2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 28972 بازدید | 1039 پست

#پارت_۷۸۰


دیدم که نگاهش کدر شد و سر پایین انداخت.


انگشتانش باهم بازی می‌کردند.


سرباز نگهبان نگاهش میخ ما بود نکند چیزی رد و بدل کنیم، انگار دوربین‌ها کافی نبودند.


_ شنیدم مادرش فوت کرد. بچه‌ها پیش شمان؟!


با تردید پرسید.


یاد بچه‌های او بدون یاد آوردن یاسی محال بود و باز قلبم تیر کشید برایش.  


_ پیش حاجی و خانم منن. نمی‌دونم تکلیف پروندهٔ شما چی می‌شه، آقامحسن! ولی بچه‌ها الاخون والاخون شدن. سارا وقت مدرسه‌شه، محراب که هیچ! مدرسه می‌رفت، الان نمی‌ره. تکلیف بچه‌ها معلوم نیست. خانواده‌تون محراب‌و قبول نکردن، سارام که پدرش یکی دیگه‌ست، من هیچ آدرسی ندارم...


_ چرا ندادی‌شون بهزیستی؟ خواهرت...


صدایش گرفت. با غم نگاهم کرد.  


_ بودنشون سمیرا رو آزار می‌ده، حتماً...


اخم کردم. نام سمیرا را آورد، درحالی‌که خودش بیشترین آزار را رسانده بود.


چشمانش در کاسه چرخید، به حسرت، به درد.


چانه‌اش لرزید و آن لبخند نیمهٔ گوشهٔ لبش که هرچه بود لبخند نبود.


_ کسی اندازهٔ من آزارش نداده، می‌دونم...  


_ دقیقاً. یاسمن و حاجی مخالف بهزیستی بودن، با آشنابازی فعلاً نگهشون داشتیم. برن بهزیستی جدا می‌شن، همینجورم بچه‌ها داغون شدن... اومدم ببینم شوهر حمیرا خانواده نداشت؟! حداقل سارا رو بفرستیم، شاید محرابم قبول کردن...


دست به سینه که نه، بیشتر خودش را با درد بغل کرد#پارت_۷۸۱

چروک‌های صورتش بیشتر شده بود؛ بین دو ابرو، گوشه‌های چشم.

_ یه خواهر داشت فکر کنم، دوتام برادر که خارج بودن... خواهره ولی ایران بود اون زمان. اردشیر سالاری، اسم و فامیل شوهرش بود... تو شناسنامهٔ هردوتاشون اطلاعاتش هست، محراب...  

زیرلب چیزی گفت، شبیه لعنت، به خودش یا به آن مرده‌ها نمی‌دانم.

_ محراب رو هم با فامیل اون ثبت کرد، اگرم نگی خانواده اون نمی‌فهمن.

علناً محراب برایش مهم نبود، این را می‌شد از رفتارش فهمید.

_ محراب پسر توئه، آقامحسن... برادر ماهان و مرجان...

با کف دست روی میز کوبید. عصبی بود؟!

_ محراب پسر حمیراست. به بچه‌های من وصلش نکن، حاج‌محراب! اون بچه هیچیش مال من نیست، قرار بود باج‌گیری باشه...

بهت‌زده نگاهش کردم. واقعاً هیچ حسی در عمق نگاهش به آن بچه نبود.  

سرفه‌ای کردم که افکارم جمع شود. جای بحث نبود، نیامده بودم برای جدل.

فعلاً تا بزرگ شدن بچه‌ها که اینجا می‌ماند؛ اولیای دم بودند.  

_ اسم و آدرسی ندارین از خواهرِ سالاری؟  

شانه بالا انداخت!
_ بفرستشون بهزیستی، محراب! مادرشون زندگیت رو خراب کرد.

به صندلی تکیه زدم. کلمات یاسی در ذهنم رژه می‌رفت.

«بچه ها که گناهی ندارن، نمی‌شه دوتا مثل حمیرا رو انداخت تو مردم.»

یاسمن دلش بزرگ بود و هر بار بیشتر می‌فهمیدم روحش از آن دل هم بزرگتر است و من هربار زخمی می‌زنم و بزدلانه عقب می‌کشم.

مثل این یک هفته که می‌دانم ته دلش را خالی کرده‌ام، اما به نتیجه‌اش می ارزد.

#پارت_۷۸۰دیدم که نگاهش کدر شد و سر پایین انداخت.انگشتانش باهم بازی می‌کردند.سرباز نگهبان نگاهش میخ م ...

#پارت_۷۸۱

چروک‌های صورتش بیشتر شده بود؛ بین دو ابرو، گوشه‌های چشم.

_ یه خواهر داشت فکر کنم، دوتام برادر که خارج بودن... خواهره ولی ایران بود اون زمان. اردشیر سالاری، اسم و فامیل شوهرش بود... تو شناسنامهٔ هردوتاشون اطلاعاتش هست، محراب...  

زیرلب چیزی گفت، شبیه لعنت، به خودش یا به آن مرده‌ها نمی‌دانم.

_ محراب رو هم با فامیل اون ثبت کرد، اگرم نگی خانواده اون نمی‌فهمن.

علناً محراب برایش مهم نبود، این را می‌شد از رفتارش فهمید.

_ محراب پسر توئه، آقامحسن... برادر ماهان و مرجان...

با کف دست روی میز کوبید. عصبی بود؟!

_ محراب پسر حمیراست. به بچه‌های من وصلش نکن، حاج‌محراب! اون بچه هیچیش مال من نیست، قرار بود باج‌گیری باشه...

بهت‌زده نگاهش کردم. واقعاً هیچ حسی در عمق نگاهش به آن بچه نبود.  

سرفه‌ای کردم که افکارم جمع شود. جای بحث نبود، نیامده بودم برای جدل.

فعلاً تا بزرگ شدن بچه‌ها که اینجا می‌ماند؛ اولیای دم بودند.  

_ اسم و آدرسی ندارین از خواهرِ سالاری؟  

شانه بالا انداخت!
_ بفرستشون بهزیستی، محراب! مادرشون زندگیت رو خراب کرد.

به صندلی تکیه زدم. کلمات یاسی در ذهنم رژه می‌رفت.

«بچه ها که گناهی ندارن، نمی‌شه دوتا مثل حمیرا رو انداخت تو مردم.»

یاسمن دلش بزرگ بود و هر بار بیشتر می‌فهمیدم روحش از آن دل هم بزرگتر است و من هربار زخمی می‌زنم و بزدلانه عقب می‌کشم.

مثل این یک هفته که می‌دانم ته دلش را خالی کرده‌ام، اما به نتیجه‌اش می ارزد.#پارت_۷۸۲

_ خراب نکرد، آقامحسن! اتفاقاً آبادش کرد. حالا زنی دارم که روحش هزارتای من و شماست، که برای سارای حمیرا می‌شینه لباس می‌دوزه و موهاش‌و می‌بافه و هر روز تشک پسرت‌و که شب‌ادراری داره تمیز می‌کنه. عزیزم و جانم از دهنش نمی‌افته... اینا رو ول کنین. آدرسی ندارین؟

نگاهش شبیه مسخ‌شده‌ها بود، ساکت و گنگ و گیج، انگار وسط بیابانی رها شده باشد تنها.

_ کارمند وزارت خارجه بود.

سرباز اسم محسن را صدا زد. وقت تمام بود.

بلند شدم. ملاقات خوبی بود، حداقل اسمی داشتم.

با تأخیر از جا برخاست. شانه‌هایش آویزان بود.

_ دلم برای بچه‌هام پر می‌زنه، محراب! بگو بیان ببینمشون... شوهر خوبی برای خواهرت نبودم، ولی پدر بدی برای اونام نبودم.

یک تبرئه برای وجدان خاموش!

_ خواهرم مادرشونه، آقامحسن! بچه‌ها ظلم به مادر رو سخت می‌بخشن، ولی من پیامتون‌و می‌رسونم. سمیرا مانع ملاقاتتون نیست، خودشون نمیان.

اخم‌هایش برای آن بود که شکستن غرور و احساسش را درون آن نگاه که حالا واقعاً ناامید بود نبینم.

حتماً درد داشت که پس زده شوی، آن‌هم از طرف فرزند.

حاج‌اکبر گفته بود قلبش را شکستم و قلب او یعنی یاسی.

باید با خودم کنار می‌آمدم. آن‌همه آشفتگی همه‌مان را نابود می‌کرد.

گوشی‌ام را روشن کردم، بعد از چند روز.

