#پارت_۹۲۲
روزهایی که بستری بود میگفتم اگر لازم باشد مغازه را میفروشم،
حتی حاجی میگفت ضرورت باشد خانهٔ قدیمی را، فقط کسی از بینمان کم نشود.
_ مرسی! جبران میکنم.
ماسک اکسیژنش را گذاشت.
آن شب را خوب بهخاطر دارم.
لحظهٔ آخری که در را باز کرد و امین همانوقت من را بیرون برده بود، لحظهای که اژدر موهایش را کشید.
قبلش دیدم که به تخت نگاه کرد، آمده بود سراغ من! میان آن بلبشو و آتش.
اینکه آخرین عکسهای آن حیوان را دیدم، آلت تناسلیاش بیرون بود.
نمیتوانست شهوت باشد، مگر شهوت انتقام و زجر دادن یاسی.
از یک آدم معمولی برنمیآمد چنین کاری.
چاقوی داخل شقیقهاش همان چاقوی کوچکی بود که یاسی زیر تخت داشت.
با قدرت زده بود، شجاعانه. تمام دستش پر از زخم بود، کبودی و خراش، حتی ناخنهایش...
_ تو جبران کردی، یاسی! وقتی همون اول به احمد گفتی، نترسیدی...
حاجبابا عصازنان نزدیک شد.
نگاهش به صورت یاسی، آن لبخندی که سعی میکرد عادی باشد.
_ چرا گریه میکنی، بابا؟!
_ هیچی، دلم تنگ میشه برای اینجا.
اخلاق جالبی داشت، هیچوقت ندیدم اگر حرفی بینمان هست بروز دهد.
حاجبابا پایههای عصا را داخل شن فروکرد و روی صندلیاش نشست.
کمکم سروکلهٔ بقیه هم پیدا شد.
_ دلتنگی نداره، باباجان! هروقت خواستی بگو بیایم، تن سالم که هست، ماشینم هست.#پارت_۹۲۳
یاسی
_ من خونهٔ کسی نمیام، بریم خونهٔ خودمون.
_ من ریسک نمیکنم، داشتی میمردی اون روز.
آخرین وسایل باقیمانده را مرتب کرد.
یک ساعت پیش بقیه رفته بودند. گفت کمی دیرتر میرویم.
_ اون روز بود. عکسای خونه رو دیدم، مطمئنم دیگه اونجور نمیشم. بریم خونهٔ حاجی...
او راه میرفت و من دنبالش.
_ شارژر رو برداشتی؟ تو اتاقخواب بود. برو ببین اونجاست؟
کلافه از گشتنهایش به اتاقخواب رفتم.
_ حالت خوبه؟
از شنیدن صدایش پشتسرم شوکه از جا پریدم. داخل پذیرایی بود...
_ شارژر اینجا نیست...
دستانش دورم پیچید و لبهایش متوقعانه منِ شوکه را غافلگیر کرد.
تا بدانم قرار است چه شود کمی طول کشید.
نگاهش دلخور شد از عدم همراهیام، اما نگذاشتم به زبانش بیاید.
من حریصتر از او بودم برای بوسیدن و رفع دلتنگی، حتی نفسهایم را کنترل کردم که نکند مانع شود...
از شدت دلتنگی برای او اشکهایم روان شد.
عقب کشید. پرسش نگاهش را با پناه بردن به آغوش مردانهاش جواب دادم.
دوری و دلتنگی این همه مدت کم نبود، شاید بهاندازهٔ یک روز بیشتر ماندن و کمی خلوت کردن بیدغدغه...
................#پارت_۹۲۴
_خواهش میکنم امتحان کنیم. اگر دیدم حالم بد میشه نمیام، خب؟
کلافه فرمان را چرخاند. ذوقزده دستش را روی دنده فشار دادم.
ماشین قبلی کاملاً از بین رفته بود، یک ماشین جدید.
_ یک ذره هم دیدی استرس گرفتی میریم، نگی حالا بهتر میشمها! دکتر گفت رو هم جمع میشه یهو یه حملهٔ اضطرابی...
بعضیها ماسک زده بودند، حس خوبی نداشت.
هیچوقت اینهمه آدم ندیده بودم که صورت پوشانده باشند.
_ این مریضی جدیه؟
با اخم به بیرون نگاه کرد.
_ آره، یاسی! خیلی باید مراقب باشی، همهمون. سمیه و سمیرا میگن واقعاً داره وضع بد میشه.
همینکه خانهٔ سمیه را لغو کرد بهاندازهٔ کافی خوب بود، نگرانی برای بیماری جدید در حد همان نگاه میماند.
استقبال از همان دم در شروع شد، بین جیغ و دادهای بچهها.
طلا و طاها هم از مدرسه آمده بودند و محمد که حالا قد کشیده بود و حضورش یعنی بودن مهرانه.
_ رفیقتم اومده.
چشمکی زد و مهرانه واقعاً رفیقم بود.
محدثه هم گاهی پیام میداد، اما فرصت نشده بود ببینمش.
برایم آن روز فرار از کلانتری حکم نجاتبخش را داشت.
وارد حیاط شدم. انگاری طوبیخانم نشسته بود داخل ایوان و داشت برای دخترهای محل حرف میزد.
یادم است من هیچوقت نمینشستم کنار بقیه، من همیشه زیر ایوان بودم.
جمیله هم میآمد به بهانهٔ پاک کردن شیشهها و کمک به تمیز کردن خانه. یاسر که پولی نمیداد.