2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 28972 بازدید | 1039 پست
#پارت_۸۵۲لبخندم را درست در نگاهش پخش کردم. دلم زود به زود تنگ می‌شد.حیف که نمی‌شد محکم او را بغل کنم ...

#پارت_۸۵۴

یک روزی او هم می‌رفت، مثل جمیله و من می‌ماندم تنها.

کنارش دراز کشیدم. صورتش را با ریز جزئیات نگاه کردم.

کاش تا وقتی زنده بودم او هم بود.

کاش می‌شد از عمرم کم کنم و به عمر او اضافه.

تکان خورد، خواستم بلند شوم که بدخوابش نکنم، اما چشم باز کرد.  

_ اومدی بابا؟!  

پیشانی‌اش را بوسیدم و دستش را.

_ خواب بودین اومدم. حلال کنین ترسوندمتون.  

دست لرزانش را روی صورتم گذاشت، جای همان ماه‌گرفتگی. نوازشم کرد.

_ خدا توان از پاهای اون مرد بگیره که زندگیت‌و سیاه کرده.  

چشمانش نم داشت و اولین بار بود که می‌دیدم کسی را نفرین می‌کند.

بغض چندساعته‌ام ترکید.

_ ترسیدم حاج‌بابا، نه از اژدر، به خدا فرصت می‌شد خودم می‌کشتمش. پس خدا کجاست؟ چرا کاری نمی‌کنه؟

دست دور شانه‌ام انداخت. بی‌خجالت بغلش رفتم. پدرم بود، آرامشم.  

_ خدا هست بابا، ولی صبوره. فرصت می‌ده، به اون، به بقیه. صبر می‌کنه تا سره و ناسره جدا بشن، اژدرم یه وسیله‌ست برای ما و ما هم برای اون، اینجور نگاهش کن. نخواد، نه کسی می‌میره نه سنگ از سنگ تکون می‌خوره. بخوادم که کسی جلودار نیست.

دستش اشک‌هایم را پاک کرد، چقدر دختر چنین پدری بودن خوب است.

_ من تحملم کم شده، حاج‌بابا... دیگه نمی‌کشم به اذیت آدمای زندگیم. صبرم سر اومده به خدا، مگه چه گناهی کردم؟#پارت_۸۵۵

انگشت روی چشمانم کشید.  

_ خدا دردی نمی‌ده که صبرش‌و نده. حالا که صبرت کم شده، فکر کنم اندازهٔ همون از عاقبت کار مونده، دختر بابا. زندگی عین یه قلکه، هرچی توش برای خودت پس‌انداز کنی به‌وقتش همون دستت‌و می‌گیره. کار خوب کنی، خوب برمی‌داری از توش. الان باید صبر پس‌انداز کنی، باباجان... خوشحالی پس‌انداز کن. فکر اژدر نباش که خدا خودش فکر اون‌و می‌کنه.

دلم را آرام کرد. وقتی از کنارش بلند شدم بازهم دلم شاد شد.

بازهم احساس کردم مثل یک ماه پیش حالم خوب است، قبل از این‌همه اتفاق...

شاید هم نمی‌دانم کی، قبل از بچه؟  

_ به خودت توجه کن، باباجان! قوت به تنت نیست، لاغر شدی.  

لباس سیاهم را مرتب کردم. انگار حاج‌اکبر برای من قوت جان بود.

خستگی‌ام بیرون رفت، غمم را کم کرد.

_ از امروز بیشتر می‌رسم به خودم، حاج‌بابا. ول کردم زندگی‌و... آقامحراب بهتر بشه، یه‌سر بریم مشهد همه‌مون، تن سبک کنیم. این اژدرم خدا خودش بترکوندش. راستی مهمون داریم، بیاین بریم ببینتتون، ازتون براش گفتم. از در اومد تو شوکه بود.  

کمک کردم بنشیند. در اتاق باز شد. سمیرا بود با تعجب نگاهم کرد.

_ اینجایی، یاسی؟ دنبالت می‌گشتیم. بی‌سروصدا اومدی.

_ اومدم حاج‌بابا رو ببینم که تخت‌گیر شدم... باهم حرف زدیم.

مثل همیشه مرتب و با لباس رسمی، حاج‌بابا به دیدن مهمان آمد.

اینکه روی پایش راه می‌رفت جای شکر داشت.#پارت_۸۵۶

برایش اسپند دود کردم. محدثه هم از دیدنش خوشحال بود.

_ حاج‌آقا، یاسمن تو ماشین از خانوادهٔ شوهرش گفت، فکر کردم داره اغراق می‌کنه، ولی حالا می‌فهمم چرا این‌قدر دوستتون داره.  

محراب را ندیدم و امین و احمد را. قبل از رفتنم به اتاق حاج‌اکبر هرسه نشسته بودند.  
...............

محراب

_ پاهام درد می‌کنه، از یه قسمتایی که تا حالا حتی فکر نمی‌کردم وجود دارن، البته به‌لطف رفیق شما. الان تک‌تک غضروفامم حس می‌کنم، من اگر نخوام ازم مراقبت کنن باید با کی حرف بزنم؟ این که نشد زندگی! هی من‌و چپ و راست بسته به اینکه تو مقصری، دختر یاسر! به من چه! یارو رو نتونستین نگه دارین، مقصر منم؟ اطلاعات دادم گرفتینش، شد بلای جونم، حالا جای تشکر هی دختر یاسر می‌کنی‌. حالا اون آدم بد، کاری که به شماها نداشت، داشت؟ هرچی که اون و جهان آدم درست‌درمون نبودن، مردن رفته دیگه...

مدام در اتاق قدم رژه می‌رفت. وسایل داخل کمددیواری را مرتب می‌کرد.

یک لحظه بند نمی‌شد و پشت‌هم غر می‌زد.

همانجورکه راه می‌رفت موهایش را هم می‌بافت.

رفته بود حمام، خشکشان کرده و حالا می‌بافت و من در سکوت نظاره‌اش می‌کردم.

بلوز و شلوار صورتی و توسی، یک ست راحت نخی، حاصل خرید سمیه و واقعاً به او می‌آمد.

یک نمای ظریف از یاسی که شبیه دختربچه‌ها شده بود.

_ نمیای پیش من؟!

ایستاد و با آن چشمان درشت در صورتی که بی‌نهایت لاغر و رنگ‌پریده شده بود خیره نگاهم کرد.

راستی اگر برنمی‌گشت خانه چه؟

#پارت_۸۵۴یک روزی او هم می‌رفت، مثل جمیله و من می‌ماندم تنها.کنارش دراز کشیدم. صورتش را با ریز جزئیات ...

#پارت_۸۵۷

چرا احمد و دوستانش باور نمی‌کردند که یاسی من نمی‌توانست گناهی داشته باشد؟

گفته بود فقط یک نظر است، شبیه داستان موسی، آزمون آتش و طلا...

_ امروز واقعاً دوستت اذیتم کرد. نمی‌بخشمش.

دستم درد داشت؛ حاصل ضرباتی که برای شکستن گچ زده بودم.

امین گفته بود چه قشقرقی شده و وحشت من از اتفاقی که می‌توانست بیفتد.

اما شکستن گچ مال وقتی بود که احمد گفت یاسی از کلانتری فرار کرده.

حالا یک عکس دیگر به گردنم می‌افتاد، اما مهم این بود که او آرام کنارم جا گرفت و دست دردناکم را با انگشتانش ماساژ می‌داد.

_ کار خوبی نکردین گچ‌و شکستین. که چی؟ پهلونین؟ این‌و شکستین با اون پایینیا چکار می‌کردین؟ همینجورم دیگه این استخونا استخون‌بشو نیست.

با غیظ نگاهش کردم، دلداری می‌داد؟ موذیانه خندید.

_ دروغ می‌گم؟ زهوارتون در رفته، قیژقیژ می‌کنه لولاهاتون.  

موهایش را آرام کشیدم، خندید.

_ بذار روبه‌راه بشم قیژقیژ نشونت می‌دم. دلداری می‌دی یا می‌سوزونی؟  

نشست، چهارزانو، کنار من روی تخت و چشمانش را با ناز چرخاند.

وسوسه‌کننده برای من عاجز از تکان خوردن.

_ می‌گم جمیله یه‌وقت ناراحت نشه سیاه نپوشیدم، فردا می‌پوشم باز. خوب شدی برام چند دست از این لباسا بخر، خوشم اومد.  

دست به موهای بافتهٔ یک‌وری افتاده‌اش بردم، واقعاً ناز بود این زن.

اگر برنمی‌گشت... کلافه از این سوال مداوم در ذهن به سقف خیره شدم. اگر برنمی‌گشت!

_ چیزی شده؟ یه جوری هی نگاه می‌کنین، ولی خداییش ذوق کردین رسیدم خونه‌ها.
#پارت_۸۵۸

با حسرت به نقطه نقطهٔ صورتش دقت کردم.