رگبار پیام‌ها بود. چه کسی غیر از یاسی می‌توانست باشد؟

برایم چقدر نوشته بود! اما آخرین پیام تنم را لرزاند.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۷۸۱چروک‌های صورتش بیشتر شده بود؛ بین دو ابرو، گوشه‌های چشم._ یه خواهر داشت فکر کنم، دوتام براد ...

#پارت_۷۸۳

«بعد از این چند روز، تنها چیزی که فهم کم من می‌فهمه اینه که من‌و نمی‌خواید. عیبی نداره، من انتظار زیادی ندارم از کسی، از اولم نداشتم، آقامحراب.

تمام حرفای قبلم‌و یادتون بره لطفاً. دل بریدن سخته، ولی ناراحت نباشین. من که تمام عمر دل نبستم، این‌بارم که بستم اشتباه بود.

اولین وقتی که پیش بیاد، دست جمیله رو می‌گیرم و می‌رم. به خدا که دلگیر نمی‌شم از کسی. مخصوصاً شما.»

دستم لرزید. می‌خواست برود؟

من که گفته بودم کمی می‌خواهم تنها باشم.

آخرین پیامم را نگاه کردم؛ ارسال نشده بود...

ماشین را روشن کردم. پیامم اصلاً نرفته بود.

یک هفته او را بی‌خبر و بی‌جواب گذاشته بودم.

مرتضی گفته بود که زنگ زده.

می‌گفتم آماده نیستم برای حرف زدن، خجالت می‌کشیدم.

می‌رفتم می‌گفتم چه؟! باز خطا کردم و باز ببخش؟

شماره‌اش را گرفتم.

از آن دیوارهای عریض که با سیم‌خاردار پوشانده شده بود دور شدم. گوشی‌اش خاموش بود.

به حاج‌بابا زنگ زدم. جواب نداد.

تاریخ پیام‌ها نشان نمی‌داد کی ارسال شده. حاج‌بابا هم پیام داده بود.

«تا توانی دلی به دست آور/ دل شکستن هنر نمی‌باشد!» فقط همین؟!

شمارهٔ امین را گرفتم. کی این جاده تمام می‌شد؟

_ چجور روت می‌شه به من زنگ بزنی؟!

سال‌های زیادی می‌گذشت و آنقدر می‌دانستم که اگر کسی من را درک کند، امین است و شاید احمد...

احمد! حتی از فکر به او هم شرمگین می‌شوم...
#پارت_۷۸۴

_ چرا روم نشه؟ کجایی؟ حال یاسی خوبه؟
ترسیدم بپرسم آیا رفته یا نه!

_ حال خانومت‌و از من می‌پرسی؟

خیلی سریع اتفاق افتاد...

ون سبزرنگی که نمی‌دانم از کجا رسید.

گوشی از دستم رها شد و فقط فهمیدم باید با آخرین سرعت از آن شرایط بگریزم.

شیشه‌های دودی ون حس بدی به من می‌داد و آن سرعتی که در تعقیب من داشت!

شاید فقط چندهزارم ثانیه بود که باهم برخورد نکنیم.

صدای فریادهای امین می‌آمد.

یاحسینی که گفتم و گوشی رها شد.

حتماً ترسانده بودش. به جادهٔ اصلی رسیدم.

– امین! یه ون سبز دنبالمه، شماره پلاکش اینه... از زندان میام. ملاقات محسن رفتم. به یاسی بگو فکرش غلطه. به خدا پیامم سند نشده بود. بهش بگو تو جون محرابی، به خاک مامان طوبی.
افتاده بودم میان شلوغی و با فریاد حرف زدم که بشنود. شاید این آخرین فرصت بود...
.................

یاسمن
ولوله افتاده بود. سمیه گریه می‌کرد، حتی سمیرا.

حاج‌اکبر هم چشمانش سرخ شده و بچه‌ها ترسیده به مرجان چسبیده بودند.  

محراب تصادف کرده و در بیمارستان بود!  

امین آمد، سرآسیمه و سمیه هم همراهش.

ولوله‌ای به پا شد که سرش من و تهش باز به من ربط داشت.

از میان حرف‌هایشان فهمیدم کسی دنبال محراب افتاده و همان باعث تصادف شده.

#پارت_۷۸۳«بعد از این چند روز، تنها چیزی که فهم کم من می‌فهمه اینه که من‌و نمی‌خواید. عیبی نداره، من ...

#پارت_۷۸۵

در آخرین لحظات او را از ماشین له‌شده بیرون کشیده بودند و من در دنیای سکوت و بهت فقط می‌شنیدم.

_ یاسی؟!

کسی صدایم کرد، شاید چند نفر، شاید هم در ذهنم بود.

تصویر چشمان سرخ و وحشت‌زدهٔ سمیرا...

شاید خواب می‌دیدم که کسی تکانم می‌دهد.

خواب بود قطره‌های آب روی صورتم و خیسی و خنکی‌اش.

کر شدم! کسی من را بلند کرد انگار...

حس سبکی داشتم...

اژدر زهرش را می‌ریخت و من احمقانه مانده بودم تا سیاه تک‌تکشان را تنم کند.

کینه داشت از من!
چرا درد به جان بقیه می‌دواند؟

قالب تهی کردن یعنی مردن. انگار من را به قالبم میخکوب کرده بودند.

نمی‌دانم چند روز گذشت، یا اصلاً گذشت؟

گاهی چشم باز می‌کردم و هوا روشن بود و گاهی تاریک.

حالت عجیبی داشتم. حتی افکارم منجمد شد و ذهنم یخ بست.

قالب بود و من نبودم، کی بود شدم؟!  

وقتی او را دیدم؛ با صورت کبود و دست و پایی شکسته، روی ویلچر...

نه فقط دست که از کتف شکسته بود.

کبودی‌ها کمرنگ می‌شد و زردی‌اش بیشتر مانده بود. یعنی چند وقت ندیده بودمش؟  

صاحب قالب برگشته بود، یاسمن خرد و له شده آمد تا قالبش را پس بگیرد.

#پارت_۷۸۶

محراب

چهار هفته! چهار هفتهٔ پر از انتظار برای دیدنش!

سه هفتهٔ پر از درد که به‌هوش بودم و خود بهتر از هرکسی می‌دانستم که اگر برگشتم فقط برای دیدن دوبارهٔ آن جسم نحیفِ پوست و استخوان شده بود.

چشم‌های به گود افتاده و کبود، و من آنقدر که از دیدن او درد کشیدم از آن‌همه زخم و جراحی و شکستگی رنجور نشدم.

گفتند شوکه شده، حرف نمی‌زند و به قوت سرم و دارو نگهش داشته‌اند.

گفتند فقط خواب شد، بی‌حرف، انگار رفته باشد و من به چشم خودم آن دو گوی عنابی خالی را دیدم.

به صورتم زل زد.

خوب نگاهم کرد و آن دو چالهٔ تاریک انگار نور را گرفت، در خود نگه داشت.

انگشتانش استخوانی‌تر از همیشه بود. می‌لرزید وقتی قصد کرد تکان بخورد.

سمیرا گریه کرد و من خواهر مغرورم را در این مدت گریان ندیده بودم.  

_ سلام!

بغضم ترکید و سلامم نیمه ماند.

به جمله‌‌ای که فکر می‌کردم با دیدنش بگویم نرسید...  

سمیه از اتاق بیرون رفت و حاج‌بابا صلوات فرستاد.

سمیرا زیر بغل یاسی‌ام را گرفت...

می‌خواست بلند شود. سمیه می‌گفت پوشک تنش کرده‌اند و من با دیدنش فقط گریستم.

چه به روزش آورده بودم که از آن موجود لطیف و مهربان فقط یک زن نحیف مانده بود که حتی نمی‌توانست تکان بخورد؟!

_ یاسمن‌جان! ببین محراب اومده...

اول لبخند زد؛ ضعیف بود اما لبخندش، آشنا...

ولی انگار دستی باز آن نور درون چشمانش را خاموش کرد...

#پارت_۷۸۵در آخرین لحظات او را از ماشین له‌شده بیرون کشیده بودند و من در دنیای سکوت و بهت فقط می‌شنید ...

#پارت_۷۸۷

_ یاسی! نیومدی ملاقات؟

نگاهش را گرفت. عید آمده بود!

بوی بهار می‌آمد و یاسی من بوی خزان می‌داد.  

سمیرا کمکش کرد تا نشست و بعد صندلی چرخدار من را نزدیکش برد.

_ من می‌رم بیرون. باهاش حرف بزن. شوکه‌ست هنوز.  

و من شوکه‌تر، که او را در این حال دیدم.

فیلم خواب بودنش را برایم آوردند که باور کنم نرفته است،

که باور کنم اگر نمی‌آید از سر شوکی‌ست که خبر تصادف شدید من به او وارد کرده.

