2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 29534 بازدید | 1039 پست
#پارت_۸۱۰بی هیچ حرفی به باقیماندهٔ جای تخت طمع کردم، روی همان بازوی گچ‌گرفته، سر کنار گردنی که هنوز ...

#پارت_۸۱۳

چشم باز نکرد. تکانش دادم.

پلکش را باز کرد.

_ من هیچ‌وقت ولت نکردم! عصبانی بودم، داد و بیداد کردم، دلخور از خونه رفتم، قهر کردم، ولی هیچ‌وقت ولت نکردم، یاسمن! زندگیِ همه از این چیزا داره، ولی اونقدر نامرد نبودم مثل تو که بگم اگه جایی داشتم می‌رفتم.

چانه‌ام لرزید. نگاهش پر از خشم بود، بی‌بخشش.  

_ تو زدی تو دهنم، یاسی... سرپام بودم می‌تونستی بزنی؟  

روی لبهٔ پنجره نشستم، بی‌چاره.

خودم را بغل کردم.

آمده بودم کنارش بخوابم، آمده بودم آشتی کنیم.  

_ خب ساکت نشدی... من که گفتم می‌ترسم از اینکه من باشم اینجا و اژدر بهتون صدمه بزنه... ببین خودت‌و! کار اژدره، می‌دونم... امین داشت به بقیه می‌گفت.

سر روی بالشت کوبید.

تنم می‌لرزید از ضعف و ناچاری. به سمتش رفتم.

سرش درد می‌گرفت، گردنش آسیب دیده بود.

_ نزن سرت‌و، تو رو خدا! همهٔ این بدبختیا به‌خاطر منه. نگفتم که از سر خوشی بذارم برم، مگه من کی‌و دارم جز تو و بقیه‌؟! بعد می‌گی خائنم؟ اون بیرون برام شیرینی پخش نمی‌کنن که خونه پر حلوام‌و بدم مردم.  

_ به هر بادی بخوای ول کنی و بری که نشد زندگی... مسخره‌ست. یکی از روی نفرت حیثیت و غرور و مردونگیم‌و به باد داد، یکی به بهانهٔ عشق و علاقه... بهانه بهانه‌ست، یاسی...

من را با حمیرا بازهم مقایسه کرد!#پارت_۸۱۴

– من حمیرا نیستم! کینهٔ اون‌و سر من خالی می‌کنین هر سری... این انصافه؟ مردونگیه؟ داشتم می‌مردم بعد تصادفت! اصن تو دنیای خودم نبودم، من آخه طاقت از دست دادن تو بی‌معرفت رو دارم؟ دیگه می‌خوام دوستتم نداشته باشم. بی‌معرفتی، محراب آقای معتمد!

کلافه بود و من هم.

دعواهایمان همیشه تا مرز شکستن هم پیش می‌رفت.

هنوز درد قهرش سر بارداری‌ام تمام نشده بود...

_ بی‌معرفت خودتی که تو اون مغزت میاد ول کنی بری... نمی‌بخشمت...

لحنش دلخور بود، نه عصبانی.

یاد محراب کوچک افتادم وقتی به غرورش برمی‌خورد و باز کوتاه نمی‌آمد، اما می‌دانست مقصر است.  

_ نبخش، منم نمی‌بخشم... آدم‌و به چوب و فلک بکشی بهتره تا با زبونت له کنی.  

کوتاه آمده بود؛ از نگاه و فروکش خشمش می‌شد فهمید. نیامده بودم برای دعوا.

_ فعلاً که تو با ۱۸چرخ از روی من رد شدی... قصد فرار که داری فقط جاش‌و نداری. تو دهنی که زدی، کم مونده فحشمم بدی، بفرما...

رو برگرداند و من آن یاسمن لجباز و دلتنگ بودم،

با کمی عصبانیت از مقایسه شدن، با پشیمانی از آن ضربه‌ای که زدم،

با حسی آغشته به عذاب‌وجدان برای به‌هم ریختن زندگی‌اش و دنیایی از علاقه به این مرد با خلق بهاری، بچهٔ بزرگ‌هیکل.

_ قهر نکن عین بچه‌ها! تو من‌و ول کردی، حالا یه پیام دادی یا ندادی از دلم درنمیاره. گفتم جایی داشتم می‌رفتم، نگفتم که ولت می‌کردم! اگه فکر کردی من ول کنم که یکی مثل دخترخاله‌ت روی زندگیم چنبره بزنه یا یکی دیگه رو بری دوست داشته باشی کور خوندی، محراب خان!#پارت_۸۱۵

تخس و جدی به چشمانم خیره شد.

اسیر تخت بود و خوب که بود.

_ ولت نکردم، بعدم مگه مغزم‌و خر گاز زده که باز خام کسی بشم؟  

_ یعنی خام من شدی؟! اصلاً می‌دونی چیه؟ دیگه بهت سر نمی‌زنم، تو دلم‌و شکستی، چند بارم شکستی...

انگشتانم را نشانش دادم، به‌شمارش...

_ اول قبل عقدمون بود، یادته چقدر بارم کردی؟ گفتم عیب نداره. بعد سر چی بود؟ آها تو آپارتمان، بعد یادم نمیاد چند تا دیگه بود و این دو تا آخری که شاهکارتون بود، محراب خان!  سر اون بچه که نگفتم منعتون نمی‌کردم طلاق می‌دادی بعدم که سر یه حیاط رفتن و اینا... بازم بشمارم؟  

واقعاً داشتیم نیمه‌شب دعوا می‌کردیم؟

با حضور آن‌همه آدم که حتماً صدایمان را می شنیدند! مثل بچه‌ها...

خندید و بازهم کمی نگاه کرد و خنده‌اش کش‌دار شد.