ماه‌گرفتگی انگار رشد کرده بود، نیمی از صورتش، اما می‌دانستم برای لاغر شدنش است، هرچند با همان هم قشنگ بود.  

_ اگه برنمی‌گشتی، دیگه محراب قبل نمی‌شدم، یاسی! حتی تصور اینکه زنگ نمی‌زدی، نمی‌اومدی... متلاشی می‌شدم.  

یک حس عمیق از دست دادن... امروز شبیه یک سیلی به صورتم بود.

این داشتن‌ها هیچ‌وقت ابدی نیست. امروز به‌صورت بالقوه می‌توانستم چندین بار او را از دست داده باشم.  

_ چرا نیام آخه؟ به رفیقت گفتم من‌و ببر خونه. هی گفت تو مقصری، من چه تقصیری داشتم؟ باید فرار می‌کردم از اژدر؟ شما بگو! مرتیکه سیخ سیخ وایساده جلوی من. به خدا می‌‌گرفتمش با این ناخونام چشاش‌و درمی‌آوردم زاغول عوضی رو.

گوش‌هایم دیگر عادت کرده بود به کلمات یک‌هویی خارج از آداب او.

خندیدم. امین گفته بود چقدر شجاع بود و احمد گفته بود احمق.

چون اژدر و هرکسی با او بود مسلح بودند.

شک احمد هم همین بود که چرا یاسی را نزدند؟

فکر می‌کرد چیزهایی هست که یاسمن نگفته یا بین او و اژدر چیزی هست.

می‌خواست فرار کند تا ببیند جایی غیر از خانه می‌آید؟  

_ کلمات جدید درست می‌کنی؟ زاغول چیه؟

سر روی شانه‌ام گذاشت. بوی شامپو می‌داد موهایش.  

_ من کلمات زیاد ترس بلدم که گوشات بشنوه خون میاد، پسر حاجی! به‌قول رفیقت من دختر یاسرم.

روی دلش سنگینی می‌کرد و حق داشت. حتی محل نداد که احمد با او حرف بزند.

#پارت_۸۵۹

بی‌محلی کردنش را ندیده بودیم، هیچ‌کدام، که دیدیم چگونه می‌تواند ظریف و خانمانه کسی را حذف کند.

لفظ پسر حاجی گفتن و خندهٔ ظریف و خجالتی‌اش از آن چیزهای جدیدی بود که ندیده بودم.

یاسی داشت پوست می‌انداخت؟ پس من چه؟

_ حالا من شدم پسر حاجی؟ چیا بلدی که گوشام‌و خون بندازه؟

امشب از آن شب‌هایی بود که تا صبح مزه می‌داد کنار او بیدار بمانم.

حس می‌کردم پیله می‌شکافد.

وقتی برایم از بی‌کلگی‌اش گفتند برای گرفتن اژدر و آنچه گفته بود. باورم نمی‌شد! یاسی؟!

آن زن ریزهٔ خجالتی که همیشه خواب‌هایش از اژدر آشفته بود و صبحش به‌یاد نمی‌آورد گریه و ناله‌های پر از التماسش را، روزی به همان مرد کابوس‌هایش حمله کند.

_ دستت درد می‌کنه؟

حرکات ظریف انگشتانش روی بازو و ساعدم فکرهایم را به‌هم زد.

_ آره. یادم نیست کجا کوبیدم. فردا برم ببینم باز می‌کنن اینا رو. واقعاً عذابه. از همه بدتر اون پوست و کثیفی زیرش، حال‌به‌هم‌زنه.

امروز، آخر ماهان با کیسه روی پوست‌های مرده کشید تا تمیز شود.

_ فکر کنم وقتی اینا رو باز کردین باهم یک هفته بریم یه‌جای خلوت.

به سقف خیره بود. دست به سینه کنارم روی بالشت من دراز کشید.

_ اونوقت چکار کنیم؟

روی سینه خوابید و خندید.

_ کارای بد بد... آدما یک هفته یه‌جای خلوت چکار می‌کنن، آقامحراب؟

.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۸۵۷چرا احمد و دوستانش باور نمی‌کردند که یاسی من نمی‌توانست گناهی داشته باشد؟گفته بود فقط یک نظ ...

#پارت_۸۶۱

کاری نمی‌توانستم کنم. اگر گریه نمی‌کرد، سبک نمی‌شد.

برای پدر و برادرش حتی یادم نیست حرفی از او شنیده باشم، هرچند مگر جهان برادر بود؟

برادری که به خواهر طمع داشت.

_ بخورین. یادم نیست اصلاً شام خوردین یا نه.

_ خودت چی؟

_ من تخم‌مرغ می‌زنم. بچه‌هام بیدار بشن، سمیه و سمیرا رفتن سر کار.
این مدت که نداشتمش چقدر سخت گذراندم. همه کنارم بودند، اما یاسی برایم چیزی دیگری بود.

_ آقام درست می‌گه که زن و شوهر فقط هم‌و دارن. هیچ‌کسی برام تو نمی‌شه، یاسی.

گونه‌اش رنگ گرفت و لبش به لبخندی زیباتر از آن برق نگاه چشمانش، درخشید.

خجالت می‌کشید و من ذوق می‌کردم، از اینکه سرپا شده و کنارم بود، حضورش کفایت می‌کرد.

محرم بودن اصلاً هم ساده نیست.  

_ آقا امین کی میان؟ بهتر نشد دستتون؟

درد حاصل از ضربه بود، اما به‌نظر نمی‌رسید که استخوان دوباره صدمه دیده باشد.  

_ به‌نظرم خوبه. یه‌کم تحمل کنیم باز می‌شن اینا. وضع داغونیه. باورت می‌شه آدم بیشتر از ناراحت شدن، خنده‌ش می‌گیره، چارچنگولی موندم.

لیوان چای را به دستم نداد.

_ بخورین، داغه. دستتون قوت نداره.

سوپ پای مرغ پختم، ماهان رفت از مغازه‌تون گرفت. یه‌دونه پاچه و سیرابی و قلمم گفتم آقا مرتضی بیاره، برای استخون خوبه.

شبیه مادرم حرف می‌زد.#پارت_۸۶۲

دهان نیمه‌بازش وقت صبحانه دادن که انگار به بچه غذا می‌دهد، جالب بود.

باید بچهٔ یاسی بودن قشنگ باشد.  

_ من حالم خوبه، به خودت برس. بیرونم نری، یاسی! شجاعت با کله‌خری فرق داره، خودت‌و تو خطر نندازی.  

با اخم لقمه را در دهانم چپاند.

_ بچه که نیستم. به رفیقتونم بگین آدم نذاره، که بعد منتش‌و بذاره سر من.

احمد دیروز نگران بود؛ برای یاسی، برای همکارش و برای آدم‌هایی که جان بقیه ارزشی برایشان نداشت.

_ بهش حق بده، همکارش زخمی شده...

نگاه خیره و فک محکم‌شده‌اش را خوب می‌شناسم.

یاسمنِ لجباز بود که رخ نشان می‌داد.

_ هیچ حقی بهش نمی‌دم، محراب! ارث پدرش‌و که نخوردم، می‌دونی! از اولم خلافکارا و پلیسا آبشون تو یه جوب نمی‌رفت. من الکی بیل برداشتم که راه باز کنم به جوب اونا...

شاکی بود و  حق هم داشت، انتظار نداشت با این همه آزاری که دیده بود احمد او را همچنان یکی از همان آدم‌های محلهٔ قدیم بداند.

_ تا همینجاشم شجاعت داشتی. به احمد گفتم که کارشون ناسپاسی بوده. گفتم دیگه تشویقت نمی‌کنم برای کمک یا هرچیزی. ولی تو بیرون نرو، حداقل تا وقتی من اینجور زمین‌گیرم.  

اما در این‌مدت بهتر می‌فهمم که چقدر خانه ماندن سخت است، وقتی حتی نتوانی تا سر کوچه بروی، آنهم نزدیک دو سال.

کم نبود که تمام مدت فقط دیوارهای یک خانه را ببینی و چند آدم محدود را.

_ باید آموزشم رو تکمیل کنم، برم یه‌جا مدرک بگیرم.#پارت_۸۶۳

هنوز فکر از تهران رفتن در ذهنم قوت داشت، شاید راحتتر می‌توانست به کار خیاطی برسد. جایی‌که تجربه کسب کند.

سینی را روی میز گذاشت. دست‌ها درهم کرد و انگشت پیچاند.

چیزی بود که تردید داشت در گفتنش.

روسری سیاه از سرش افتاد، کنار شقیقه‌اش چند تار سفید خودنمایی کرد، ندیده بودمشان.  