از دست ون فرار کرده بودم، اما حساب یک تصادف را جلوی رویم نکردم.

انگار گریزی نداشتم از آن اتفاق و ون سرقتی بود!

_ یاسی! نکنه ازم دل بریدی؟! چی گفتی تو پیام آخرت؟

به روبه‌رویش نگاه می‌کرد.

سعی کردم خم شوم، درد در تمام تنم پیچید.

دست و کتفم از چند جا شکسته، پایم، زانوهایم و مهره‌های کمرم آسیب دیده بود.

غیر از ضربه‌ای که به سرم وارد شده و یک هفته‌ای در کما بودم،

باید بازهم می‌ماندم، اما درد یاسمن بیشتر از درد تنم بود.

_ حرفام‌و می‌شنوی؟ بهت پیام دادم چند روزی تنها باشم تا بهتر بشم، گوشیم‌و خاموش کردم، به ارواح خاک مامان! به خدا نفهمیدم پیام نرسیده...

بازهم نگاهم نکرد. رگ‌های کبودش بغضم را باز شکست.

دست استخوانی‌اش با آن رگ‌های ورم‌کرده و جای کبودی‌های سرم.

آن وضعیت گچ‌گرفتگی تنم نمی‌گذاشت تکان بخورم، چه برسد به لمس کردن او.  

_ اژدر این بلا رو سرت آورد؟

کلمات زمخت و لرزان از بین لب‌هایش خارج شد،

صدایی غریب از آن حنجره‌ای که ظرافت صدای یاسی‌ام را همیشه یدک می‌کشید.

آن نگاه تهی از احساس، سرما به جانم انداخت.  

_ نه! تصادف بود.

خیره و ترسناک به چشمانم زل زد.

_ دروغ نگو!

و بازهم آن صدای غریب...#پارت_۷۸۸

مانده‌ام غصهٔ چه چیزی را بخورم، وضع جسمی‌اش را یا روحی؟

دراز کشید و پشتش را به من کرد.

کاش می‌توانستم بلند شوم، کاش دستانم در گچ نبود.

شبیه مجسمه بودم.  

_ گوشیم تو تصادف داغون شد، وگرنه نشونت می‌دادم که پیام فرستادم قبل خاموش کردنش، به تو و به آقاجون... یاسی؟! برگرد...

تمام توانم را گذاشتم برای التماس به او، کلافه و ناچار.

_ دنبال کار بچه‌ها رفتم، می‌خواستم بیام دنبالت، جمع کنیم بریم یه گوشه بی‌دردسر. یه جا که تو بتونی بری بیرون، کسی ما رو نشناسه.

برای خودمان در شمال جایی پیدا کردم، به‌واسطهٔ یکی از دوستان کاری‌ام، برایش لاشه می‌فرستادم...

_ یاسمن!
بلند صدایش زدم.

تکان نخورد، اما در اتاق باز شد و سمیرا آمد.

_ چیزی شده؟ بیا بریم اتاق مامان، برات تخت گذاشتیم، برات نشستن خوب نیست.

ناتوان بودم، حتی برای زدودن قطرات اشک.

به یاسی اشاره کردم. سمیرا آرام بالای سرش رفت.

_ خوابه، آرامبخش می‌گیره. الان می‌گم پرستارش بیاد.

برایش پرستار گرفته بودند! برای یاسمنی که خودش پرستار همه بود.

سمیرا اشک‌هایم را نادیده گرفت و صندلی‌ام را هل داد.

_ بذار همینجا بمونم... تخت بزرگه.

کنار یاسی آرامش داشتم.  

امین از راهرو آمد، معلوم بود تازه داخل آمده است.

_ چطوری، حاجی؟ از گچ‌کاریت راضی هستی؟

سربه‌سرم می‌گذاشت، اما با دیدن صورتم لبخندش محو شد.

_ بذارید خودم می‌برمش، سمیراخانم!

#پارت_۷۸۷_ یاسی! نیومدی ملاقات؟نگاهش را گرفت. عید آمده بود!بوی بهار می‌آمد و یاسی من بوی خزان می‌داد ...

#پارت_۷۸۹

این مدت را امین بالای سرم بود و احمد، چند شب مرتضی و دوستان مسجدی‌ام.

تنهایم نگذاشته بودند.

هرچه گفتم نیایند، اما بین خودشان روزها را تقسیم کردند.  

_ چته، مرد! همین مونده گریه کنی! خوب می‌شه، حالا که دیدت بهتر می‌شه، همه‌ش به‌خاطر خبر تصادفت بود، ترسیده.

_ بریده، امین... بریده.

به‌سختی روی تخت دراز کشیدم.

یک پایم کلاً از چند جا شکسته بود، کتف و دست سمت چپ، سمت راست هم یک دست و دررفتگی لگن و آسیب به مهره‌های گردن و کمر.

گفته بودند خطر آسیب نخاعی وجود داشت.

نمی‌دانم خدا به چه چیز رحم کرده بود، تصادفی که می‌گفتند زنده ماندن در آن فقط می‌توانست معجزه باشد.  

_ یاسمن‌خانم آدم قوی‌ایه، روبه‌راه می‌شه اگه تو آدم باشی.  

همان مشکل اصلی آدمیت من بود.  

_ وضعش خرابه، امین! تو رو جدت یه کاری کن... بذار بخوابم کنارش، اینجا دوره به اون اتاق...

جایم را درست کرد.

گفته بودم یکی از بهیارهای بخش که بیشتر از همه باهم خوب بودیم از فردا بیاید، کارهای خصوصی‌ام در توان دیگران نبود.

ایستاد و با اخم نگاهم کرد.

_ فعلاً جلو چشمش نباش، کاری که نیاز بود رو خواهرات کردن. یا باید بیمارستان بستریش می‌کردیم یا تو خونه مراقبت دائم. پرستارم داره، شبا یا سمیه هست یا سمیرا و مرجان و آقاجون...#پارت_۷۹۰

شب‌های بیمارستان به‌سختی می‌گذشت، اما نه به‌سختی شب در اتاقی دور از یاسی و اینکه نتوانم حرکت کنم.

هر بار سمیه به من سر زد بیدار بودم.

_ درد داری، داداش؟! مسکن بزنم؟!

تمام تنم درد داشت.

گرم بود و آن حس خارش پوست، اما اینها بی‌تابم نمی‌کرد.

_ یاسی خوبه؟

کنارم نشست. موهایش را عقب زد.

برعکس موهای لخت سمیه، موهای یاسی پر از موج بود.  

_ بهتر می‌شه. حداقل تو تختش می‌شینه. خانم سرمدی گفت رفته اتاق دیده نشسته.  

یعنی آنقدر حالش بد شده بود این مدت که نشستن او، حال خوب محسوب می‌شد؟

_ براش پیام فرستادم که گوشیم‌و خاموش می‌کنم، گفتم چند روز تنها باشم که حالم روبه‌راه بشه...

این از ذهنم بیرون نمی‌رفت، اینکه چه رنجی را به او تحمیل کرده بودم.

فقط برای پیامکی که ارسال نشده بود و من حالا حتی مدرکی هم نداشتم.

نگاه سمیه دلخور بود و غمگین.

حق داشتند، عید همه خراب شد، حال یاسمن بد و حال من داخل گچ‌ها کم از یک عروسک گچی نداشت.

_ کاریه که شده. همین که از اون تصادف جون به‌ در بردی و برگشتی که درستش کنی خودش معجزه‌ست. یاسمن خودش‌و مقصر می‌دونه، به‌هم‌ریخته‌ست. تصادفم که قوز بالا قوز شد. بذار آرامبخش بیارم، این وضع کلافه می‌کنه.

اینکه عاجز باشی یک‌ طرف، اینکه هر بار که در اتاق باز می‌شود منتظر نگاه به در بدوزی با این امید که شاید، شاید، یاسی باشد و بعد نا‌امید شوی یک طرف!

#پارت_۷۸۹این مدت را امین بالای سرم بود و احمد، چند شب مرتضی و دوستان مسجدی‌ام.تنهایم نگذاشته بودند.ه ...

#پارت_۷۹۱

هرچه می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم، آن زمان که حاج‌بابا مریض بود و اسیر تخت، یاسی چقدر مهربان بود.

سرش را گرم می‌کرد، قاشق قاشق غذا دهانش می‌گذاشت، پوستش را روغن می‌زد و او را بیرون، داخل حیاط می‌برد.

دخترک صبور و مهربان، و حالا نیامدنش با اینکه سمیرا و بقیه می‌گفتند خودش به دستشویی رفته و حتی با کمک مرجان حمام کرده، اما در اتاقم را باز نکرده بود بیشتر حالم را خراب می‌کرد.