می‌خواست حرص من را درآورد؟

_ دستای منم قرض بگیر. فکر کنم اخم و غرغرامم حساب کردی، اگه نکردی جا ننداز! برای من می‌شماره...

_ بایدم بخندین! از فردا رو پیشونی‌تون بنویس یاسمن زد تو دهن من، چون دست و پا بسته بودم. هی بگید یاسمن می‌خواست فرار کنه... یه ماهم سر این قهروتهر کنین مردونگی‌تون کم نشه.

_ آروم باش، یاسی! ملت بهمون می‌خندن. فهمیدم تعداد اذیتای من بیشتر بوده. شدی شبیه مرغ عصبانی، ببخشید که دهنم خورد به دستت.

موهایم را جمع کردم.

انگار بیرون ریختن عصبانیت و دلخوری حالم را بهتر کرده بود.

#پارت_۸۱۳چشم باز نکرد. تکانش دادم.پلکش را باز کرد._ من هیچ‌وقت ولت نکردم! عصبانی بودم، داد و بیداد ک ...

#پارت_۸۱۵

تخس و جدی به چشمانم خیره شد.

اسیر تخت بود و خوب که بود.

_ ولت نکردم، بعدم مگه مغزم‌و خر گاز زده که باز خام کسی بشم؟  

_ یعنی خام من شدی؟! اصلاً می‌دونی چیه؟ دیگه بهت سر نمی‌زنم، تو دلم‌و شکستی، چند بارم شکستی...

انگشتانم را نشانش دادم، به‌شمارش...

_ اول قبل عقدمون بود، یادته چقدر بارم کردی؟ گفتم عیب نداره. بعد سر چی بود؟ آها تو آپارتمان، بعد یادم نمیاد چند تا دیگه بود و این دو تا آخری که شاهکارتون بود، محراب خان!  سر اون بچه که نگفتم منعتون نمی‌کردم طلاق می‌دادی بعدم که سر یه حیاط رفتن و اینا... بازم بشمارم؟  

واقعاً داشتیم نیمه‌شب دعوا می‌کردیم؟

با حضور آن‌همه آدم که حتماً صدایمان را می شنیدند! مثل بچه‌ها...

خندید و بازهم کمی نگاه کرد و خنده‌اش کش‌دار شد.

می‌خواست حرص من را درآورد؟

_ دستای منم قرض بگیر. فکر کنم اخم و غرغرامم حساب کردی، اگه نکردی جا ننداز! برای من می‌شماره...

_ بایدم بخندین! از فردا رو پیشونی‌تون بنویس یاسمن زد تو دهن من، چون دست و پا بسته بودم. هی بگید یاسمن می‌خواست فرار کنه... یه ماهم سر این قهروتهر کنین مردونگی‌تون کم نشه.

_ آروم باش، یاسی! ملت بهمون می‌خندن. فهمیدم تعداد اذیتای من بیشتر بوده. شدی شبیه مرغ عصبانی، ببخشید که دهنم خورد به دستت.

موهایم را جمع کردم.

انگار بیرون ریختن عصبانیت و دلخوری حالم را بهتر کرده بود.#پارت_۸۱۶

_ من می‌رم اتاقم، بهت سرم نمی‌زنم. گلگی نکن یاسی نیومد... فقط منتظری دهنم باز بشه یه چیزی دربیاری به عشق اولتون بچسبونی، بعدم اخم و تخم.  

نگاهش آرام بود و لبخندی که داشت بیشتر شبیه کوتاه آمدن، اما واقعاً دلخورم می‌کرد وقتی هرچیزی را به آن زن ربط می‌داد.

_ حالا قهر نکن! باشه، من بیخود عصبانی شدم، ولی حق نداری به رفتن فکر کنی حتی اگر قرار به مرگ و زندگی باشه! بذار این گچا باز بشن، اگر این مرتیکه پیدا نشد یه فکرایی دارم.

دستم روی دستگیره ماند. قرار بود چه کند؟

_ چه فکرایی؟

_ تو برو. فعلاً قهری، بعداً که اومدی آشتی کردی و از دلم درآوردی می‌گم. هنوز لبم درد می‌کنه، جان یاسی...

چیزهایی گنگ از روزی که خانه آمد یادم است.

دربارهٔ کاری رفته بود؟

آخرش که می‌گفت.

_ دستم بشکنه، ولی اون که باید آشتی کنه منم، محراب‌خان! حرفاتون خروار خروار دل آدم‌و سنگین می‌کنه.

در را باز کردم.

_ قبلاً بیشتر دوستم داشتی انگار، قهر نمی‌کردی.

اگر می‌خندیدم و آشتی می‌کردم از مزه‌‌اش کم می‌شد، کم اذیتم نکرده بود.

_ پوستم کلفت شده دیگه. کمتر بداخلاق بشید، منم زود زود آشتی می‌کنم.  
....................

هوای خنک شب، داخل حیاط و تختی که من را یاد روزهای خوب و بدمان می‌انداخت.

گوشی‌ام را آوردم.

باید چیزهایی که جمیله نوشته بود را می‌خواندم.#پارت_۸۱۷

نه‌که فرصتی نداشتم، فقط می‌ترسیدم چیزهایی باشد که نتوانم تحمل کنم یا بار افکارم را بالا ببرد.

چیزی شبیه همان اعترافش، چیزی که آن را به ته ذهنم حواله داده بودم، به‌عنوان یک خواب، اما واقعیت داشت.

نگاه‌های جمیله پر از انتظار بود و من باید می‌خواندم.

«یاسمن، تو اولین فرصت برو پیش عباس‌سیا. چند بار بچه بودی با خودم بردمت پیشش، من ‌و عباس، خواهر برادر شیری هستیم‌.

خاطرم‌و خیلی می‌خواست، ولی حروم بودیم. تو رو می‌شناسه، کم برو نداره.