_ اون روز گفتی یه فکرایی داری دربارهٔ بچه‌ها، جدی بودی؟

فکرش را نمی‌خواندم. دستم روی موهایش نشست که لای در اتاق، آرام باز شد. سارا بود.

_ خاله! ببخشیدا... جیش کردم باز.

با عروسکی پرنسسی در دست، با چشمانی که خیس بود و شرمنده!

دخترک دلبر و دوست‌داشتنی که این‌مدت می‌دیدم گاهی از گوشهٔ در من را نگاه می‌کند؛ خجول بود.

_ عیب نداره قربونت، الان میام. برو یه لباس خوشگل پیدا کن تا بیام عوض کنم.

سر به تاج تخت تکیه دادم. کارهای مانده زیاد بود، یکی‌اش این بچه.

یاسی انگار زاده شده بود برای مادر شدن.

بعدی هم محراب، پسرک یک سال از درس عقب مانده بود.

امین پیشنهاد داد برای «امین موقت» بودن، ولی تا همینجا هم یاسی بیشتر از اندازه مهربان بود که بچه‌های حمیرا را پذیرفت.

_ دوست ندارم بچه‌ها برن، محراب! اگه سارا بره جایی که دعواش کنن چی؟ یا محراب...

انگار فکرم را خوانده بود.  

_ نمی‌تونم نگهشون دارم، یاسی! عمه دارن، خانواده باید داشته باشن. تو حقته بچهٔ خودت‌و داشته باشی. اصرار نکن، سرپا بشم می‌افتم سراغ کارشون.
..................

#پارت_۸۶۱کاری نمی‌توانستم کنم. اگر گریه نمی‌کرد، سبک نمی‌شد.برای پدر و برادرش حتی یادم نیست حرفی از ...

#پارت_۸۶۴

یاسی

تشکچهٔ نمدار سارا، آویزان‌شده روی نرده مقابل آفتاب و خودش با سارافونی سرخ‌رنگ مشغول غذا دادن به مورچه‌هاست و من از حالا دلم برای نبودنش تنگ است.

آدمی مثل من که سال‌های سال کسی را نداشته، حالا می‌خواهد تمام عزیزانش را نگه دارد.

می‌خواهم برای خودم باشد.

او و محراب کوچک که انگار بچگی نکرده بزرگ شده و مردانه رفتار می‌کند.

امروز دومین روزی‌ست که دیگر جمیله هم نیست و من طاقت یکی‌یکی کم شدن آدم‌های دورم را ندارم.

می‌ترسم از اینکه بچه‌ها مثل خودم اسیر بزرگ‌ترها شوند و کسی نباشد دستشان را بگیرد و از کابوس نجاتشان دهد.

_ امسال مورچه‌ها از برکت این دختر نگران غذا نیستن.

حاج‌بابا بود، رنگ‌پریده اما روی پا. صبحانه‌اش را به تخت بردم.

داشت برای جمیله قرآن می‌خواند.

هرکسی به‌سهم خودش برای او نماز وحشت خواند.  

_ بابا! محراب می‌خواد بره دنبال خانوادهٔ پدریش. اگه آدمای خوبی نباشن چی؟ خب اگر می‌خواستنشون یکی این‌مدت می‌اومد سراغشون، پس بچه‌ها رو نمی‌خوان دیگه.

بچه‌گربه‌هایی که حالا بزرگ شده بودند، کنار سارا آمده و به بازی او ملحق شدند.  

_ نگران نباش، اهل نباشن کسی بچه دستشون نمی‌ده.

قبل از رفتن داخل به سارا گفتم نه بیرون برود و نه در را برای کسی باز کند.  

مهرانه قرار بود بیاید، منتظرش بودم، انتظاری که زیاد طول نکشید.  

_ همه‌چی روبه‌راهه؟#پارت_۸۶۵

ماهان برایم سبزی خُردکرده گرفته بود، به‌قول خودش بی‌زحمت.

برای عصر می‌خواستم آش به مسجد بفرستم، تنها کاری که دلم را آرام می‌کرد.

من باید امروز را سر خاک می‌رفتم و باز جمیله تنها بود.

_ نه! مثل همیشه به‌هم‌ریخته‌ست. جمیله نیست، اژدر مثل گرگ اون بیرونه، محراب توی گچه، بچه‌ها رو قراره ببره...

صبح، امین و ماهان گاز تک‌شعلهٔ بزرگ را گوشهٔ حیاط گذاشتند، با دیگ که حالا حبوبات داخلش می‌جوشید.

با مهرانه روی تخت نشستیم. بچه‌ها هم مشغول بازی ته باغچه.

طلا و طاها مدرسه بودند و فاطیما هم مهد.  

_ کجا ببره؟  

برایش تعریف کردم هرچه پیش آمده بود.

حفره‌ای وسط سینه انگار دهان باز کرده باشد، حس خلأ داشتم.

_ هنوز که چیزی نشده، غمبرک زدی خون خودت‌و کثیف می‌کنی که قراره ببرتشون؟ اونم حق داره، بچهٔ خودتونو می‌خواد.

به سارا نگاه کردم و محراب که با گِل داشت خانه می‌ساخت برای گربه‌ها و محمد که سعی می‌کرد یک‌جا نگهشان دارد.

_ چه فرقی داره، مهرانه؟ بچه، بچه‌ست! من بچهٔ جمیله نبودم، قبل مرگش فهمیدم جهانم بچه‌ش نبود، ولی در حد توانش مادری کرد برام.  

گیلاسی در دهان گذاشت.  

_ تو با بقیه فرق داری، یاسمن! من مثل تو فکر نمی‌کنم. واقعاً بعیده بتونم برای بچهٔ یکی دیگه مادری کنم، اونم نه هرکسی، مثلاً یه زنی که قبلاً تو زندگی مصطفی بوده باشه، هیچ‌وقت! به‌قول پدرشوهرت دلت بزرگه.

_ وقتی محراب من‌و تو زندگیش قبول کرد، دیگه عاشق حمیرا نبود، مهرانه! کاری هم نکرد که حسودیم بشه بهش یا فکر کنم براش مهمه. من واقعاً برام اهمیتی نداره بچه‌های اون خدابیامرز باشن...

#پارت_۸۶۴یاسیتشکچهٔ نمدار سارا، آویزان‌شده روی نرده مقابل آفتاب و خودش با سارافونی سرخ‌رنگ مشغول غذا ...

#پارت_۸۶۶

خندید و به شانه‌ام زد.

_ چه خدابیامرزی‌ هم می‌گی. یارو قصد زندگیت‌و کرد، کدوم آمرزش؟

مهرانه شیرین بود، بی‌رودربایست و راحت.

_ فعلاً دستش از دنیا کوتاهه.  من کینه ندارم که، هر کاری کرد به خودش بود، وگرنه من اصلاً یادم نمی‌مونه کی چکار کرد. الانم ببین دوتا طفل معصوم رو، من چه کینه‌ای بگیرم؟  

صدای محراب حرفمان را نیمه‌تمام گذاشت، صدایم می‌کرد.

تنها مانده بود و من ظالمانه فراموشش کرده بودم.

_ کارتونو کنین بعد بیاین بریم حیاط، هوا خیلی‌خوبه به خدا.

عصبی بود و حق داشت. گفته بودم کمکی که می‌آمد برای کارهایش، برود.

خودم هم یادم رفت، چون مشغول حرف زدن با مهرانه بودم.

_ تو برو به مهمونت برس. زنگ بزن آقای فتوحی، من که گفتم نمی‌خوام تو کارام‌و کنی.

با غیظ حرف می‌زد. کلافه‌‌اش کرده بودم.

برای جمیله لگن می‌گذاشتم گاهی، اما برای یک مرد نه.

_ اصلاً بیا ببرمت توالت‌فرنگی، راحت‌تره.
ظرف مخصوص را از دستم گرفت.  

_ چرا نمی‌فهمی، یاسی؟ معذبم، دیشبم گفتم...

بغضم را که دید، سر روی بالشتی که تکیه داده بود کوبید.

می‌فهمیدم اذیت می‌شود.

خودم بعد از آن دوره که کمکی آمده بود تا پوشک کند و باقی کارها، هنوز هم فکرش برایم آزاردهنده بود.  

_ باشه، نمی‌شه که تا بیاد نگه‌ داری خودت‌و، من فقط ظرف‌و می‌برم، خجالت نداره که. می‌رم بیرون، زنگ می‌زنم بیاد.#پارت_۸۶۷


_ من سهمم‌و می‌خوام از ارث جهان. رفتم درخواست انحصار وراثت دادم. تو که دیگه جات خوبه، نیازی هم نداری... 


بماند که از دیدنش پشت در خانه چقدر بهت‌زده شدم. 


نمی‌خواستم راهش بدهم، اما حاج‌بابا گفت بگذارم بیاید، ترسی که نداشتم. 


شب بود و امین و سمیه هم بودند و بقیه. 


کم پیش می‌آمد تنها باشیم و این خوب بود، حداقل برای این لحظه که نرگس آمده بود. 


ظاهرش فرق داشت با آخرین بار که دیدمش، همان روز که قرار بود بروم تا مثلاً صیغهٔ حاج‌اکبر بشوم. 


مانتویی چسبان پوشیده بود و آرایشی کامل داشت، قبلاً با اینکه جهان از او حساب می‌برد، اما واقعاً جرئت نداشت با این سر و وضع بچرخد، 


نه‌اینکه به‌نظرم بد باشد، فقط زیاد تغییر کرده بود.  


_ خب من الان باید چکار کنم؟  


کاش محراب هم می‌آمد، اما به‌خاطر وضعش دوست نداشت جلوی چشم غریبه‌ها باشد. 


_ من مهریه و هرچی حقمه رو از ارث اون خونه که مونده می‌خوام. 


به سایرین نگاه کردم، من چه می‌دانستم از ماجرای ارث؟ 


نگاهم روی امین ماند؛ فاطیما در بغل سری تکان داد که منظورم را فهمیده. 


_ آبجی‌یاسمن! من یه دوست وکیل دارم، بهش زنگ می‌زنم، چون فقط بحث این خونه نیست، جهان هم خونه و اموال داشت که نرگس‌خانم غیر از مهریه و ارث یک‌‌هشتم که دارن، مابقی فکر کنم به شما برسه. 


ابروهایم بالا پرید، ارث از جهان؟! رنگ نرگس پرید. 


_ مگه خونهٔ جهان چقدر می‌ارزه؟ یاسمن که نیازی نداره به اونجا...


_ چرا نداره، نرگس‌خانم؟ بحث ارث و میراثه. تا حالا که یاسمن کاری نداشت به این چیزا، خودتون اقدام کردین، پس همه‌چیز مشخص بشه کلی برای هردوتون خوبه.#پارت_۸۶۸

سمیه، دخترش را از امین گرفت، چشمکی زد.

حق داشت، من فقط چند ماه مهمان او بودم و جان به لبم رسانده بود.  

_ این منم که نون‌آورم مرده، هزار ماشاءالله یاسمن با ک ون افتاده تو عسل...

سمیرا با غیظ گفت:

_ مؤدب باش، خانم!

_ نرگس‌خانم، آقا سید گفتن که دوست وکیل دارن، کسی قرار نیست حق کسی رو بگیره، چه شما چه دختر من.

دختر من را حاج‌بابا با تأکید گفت. نرگس بلند شد.

_ ماشاءالله یاسمن خودش یک کلمه حرف نزد، همه شدن زبون این، یادش رفته با به لباس پاره تو خونهٔ من می‌چرید و داشت قاپ جهان رو می‌دزدید... حالا برای من شده دختر حاجی...

چشم بستم. قلبم از حرف‌هایش تیر کشید.  

_ خجالت بکش، زن! جهان برادر یاسمن بود، شرم کن. حالا هی هیچی نمی‌گیم دور برداشتی. اومدی که چی؟ که یاسمن‌خانم هرچی هست رو بده تو بری پی عشق و کیفت؟ انتظار داری عین بز نگاهت کنیم هرچی می‌خوای بهش بگی؟! نه که خواهرمون زبون نداشته باشه‌ها، داره، فقط نجابت می‌کنه جوابت‌و نمی‌ده.

تا‌به‌حال غیظ و عصبانیت امین را ندیده بودم. بغضم ترکید.

صدای فریاد محراب می‌آمد که صدایم می‌کرد، حتماً شنیده بود حرف‌های نرگس را.

به‌سمت اتاق دویدم. نرگس داشت زیرلب فحش می‌داد و می‌رفت.

_ کمک کن بلند شم. این زنیکه انگار زیادی دهنش بازه. اون شوهر حرومزاده‌ش شرش کم شده، حالا این سلیطه اومده هرچی لیاقت خودشه بار زن من می‌کنه...

رنگش سرخ شده بود از عصبانیت

#پارت_۸۶۶خندید و به شانه‌ام زد._ چه خدابیامرزی‌ هم می‌گی. یارو قصد زندگیت‌و کرد، کدوم آمرزش؟مهرانه ش ...

#پارت_۸۶۹

حرف‌های نرگس را شنیده بود. سعی می‌کرد بلند شود. هوار می‌زد. ترسیده بودم.  

_ محراب، مرگ یاسی... آروم باش...

صورت برافروخته‌اش انگار آتش گرفته باشد، سرخ بود و گداخته.

سمیه و سمیرا را صدا زدم. سعی کردم آرامش کنم.

_ تو رو خدا! سکته می‌کنی، ولش کن! اون دهنش همیشه به کثافت بازه...

دستم را پس زد.

_ دهنش‌و می‌بندم. پشت‌سر خزعبلاتش‌و شنیدم گفتم ولش کن، زنیکه حرمت نگه نمی‌داره اومده تو رو می‌گه...  

_ بسه محراب! رفت دیگه... جوابش‌و گرفت.

سمیرا لیوانی آب آورده بود. اتاق شلوغ شد.

حاج‌بابا مجبورش کرد آب بنوشد و من درمانده بودم که چرا تمامی ندارد؟!

به‌سختی خوابید. محراب را نه من که بقیه هم چنین ندیده بودند، کلافه بود و عصبانی.

حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. پنکه را آوردم گفتم شاید از گرما کلافه باشد.

غذا نخورد، آب هم به‌زور امین. گفت ببریمش اتاق قبلی.

امین کمک کرد و او را برد.

چراغ زیرزمین روشن شد، فکر می‌کردم همه خوابیده‌اند.

خانه در سکوت کامل بود، بچه‌ها با مرجان خوابیدند.

اتاق جمیله خالی بود، کسی نمی‌رفت، شاید چون کسی در آنجا روحش را تسلیم مرگ کرده بود.  

فکر کردم حتماً حاج‌بابا رفته است، اما چراغ خاموش شد و من چشم دوختم به خروجی زیرزمین، اما کسی بیرون نیامد.
#پارت_۸۷۰

انگار خون در تنم یخ بست، کسی بود که بیرون نیامد.

حاج‌اکبر آنجا نمی‌خوابید.

به‌ندرت کسی جز من و حاجی آنجا می‌رفت، مخصوصاً شب.

جرئت نکردم لامپ را روشن کنم. حفاظ‌های چوبی پنجره را بستم.

گوشی‌ام روی طاقچه بود، برداشتم و به شمارهٔ احمد پیام فرستادم به امید آنکه ببیند.  

«کسی تو خونه‌ست.»

فقط همین و پی‌اش تک‌زنگ زدم.

اینکه چرا بقیه را بیدار نکردم شاید یک حس بود، نمی‌دانم، هرچه بود نمی‌خواستم کسی بیدار شود.  

گوش‌هایم خطا نمی‌کرد، صدای در ورودی آمد، یک قژهٔ خاص، وقت شلوغی شنیده نمی‌شد، اما در سکوت برای من مثل یک زنگ بود.

صفحهٔ گوشی‌ام روشن شد.

یک پیام داشتم و همزمان بوی دود نیم‌سوز و نفت و حیاطی که انگار گر گرفت.

گوشی از دستم رها شد. سرآسیمه به‌سمت در دویدم اما...

_ به‌به! یاسمن‌خانم! عروس حاجی معتمد شدی، خوشگل شدی...

از همان لحظه که دیدم چراغ زیرزمین روشن و خاموش شد آمادگی داشتم که ببینمش، اما وحشتی که گریبانم را گرفت نه از دیدن اژدر که از بوی دود بود و ترس آتش...

عقب رفتم و او پیش آمد. با آن دندان‌های نامرتب و صورت لاغری که در خاطرم بود.‌

لبخند کریه و نگاه هرزه و وقیحی که داشت.  

_ به بقیه کار نداشته باش، اژدر...! من‌و می‌خوای...
#پارت_۸۷۱

خندید، از آن خنده‌های هندلی و پاره‌پاره و وحشی‌اش، روشن شدن موتور گازی...

_ تک‌تکشون رو می‌کشم، اول اون سگ پیر رو که بهت جا داد، بعد اون ک ی ر خر قصاب رو که باهاش حال می‌کنی. خوب بهت حال می‌ده، نه؟ ببین چی شدی....

هر قدمی که جلو می‌آمد من یک قدم عقب می‌رفتم.

دیگر فقط بوی دود نبود، که خود دود غلیظ داخل خانه پیچید.

صدای جرق‌جرق آتش از بیرون و داد و فریاد بقیه...

_ ببین! بیا بریم باهم، خب؟ یاسر و جهان مجبورم کردن، وگرنه من‌و چه به اینا...

می‌دانستم او حرامزاده‌تر از این حرف‌هاست که گول بخورد، اما تلاش بود.

بچه‌ها! محراب! حاجی... حاجی و خواهرشوهرهایم...  

زیرلب آیت‌الکرسی خواندم.

اتاق حالا از بین همان درزهای چوبی حفاظ با نور آتشی که ندید می‌دانستم از باغچهٔ ته حیاط است روشن بود.

ذهنم به‌دنبال اجزای قابل استفادهٔ اتاق می‌گشت، لب طاقچه!

آنجا وسیله داشت. پایم رفت روی گوشی، زنگ می‌خورد...

_ خر خودتی و کره‌خرم خودت! گفتی بی‌خایه‌م؟ یادت رفته چقدری بود؟ کم پاره شدی...

به سرفه افتادم، اما او انگار هیچ! سعی کردم به محتوای آن جملات فکر نکنم، حرف‌هایش عین خودش کثیف بود.

دست‌های استخوانی‌اش پیش آمد برای گرفتنم که پریدم عقب.

#پارت_۸۶۹حرف‌های نرگس را شنیده بود. سعی می‌کرد بلند شود. هوار می‌زد. ترسیده بودم. _ محراب، مرگ یاسی ...

#پارت_۸۷۲

لب طاقچه آن قاب عکس‌ها و شمعدانی‌های ناصری قدیمی را به سمتش پرت کردم.

بعد از دزدی، محراب مثل قبلی‌ها را خرید.

فایده نداشت روی پیشروی‌اش.

تخت کنار پایم بود خواستم بپرم روی آن.

پیراهنم دست‌وپاگیر بود، اما پریدم که از پشت پایم را گرفت و دم آخر اگر نکشیده بود با صورت به تاج تخت می‌خوردم.

_ کجا؟! کجا...؟! قبل مرگ یه دست قشنگ بهم می‌دی که خوب...

من را به‌سمت خودش کشید، جیغ نزدم. ترس من او را جری‌تر می‌کرد.

تقلا کردم. مچ پایم که از دستش بیرون آمد، محکم به صورت و فکش کوبیدم.

فریادی زد و عقب‌عقب رفت. فحش‌های رکیکی که می‌داد را بیخیال شدم.

یک چاقو داشتم زیر بالشتم، یک حس خطر که نکند شب، وقت خواب بالای سرم بیاید.

محراب بارها دیده بود، اما حرفی نمی‌زد.

او مشغول صورتش بود و فحش دادن که بیرون دویدم.

چاقو را برداشتم، یک چاقوی کوچک قدیمی، کوچک‌تر از کف دستم.

دویدم. دود و صدای سرفه‌های پی‌درپی...

آتش فقط در حیاط نبود، خانه... مبل‌ها و فرش‌ها...

فریادهای محراب را می‌شنیدم.

دود و سوزش ریه‌ام... فحش‌هایی که از پشت‌سر می‌شنیدم، اژدر بود.#پارت_۸۷۳

محراب را صدا زدم. در اتاق‌ها را قفل کرده بود و محال بود که اژدر تنها بوده باشد...

_ یاسی...

بغض و اشک و دردی در سینه‌ام، او با آن گچ‌ها... آخ خدا... خدا...

صداهای دیگری می‌آمد از حیاط.

موهایم که از پشت کشیده شد، درست دم در اتاق محراب بودم، توی راهروی اتاق‌ها...

_ جنده... می‌کشمت...

روی زمین می‌کشاندم با موهای گیس‌شده‌ام.

دست بردم به ستون، دورش پیچیدم.

گلدان مسی که از دزدی قبلی جان به در برده بود افتاد.

اژدر زورش نرسید. با آن‌همه تقلا نفسی برایم نمانده بود در دود.

صدای شکسته شدن در و پنجره‌های رو به ایوان آمد و من انگار جان گرفته باشم.

امین بود. سمیرا و بچه‌ها راه داشتند به بیرون...

صورت خونی و دماغ کج‌شدهٔ اژدر را از میان آن دود غلیظ دیدم. چگونه نفس کم نمی‌آورد؟

خودش را انداخت رویم و صورت کریهش را رو به صورتم...

_ ببین چی برات دارم...

آلت بیرون از شلوارش را دیدم و... دستم بالا رفت. با تمام توان چاقوی کوچک را فرود آوردم...

با یک دست آلتش را گرفته بود، با دست دیگر گلویم را که چشمانش باز ماند، بازتر از همیشه...

لبخند کریهش میان خون و دود جمع شد.

گلویم را رها کرد، اما دیگر نفسی نداشتم...

چشمانم خیره ماند به چاقوی کوچک و ظریفی که درست تا دسته در شقیقه‌‌اش فرو رفته بود...

با آخرین توان کنارش زدم. کلید روی در اتاق محراب بود و دیگر صدایم نمی‌زد...

کل خانه حالا می‌سوخت آخرین لحظه که در باز شد و او را روی تخت ندیدم.

پنجره‌ها شکسته بود... او را برده بودند...
تمام شد

#پارت_۸۷۲لب طاقچه آن قاب عکس‌ها و شمعدانی‌های ناصری قدیمی را به سمتش پرت کردم.بعد از دزدی، محراب مثل ...

#پارت_۸۷۴

.......................
فکر می‌کردم، وقتی کسی بالای سرم رسید، چکمه‌هایش را دیدم.

صداها کش می‌آمد. تصاویر پشت یک مه ابدی از دود بود انگار.

روی شانهٔ مردی بودم. دیدم که خانه در آتش می‌سوزد.

نفس دیگر به‌سختی از دهانم خارج می‌شد.

انگار سمباده بکشند سینه‌ام می‌سوخت، اما نگاهم مانده بود روی آن چشمان از حدقه بیرون آمده و ناباور از مرگی ناپذیرفته.

تمام شده بود! این جمله در سرم اکو می‌شد کنار صداهای کشدار اطراف.

کسانی صدایم می‌زدند و من التماس می‌کردم برای یک نفس.

فقط می‌دانستم همه سالمند کافی بود، نفس می‌آمد یا نه اهمیتی نداشت.  

شنیدم که می‌گفتند هوشیار نیست، اما بودم.

فقط نمی‌دانستم چرا نمی‌شود سر چرخاند.

چشمانم باز بود مثل اژدر در آخرین لحظه.

کسی روی سینه‌ام فشار می‌آورد، کسی دیگر چیزی روی دهانم گذاشت.

گفتند ضربان ندارد، اما من می‌شنیدم که خون در رگ‌هایم می‌چرخد و قلبم محکم می‌زند.

حس کردم که بلندم کردند. یاسی گفتن‌های محراب را که شنیدم لبخند زدم.

حتماً زدم، آنقدر حالش خوب بود که صدایم می‌زد.

چقدر خانه شلوغ بود. فکر کردم ماشین آتشنشانی به آن بزرگی بعید است که بیابد داخل کوچه، نهایت آمبولانس.

خانه می‌سوخت، اما بقیه سالم بودند، حتماً بودند.#پارت_۸۷۵

دیگر سینه‌ام نمی‌سوخت. خواستم بلند شوم، اما نشد.  

داخل آمبولانس بود حتماً، صدای آژیرش می‌آمد. خواستم چشم ببندم.

خوابم می‌آمد و باز صدا در گوشم فریاد می‌زد: تمام شد!  

فکر کنم خواب دیدم که طوبی‌خانم کنارم نشسته است.

در آن جای کوچک یک پیراهن چین‌دار نشانم داد؛ آن را به‌خاطر داشتم، اما آخرین بار این صحنه را داخل اتاق خودمان دیده بودم، برایم دوخته بود...

خواستم دست دراز کنم و دستان سفید و قشنگش را بگیرم، اما حتی یک کلمه هم نگفته رفت،

فقط دلتنگی‌اش ماند، خواب بودم حتماً!

دوست داشتم به پهلو بچرخم. حس کردم که چرخیدم، حس خوبی بود.

دست پیش بردم برای یافتن محراب، یادم آمد نیست.

باز سینه‌ام سوخت، باز حس خش افتادن گلو و نفس‌هایی دردناک، صداهایی نامفهوم، نورهایی چشم‌آزار، نمی‌دانستم کدام خواب است و کدام بیداری.

_ یاسمن!

کسی از دور صدایم می‌زد؛ مطمئن بودم جمیله است!

من مرده بودم یا او نمرده بود؟

اما من وسط حیاط ایستاده بودم، حیاط خانهٔ یاسر.

خودم را خیس کرده بودم از ترس چیزی که یادم نبود...

#پارت_۸۷۴.......................فکر می‌کردم، وقتی کسی بالای سرم رسید، چکمه‌هایش را دیدم.صداها کش می‌ ...

#پارت_۸۷۶

_ یاسی!  
انگار دستی مرا کشید، نفسم بند آمد از آن سرعت حرکت.

حالا می‌دانستم که یا مرده‌ام یا دست به گریبان مرگم.  

_ برگرد، دختر...
کسی می‌خواست برگردم، به کجا؟  

_ یاسی؟! نباشی من چکار کنم؟!

سر چرخاندم دنبال صاحب صدا؛ محراب بود.

خواستم بگویم هستم. حتماً گفته بودم.

داشتم می‌گشتم بین خاطراتم.

گفته بودم دوستش دارم؟ باید گفته باشم...

اگر نگفته باشم چه؟ نمی‌شد که بی‌خداحافظی بروم، قول داده بودم...

_ یه بار دیگه...

باز سینه‌ام سوخت... انگار بشوم هزار کیلو، بیفتم از یک بلندی...

_ برگشت... برگشت...

چه کسی برگشته بود که صدا با خوشحالی فریاد زد؟  

دیگر صداها کش نمی‌آمد. نمی‌توانست به این سادگی تمام شده باشد...

.........................

محراب

_ چی گفتن؟

خیره به دهان سمیرا منتظر بودم، شاید... شاید خبر خوبی بدهد...

_ عفونت حاد...

هجده روز انتظار برای یک خبر خوش، که بگویند می‌توانم ببینمش، اما...#پارت_۸۷۷

_ چرا خوب نمی‌شه؟ نمی‌شه فقط یه‌کم بذارن بیدار بشه؟

کنارم نشست. کاری که از من جز انتظار و دعا برنمی‌آید و گریه...
شده‌ام شبیه بچه‌ها.

_ بسه محراب! خوب می‌شه، کما براش خوبه. هوشیارش کنن زجر می‌کشه، حداقل الان درد رو نمی‌فهمه.

بیتاب شده‌ام. هر روز ساعت‌ها می‌آیم و منتظر پشت در آی‌سی‌یو می‌نشینم.

نکند بگویند می‌خواهد من را ببیند و نباشم.

هرچند می‌دانم باشم یا نه تأثیری ندارد، فقط دل خودم آرام می‌شود.

_ پا شو بریم خونه، اینجا موندن فایده نداره! امین بدبخت جور همه‌مونو داره می‌کشه. اون از خونهٔ حاجی، این از وضع خودت که گچا باز شده یه عکس ننداختی ببینی وضعت چجوره.

خانه سوخته بود! فقط دیوارها مانده بود برای آنجا، حتی درخت‌ها...

_ برو خودم میام، گچ‌کارا فردا میان، هماهنگ کردم. اینجام دلم آرومه، سمیرا.

باید همان شب تنها می‌گذاشتمش؟

عذاب می‌کشم و کسی نمی‌داند. کاش فکر نکند از او رنجیده بودم.  

_ پا شو، داداش! حاجی دلش به تو خوشه. نیستی آروم و قرار نداره. گناه داره به خدا.

در اتاق آی‌سی‌یو باز شد و پرستاری بیرون آمد، لبخند زد.

من را دیگر همه می‌شناختند.  

_ جواب عمو رو چی داد؟  

بازهم پیشنهاد خرید خانه را داده بودند.  

_ می‌گه نمی‌فروشم، یاسمن اونجا رو دوست داره، بیاد ببینه فروختم غصه می‌خوره... عروسش‌و دوست داره.

#پارت_۸۷۶_ یاسی! انگار دستی مرا کشید، نفسم بند آمد از آن سرعت حرکت.حالا می‌دانستم که یا مرده‌ام یا ...

#پارت_۸۷۸

خندید. برایش نذر کرده بود ببردش کربلا و مکه.

نذر کرده بود جهاز چند عروس را بدهد.  

_ می‌شه حرف بزنی برم یه چند دقیقه پیشش؟  

صبح گذاشته بودند یک ربع پشت شیشهٔ اتاق ایزوله ببینمش؛ یک اتاق کوچک شیشه‌ای، با آن دستگاه‌ها که زندگی یاسی‌ام به آنها بسته بود.

_ صبح دیدیش، دکتر گفت امروز آنتی‌بیوتیک جدید براش تجویز شده. داروهاش‌و تغییر دادن، امید به خدا جواب می‌ده.

و من که تنها امیدم به خدا بود.

کاش زودتر بیدار می‌شد تا ببیند چه شجاعانه تا آخرین لحظه جنگیده و آن تخم شیطان را چگونه به درک واصل کرده بود.

کاش بیدار شود و ببیند چگونه آتشی که به زندگی‌مان زدند دامن همدستانش را گرفت.

داخل آتش گیر کرده بودند، گوشهٔ حیاط و نه راه پس داشتند و نه پیش.

فکر نمی‌کردند یک نسیم شبانگاهی آتش را به سمتشان بکشد.

جسد دو نفر ته باغچه بود.  

_ اوسا‌ حسن سه تا از گچ‌کاراشو آوردن زودتر کارو جمع کنن.

امین لباس کار پوشیده بود.

دیوار اتاق‌ها فقط سیاه شده بودند، اما پذیرایی و کل وسایلش کامل سوخته بود.

خانه بیمه داشت و وسایلش؛ بعد از دزدی، احمد توصیه کرد و چقدر خوب بود.

_ داداش! ببین، ما که داریم کار می‌کنیم، یه‌‌کم آینه‌کاری و این‌چیزام قشنگ می‌شه‌ها.

سمیه گوشی‌اش را دستم داد. عکس خانه‌های قدیمی با آینه‌کاری‌ها و نقاشی‌ها.

هزینه‌ها بالا بود، تمام چوب‌های در و پنجره‌ها یا شکسته بودند یا سیاه و سوخته.#پارت_۸۷۹

_ شیشه‌ها رو باز رنگی بزنیم.

_ یهو سفره‌خونه درست کنیم... خیلی باحال می‌شه، دایی! هم کاره هم خونه.

ماهان با سر و وضع خاکی و آن ذهن خلاقش!  

_ خیلی پول می‌خوادا.

حرف سمیه درست بود، اما اگر می‌شد چنین کاری کرد ارزش هزینه را داشت.

مهم این بود که یاسی حتماً از دیدن تغییرات جدید خوشحال می‌شد.  

شب بازهم به بیمارستان رفتم، این‌بار با سمیه.

دکترها بهتر زبان هم را می‌فهمیدند.

این‌بار بخش خلوت بود، اجازه دادند از پشت شیشه ببینمش.

کلاه گان سورمه‌ای‌رنگ به سر داشت و بازهم لاغر‌تر به‌نظرم می‌رسید.

صدای دستگاه‌ها از همه‌جا می‌آمد.

سرم و دستگاه تزریق دارو کنارش بود.

حتی پرستار که داخل می‌رفت، باید لباس مخصوص می‌پوشید‌.

دود و گرمای آتش باعث شده بود ریه‌ها مشکل پیدا کنند و بعد هم عفونت‌های پی‌درپی.  

_ دکترش گفت وضعش ثابته.

_ این خوبه؟  

تا به او برسند، میان آن دود و آتش طول کشید.

شاید اگر داخل اتاقش می‌ماند او را زودتر بیرون می‌آوردند، اما حتماً اژدر سراغش رفته بود.

هنوز بقیه منتظر بودند به‌هوش بیاید و تعریف کند.

دوست امین وکالت ما را قبول کرد، هرچند که احمد گفت بی‌بروبرگرد حکم دفاع مشروع دارد.#پارت_۸۸۰


پلیسی را که مراقب بود با ضربه‌ای بیهوش کرده بودند. 


تا هفتهٔ پیش آن بندهٔ خدا هم بیهوش بود به‌خاطر ضربهٔ شدیدی که به سرش زده بودند. 


احمد پیام یاسی را نشانم داد. 


دختر باهوش و شجاع من، وگرنه کسی به آن سرعت نمی‌توانست بفهمد چه اتفاقی در شرف وقوع است. 


_ عالیه! این چند وقت دائم عفونت پیشروی داشته، اینکه از صبح وضع ثابت مونده عالیه. دکترش گفت باز نظر قطعی‌شو فردا بهمون می‌گه. 


گفته بودند در بهترین حالت ممکن است تا همیشه دستگاه اکسیژن را نیاز داشته باشد. 


مهم نبود، فقط چشمانش را باز می‌کرد.  


اشک‌هایم را پاک کردم؛ خیلی وقت بود دیگر از کسی پنهانشان نمی‌کردم.  

.......................... 


یاسی 

یک هوای خنک و مطبوع از آن ماسک شفاف پلاستیکی و صدای نفس‌های خودم که با خس‌خسی داخل سینه‌ام همراه بود. 


صدای بیب‌بیب! دلم می‌خواست بخوابم، دوباره و دوباره... 


نور مهتابی‌های پرنور بالای سرم، کلافه‌کننده بود. باز چشم بستم. 


_ دیگه نخواب، مامان‌جان! پا شو که اون بیرون فکر کنم شوهرت گاوی شتری چیزی قربونی کرده برات. 


نگاهم با رخوت به پرستار سرمه‌ای‌پوش کشیده شد، ماسک داشت با لباس مخصوص.


گیج بودم. سه نفر بالای سرم آمدند، دکتر و پرستار. 


ذهنم درگیر این بود که شوهر داشتم؟ اصلاً یادم نبود چرا اینجا خوابیده‌ام.



 .

#پارت_۸۷۸خندید. برایش نذر کرده بود ببردش کربلا و مکه.نذر کرده بود جهاز چند عروس را بدهد. _ می‌شه حر ...

#پارت_۸۸۱


دکتر پرسید از اسمم، اینکه می‌دانم چه اتفاقی افتاده؟ 


و من فقط نگاهش کردم و یک نه کوتاه. چیزهایی گفتند. 


خسته بودم و خواب‌آلود، سرم انگار هزار کیلو بود. 


گاهی شاکی می‌شویم از افکاری که در ذهنمان است، اما فقط وقتی می‌فهمیم همان افکار چه موهبتی هستند که مثل آن لحظات من را تجربه کنی؛ اینکه حتی نتوانی به چیزی فکر کنی. 


سکوت وقتی ترسناک می‌شود که افکار هم خاموش شوند. سکوت ذهن شبیه خلأ داخل آب است.

...................

محراب


_ یعنی چی که یادش نمیاد؟ مگه می‌شه؟ سرش مگه ضربه خورده؟ چرا نمی‌ذارن ببینمش؟ ها؟


کلافه برای نمی‌دانم چند هزار بار دیگر طول راهروی بیمارستان را طی کردم. 


گفتند بیدارش کرده‌اند، داروها جواب داده، عفونت خالی شده، یک ریه تقریباً از حرارت و دود آسیب دیده.


 قبلش گفته بودند ارزیابی مغز می‌ماند برای مراحل بعد. 


یاسی مدت زیادتری در آتش بود، درست در مرکز آن، کنار ستون پذیرایی. 


ماشین آتش‌نشانی دیر که نه، اما به‌خاطر شرایط کوچه نتوانست بیاید. 


امین چند جای بدنش سوخت، چندین بار تلاش کرد داخل شود. 


درهای چوبی، فرش‌های دست‌بافت، پارکت‌های چوبی و همه‌جا را نفت ریخته بودند.#پارت_۸۸۲


_ یک ماهه خواب مصنوعیه، یاسمن دو بار مرده و زنده شده، دو بار احیا شده، اکسیژن بهش نرسیده، بهتر می‌شه، اینجور نمی‌مونه... بیا بشین.


سمیه بازویم را گرفت. 


سمیرا نشسته بود و من هم کنارشان، اما مظلوم‌تر از همه حاج‌بابا بود که روی صندلی تک نشسته و ذکر می‌گفت.


پیرمرد در این چند هفته یا پای سجاده بود یا ختم قرآن داخل مسجد، 


در محل و بازار فکر نکنم کسی دیگر مانده بود که نداند، حاجی چقدر خاطر عروسش را می‌خواهد.


_ اگر یادش نیاد چی؟


با دکترش حرف زدیم، گفت باید متخصص مغز و اعصاب بیاید. 


_ نترس، میاد.‌ حداقل تو یکی رو یادش میاد... دکتر بالای سرشه، چکاپ می‌شه. علمه برادر من با ایشالا و ماشالا پیش نمی‌ره. مغز ترمیم می‌شه، فرصت می‌خواد.


صدای کفش‌هایی که روی کفپوش سنگ بیمارستان در حال رفت‌و‌آمد بودند، بوی مواد شوینده و ضدعفونی، فریادهای گاه‌به‌گاه، حتی خوشحالی‌ها. 


بازهم کلافه قدم زدم.


در بخش مراقبت‌های ویژه باز شد، سرپرستار بیرون آمد؛ با سمیه آشنا بود از قبل. 


_ خانم دکتر، می‌تونین با برادرتون داخل بشین. دکتر شهیدی نتایج رو دیدن.  


با سمیرا هم سلام‌علیک کرد. من هم پا پیش گذاشتم. 


سمیرا هم داخل شد. به اتاق کناری بخش رفتیم. 


این تعداد اجازهٔ ورود نداشتیم. 


پیرمرد درشت‌اندام و قدبلندی روبه‌روی صفحهٔ مخصوص ایستاده و به عکس‌های روی صفحه نگاه می‌کرد.


_ آقای دکتر! خانم دکتر معتمد و همسر بیمار. 


خودش بیرون رفت.#پارت_۸۸۳


دکتر شهیدی شبیه سرآشپزهای داخل فیلم‌های آلمانی بود، با همان سبیل خاص چخماقی، موهای سفید و اصلاً هم خوش‌خلق به‌نظر نمی‌آمد. 


_ من نتایج رو دیدم. باید بگم مشکلی در این نتایج دیده نمی‌شه. باید چند روز صبر کنیم. خوشبختانه کمبود اکسیژن آسیب سختی نزده. درمان خوب بوده و به‌موقع... 


_ پس چرا فراموشی... 


با اخم حرفم را قطع کرد. 


_ صبر کن، آقا! یاد نگرفتی وسط حرف نپری؟ گفتم که از نظر مغزی آسیب جدی در کار نیست که بشه فراموشی رو بهش ربط داد‌. این می‌تونه یه تروما باشه که توی یک هفته یا چند هفته آینده برطرف بشه که حل تروماها در تخصص من نیست. 


بدخلق! لبخند فروخوردهٔ سمیه می‌گفت به حرف دکتر و حال من می‌خندد. 


شبیه بچهٔ توبیخ‌شده سکوت کردم. 


مهم نبود، فقط اینکه می‌گفتند در کار تشخیص بهترین است کفایت می‌کرد. 

.................... 


یاسی 

خواب دیدم پیرمردی شیرین‌صورت با لبخندی مهربان دعوتم می‌کند به نشستن کنارش، انگار خیلی دوستش داشتم.


 من را با اسمی که پرستارها صدا می‌کردند خطاب کرد. 


تلاش کردم به‌یاد بیاورمش، حتماً یادم می‌آمد.


_ ببین کی اومده دیدنت، یاسمن‌خانم!


چشم باز کردم. حالت خواب و بیداری برایم جدید نبود، یک خلسهٔ دلپذیر که به‌سختی می‌گذاشت ذهنم را متمرکز کنم. 


نفس کشیدن بدون ماسک سخت بود، هربار که ماسک را بر‌می‌داشتند انگار آهن گداخته تخت سینه‌ام بگذارند، سخت بود و سمباده‌مانند.


مردی آشنا پشت شیشهٔ اتاق بود.


 لبخند داشت، محاسنی کوتاه، صورتی لاغر، قدی بلند و شانه‌هایی پهن، صورتش مردانه بود و دلنشین. می‌دانستم می‌شناسمش، در همین حد.

#پارت_۸۸۱دکتر پرسید از اسمم، اینکه می‌دانم چه اتفاقی افتاده؟ و من فقط نگاهش کردم و یک نه کوتاه. چیزه ...

#پارت_۸۸۴


_ ایشون آقامحراب عاشق، شوهرته. باورت می‌شه تمام‌مدت اون بیرون منتظر بود به‌هوش بیای؟  


پرستار کمی تخت را بالاتر آورد. شوهرم! محراب! 


خواستم ماسک را بردارم، پرستار نگذاشت. 


_ برندار، اکسیژن خونت پایین میاد.‌ نمی‌تونم بذارم بیاد تو. براش دست تکون بده، لیاقتش‌و داره یادت بیاد، خوشگلم. 


خودم هم دوست داشتم برای مرد علامتی دهم، 


هرچه بود باید خیلی در قلبم جا می‌داشت که حسش می‌کرد آن علاقه را.  


_ فعلاً تحت‌تأثیر داروهایی، بهتر می‌شی. 


کمک کرد دست بالا ببرم، انگشتانم را برایش تکان دادم و دیدم که گریست‌. 


دست برد و چشمانش را پاک کرد. لبخندی لرزان در پی اشک. محراب!  


_ بخواب! روزای بعد بهتر می‌شی.


روزهای بعد بهتر بود، خاطراتی محو از محراب و آن پیرمرد که حالا می‌دانستم پدرشوهرم است و همانقدر دلنشین بود که در خواب‌هایم. 


بیشتر اوقات ملاقات از پشت شیشه داشتم، با این فرق که دیگر آنها را می‌شناختم، خاطراتی جسته‌گریخته را یادم می‌آمد.


دکتر می‌گفت به‌خاطر استنشاق میزان زیادی از دود سمی‌ست و تقریباً معجزه است که آسیب مغزی حادی وجود ندارد. 


لوله‌هایی را برای تخلیهٔ آب ریه گذاشته بودند بیرون آوردند، اما هنوز ماسک اکسیژن باید روی صورتم می‌ماند.


انگار قبل از به‌هوش آمدن لوله از دهانم رد کرده بودند، گلویم می‌سوخت، مثل اینکه زخم باشد.#پارت_۸۸۵

از چند روز بعد دو بار در روز باید فیزیوتراپی ریه انجام می‌دادم و سرفه‌های پی‌درپی، بی‌حالی، دستگاه مرطوب‌کنندهٔ هوا،

حرف نمی‌توانستم بزنم؛ انگار حنجره‌ام دچار آسیب بود.

تشخیص دکتر گرمای زیاد و خشکِ وقت آتش‌سوزی و من هنوز نمی‌دانستم کجا این اتفاق افتاد، فقط در نیمه‌هوشیاری خانه‌ای در‌حال سوختن می‌دیدم.

زجر تنفسی، چیزی که می‌گفتند!

اما دکتر ریه‌ام امید می‌داد که به مرور زمان و داروها ریه باز خواهد شد، همانطورکه هر روز بهتر از قبل بوده‌ام.

با پرستارها دیگر کامل آشنا بودم.

انگار فقط شنونده بودن باعث می‌شد بیشتر حس صمیمیت داشته باشند، البته خواهرشوهرهای پزشکم و رفتارهای شوهر و پدرشوهرم نیز بی‌تأثیر نبود.  

شاید یک ماه بعد از به‌هوش آمدنم بود که بعد از یک خواب عمیق، وقتی‌که چشم باز کردم، انگار انتظار داشتم جای دیگری باشم، خانه‌ام.

اژدر را یادم آمد، وحشت‌زده از خواب پریدم.

ضربان قلبم بالا رفته و تنفسم افت کرد.

آخرین چیزی که حس کردم تلاش برای جدا کردن خودم از دستگاه‌ها و ونتیلاتور بود.  

حس کردم کسی کمرم را ماساژ می‌دهد، گرمای روی پوستم، قبلاً هم بهیار می‌آمد.

گویا خانواده‌ام برای جلوگیری از زخم بستر جداگانه هزینه به او می‌دادند.

پوستم را با روغن مخصوص چرب می‌کرد و حال خوبی داشت جریان خون در بدن.

انتظار دیدن بهیار را داشتم، اما...

_ می‌دونی چقدر دوستت دارم، یاسی؟!#پارت_۸۸۶


گیج آرامبخش بودن اما باعث نمی‌شد یادم نیاید که آخرین بار چگونه بی‌نفس پی او در اتاقش رفتم. 


حالا دیگر تنش در گچ نبود. پشت لباس باز بود و او با احتیاط سعی می‌کرد تکانم دهد. 


_ ماسکت‌و درنیاریا. از چیزی نترس، همه‌چی تموم شد. اژدر مرده، همه سالمیم. 


شقیقه‌ام را بوسید.  


_ زیاد نمی‌تونم بمونم، فقط اندازهٔ یه ماساژ.  


خندید و طاق‌باز خواباند.


می‌دانستم اژدر مرده است، خودم او را کشتم، بالاخره! بالاخره! 


ته‌ریش داشت و کنار شقیقه‌هایش به‌وضوح سفید شده بود. 


رد نگاهم را گرفت، دستی کشید روی موهایش. 


_ سفید شدن! آقاجون می‌گه تازه بزرگ شدی. فکر کن!  


خواستم ماسک را بردارم، اما مانع شد.  


_ بذار بمونه، بعداً زیاد می‌شه حرف زد. می‌دونی به این لحظه رسیدن رو چقدر آرزو کردم، یاسی؟ 


سراغ پاهایم رفت. دستش را چرب کرد، انگشتانم را یکی‌یکی لمس کرد، کف پایم را. 


_ تو زن شجاع و مقاوم خودمی. دیروز که گفتن احتمالاً خاطرات‌و یادت اومده، رفتم امامزاده صالح. از اون کباب‌ترکیا که عاشقش بودی، کوچیک‌کوچیک دادم درست کردن، پخش کردم، سرپا بشی... 


بغض داشت. سر پایین آورد و خیسی اشک‌هایش را حس کردم، درست کف پایم.  


شانه‌هایش بی‌صدا تکان می‌خورد و اشک‌های من...

#پارت_۸۸۴_ ایشون آقامحراب عاشق، شوهرته. باورت می‌شه تمام‌مدت اون بیرون منتظر بود به‌هوش بیای؟ پرستا ...

#پارت_۸۸۷


_ آقای معتمد، تنفسش دچار مشکل می‌شه! می‌تونید فردا باز بیاین، دکتر اجازه دادن روزی نیم‌ساعت بیاید.


دست بلند کردم و دستم را گرفت. 


_ هیجان برات خوب نیست، گریه‌‌م از خوشحالیه. 

................... 


محراب 

_ کفپوش ضد حریق، ببین محراب! طرح چوبم داره، شبیه قبلیای خودمون. 


آپارتمانم را فروختم، هرچند حاج‌بابا گفت نیازی نیست، اما می‌خواستم خرج تعمیرات را خودم بدهم. 


چیزی که در ذهنمان بود، هزینه‌اش بالاتر از معمول می‌شد. 


عکس‌ها را دیدم، تقریباً کار تمام شده بود. 


شیشه‌ها را نصب کردند، حتی بهتر از قبل. 


پنجره‌ها چوب‌های ضد آتش نصب شد، احتمال یک آتش‌سوزی دیگر برایمان وحشتناک بود.  


_ خوبه، باید برای وسایلم پول بذاریم...


از صبح انگار جان تازه گرفته بودم. یاسی حالش بهتر شده و من را می‌شناخت.


تنش را ماساژ دادم و... حالا می‌فهمیدم چقدر درونم ریشه دارد.


انگار این مدت را زندگی نکردم.  


_ به‌نظرت یاسی خوشش میاد از خونه؟ 


با تردید پرسیدم، سمیه به دورتادورمان نگاهی کرد. 


_ تقریباً سعی کردیم همه‌چی عین قبل باشه، فقط درختای حیاط حیف شدن که اونم حاج‌بابا گفت هزینه میده برای اون کار که می‌خوایم، بذار حالا یاسمن بیاد.#پارت_۸۸۸


خانه بزرگ بود و سنتی، چیزی که این روزها کم پیش می‌آمد خانه‌ای چنین سالم مانده باشد. 


پیشنهاد یک سفره‌خانهٔ سنتی که سمیه داد مورد استقبال بود، اما مشروط به موافقت یاسمن.


کف را جارو کردم، گچ‌های حاصل گچ‌کاری و رنگ‌های دلمه‌بسته جاهای مختلف،


حاصل کار شد گچ‌بری‌های قدیمی و آیینه‌کاری‌هایی که جلوهٔ نور شیشه‌های رنگی را چند برابر می‌کرد، 


رنگ سبز کاهویی، این‌هم به‌خاطر علاقهٔ یاسی به رنگ سبز بود.


و خودش نمی‌دانست این روزها همه‌مان یک‌جوری سعی می‌کنیم حضورش را کنارمان حتی شده با انتخاب‌هایی از سمت او نشان دهیم.  


_ محراب، این فرش و مبلا رو ببین، چه سبز قشنگی‌ان، فرشا دست‌بافتن ولی... 


حسابم هر روز کم‌حجم‌تر می‌شد، اما  ارزش داشت.


مرجان سینی چای را روی تخت جدید گذاشت. 


نمای درخت‌های سوخته تا چند روز پیش دل آدم را می‌سوزاند و نمای درخت‌های بریده حالا قلبم را به‌درد می‌آورد.  


برادر شاگردم باغبان بود، گفت می‌توانیم درختانی جوان‌تر جایگزین کنیم و حاجی هم سپرده بود چندین درخت میوه بیاورند، 


اما همهٔ اینها به کنار، درخت تازه‌جان‌گرفتهٔ طوبی که قبر کوچکش آن زیر بود هم از بین رفت. 


حاج‌بابا گفت علامت بزنیم و سنگ قبر کوچکی برایش بگذاریم و شاید یک حوض دیگر با فواره و کاشی‌های فیروزه‌ای، 


این‌طور یاسی هم شاید دلش آرام بگیرد که قبری هست و داخل حوض برای کودک ازدست‌رفته‌‌مان ماهی بریزد، حوض طوبی. 


کاری که از قبل باید می‌شد. حالا دورتادورش را خود حاج‌بابا آجر گذاشته بود.

ووواااییی خدا چشمام میسوزه از بس گریه کردم اخه یه جعبه دستمال کاغذی تموم کردم ازدیشب

خاهر ب خودت و چشمات رحم نمیکنی هیییییچ 

چرا ظرر مالی میزنی؟😂😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792