با من قهر بود! حق داشت.
....................

یاسمن
روی صندلی پایه‌بلند حمام نشستم.

اصلاً راحت نبود اینکه تن برهنه‌ام را کسی دیگر لیف بزند، اما واقعاً نای ایستادن نداشتم.

در حمام زده شد. چشم بسته بودم از بی‌حالی.

انگار روح و جسمم باهم به خلسه رفته باشند.

_ زن‌دایی؟! بیا از این آب‌میوه بخور، مامان داد، فشارتون نیفته.

نی را در دهانم گذاشت.

بغض کردم از این حجم بدبختی، اما لب‌های مرجان لبخند داشت و نگاهش پر از مهربانی بود.

_ می‌دونی، زن‌دایی... من خیلی شما رو دوست دارم، حتی اون طلای نیم‌وجبی هم خیلی دوستتون داره، سارا رو که نگم... قشنگ همهٔ آب‌میوه رو بخورین. حاج‌بابا گوسفند نذر کرده براتون، هم شما هم دایی. دو تا سر بریدن، یکیشو پخش کنن، یکیشم گفتن آبگوشت کنن ببرن مسجد.

از صبح که بیدار شدم، خانه شلوغ بود.

دو روز گذشته توانسته بودم کمی غذا بخورم و دستشویی بروم.

آن زندگی نباتی در باور من که هیچ، در باور بقیه هم نبود و دیدن محراب شد نفس حیات، شد کلید برگشت دوباره‌ام.#پارت_۷۹۲

فکر می‌کردم مرده و به من نمی‌گویند، فکر می‌کردم اژدر از جان او هم نگذشته.

فکر اینکه بخواهد، حالا که مرا به دست نیاورده، تک‌تک عزیزانم را به مسلخ بکشد،

من تحمل این رنج را نداشتم.
آب‌میوه کمی از آن رخوت کم کرد.

لیف را آرام روی پوستم می‌کشید.

موهایم درهم رفته و کثیف بودند. نرم‌کننده زده بود تا باز شوند.

_ موهاتونو یادمه اون اوایل، از خودتون بلندتر بود، الان بازم بلند شده.

آرام خندید.
موهایم! تنها چیزی که آن زمان برای خودم داشتم.

موهای مرجان کوتاه بود، به او می‌آمد و چیزی که من هم حالا دوست داشتم،

موهایی کوتاه که اینقدر روی سر و گردنم سنگینی نکند.  

_ می‌خواین بعد از حموم بریم دایی رو ببینیم؟  

محراب! نمی‌توانستم!

تاب دیدنش را در آن حال نداشتم، چند جراحی از سر گذرانده بود؟

حتی سرش را هم گچ گرفته بودند.
_ نه!

تنها همین از میان لب‌هایم بیرون آمد. گفته بود اژدر این کار را نکرده، اما دروغ می‌گفت، از پچ‌پچ‌ها شنیده بودم کار اوست...

_ گناه داره، زن‌دایی! هر بار یکی در اتاقش می‌ره قشنگ چشماش منتظره. دایی براتون پیام داده، نرسیده...

چشم بستم. موهایم را آرام از هم باز می‌کرد.

حس زن کهنسالی را داشتم که دیگر تاب ناملایمات را ندارد.

خسته‌ام، بریده و ناتوان.

#پارت_۷۹۱هرچه می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم، آن زمان که حاج‌بابا مریض بود و اسیر تخت، یاسی چقدر مهربان بود ...

#پارت_۷۹۳

در یک مرحله از زندگی‌ام که مشتاقم برای تمام شدن همه‌چیز.

حتی وجود محراب و بقیه هم هیچ حسی برای ادامه به من نمی‌دهد.

اژدر داشت برنده می‌شد، گفته بود نمی‌گذارد راحت باشم.

خودش طلاقم را داد، برای آن زن. عاشقش شده بود، منبع نجات من.

اینکه اژدر از من گذشته... شاید چیزخورش کرده بودند...

_ زن‌دایی، حالت خوبه؟ مامان...!

فریاد زده بود و من حس آن سرمایی که با باز شدن در به تنم خورد را دوست داشتم، یک هوای خنک میان آن گرما...

_ حتماً ضعف کرده، موهاش‌و آب بریز، مرجان!
صدای سمیه بود و پی آن سمیرا.

_ چی شده؟!

فریاد محراب بود؟! اتاقش کمی آن‌ورتر بود.  

_ موهاش‌و ول کنین. ضعف کرده، یاسمن... عزیزم...

چشم‌هایم را به‌سختی باز کردم. تنم جان نداشت.

شده بودم سربار. خودم کم بودم، جمیله را هم انداخته بودم روی سرشان...  

_ خوبم.

اما نبودم، تلاش می‌کردم سرپا بمانم، اما گاهی روح فقط در همان ستاد فرماندهی‌اش می‌ماند و تن را رها می‌کند.

صدای فریادهای محراب می‌آمد و من بغضم ترکید.

_ محراب!

_ سمیرا رفت. بیا بلند شو، مرجان، کمک کن حوله تن زن‌دایی کنیم.

حوله را به تنم کردند.
#پارت_۷۹۴

_ کمک می‌خواین؟

صدای حاج‌بابا بود. بند حولهٔ تنی را محکم بستند.  

_ نه آقاجون، یه پاره استخونه.

فکر می‌کردم پیرمرد برود.

لباسم فقط همان حوله بود و موهایی خیس و آب‌چکان که زیر حولهٔ سر نمی‌ماند.

اما حاجی دم ورودی راهرو ایستاد.

با عصایش و آن جلیقهٔ قهوه‌ای و شلوار همرنگش. از بیرون آمده بود حتماً.  

_ بیا باباجان، قدم به قدم بیا. هفتهٔ دیگه باز این خونه بدو بدو کردنت رو می‌بینه. بیا بابا...

جای مرجان را گرفت.

_ مرجان، آقاجون، برو درو پیکرو ببند کسی نیاد. پرده رو بنداز.

کاش توان داشتم برای تشکر. خودش عصا داشت و زیر بغلم را گرفته بود.

_ آقاجون، کیا اومدن؟!

_ داییت، خاله‌طاهره...

نفس کم آوردم و توان برای پاهایم. صدای محراب می‌آمد:

_ من‌و ببرید پیشش!

هرچه توانم کم شده بود، انگار به شنوایی‌ام اضافه کرده بودند.

صدایش در مغزم اکو می‌شد.

_ فتنه... چرا دعوت کردین؟ الان کجاست؟

نفهمیدم حاج‌اکبر چه گفت که سمیه «راست می‌گم»ی پاسخ داد.

روی تخت که خوابیدم گویا از یک کار توانفرسا رها شده باشم.

چشم‌هایم روی هم رفت.#پارت_۷۹۵

خیسی موهایم لرز به تنم انداخت، اما خیلی نگذشت که صدای سشوار آمد.

پرستار بود، یک خانم خوش‌رو همسن مهرانه.

به جمیله هم می‌رسید و من آنقدر توان نداشتم این‌مدت که هم‌کلامش شوم.

خوابم بیشتر خلسه بود، صداها می‌آمد؛ دیگ نذری، صدای بازی بچه‌ها، صلوات فرستادن پای دیگ.  

_ خاله خوابه.

صدای پچ‌پچ محراب کوچک بود و طلا و سارا.

این‌مدت بارها کنارم خزیده بودند، مخصوصاً سارا.

می‌آمد کنارم می‌خوابید و نوازش‌هایش را حس می‌کردم.

محراب گفته بود دنبال خانوادهٔ پدری او می‌گردد.

غمگین می‌شدم از رفتن آن دو بچه، اما باید برای تغییرات آماده می‌شدم.

احساسم می‌گفت آینده‌ می‌تواند پر‌آشوب‌تر باشد وقتی دفتر گذشتهٔ من باز مانده،

دفتری که محتویاتش شبیه کابوس بود در گذشته، و حالا آن کابوس آدم‌هایی دیگر را داشت در خود می‌پیچید.

_ من اینجا می‌مونم، سارا تو هم بیا، اون زنه بدجنسه اذیتت می‌کنه.

محراب بود. کسی آن بیرون اذیتشان می‌کرد؟!

_ بیاین، زن‌دایی اذیت می‌شه.

طلا برای خودش خانمی شده و هر روز زیباتر می‌شد.

گاهی فکر می‌کردم، یعنی عروس شدن او را می‌دیدم؟

من آدم‌های اطرافم را خیلی دوست داشتم، حتی آن طاهای کوچک کم‌حرف را که فقط نگاه می‌کرد، شبیه دایی‌اش بود در جمع.