دکه داره کنار امامزاده حسن، بردمت چندباری.

قدش کوتاه و صورتش پر از لکه و چشمای لوچی داره...»

یادم آمد کجا را می‌گفت و چه کسی را.

گاهی نمی‌دانم برای چه کاری می‌رفت سراغ آن مرد.

از چشمان تا‌به‌تایش می‌ترسیدم، اما همیشه به من شکلات می‌داد یا آب‌میوهٔ ساندیس.

با زبانی با جمیله حرف می‌زد که نمی‌فهمیدم؛ می‌گفت زبان تاتی‌ست.

چرا باید می‌رفتم پیش آن مرد؟

«برو بگو جمیله افتاده گوشهٔ خونه، خودش میاد‌. حداقل سربارت نیستم، سربار حاجی و خانواده‌ش.

خودتم می‌تونی بیای پیش من، می‌دونم سختته این وضع، اژدر نمی‌تونه تا اونجا ردت‌و بزنه.»

اینها را در پیام‌هایی چندصفحه‌ای داده بود، اما آنچه من را بهت‌زده کرد پیام‌های بعد بود.  

«اژدر برای جهان پول فرستاده بود تا تو رو سربه‌نیست کنن. داشت به یاسر می‌گفت که باید بکشونتت خونه.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۸۱۵تخس و جدی به چشمانم خیره شد.اسیر تخت بود و خوب که بود._ ولت نکردم، بعدم مگه مغزم‌و خر گاز ز ...

#پارت_۸۱۸

خواستم بندازمش بیرون، ولی من‌و از پله‌ها پرت کرد پایین، سکته نکرده بودم.

صورتم و فکم خورد به پله‌ها، شکست.

می‌خواست به بهانهٔ من بیای خونه، قرار داشت بدتت دست آدم اژدر.

جهان بچهٔ من نبود، من اصلاً بچه‌م نمی‌شد، از یه پتیاره‌ای بود که یاسر باهاش می‌خوابید.

اونقدر کشیده بود که وقتی این حرومزاده دنیا اومد سر زا رفت.

به هیچ‌کسی نگفتیم مال من نیست. خود پفیوزشم نمی‌دونست، مگه اینکه اون یاسر گور به گور شده گفته باشه.

اون شبم اومد پا بساط یاسر، مست کردن، اونقدر خوردن و کشیدن که نفسشون بالا نمی‌اومد.

تو حرفاشون شنیدم که جهان می‌گفت اومده خونهٔ حاجی‌و به‌هم ریخته که بترسی، که شاید حاجی و محراب بیرونت کنن.

هرزهٔ بی‌غیرت داشت از اینکه می‌خوادت و اینکه قبل دادنت به آدم اژدر با تو بخوابه می‌گفت.

کور خونده بود. اونقدری جون داشتم که در و ببندم و آتیششون بزنم.

پشیمون نیستم، اگر نخواستی بری پیش عباس‌سیا، به رفیق شوهرت بگو.

حداقل دست و بالت باز می‌شه. غم من‌و نخوری، یاسمن!

بچه‌م نبودی، اما کم نداشتی از دخترم. سر دادنت به اژدر دیر فهمیدم.

تو آتیش جهنم بسوزه اون جاکش حرومزاده.

می‌خواستم بفرستمت جایی که پیدات نکنه. حلالم کن که نتونستم کاری کنم.»

باید پاکشان می‌کردم، هم از گوشی خودم هم از گوشی او. نباید کسی می‌فهمید.#پارت_۸۱۹

اینکه جهان قصد تن من را داشت برایم غریب نبود،

اینکه بخواهد من را به کام مرگ بکشاند، اینکه...

وقت پاک کردن آنها دستانم می‌لرزید.

آن روز که از سفر آمدیم، خانه را زیر و رو کرده بودند. کار جهان بود؟!

جهان برادرم تنی‌ام نبود، یاسر که پدرم بود! دلم آشوب شد.

انگار هنوز بوی سوختن به مشامم می‌رسید، مثل آن شب و دعا می‌کردم آنقدر برای کسی مهم نباشد که پی مرگ آن دو عفریت را بگیرد.
 

چیزی به اذان صبح نمانده بود، پیام‌ها را پاک کردم؛ هم از گوشی جمیله، هم خودم.

خواب بود، محراب هم به‌نظر خواب می‌آمد.

بچه‌ها پیش حاج‌بابا می‌خوابیدند یا گاهی جمیله، اما امشب با طلا و فاطیما و طاها داخل یک اتاق کنار هم بودند

و طبق معمول محراب پتو رویش نبود، سارا و طلا هم کنار هم.

می‌دانم بودنشان کنارم ابدی نبود، حتی شاید این شلوغی.

دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شد اگر می‌رفتند.

کاش اژدر پیدا می‌شد، کاش تمام می‌شد این‌همه ترس و آزار، حداقل با خیال راحت این مدت را کنار هم می‌‌ماندیم.

_ نخوابیدی؟ شب‌گرد شدی، یاسمن!

سمیه بود، حتماً می‌خواست به بچه‌ها سر بزند، هرچند وقت اذان بود.

_ محراب می‌خواد اونا رو ببره.

دستم را گرفت و بیرون از اتاق برد.

_ از الان غصهٔ اینم می‌خوری؟ بیا برو بخواب، اون از آخر شبت که بحث داشتی، اینم الان...

به‌سمت اتاقم مرا هُل داد، اگر نمی‌شنید دعوا را عجیب می‌شد.#پارت_۸۲۰

_ ببخشید، بقیه رو اذیت کردیم.

_ باید سنگاتونو وابکنین، حالا نصف‌شبم یه گزینه‌ست. با آرامش بهتره، ولی خب مردا اصولاً همچین حرصی می‌دن که شانس آوردن اسلحه دستمون نیست... تا دست و پاهاش بسته‌ست زبونش تنها زورشه.

