقتی بوسه‌اش روی پیشانی‌ام نشست، وقتی روی مبل داخل ایوان نشستم.  

_ من خیلی‌وقته اسیرتم، به مولا... بیا یه چرت بزن، یه کباب درست کنم برات کیف کنی.

تشک ابری را انداخت.

دیدم که با وسواس بو کرد، رضایت که داد رفت سروقت بالشت و پتو.

_ گفت تمیزن، ولی خب کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه. بیا، ماسکتم بزن،‌ وقت خواب کم نیاری.  

دراز کشیدم، تا دم در اتاق رفت.  

_ خودتم بیا بخواب...

انگار منتظر تعارف باشد، بی‌خیال رفتن شد.  

_ شما جون بخواه.  

سرم که روی بازویش رفت، اشک‌های دلتنگی‌ام روان شد.#پارت_۹۰۸


آخرین‌باری که روی بازویش خوابیدم برای ماه‌ها پیش بود.‌

بچه را انداخته بودم، بعدش... یادم نمی‌آمد واقعاً کی بود؟  

ماسک را درآورد و مرا میان سینه و بین بازوهایش تنگ فشرد.  

_ قدر ندونستم، یاسی. چند ماهه آرزو کردم سرت بیاد رو بازوم، بدنت بچسبه به تنم، موهات‌و بو بکشم... نازت کنم... آخ که داشت می‌شد حسرت...

بوسه‌های پی‌درپی‌اش روی موها و دست‌هایم، صورتم و من تنگ‌تر از او بی‌فاصله به تنش چسبیدم.

دلتنگی دردناکترین حسی‌ست که داشته‌ام، حتی بعد از رفع آن یک زخم از خودش به‌جا می‌گذارد که یادت نرود چه اندوهی را روحت تحمل کرده.

صدای قطرات باران روی شیشه‌ها و شاید یک سقف ایرانت بود که بیدارم کرد.

ماسک روی صورتم نگذاشته بود تا بوی باران را حس کنم.

انتظار بوی خاک خیس‌خورده داشتم، اما بویی غریب‌تر داشت؛ بوی چوب نم‌خورده، بوی درخت‌های پربرگ که انگار نفس می‌کشند زیر باران و این بوی نفسشان باشد.

اتاق تاریک با لامپ‌هایی بیرون از پنجره روشن بود، حیاط پشتی را ندیدم، ماند برای اکتشافات بعدی.  

پرده‌ها را کشیده و خودش هم نبود.

شیر کپسول اکسیژن را بستم؛ حس می‌کردم نیازی به آن ندارم.  

با آن صدای دورگه‌ام صدایش کردم. خستگی انگار تمامی نداشت.  

_ بیداری؟ منتظر بودم بیدار بشی. بیا بریم زیر آلاچیق منقل گذاشتم.  

زیر بازویم را گرفت تا بلند شوم. یک پتوی نازک پیدا کرد و دورم پیچید.

_ بچه شدم، نه؟  

حس سربار بودن را با هیچ‌چیزی نمی‌شود تغییر داد، آن‌هم برای منی که سعی کرده‌ام کل عمر سربار نباشم، حتی اگر روی زانوهایم راه رفته‌ام ابراز نیاز نکردم.#پارت_۹۰۹


حس تلخی‌ست. صورتم میان دستانش کوچک‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.

_ بچه باشی یا هرچیزی، خدا رو شکر می‌کنم هستی. گیرم دو سه ماه من کمکت باشم، جای اون‌مدتی که چشم‌انتظار بودم، یاسی. پس هرچقدر لازمه ازم کمک بگیر، چون هر لحظه که در اون بخش باز شد، گفتم خدایا یاسی چیزیش نشده باشه...

_ همه‌چیزمی، محراب!
و واقعاً بود.  

منقل را جوری گذاشت که دود سمت من نیاید، هرچند با کپسول اکسیژن و ماسک و یک اخم بزرگ و دستوری که داد فرقی هم نمی‌کرد.

«این‌و از خودت جدا نکن!»

برایم از تعمیرات خانه گفت، از بچه‌ها که به‌نظرش بزرگ شده‌اند،

از اینکه یاد گرفته تا موهای سارا را ببافد و ایضاً طلای خوش‌سرو‌زبان را،

از حرف‌های مردانهٔ محراب کوچک، دربارهٔ من و اینکه کاش من مادرش بودم و اینکه وقتی بزرگ شد می‌خواهد دکتر بشود، آن‌هم دکتر سینه،

اضافه کرد منظورش ریه است، اما سارا با ذکر اینکه آتشنشان هم خوب است چون من را از خانه بیرون آورده بودند کمی در تصمیمش تزلزل ایجاد کرده و من خندیده بودم.

دلم برایشان ضعف رفت، حتی تماس تصویری هم چاره نبود برای رفع آن.

_ سردت نیست؟  

_ نه، عالیه.

سومین سیخ گوشت را جلویم گذاشت، دیگر حتی حال جویدن هم نداشتم.

_ بذار تو دهنت میک بزن، عصاره‌‌شم خوبه.  

قصد داشت یک‌شبه پروارم کند.

_ با یه شب پرواری نمی‌شم.
ابروهایش بالا پرید و خندید.

_ والا گوسفندو پروار می‌کنن. صبح برای فروش که می‌برن خیکش‌و پر آب نمک و علف می‌کنن پروار بشه مثلاً.

_ تو هم من‌و بستی به گوشت...

_ بخور، می‌خوام گوشت و دنبه بگیری، چه معنی داره زن قصاب استخوناش بزنه بیرون؟ برای فردا کله بار گذاشتم... قشنگ سر یه ماه باید دستیگرهٔ پهلو داشته باشی.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز