#پارت_۸۸۱
دکتر پرسید از اسمم، اینکه میدانم چه اتفاقی افتاده؟
و من فقط نگاهش کردم و یک نه کوتاه. چیزهایی گفتند.
خسته بودم و خوابآلود، سرم انگار هزار کیلو بود.
گاهی شاکی میشویم از افکاری که در ذهنمان است، اما فقط وقتی میفهمیم همان افکار چه موهبتی هستند که مثل آن لحظات من را تجربه کنی؛ اینکه حتی نتوانی به چیزی فکر کنی.
سکوت وقتی ترسناک میشود که افکار هم خاموش شوند. سکوت ذهن شبیه خلأ داخل آب است.
...................
محراب
_ یعنی چی که یادش نمیاد؟ مگه میشه؟ سرش مگه ضربه خورده؟ چرا نمیذارن ببینمش؟ ها؟
کلافه برای نمیدانم چند هزار بار دیگر طول راهروی بیمارستان را طی کردم.
گفتند بیدارش کردهاند، داروها جواب داده، عفونت خالی شده، یک ریه تقریباً از حرارت و دود آسیب دیده.
قبلش گفته بودند ارزیابی مغز میماند برای مراحل بعد.
یاسی مدت زیادتری در آتش بود، درست در مرکز آن، کنار ستون پذیرایی.
ماشین آتشنشانی دیر که نه، اما بهخاطر شرایط کوچه نتوانست بیاید.
امین چند جای بدنش سوخت، چندین بار تلاش کرد داخل شود.
درهای چوبی، فرشهای دستبافت، پارکتهای چوبی و همهجا را نفت ریخته بودند.#پارت_۸۸۲
_ یک ماهه خواب مصنوعیه، یاسمن دو بار مرده و زنده شده، دو بار احیا شده، اکسیژن بهش نرسیده، بهتر میشه، اینجور نمیمونه... بیا بشین.
سمیه بازویم را گرفت.
سمیرا نشسته بود و من هم کنارشان، اما مظلومتر از همه حاجبابا بود که روی صندلی تک نشسته و ذکر میگفت.
پیرمرد در این چند هفته یا پای سجاده بود یا ختم قرآن داخل مسجد،
در محل و بازار فکر نکنم کسی دیگر مانده بود که نداند، حاجی چقدر خاطر عروسش را میخواهد.
_ اگر یادش نیاد چی؟
با دکترش حرف زدیم، گفت باید متخصص مغز و اعصاب بیاید.
_ نترس، میاد. حداقل تو یکی رو یادش میاد... دکتر بالای سرشه، چکاپ میشه. علمه برادر من با ایشالا و ماشالا پیش نمیره. مغز ترمیم میشه، فرصت میخواد.
صدای کفشهایی که روی کفپوش سنگ بیمارستان در حال رفتوآمد بودند، بوی مواد شوینده و ضدعفونی، فریادهای گاهبهگاه، حتی خوشحالیها.
بازهم کلافه قدم زدم.
در بخش مراقبتهای ویژه باز شد، سرپرستار بیرون آمد؛ با سمیه آشنا بود از قبل.
_ خانم دکتر، میتونین با برادرتون داخل بشین. دکتر شهیدی نتایج رو دیدن.
با سمیرا هم سلامعلیک کرد. من هم پا پیش گذاشتم.
سمیرا هم داخل شد. به اتاق کناری بخش رفتیم.
این تعداد اجازهٔ ورود نداشتیم.
پیرمرد درشتاندام و قدبلندی روبهروی صفحهٔ مخصوص ایستاده و به عکسهای روی صفحه نگاه میکرد.
_ آقای دکتر! خانم دکتر معتمد و همسر بیمار.
خودش بیرون رفت.#پارت_۸۸۳
دکتر شهیدی شبیه سرآشپزهای داخل فیلمهای آلمانی بود، با همان سبیل خاص چخماقی، موهای سفید و اصلاً هم خوشخلق بهنظر نمیآمد.
_ من نتایج رو دیدم. باید بگم مشکلی در این نتایج دیده نمیشه. باید چند روز صبر کنیم. خوشبختانه کمبود اکسیژن آسیب سختی نزده. درمان خوب بوده و بهموقع...
_ پس چرا فراموشی...
با اخم حرفم را قطع کرد.
_ صبر کن، آقا! یاد نگرفتی وسط حرف نپری؟ گفتم که از نظر مغزی آسیب جدی در کار نیست که بشه فراموشی رو بهش ربط داد. این میتونه یه تروما باشه که توی یک هفته یا چند هفته آینده برطرف بشه که حل تروماها در تخصص من نیست.
بدخلق! لبخند فروخوردهٔ سمیه میگفت به حرف دکتر و حال من میخندد.
شبیه بچهٔ توبیخشده سکوت کردم.
مهم نبود، فقط اینکه میگفتند در کار تشخیص بهترین است کفایت میکرد.
....................
یاسی
خواب دیدم پیرمردی شیرینصورت با لبخندی مهربان دعوتم میکند به نشستن کنارش، انگار خیلی دوستش داشتم.
من را با اسمی که پرستارها صدا میکردند خطاب کرد.
تلاش کردم بهیاد بیاورمش، حتماً یادم میآمد.
_ ببین کی اومده دیدنت، یاسمنخانم!
چشم باز کردم. حالت خواب و بیداری برایم جدید نبود، یک خلسهٔ دلپذیر که بهسختی میگذاشت ذهنم را متمرکز کنم.
نفس کشیدن بدون ماسک سخت بود، هربار که ماسک را برمیداشتند انگار آهن گداخته تخت سینهام بگذارند، سخت بود و سمبادهمانند.
مردی آشنا پشت شیشهٔ اتاق بود.
لبخند داشت، محاسنی کوتاه، صورتی لاغر، قدی بلند و شانههایی پهن، صورتش مردانه بود و دلنشین. میدانستم میشناسمش، در همین حد.