#پارت_۷۹۳در یک مرحله از زندگی‌ام که مشتاقم برای تمام شدن همه‌چیز.حتی وجود محراب و بقیه هم هیچ حسی بر ...

#پارت_۷۹۶

_ ساکت می‌شینیم.

حاصل گفتمانشان این شد که هرسه داخل اتاق آمدند.

طلا رفت خوراکی بیاورد و من از لای چشم‌های نیمه‌بازم دیدم که زیر آفتاب افتاده روی فرش لاکی اتاق، زیر آن نور شیشه‌های رنگی مشغول حرف زدن شدند.  
.........................

محراب
_ من‌و ببر اتاقش، سمیرا! بذار کنارش باشم.  

به التماس افتاده بودم برای دیدن او، اما فایده نداشت.  

_ نمی‌شه! بذار بهتر بشه، بدنش ضعیفه. خودش اگه بخواد، می‌گه. صبور باش.  

این حرف را همه می‌زدند.

حداقل یک ماه دیگر باید در این گچ‌ها می‌ماندم.  

خانه پر شد از مهمان‌ها، دوستانم برای ملاقات آمدند.

خاله‌طاهره با روی ترش انگار مجبورش کرده باشند بیاید، اما چون دایی بود در سکوت گذراند.

زن‌دایی هم فقط آمد و احوال پرسید.

به سمیه تذکر دادم نگذارد خاله یا زن‌دایی سر از اتاق یاسی دربیاورند.  

اما نیازی نبود، خانوادهٔ من بیشتر از خودم به یاسی توجه می‌کردند.

ولی یک حس بد داشتم. در این مدت هیچ‌وقت یاسمن را اینقدر دور از خودم حس نکرده بودم.

ترس از دست دادنش سخت بود.

آخرین پیام‌هایش این را می‌گفت و من مثل بقیه فکر نمی‌کردم که او اهل رها کردن نیست.

یاسی زن محکمی بود، زندگی از او آدمی ساخت که می‌توانست هر کاری کند

حالا از اژدر هم نمی‌ترسید، از مردن هم... این خطر داشت.

این را فقط توانستم به حاج‌بابا بگویم. فقط نگاهم کرد در سکوت و بعد قرآنش را خواند.#پارت_۷۹۷

نیمه‌شب بود که در اوج خواب احساس کردم کسی نگاهم می‌کند، دو روز بعد از آن نذری و شلوغی.  

چشم باز کردم، نهایت گردنم را می‌توانستم بچرخانم.

در روشنایی کم اتاق او را دیدم که نشسته بود روی زمین، به دیوار تکیه داده و به من خیره بود.

لاغر و تکیده، ماه‌گرفتگی صورتش حالا بزرگتر به‌نظر می‌رسید، زیر چشمانش گود افتاده و کبود...

و قلب من از دیدنش در آن وضع فشرده شد.

حتی وقتی با اژدر زندگی می‌کرد هم به این روز نیفتاده بود.  

_ یاسی...! بیا پیشم.

زمزمه کردم، اما نمی‌توانستم تکانی به خودم بدهم.  

فقط پلک زد، سر تکان دادم بیاید.

فقط نگاه خیره‌اش را تحویلم داد.

پیراهن گلدار خاکستری رنگ به تنش بود، اما انگار چند سایز بزرگتر.

زانوهایش را محکم میان سینه جمع کرده و شبیه یک مجسمه به من چشم دوخت.  

_ یاس... دوستت دارم، دلم برات تنگ شده.

بغض، نفس کشیدن را سخت می‌کرد. به سقف خیره شدم.

نگاه خیره‌اش بی‌احساس بود و این حسی بدتر از آن تصادف برایم تلقی می‌شد؛ وحشت آن با مرگ برابری می‌کرد.


صدای خش‌خش آمد.

بلند شد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.

صدایش کردم اما برنگشت، جایش امین آمد.

_ خواب دیدی؟ چی شده؟#پارت_۷۹۸

پلک‌هایم را فشار دادم تا اشک نریزم.

ضربان قلبم در تمام تن اکو می‌شد.

فشار می‌آوردم تا از جا بلند شوم، اما محال بود.

_ یاسی اومده بود... رفتم.

کنارم روی تخت نشست. لبخندی که زد به چشمانش نور امید داد.

فکرش می‌رفت پی آشتی و خوب شدن او؟

_ مبارک...

سر کوباندم روی بالشت، با کلافگی از ناتوانی.

در سرم دردی پیچید که تا آخرین مهرهٔ کمر ادامه داشت.

_ مبارک چی؟ عین یه روح برزخی اومد نشست و نگاه کرد. یاسی انگار از اون دنیا اومده...  

_ تو انداختیش تو برزخ، گله از چی داری؟  

نگاهمان درهم گره خورد.

حتی امین هم دیگر مثل گذشته نبود.

حسی از نا‌امیدی... نفس رها کردم.

_ هیچ‌کدوم نمی‌بخشین. احمد میاد، ولی ته نگاهش دیگه مثل قبل نیست، تو هم همینی...

یک ضربهٔ آرام روی گچ دستم زد.  

_ ما که خدا نیستیم هم ببخشیم هم یادمون بره، بحث بخشش نیست، محراب! ما رفیقیم، یه اتفاق بد تو هزاران اتفاق خوب بینمون گم می‌شه. همین احمد! نفهمید چجور خودش‌و برسونه، بقیهٔ بچه‌ها... ما ناراحتیم از شرایط تو، یاسمن‌خانم، تو خوب می‌شی، ولی اون دختر...! حقش این نبود.

_ می‌دونم. به خدا هرچی بگه برای جبران، انجام می‌دم. من اینجا دلم داره می‌ترکه، سید! هیچ‌کدوم اندازهٔ خودم از اینی که هستم‌و درست کردم متنفر نیست؟

انگشتر فیروزه‌اش را جابه‌جا کرد.

مردد بود از حرفی که می‌خواست بزند؟

#پارت_۷۹۶_ ساکت می‌شینیم.حاصل گفتمانشان این شد که هرسه داخل اتاق آمدند.طلا رفت خوراکی بیاورد و من از ...

#پارت_۷۹۹

_ گفتی اون روز که رفتی شمال دنبال یه‌جای بی‌سروصدا؟!  

رفته بودم؛ یک خانهٔ بزرگ و روستایی، جایی امن و محلی، خانهٔ اسعد، یکی از دوستانم که در غرفهٔ کناری کار می‌کرد.

می‌دانستم قصد دارد تهران بیاید، آپارتمانم را پیشنهاد دادم، در ازای آن خانه،

او قصد موقت ماندن داشت و من هم. شانس یا هرچیزی...

آپارتمان را با وسایلش می‌دادم و او هم خانه را.  

_ آره، حرفشم زدیم. رفتم ملاقات سرهنگ که اونجور شد، اومد اون روز ملاقات، گفتم سر حرفم هستم... خسته شدم، امین! یاسمن اینجا تو وحشته.

_ بذار با احمد هماهنگ کنم، نصف‌شب تو هفتهٔ بعد با ماشین من بریم، جاداره... بی‌سروصدا، کسی نفهمه، خودت و یاسمن، خواستین جمیله رو، دوتام پرستار. هروقتم روبه‌راه شدین مرخص می‌کنین.

_ نمی‌تونم الان، این گچا باید باز بشه. سارا و محرابم هستن. اسم و فامیل پدرشون که هست، شناسنامه‌شون حتماً تو خونهٔ کربلایی مونده...

هوا داشت روشن می‌شد، اذان گفته بودند.

سر تکان داد به تأیید.  

_ می‌شد یاسمن‌خانم رو با جمیله می‌فرستادیم اونجا، بی‌خبر، ولی مرد می‌خواد کنارشون...
فکر تنها فرستادنشان را هم کرده بودم. اسعد می‌گفت جای امنی ‌ست. زنش و پسر کوچکش آنجا تنها زندگی می‌کنند، اما خانواده‌ها اطرافشان بودند. نه‌اینکه تنهای تنها باشند.  

_ بهش فکر کردم. اگه حاج‌بابا رو بفرستیم، همه می‌فهمن یاسمن رفته، حاجی تو چشمه، جاشون اونجا امنه، ولی مرد تو خونه نیست.  

صدای آرام صلوات فرستادن آقاجانم می‌آمد، می‌خواست وضو بگیرد.#پارت_۸۰۰

_ برم، وقت نمازه. باید یه فکری کنیم. بذار احمدم بگم بیاد، باز عقل چند نفر بهتر از یک نفره.  

یاالله گفت و بلند شد و من هنوز نگاهم به جای خالی عزیزک روح‌شده‌ام بود.  
...................

یاسمن
_ خاله! موهام‌و می‌بافی؟ خیلی‌وقته نبافیدی، همه‌ش آقاجون می‌بافه.

نگاه از پنجرهٔ پر از رنگ و نور گرفته و به سارا دوختم.

تپل‌تر و سرحال شده بود، برعکس روز آمدنش، دخترکی سرزنده و شیرین‌زبان که انگار ترس‌هایش را فراموش کرده.  

_ می‌گم، خاله! چرا حرف نمی‌زنی؟ من و محراب تو رو قد مامانمون دوست داریم. محراب می‌گه بزرگ شد می‌خواد بشه پسر تو، منم بشم دخترت.

نمی‌دانست عمو محراب خواب جدا کردنشان را دیده.

برس را به سمتم گرفت. دستانم توان نگه داشتن آن را هم نداشت، خسته بود.

حاج‌بابا می‌گفت به‌خاطر ضعف است.

دیشب خودم را به‌سختی به اتاق محراب رساندم.

دلم تنگ شده بود، درعین دلخوری و دلگیری از او، اما چه می‌کردم که فقط او را داشتم؟!  

فکری در سرم قوت می‌گرفت؛ که بروم، بگذارم در امنیت سر کند.

این عشق ارزش مردن را نداشت برای او.  

_ بذار خودم شونه‌ش کنم شما بباف.

برس دو بار از دستم افتاد.

_ نمی‌تونم...

بغض بیخ گلویم نشست، نمی‌توانستم.

حس می‌کردم موجودی مثل زالو، بزرگ و سیاه‌رنگ به تنم چسبیده و تمام انرژی‌ام را می‌مکد.

#پارت_۷۹۹_ گفتی اون روز که رفتی شمال دنبال یه‌جای بی‌سروصدا؟! رفته بودم؛ یک خانهٔ بزرگ و روستایی، ج ...

#پارت_۸۰۱

_ وروجک، تو اینجایی؟

سارا از جا پرید و خنده‌کنان از دست خانم قنبری پرستار فرار کرد.

مانتو و شلوار آبی‌رنگ پوشیده و مثل این چند روز هوشیاری‌ام لبخند به لب داشت.

دیگر پوشک برایم نمی‌گذاشت.

می‌توانستم راه بروم، کاری که به‌اجبار هم شده هر روز انجام می‌دادم.

_ این ورجک شیرین روزی هزار بار دم این اتاق میاد... پا شو، مامان‌جان! تو حیاط برات روی تخت خرت و پرت گذاشتم. هوای بهاره، همونجا دراز بکش.

مهربان بود، مامان‌جان گفتنش را دوست داشتم.

_ خسته‌م.

دست به سمتم دراز کرد.  

_ پا شو بریم که امروز یه مهمون داری، چند بار اومده پیشت ولی رو ندادی، همه‌ش خواب بودی. پا شو بساط مهمونی بیرون پهنه، خواهرشوهرتم اومده.  

دستم را گرفت و از روی تخت بلند شدم.

_ خانم قنبری؟ اینجایین؟

سمیه بود، چادرش را روی ساعد انداخته و مقنعه درمی‌آورد.

_ به‌به! یاسمن خوشگله... ببین چی برات خریدم... بپوش، بشی عروسک...

یک نایلون خرید را روی تخت گذاشت، شلوار و یک هودی نخی قرمز، با طرح‌ گل‌های آفتابگردان.

_ ببین! تینیجری و قشنگ، گلم داره خوشت میاد.

پاهایم توان نگه داشتنم را نداشت. روی تخت نشستم.

ذوق داشت برای خرید آن و من تا به آن لحظه شلوار نپوشیده بودم به‌تنهایی.#پارت_۸۰۲

با خانم قنبری آن را تنم کردند، حس برهنگی داشتم، اما سکوت کردم.

خواهرشوهری به مهربانی سمیه را آزردن گناه نبود؟  

_ آخ... کاش زودتر برات از اینا می‌گرفتم، انگار شدی دختر ۱۵ساله.

_ قشنگه...

همین را گفتم، انگار کوه کنده باشم.

موهای درهم‌رفته‌ام نیاز به شانه داشت و من این روزها بیشتر حس می‌کردم آزاردهنده شده‌اند.

_ می‌شه موهام‌و، کوتاه کنین.

سکوت و نگاه سنگین هر دو. دوباره حرفم را زدم.  

_ چرا کوتاه؟ تو عاشق موهاتی، بهتر می‌شی خودت می‌رسی. الانم بریم حیاط خودم برات شونه می‌زنم می‌بافم.

هوای بهار بی‌تردید همان نسیم زندگی‌بخش بود.

مدت‌ها می‌شد آبپاشی نکرده بودم، باغچه را امسال.

باغبان پیاز انواع گل‌ها را کاشته بود، قشنگ‌ترینشان گل‌های نسترن بود، با آن حالت شیپوری.

نرگس‌ها و لاله‌ها هم کنار آنها رنگ و صفا به باغچه داده بودند.

اولین بار بود بعد از آن روز تصادف به حیاط می‌آمدم.  

بچه‌ها بازی می‌کردند.

وسواس محراب کوچک برای توپ نزدن به گلدان‌های دور حوض و دویدن سارا و طلا دنبال دو بچه گربه‌ای که ماهان آورده بود.  

_ چقدر عقب موندم از همه‌چی.

موهایم شانه شده و سمیه داشت می‌بافت.

خواهر اگر داشتم، بهتر از سمیه و سمیرا و مرجان نمی‌شدند.  

_ سعی کن سرپا بشی که هم‌پای بقیه باشی.

#پارت_۸۰۱_ وروجک، تو اینجایی؟سارا از جا پرید و خنده‌کنان از دست خانم قنبری پرستار فرار کرد.مانتو و ش ...

#پارت_۸۰۳

دلم می‌خواست دراز بکشم. جای محراب خالی بود.

اتاقش به این‌طرف حیاط دید نداشت.  

_ آقا‌محراب رو نمی‌شه بیاریم؟

خودم را در پتو پیچیدم وقتی حاج‌بابا از دالان بیرون آمد، با بلوز و شلوار حس بدی داشتم.

_ امین بیاد، می‌گم بیارتش بیرون.  

حاج‌اکبر با نایلونی پر از توت‌های قرمز و بچه‌ها دوره‌اش کردند.

می‌خندید و هرکدام را جدا نوازش می‌کرد.

حتی طاهای خجالتی هم دست از بازی کشید و به استقبال رفت.  

_ یاسی، بابا! ببین برات توت گرفتم، گوجه‌سبزم گفتم برات بیارن... نوبرونهٔ بهار.

سال پیش اولین بهاری بود که من با دل سیر از فصل توت‌های سرخ و گوجه‌های ترش گذر کردم.  

_ یعنی ما نخوریم، آقاجون؟!

حاج‌بابا برای هرکدام از بچه‌ها دستشان را پر کرد که بروند دم حوض آب بگیرند.  

_ چه لباس قشنگی، بابا!

متوجه آن شد و من سعی کردم خجالت نکشم.

_ هودی با شلوار، ولی عروستون خجالت می‌کشه.  

انگشت حاج‌بابا روی ابروهایم کشیده شد و نگاه مهربانش روی صورتم چرخید.

_ مبارکه، قشنگه، بچه‌م هنوز کم‌سن‌و‌ساله. باید از این چیزای امروزی بپوشه.

_ می‌شه محرابم بیارید؟

هوای بهار و من یاد روزهایی بودم که کنار هم روی همین تخت می‌نشستیم.

روزهای بعد از طوبی، قبل از طوبی، روزهایی که گاهی بی‌حال بودم و می‌دانست بوی نم خاک حالم را خوب می‌کند و حیاط را آبپاشی می‌کرد.

روزهایی که هنوز آقا صدایش می‌کردم...#پارت_۸۰۴

_ امین میاد، با اون‌همه گچ ما نمی‌تونیم تکونش بدیم.

خسته بودم، هوای خوب و آفتاب، نفهمیدم کی به خواب رفتم.

شاید اگر صدای صندلی چرخدار جمیله نبود بیدار نمی‌شدم، آن قیژقیژ که صدا می‌داد.

در سکوت چشم باز کردم. لوازم حاجی به‌درد این روزهای جمیله می‌خورد.

اینکه می‌توانست خودش صندلی را هدایت کند عالی بود.

سمیرا می‌گفت کلماتی را هم می‌گوید.

فیزیوتراپش خانه می‌آمد و همهٔ هزینه‌ها با محراب و حاجی بود.  

کمی طول کشید تا متوجه بیدار شدنم شد. به سمتم آمد.

_ یاسمن... خوبی؟

بریده و سخت تلفظ کرد.