چشمکی زد. خواهرشوهر مثل سمیه و سمیرا نعمت بود.  

پاهای خسته‌ام که زیر پتو رفت تازه فهمیدم چقدر خسته‌ام.

آن یاسمن قبل نحیف بود، اما ضعیف مثل حالا نه.

با وحشت از خواب پریدم.

انگار کسی جیغ می‌زد.

اول فکر کردم خواب دیده‌ام، اما سروصداها یک‌دفعه زیاد شد.

نفهمیدم چگونه از تخت پایین پریدم و با جفت زانوها روی زمین افتادم.

نفسم از درد بند آمد و در اتاق به‌ضرب باز شد، سمیرا و سمیه بودند.

سمیه گریه ‌می‌کرد و من انگار قالب تهی کردم.

_ یاسمن! جمیله...

نیازی نبود به ادامهٔ جمله...
_ مرده؟!

صدایی از ته چاه گلویم بالا آمد.

دیشب بالای سرش بودم. پیام‌ها را پاک کردم.

خوابیده بود، نفس‌هایش آرام و منظم.

کنارش نشسته بودم. میان خاطره‌هایمان کمی چرخ زدم.

داشت رنگ و رخش برمی‌گشت...

#پارت_۸۱۸خواستم بندازمش بیرون، ولی من‌و از پله‌ها پرت کرد پایین، سکته نکرده بودم.صورتم و فکم خورد به ...

#پارت_۸۲۱

قرار بود بروم دنبال عباس‌سیا، برادر شیری‌اش.

مردی که صورتی زشت داشت، اما در خاطرات کودکی‌ام با شکلات و لبخند پیوند خورده بود.

قرار بود سربارم نباشد، حتی نوشته بود با او بروم...  

_ تسلیت می‌گم...

سمیه زیر بازویم را گرفت.

جیغ را مرجان کشیده بود که صبح، حاج‌بابا فرستاده بودش پی جمیله برای صبحانه.

پرستارش امروز دیر می‌آمد!

خوابیده بود، گوشی‌اش دستش.

و من وقتی رفته بودم میان پیام‌هایش نوشتم که دوستش دارم.

این آخرین چیزی بود که خواستم بعد از پاک کردن پیام‌ها ببیند.

ساعت از ۱۰ گذشته و من قبل از نماز بالای سرش رفتم.

_ غم آخرت باشه، بابا.

جمیله انتهای خاطرات من با گذشته بود.

دیگر نه یاسری وجود داشت، نه جهانی و نه جمیله‌ای...

فقط من بودم!

آغوش حاج‌اکبر تنها پناهگاهی بود که داشتم؛ برایم باز شد و من را در آن جا داد.
_ تنها موندم دیگه.

صدای قرآن در خانه پیچید، در حیاط و کوچه.

محراب با اینکه سختش می‌شد روی صندلی چرخدار نشسته بود.

آمبولانس آمد و دو مأمور شد پلیس داخل حیاط ایستادند.#پارت_۸۲۲

بعد از طوبی‌خانم این اولین بار بود که می‌دیدم جنازه‌ای را روی برانکارد بهشت‌زهرا می‌گذارند.

آن سری هم نمی‌توانستم پی طوبی‌خانم بروم... و این بار هم...

_ پلیسا هستن، تا دم آمبولانس با سمیه برو.

حالا که به او نیاز داشتم شبیه مجسمهٔ گچ‌کاری شده بود.  

_ برم؟
سر تکان داد.

چشمانش پر از غم بود.  
دویدم.

چادرم را از دم در چنگ زدم. ضجه نزدم.

مردان همسایه و دوستان حاجی و محراب آمده بودند.

جمیله کسی را نداشت.

همیشه می‌گفت وقت مرگ روی زمین می‌مانم و گند برمی‌دارم، کسی نیست زیر جنازه‌ام را بگیرد، اما بود...

و شاید می‌دید، صدای لا اله الا الله...

به‌ شرف لا اله الا الله...

مردها برانکارد را بلند کردند.

یک سفرهٔ بزرگ ترمه رویش بود، ترمهٔ سرخ‌رنگ طوبی‌خانم.

حاج‌بابا با آن وضعش با کمک امین یک گوشه از آن تخت روان را گرفت.

دست‌های سمیرا بود یا سمیه نمی‌دانم، دور شانه‌ام پیچید‌.

بعد مرجان که گریه می‌کرد، این چند هفته با جمیله زیاد همنشین بود.

_ خدا رحمتش کنه، یاسمن!  

هنوز عکس‌های مادرم که روز عقد داده بود را داشتم.

برایم ویارانه آورده بود سر طوبی.

به‌خاطرم جان جهان و یاسر را گرفت و چقدر خوب بود که کسی جز من نمی‌دانست!#پارت_۸۲۳

_ امروز بعیده دفن کنن. امین می‌ره دنبال کاراش...

پا‌به‌پایم تا آن آمبولانس سفیدرنگ آمدند.

نا از پاهایم رفته بود و من فقط آرام اشک می‌ریختم.

هرکسی می‌رسید تسلیت می‌گفت...

مادرم بود میان آن جهنم خانهٔ یاسر و گاهی اژدر...
...............

_ خدا خیرش بده دکتر ارجمندی رو، گواهی صادر کرد. گفت چون عارضه قبلی داشته نیاز به کالبدشکافی نیست. فردا صبح می‌رم بهشت‌زهرا کاراش‌و می‌کنم، شما یه‌کم دیرتر بیاین.

یک شام دیروقت برای امین.

محراب روی کاناپه دراز کشید.

به‌راحتی تخت نبود، اما میان جمع حضورش دلگرمی من می‌شد.  

_ زحمتش افتاد گردن تو، وظیفهٔ من بود.

امین نگاه بالا آورد. بچه‌ها داخل حیاط بودند با مرجان و ماهان.

غم خانه رویشان تأثیر داشت‌.

سارا که بیشتر کنار جمیله بود با هر تلنگری گریه می‌کرد.

_ وظیفه چیه؟ چه فرقی داره؟ زن خوبی بود  کم سختی نکشید، باز خوبه اینجا بود.

چشم‌هایم می‌سوخت از گریه.

نگاه‌های ناراحت و نگران بقیه با هر با آه کشیدن، به من دوخته می‌شد.

_ من حالم خوبه! جمیله زن خوبی بود، امروز این که اون همه آدم تنهاش نذاشتن، خیلی خوشحالش می‌کرد.

#پارت_۸۲۱قرار بود بروم دنبال عباس‌سیا، برادر شیری‌اش.مردی که صورتی زشت داشت، اما در خاطرات کودکی‌ام ...

#پارت_۸۲۴

حاج‌اکبر وارد پذیرایی شد. نماز می‌خواند برای جمیله!

_ خدا رحمتش کنه. هرکی دو رکعت نماز بخونه. پا شو، باباجان،! آروم می‌شی.

به من می‌گفت.  در اتاق جمیله را بستم.
سکوت بود همه‌جا؛ گرد مرگ همین بود؟!

گاهی نیاز نیست با کسی خیلی صمیمی باشی و دائم کنارت باشد.

یک رابطهٔ ساده و گاهی فقط یک نگاه از چشمانی روی صورتی جدی و بی‌احساس هم می‌تواند دلت را بند کند به آن آدم که خودش هزاران درد دارد، اما دنبال یک لحظهٔ بی‌درد برای تو‌ست.

جمیله زن پدرم بود، حتی مادر جهان هم نبود، اما ندیدم با او هم بد تا کند.

از آنها نبود که روزگار خاکستری را برایت سیاه کرده باشد.

هرجا می‌توانست کمی پرده‌های تاریک‌کننده را کنار می‌زد، شاید کمی نور به تو بتابد و بعدش در همان قسمت تاریک می‌ایستاد.

نمی‌دانم دختر چه کسی بود، خواهر داشت یا برادر؟ مادر و پدر؟!

فقط همین دیشب بود که فهمیدم مردی آن‌سوتر برادری بود که نباید می‌بود، شاید اگر نبود...

میان ما چیزی به نام بخت و رخت سپید نیست، مگر یک در هزاران هزار شانس!

ما رویاهایمان با شاهزاده و گدا رج نمی‌خورد.

بهترین بختمان مردی قسمتش می‌شود که ناداراست و تهش نان کارگری دارد و دست‌های پینه‌بسته که با همان پینه‌ها آیینهٔ بخت را زنگار می‌گیرد.

این برای دخترکان محل من سعادت است.

گوشی‌اش روی تخت بود. کاش دیشب می‌بوسیدمش.

هیچ‌وقت من را نبوسید، اما همان‌که با دست‌های بزرگ و دور از زنانگی‌اش روی سرم می‌کشید از هزار بوسه بهتر بود.  

شارژ گوشی داشت تمام می‌شد، قسمت پیام‌هایش رفتم.

یک پیام ارسال‌نشده داشت، برای من؟#پارت_۸۲۵

«توی زیرزمین اون خراب‌شده، زیر بشکهٔ نفت، چند تا سند و پول و چند تا تیکهٔ طلا هست، به نرگس نده. برو پیش عباس، خیلی‌وقته خبر ندارم ازش...»

پیام نیمه مانده بود!  

دنبال شماره‌ای از عباس گشتم، اما چیزی نبود.

یعنی گوشی نداشت؟  

بشکهٔ نفت داخل زیرزمین خانه، انتهای زیرزمین بود.

قدیم‌ها نفت داخلش بود و بعدها جمیله آب داخلش می‌ریخت، نمی‌دانستم چرا.

بزرگ بود و سنگین و شاید چون زیرش چیزهایی داشت.

_ یاسمن، خوبی؟

ماه از پنجرهٔ اتاق جمیله دیده می‌شد.

برایش نماز خواندم و لب پنجره نشستم.

از همین‌جا دیده بود کسی در خانه است!  

_ خوبم، سمیه‌خانم! تا حالا دقت نکرده بودم که از این اتاق ماه دیده می‌شه.

با چادر نماز نشسته بودم.

می‌دانم که جمیله این مدت را در آرامش سپری کرد. کنارم آمد.

_ زن خوبی بود. این مدت بیشتر باهاش آشنا شدیم. تو رو دوست داشت... خدا رحمتش کنه.

دستم را روی زانوهایم نوازش کرد.  

_ تو کل سیاهی زندگیم قبل اینجا یه نقطهٔ نور بود، اینجا که اومدم تازه فهمیدم کارایی که می‌کرد برام... هرکی یه مدل مهربونی می‌کنه، می‌تونست باهام بد رفتاری کنه، ولی نکرد. زندگی تو اون سگ‌دونی اژدر نمی‌ذاشت جز به یک ساعت دیگه به چیزی فکر کنم... آدم برای دیدن خوبیای یکی به فرصت نیاز داره.#پارت_۸۲۶

سر روی بازوهایم، روی زانو گذاشتم.

خاطره‌ها کم نبود در این خانه.

زنی که پشت شیشه‌ها با دستمال آنها را تمیز می‌کرد و از همانجا دخترک ژولیده با لباس‌هایی کهنه را حواسش بود.

_ پا شو بخواب. احمد زنگ زد که صبح خودش میاد دنبالت. با محراب حرف زد. هرچند که دلش رضا نیست، ولی آقاجون گفت دیدار آخر، حقشه دخترش بالای سرش باشه.

قرار بود برای تشیع جنازه بروم!

چانه‌ام از بغض لرزید، اینکه او تنها خاک نمی‌شد.  

_ فقط تو رو خدا مراقب باش، من‌ و بقیه هم میایم. دوستت مهرانه‌خانم زنگ زد، داشتی نماز می‌خوندی. گفت فردا میاد، شوهرش میاد پیش محراب.
.................

_ اومدی؟!

انتظار دیدن او را روی تخت نداشتم.

_ اینجایید؟ ترسیدم.  

چادر نمازم را تا کردم.

زندگی‌ام حالت عادی‌اش را از دست داده بود.

حس می‌کردم انگار جان از تنم بیرون می‌رود، ضعف رهایم نمی‌کرد.  

_ اذیتت می‌کنم، برم.

به هیکل پوشیده در گچش نگاه کردم.

کجا می‌توانست برود؟

بعد هم تا کی می‌شد از من دور بماند و من از او؟

_ اذیت چرا؟ خوب کردی...

امروز هر دو پرچم سفید را بالا برده بودیم.

#پارت_۸۲۴حاج‌اکبر وارد پذیرایی شد. نماز می‌خواند برای جمیله!_ خدا رحمتش کنه. هرکی دو رکعت نماز بخونه ...

#پارت_۸۲۷

صلح صبح برقرار بود، مگر می‌شد آن نگاه‌های نگران که هر لحظه دنبال من بود را نبخشید؟  

با حسرت به گچ‌ها خیره شدم.  

_ اینا کی باز می‌شه؟

_ دوسه هفته. بوی گه گرفتم این تو، شدم عین مجسمه.

از پایین تخت خودم را بالا کشیدم.

همیشه به‌نظرم به‌صورت بیخودی ارتفاعش بلند بود.

سر که روی بالشت گذاشتم انگار کوه کنده‌ام.

_ اینم تموم می‌شه، گچا باز می‌شن، همین که زنده‌ای شکر.

یادم رفته بود چراغ را خاموش کنم.

کش‌وقوس می‌خواست تا به آن برسم.

کلیدش کمی آنطرف‌تر از تخت بود و نتیجهٔ تلاش این شد که روی سر محراب بودم.

_ یه‌کم دیگه تلاش کنی مرده می‌شم.

خندید.  
_ مگه چقدر طول کشید؟ جدیداً چقدر نازدار شدینا.

چراغ خاموش بود و من سرجایم برگشتم. آهی سوزان کشید.

_ نازی که نازکش نداره ناز نیست، خفته، یاسی‌خانم!

به طعنه می‌گفت! به سمتش برگشتم.

دلم برای بغلش تنگ بود، برای خودش، برای محراب.

_ خفت نبینی، پهلوون! بذار یه‌کم حالم جا بیاد، نازتم می‌کشم، البته اگر زبون تلخت بذاره، آقامحراب!

زجرآور بود سر کردن داخل آن گچ‌ها.#پارت_۸۲۸

صورتش لاغر و دست‌هایش هم استخوان شده بود، نگاهش غمگین.

_ من جمیله رو دوست داشتم، یاسی! کاش می‌تونستم خودم داخل قبر بذارمش.

سر روی سینه‌اش گذاشتم و انگشتانم روی گردنش به دلتنگی سیر کرد.  

_ باید برم خونهٔ یاسر! یه چیزی اونجاست که جمیله گذاشته.

نمی‌دانم چرا گفتم، اما چشم بستم که الان می‌خواهد باز داد بزند.  

_ فردا با احمد و امین برو، اگر پلمب نیست. باید به‌هرحال تکلیف خونه و ارث مشخص بشه. بذار این کوفتیا رو باز کنم، کمکت می‌کنم.

انگشتانم روی ته‌ریش زبرش لغزید.  

_ گفتم الان باز دعوام می‌کنین.

نفس عمیقی کشید.

_ مگه بچه‌ای که دعوا کنم، یاسی؟ من نگرانم. برای فردا دل تو دلم نیست. اگر بری چیزی بشه! قول بده هر کار می‌کنی مراقب خودت باشی، من فقط یه یاسی دارم.

صدای اغواگرش زیادی برای گوش‌هایم دلنشین بود و برای قلب و رحم شادی‌آور.

_ من چیزیم نمی‌شه. خدا چیزی نمی‌ده که تحملش‌و نده.

گونه‌اش را بوسیدم، لب‌هایش را که سر برگرداند. خندید.

_ فاصله‌تو با من حفظ کن، یاسی! بوسیدنت چیه با این وضع؟

نیاز نبود زیاد توضیح دهد، طفلک من.  

_ باهم قهر باشیم بهتره. برو اون طرف بخواب.
دیوانه‌ای حواله‌اش دادم. حیف که تنی خسته داشتم و حالی خراب.  

_ نفست‌ رو کنترل کن، مرد...

_ مگه دست منه؟! انگار به تشنه آب نشون بدی بگی نخوری‌ها... به گرسنه هم غذا.#پارت_۸۲۹

سرجایم برگشتم، حق داشت.  

_ یاسی؟

بعد از سکوتی کمی طولانی گفت.

فکرهایم تمامی نداشت. قرار بود چه شود؟

زندگی من، ارثی که محراب می‌گفت، اژدر...

_ جانم!

به سقف خیره بود.  

_ اگه یه روز هم پول داشتی هم جا، ولم می‌کنی؟  

سؤال غریبی بود. یاد روزهای اول افتادم.

_ اوایل که اومدم اینجا، فکر می‌کردم خیاطی یاد بگیرم، دستم تو جیبم بره، می‌ذارم می‌رم. دلم می‌خواست تنها بدون مرد زندگی کنم... بعد که شما خواستین عقد کنیم، گفتم حالا حالاها که دستم تو جیبم نمی‌ره، کجا بتونم این موقعیت رو پیدا کنم؟

دستی را که بیرون گچ بود نوازش کردم.

تابه‌حال این حرف‌ها را نزده بودم.

_ دوستم نداشتی، نه؟

نگاهم به نیمرخش در نیمه‌تاریکی اتاق خیره ماند.

_ اولش یه موقعیت بود برام. حاج‌بابا گفت آدم شانس رو از دست نمی‌ده. اولش شانس بودین، ولی بعدش... یعنی بعد از اولین شبی که زنتون شدم، دیدم دنیا با شما چقدر قشنگه... زن بودن چقدر خوبه. از همون وقت دیدم دوستتون دارم.

نگاهم کرد و لبخندی تحویلم داد.  

_ پس خیلی طول نکشید.  

_ نه! بعدش که دیگه فکر نکنم یه لحظه هم نشد که دوستون نداشته باشم.

_ نگفتی! موقعیتش بشه می‌ری؟  

_ برم که چکار کنم، محراب؟ من اگر می‌خواستم برم فقط به‌خاطر تو بود و بقیه. که اگه قراره چیزی بشه، اون مرتیکه بیاد سراغ خودم، نه شماها... باورت بشه یا نه، من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم.

#پارت_۸۲۷صلح صبح برقرار بود، مگر می‌شد آن نگاه‌های نگران که هر لحظه دنبال من بود را نبخشید؟ با حسرت ...

#پارت_۸۳۰

_ مواظب خودت هستی؟

چادرم را مرتب کردم. دلم شور می‌زد.

امین گفته بود برای ساعت نه در سالن تطهیر باشیم.

قرار بود احمد بیاید، نه به عنوان پلیس، فقط همراه.

من و حاج‌بابا و بقیه، حتی مهرانه هم آمده بود.

بچه‌ها پیش ماهان و مرجان می‌ماندند و پرستار پاره‌وقت محراب و شوهر مهرانه.

_ بله، هستم.

صبحانه‌ای زودهنگام... غذا را سمیه گذاشته بود.

یک اتوبوس برای بهشت‌زهرا گرفتند.

دوستان محراب به همسایه‌های جمیله خبر دادند که هزینه‌ها و غذایی را که قرار بود بدهند.

هرکسی کاری را انجام می‌داد و من بیش از پیش مدیون آدم‌ها می‌شدم، اگر به من گذاشته می‌شد که هیچ بلد نبودم.

_ صندلی کوچیک ببر با خودت، ضعف نکنی.  

کنار تختش ایستادم.

_ خوبم، کاش می‌شد بیاین.

_ گریه نکنی زیاد. از بقیه هم فاصله نگیر.

به‌سختی دستش را تکان داد تا چادرم را مرتب کند.

بغضم که ترکید چه جایی بهتر از آغوش او حتی در آن وضع!

_کاش تموم بشه این بدبختیا...

صورتم را بوسید. همان ماه‌گرفتگی‌ام را که هرچه لاغرتر می‌شدم انگار بزرگتر می‌شد.  

_ بدبختی چیه، یاسی؟ عمر دست خداست، جمیله هم سختی زیاد داشت، خدا بهش اون دنیا آرامش بده.#پارت_۸۳۱

_ یاسمن!

صدای سمیه بود و لحظه‌ای بعد با چادر مشکی دم در ایستاده منتظر من.

_ بیا بریم، احمدآقا اومد. نگران نباش، داداش! عین چشمام حواسم بهش هست.

از صبح فکر می‌کردم برای جهان و یاسر هم این‌همه آدم در تب و تاب بود؟

من که نبودم و جمیله...

ولی واقعاً آدم‌ها خودشان می‌سازند آنچه در پس و پیش خواهد آمد.  

_ یاسمن‌خانم! با زن برادرتون ارتباطی دارین؟

سؤالش من را از افکارم بیرون کشید.

نرگس؟! چرا باید از او خبر می‌داشتم؟!

_ نه، آخرین بار وقتی خونهٔ جهان بودم دیدمش.

حاج‌بابا سرفه کرد، انگار خبری بود.  

_ چیزی شده، احمدآقا؟

از داخل آینه نگاه کرد. دست سمیه روی بازویم نشست.

_ نه، فکر کردم خبر دارین. چندوقتی هست زندان رفته، به‌خاطر مواد و یه‌سری چیزا گرفتنش.

باور کردنش سخت بود. نرگس آرایشگاه داشت.

یک‌مدت خانه‌نشین شد، ولی می‌دانستم بازهم کار می‌کرد.

_ واقعاً؟  

_ چیزی نیست، باباجان! چند هفتهٔ پیش اتفاق افتاد.

و من نمی‌دانستم.

#پارت_۸۳۰_ مواظب خودت هستی؟چادرم را مرتب کردم. دلم شور می‌زد.امین گفته بود برای ساعت نه در سالن تطهی ...

#پارت_۸۳۲

احمد و حاجی باهم حرف می‌زدند.

میان حرفشان فهمیدم پسر یکی از دوستان حاج‌اکبر را هم داخل خانهٔ نرگس گرفته‌اند، گویا چیزی بیشتر از بحث مواد بود.

_ نمی‌خواد غصهٔ اونم بخوری، اندازهٔ کافی خودت ناراحتی داری.

دست سمیه نوازشگر روی کمرم کشیده شد.

طوبی‌خانم همیشه می‌گفت:

«وقتی می‌گن عاقبت به‌ ‌خیر باشی کم‌چیزی نیست، اون عاقبت و آخر کار خیلی مهمه که خوب تموم بشه یا بد، اینکه در آرامش باشی یا...»

_ گزارش آتش‌نشانی هم اومده، خونهٔ پدرتون.

نفسم تنگ شد، هرچند که هرچه نتیجه‌اش بود با رفتن جمیله فرقی به حال کسی نمی‌کرد.