دست از زیر پتو پیش بردم برای گرفتن دستش، اما در عوضش گوشی‌ام را داد.  

_ بخون، نوشتم...

صدای خندهٔ بچه‌ها از دالان آمد و ماهان همراهشان بود.

داخل کوچه بازی می‌کردند!  

سر زیر پتو بردم، روسری‌ام نبود.  
....................

امین دیر آمد و محراب را کسی نتوانست بیاورد، حتماً سختش بود.

اینکه دلت گیر باشد و دلگیر باشی، نهایت سختی برای یک زن است.

خانه باز شلوغ شد.

یک‌جورهایی محراب مغضوب بود، این را از رفتارهای خانواده می‌شد فهمید.

#پارت_۸۰۳دلم می‌خواست دراز بکشم. جای محراب خالی بود.اتاقش به این‌طرف حیاط دید نداشت. _ آقا‌محراب رو ...

#پارت_۸۰۵

_ می‌خوای محراب‌و بیاریم اینجا؟  

کنار پنجره روی زمین نشسته بودم.

حیاط با چراغ‌های حبابی مثل روز روشنایی داشت.

بچه‌ها آخرین توانشان را برای بازی داشتند.

از بدو بدو و توپ‌بازی خبری نبود، لب حوض بازی می‌کردند، با ماهی‌ها.

سمیرا بود آخرین کسی که به خانه آمد.

شنیدم که چند روز پیش به مرجان و برادرش می‌گفت به ملاقات سرهنگ بروند، اما انگار بخشیدن بعضی چیزا سخت‌تر از حد انتظار به‌نظر می‌رسید.

_ این تخت بلنده، یه‌کم بهتر بشم خودم می‌رم اونور.

در را بست و آمد روبه‌رویم، آن‌طرف شاه‌نشین پنجره. لبخند زد.

_ یاد خودم می‌افتم، ولی تو از من خیلی وضعت بهتره، یاسمن! من اولش راضی نبودم، نه‌که نخوام، یکی دیگه تو چشمم بود، قبل‌تر از محسن، ولی وقتی اون‌و دیدم واقعاً دوستش داشتم. محترم بود، هرچند دیر بهم گفت اشتباه شده تو خواستگاری...

حرفش نیمه‌تمام ماند و او با انگشت طرحی محو روی شیشهٔ آبی‌رنگ می‌کشید.

_ دیر گفت، نامردی بود. من فکر می‌کردم عشق به‌دست میاد، باید تلاش کرد. سر نترسی داشتم، اعتمادبه‌نفس‌ زیاد! دختر حاج‌اکبر بودم، فکر می‌کردم همین بسه... خیلی دیر فهمیدم واقعاً هرچیزی ارزش جنگیدن نداره، حتی اگه شریکت باشه...  

خم شد و مچ شلوارم را پایین‌تر کشید.  

_ اسکلت شدی... تازه فهمیدم روح خونه بعد مامان تو بودی، یاسمن! هر خونه‌ای بدون روح می‌تونه خونه باشه، اما آرامش نداره... گرم نیست.

متعجب نگاهش کردم.

نشنیده بودم سمیرا از کسی اینگونه راحت تعریف کند.  

خندید، غمگین!#پارت_۸۰۶

_ این دو سال آخر فهمیدم که چاه‌ رو دستی هرچی داخلش آب بریزی باز خشک می‌شه.

به‌خاطر بچه‌ها گفتیم سکوت کنیم. من دیگه صبور نبودم... کلی هزینه کردم از خودم و بعد باختم، البته الان که نگاه می‌کنم، همین‌که بیشتر هزینه نکردم بازم کمتر ضرر دادم.

سر به دیوار کم‌عرض پشت تکیه داد.  

_ این‌مدت که تو اومدی، خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد... هر بار دیدم که چجور اوضاع‌و می‌چرخونی. آقاجونم همون اول می‌گفت همه‌چیز اونی نیست که به‌نظر می‌رسه، دختر یاسر بودن، زن اژدر بودن و تو خلافکارا زندگی کردن نتونست دلت‌و سیاه کنه، این‌و الان همه می‌دونن.

سرپا بشو، یاسی! همه‌مون به یه دختر ریزه‌میزه که همیشه یه چیزی سر زبون و دست و دلش هست تا آروممون کنه نیاز داریم، مخصوصاً اون داداش من که کم مونده مثل یه گراز همه‌مونو نفله کنه.


اشک‌هایم از غم نبود.

هرچقدر هم که به خودت ایمان داشتی باشی بازهم نیاز داری به یک تأیید، اما نه هرکسی و هر حرفی.

سمیرا برای من هرکسی نبود، تعریفش هم مثل بقیه نبود.

_ می‌خوام حالم خوب بشه...  

مدتی بود انگار از اژدر و هرکسی با او بود خبری نمی‌شد، اما کسی حرفی هم نمی‌زد.

سر زانویم را نوازش کرد و لبخند زد.

_ می‌شی، زودتر روی پای خودت وایسا چون قراره خبرایی بشه، اول از همه به تو می‌گم...  

نگاهش برقی زد و شاید گونه‌اش رنگ گرفت. تاریک بود، اما لبخندش خجول نشان می‌داد#پارت_۸۰۷

_ دارم به کسی فکر می‌کنم، یاسمن! می‌شناسمش. هنوز نگفتم به کسی، تو اولین کسی هستی که می‌گم.

دستش را از روی زانو نوازش کردم، خوشحال بودم برای او.

_ قلبم نور گرفت به خدا. شما رو باید یکی از ته دلش دوست داشته باشه، چون ارزشش رو دارین.

لبخندی پر از حس‌های خوب روی لبش نشست.

اولش سکوت کرد و به چشمانم خیره شد.

_ وقتی دانشجو بودیم دو بار خواستگاری کرد، اون‌وقتا زیادی مغرور بودم. رفت آلمان، سه ماه پیش اومد بیمارستانی که من هستم. مسئول بخش مغز و اعصاب شده... گفت می‌دونسته جدا شدم و کجا کار می‌کنم.  

نگاهش بی‌شک پر از شوق بود.

الکی که نیست، کسی آنقدر پیگیر که بعد از سال‌ها فراموشت نکند...

چیزی بیشتر از یک عشق باید باشد.

_ هنوز ازدواج نکرده...

خندید، آرام و خانمانه.  

_ نشستیم عین دخترای نوجوون از خواستگار و اینا می‌گیم.

حالم خوب بود. سمیرا قرار بود عشق را تجربه کند، دوطرفه؛ لیاقتش را داشت.  

_ تا حالا از این حرفا کسی باهام نزده، ولی... فکر کنم قسمت از اول این بوده... خوشگله؟

لبانم بعد از مدت‌ها به لبخندی باز شد. بلندتر خندید.

_ معمولیه، اون‌ زمان فکر می‌کردم زشته... ولی حالا... با دوتا بچهٔ بزرگ...

لبخندش جمع شد.  

_ هنوز نگفتم به بچه‌ها، مخالف باشن ردش می‌کنم...

_ نه... هیچ‌وقت!

#پارت_۸۰۳دلم می‌خواست دراز بکشم. جای محراب خالی بود.اتاقش به این‌طرف حیاط دید نداشت. _ آقا‌محراب رو ...

#پارت_۸۰۸

میان حرفش دویدم.

_ هیچ‌وقت رد نکنین! اول و آخر اونا می‌رن دنبال زندگی‌شون، شما باید خوشحال باشین.‌ باید یکی باشه که عاشقتون باشه... حس خیلی‌ خوبیه...

نفس کم آوردم.

ذوق این خبر وادارم کرده بود که حرف بزنم.

زانوهایش را بغل کرد.

از آن چهارچوب محکم خارج شده و کمی هم مثل آدم‌های معمولی رفتار می‌کرد.  

_ حسش عین شارژر موبایله، دیدین تموم می‌شه؟ ولی همین‌که نگاهتون می‌کنه و ته روز بغلتون می‌کنه و می‌گه که خیلی دوستتون داره، آدم شارژ می‌شه... همه‌چیو به جون می‌خره... بچه‌هاتون عاقلن، می‌فهمن که زندگی بهتون یه مرد عاشق بدهکاره.

_ تو خیلی رو بچه‌هام تأثیر داشتی، یاسمن... رو خود من بیشتر. می‌دونم حرفات درسته، به‌قول سمیه دل آدم‌و روشن می‌کنی.  

حسرت ته آن نگاه، حق تبدیل شدن به خوشحالی را داشت.
....................

سکوت شب، وقتی خانه شلوغ بود دلچسب به‌نظر می‌رسید.

شام را با بقیه سر سفره بودم.

معده‌ام یاری بیش از دو قاشق را نداشت، اما دلپذیر بود بازهم کنار خانواده.

امین به اتاق محراب رفت تا تنها نباشد.

لبخندهای سمیرا خوش‌نقش‌تر به‌ نظرم می‌آمد، شبیه دختران دم‌ بخت.

شبگردی شبانه پی پرخوابی‌های روز و آخر دل بیقرار من به اتاق او راهنمایی‌ام کرد.

آن چند روز که بی‌خبر رهایم کرد شبیه یک کابوس گذشت.

وحشت رها شدن و طرد شدن سخت‌تر از آن بود که فکر می‌کردم.
#پارت_۸۰۹

قبل‌ترها اینکه دوستم نداشتند فقط یک حس غم‌انگیز بود، اما اینکه او رهایم کند،

شبیه یک چاه عمیق وسط یک مسیر هموار بود که انتظارش را نداشتم و بعد زیر پایم خالی شد.

حس سقوط به ته تاریکی و اینکه دادرسی نبود.

_ سلام.

بیدار بود!  
_ سلام!

موهایش کم‌کم بلند می‌شد. ته‌ریش هم در آورده بود، چند روز پیش سمیه براش با ماشین زد.  

در آستانهٔ در ایستادم، هنوز ضعف داشتم.

_ نمیای تو؟ غریبگی می‌کنی؟

لبخندش را در نیمه‌روشن اتاق دیدم. چراغ را زدم، روشن شد.  

_ خوبین؟

_ ممنون! یه‌کم پنجره رو باز می‌کنی؟ گرمه... پوستم می‌سوزه.

حتماً کثیف شده بود زیر آن گچ‌ها.  

_ لباس قشنگه‌ت رو نپوشیدی؟ اونی که سمیه خریده.

کرکرهٔ چوبی را بالا دادم و پنجره را باز کردم.

هوای خنک شب و بوی درخت‌ها و گل شب‌بوی داخل ایوان، دایی انگار آورده بود برای من

و یک گلدان بزرگ یاس رونده که گل‌هایش کم‌کم باز می‌شد.

_ نمی‌شد‌، آقا امین بودن.

نپرسیدم از کجا دیده است.  

لبهٔ پنجره نشستم.

وضعیت بدی بود داخل آن گچ‌ها بودن، اینکه دست‌هایت رو به بالا باشد و پاها.  

_ دلم می‌خواد یه سیخی چیزی داخل گچ کنم هی بخارونم. صبح تا شب مصیبته.

خندید.
حس کردم پوستم می‌خارد.

در سکوت نگاهمان خیره بود و من دلم تنگ، زیادی دلتنگ بودم و بی‌تاب.

#پارت_۸۰۸میان حرفش دویدم._ هیچ‌وقت رد نکنین! اول و آخر اونا می‌رن دنبال زندگی‌شون، شما باید خوشحال ب ...

#پارت_۸۱۰

بی هیچ حرفی به باقیماندهٔ جای تخت طمع کردم، روی همان بازوی گچ‌گرفته، سر کنار گردنی که هنوز کمی از زردی‌های پایان کبودی را داشت.  

_ بخوابم؟  

نفس عمیقی کشید.

_ بخواب، شاید منم خوابم برد.  

گونه‌اش فرو رفته بود و زیر چشمانش از نزدیک کبودتر و چال‌افتاده‌تر.

_ موهات‌و باز می‌کنی؟

_ می‌خوام کوتاهشون کنم، اذیتم می‌کنن.

سکوت کرد. با کرختی موهایم را باز کردم.

سر چرخاند و بو کشید.

_  یه زمانی می‌گفتم این شاعرا بیکارن دربارهٔ زلف یار هی شعر گفتن! ولی حالا فکر می‌کنم اونام مثل من عاشق موهای یار بودن... دل و دین و عقل و هوشم، همه را به باد دادی، ز کدام بادهٔ ساقی به من خراب دادی؟!

شاعر شده بود مرد قصاب من! اشک‌هایم از سر درد بود، از غم.

_ موهات‌و نزنی‌ها، دلم بهشون خوش می‌شه. مو بزنی یعنی خیلی وضع خرابه... من خرابش کردم، ولی... خودت‌و مجازات کردی، حالام که می‌خوای موهات‌و بزنی.

گردن پایین آورد و بوسه‌اش را روی موهایم حس کردم.

خودم را دیگر دوست نداشتم، قبلاً هم نداشتم،

اگر بود به‌واسطهٔ خانواده‌ای بود که عشق و محبت را به من بخشیده بودند و حالا!

من شده بودم پنجه‌هایی بیخ گلوی همه.

_ دلم می‌خواد برم، محراب! اگر جا داشتم، تا الان رفته بودم.

قفسهٔ سینهٔ گچ‌گرفته‌اش تکان خورد.

نفس‌هایش بلند و کشیده... انگار که سعی می‌کرد آرام باشد، اما نبود..#پارت_۸۱۱

_ کجا بری؟! آدم خونه و زندگیش و شوهر و خانواده رو ول می‌کنه می‌ره، یاسی؟ فکر من‌و نمی‌کنی؟

صدایش آرام بود، اما می‌لرزید، شاید با بغض حرف می‌زد.

_ ماشین داشت له می‌شد، صدای شکستن استخونام‌و می‌شنیدم، ولی می‌دونی چی تو سرم بود؟

نفسش سنگین شد، کنارشم نشستم.

تمام صورتش انگار کبود باشد، سعی می‌کرد گریه نکند، اما من مثل او نبودم.

صورتش را نوازش کردم. عاجز بودن را برای خودم می‌خواستم، اما برای او نه.

_ دعا می‌کردم ببینمت. بگم ولت نکردم، یاسی... به‌ خدا گفتم چند روز تنها باشم آروم بشم... داشتم آزارت می‌دادم... فقط همین فرصت‌و می‌خواستم... لعنتی... من به‌خاطر تو برگشتم، بعد تو از رفتن حرف می‌زنی؟

تلاش می‌کرد تکان بخورد، بنشیند، اما آن حجم از گچ و فلزها! امکان نداشت.

گونهٔ زبرش را بوسه‌باران کردم. دلم تنگ بود.

نگفت همین منی که به‌خاطرم برگشته بود چنین بلایی را به جانش انداخته‌ام. من با حضورم!

_ نرفتم که...

سرش را برگرداند به‌حالت قهر.

_ جا نداشتی، وگرنه می‌رفتی. شرایطش‌و داشتی عین یه خائن ول می‌کردی من‌و.

_ من خائن نیستم، محراب...

با خشم نگاهم کرد.

_ خیانت مگه چیه، یاسمن؟ اینکه با مرد دیگه‌ای بری؟ اون خباثته، رذالته، کثافته... اینکه به‌خاطر ترسیدن و ناراحتی و دلخوری بذاری بری، ول کنی من‌و، خونه‌تو، خیانته... اگر جا داشتی می‌رفتی، خودت گفتی... می‌رفتی...#پارت_۸۱۲

صدایش بلند شد و من نفهمیدم کی انگشتانم با ضرب روی صورتش نشست.

برای پشیمانی دیگر دیر بود. پلک روی هم گذاشت.

_ نمی‌خواستم بزنم، به قرآن نمی‌خواستم... من خائن نیستم، نمی‌شم! منظورم به این بود که با وجود من همه تو خطرن، اگه می‌رفتم...

چند ضربه به در خورد.

_ بچه‌ها... خوبید؟!

صدای سمیرا بود.

_ بیا تو، آبجی! یاسمن کمک می‌خواد برگرده اتاقش...

من را بیرون می‌کرد!

_ نمی‌خوام برم...

در اتاق باز شد و سمیرا با چشمانی خواب‌آلود همانجا ایستاد.

_ نمی‌خواد بره. مشکلاتتون‌و حل کنین، محراب! هوار نزن فقط! یاسمن تازه سرپا شده، برای خودتم خوب نیست، دچار گسستگی تحتانی بشی تو اون گچا....

نفهمیدم چه می‌گوید، اما هر چه که بود محراب کمی آرام شد.

سمیرا که رفت...

_ برو... فکر نمی‌کنم حرفی باشه.

چشم بست و من بازهم رها شده بودم.

اثری از جای دستم روی صورتش دیده نمی‌شد.

محکم نزدم، اما زده بودم، حتی سهوی، اما زده بودم...

_ نمی‌رم، دستم بشکنه! عمد نبود، محراب! هی بهم می‌گی خائن... تو همیشه ولم می‌کنی، همیشه عین یه دستمال پرتم می‌کنی، بعد می‌گم عیب نداره، عاشقشم، تنها کسی که دارمه... باز یه‌جا دیگه... خب من آدم نیستم؟

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792