_ گزارش چی بود؟

از آینه نگاهی انداخت.

روز خلوتی بود برای خاکسپاری، آرام و کم‌ترافیک.

_ دست من نیست. شاید بپرسم از همکارا.  

بارها تصور کردم آن شب جمیله چطور با آن وضع توانسته بود اتاق یاسر را به آتش بکشد.

چگونه باید خزیده باشد تا آنجا؟

یک ظرف نفت همیشه گوشهٔ اتاق بود، یاسر از زغال بیشتر از پیکنیک خوشش می‌آمد.

بند و بساط مشروب را خیلی دوست نداشت، ولی اگر کیفش کوک بود می‌خورد.

اما جهان وضعش فرق می‌کرد، آنقدر می‌خورد تا از زور مستی روی زمین ولو می‌شد.

اینکه جمیله چگونه توانسته بود آن‌همه کار کند...

امین بود که او را داخل قبر گذاشت، کس دیگری را نداشت.#پارت_۸۳۳

همسایه‌ها آمده بودند. مدت‌ها بود کسی را نمی‌دیدم.

باید روزهای سختی را این چند ماه آخر گذرانده باشد.

جمیله روی پای خودش بود، اما...

_ شما دخترشی؟ یاسمن؟

میان صدای مداح و روزه‌خوانی‌اش، زنی کنارم ایستاد.

نمی‌شناختمش، اما انگار او من را می‌شناخت.

_ بله.
صدایم از فرط گریه گرفته بود.

مسجدی‌ها هرکدام با بیل خاک می‌ریختند.

آدم این‌وقت‌ها بیشتر یاد کردن و خوب بودن می‌افتد، این‌وقت‌ها به آخرت گره خورده‌اند.

حلوا را سمیه اول‌وقت پخت، سمیرا و مرجان هم خرما چیدند.  

به زن چادری نگاه کردم، روسری‌اش را کیپ بسته بود.

_ یه آقایی این‌و داد گفت برسه دست دختر مرحوم. پرسون‌پرسون گفتن شما دخترشی.

از زیر چادر یک پاکت کوچک را سمتم گرفت. قبل از من دستی دیگر پیش آمد.

_ بدینش من.

احمد بود، کنار زن ایستاد. سمیه بازویم را کشید که از زن دور شوم.  

_ بیا این‌ور.

یک زن چادری دیگر آمد، خیلی طول نکشید تا از روی درجهٔ آستینش بفهمم او هم پلیس است.

_ باید بریم، خانم معتمد!

مردی که پشت‌سرم بود را چند بار دیده بودم، با آن تیشرت و شلوار جین و موهای مدل‌دار شبیه هرکسی بود جز پلیس.#پارت_۸۳۴

نگاهم دنبال احمد بود و پلیس‌ها، فقط همان زن را بردند و انگار دنبال کسی بودند که پاکت را داد.  

_ تو جمع کسی رو می‌شناسید که قبلاً با متهم بوده؟  

زن سر در گوشم برد، داشتند آب روی خاک می‌ریختند.

یک پارچهٔ ترمه که سمیرا داد تا روی قبر بیندازند و دسته گل‌ها.

پاهایم سست شده بود، سمیه زیر بغلم را گرفت.

_ بریم تو ماشین، جون نداری وایسی.

نمی‌خواستند شلوغ شود، آدم‌های زیادی هم نبودند مگر قبر کناری که هر لحظه شلوغتر می‌شد.

_ سرگرد! بیاید سوار ماشین بشین.

احمد بود که جدی دستور داد و فقط یک لحظه بود که او را دیدم، خودش بود، اژدر...

_ اژدر... اونجاست...

زبانم بند نیامد، جیغ زدم.

حتی پاهایم جان گرفت که بدوم، دیده بودمش میان آدم‌های قبر کناری، همه سیاه‌پوش و او هم.

با آن قد نه‌چندان بلندش، چشمان زاغ و تورفته‌اش...

آدم‌ها را کنار زدم، مردها را، زن‌ها را به دنبالش...

فریادهای سمیه بود یا سمیرا نمی‌دانم، شاید دیدمش.

اولش فکر نمی‌کردم که پیدایش کنم، اما دستم میان آن شلوغی بازوی کسی را گرفت که سعی داشت راه باز کند.

خودش بود و فقط یک لحظه، اما آنقدر بود که برق وحشت را در آن چشمان روشن ببینم...

پسم زد و همان لحظه زیر پایم خالی شد و اگر کسی که ندیدمش من را نگرفته بود با سر داخل قبر می‌افتادم.

صدای ایست و پلیس که بلند شد، دیگر کسی معترض بی‌حرمت کردن میتش نبود.

_ اژدر بی‌خایه، پیدات کنم می‌کشمت...

باورم نمی‌شد آن کلمات از دهانم با فریاد خارج شود.

«بی‌خایه» بدترین بود، به‌نظرش کسی که مردی نداشت، جرئت نداشت...

چادر از سرم افتاده، ولی دامنش دورم بود.

پیراهن و لباس‌هایم پر از خاک بود، اما هنوز نگاهم پی‌اش می‌گشت، میان فریادهای آدم‌ها...

#پارت_۸۳۲احمد و حاجی باهم حرف می‌زدند.میان حرفشان فهمیدم پسر یکی از دوستان حاج‌اکبر را هم داخل خانهٔ ...

.#پارت_۸۳۵

کسی من را به‌زور همراه خودش می‌کشید.

شده بودم شبیه سگی که قلاده‌اش را می‌کشند تا بقیه را تکه و پاره نکند.

دیدم که ماشین‌های پلیس می‌آمدند و نیروهایی برای یافتن آن جانور دوپا

اما بعید بود پیدایش کنند میان آن جمعیتی که اضافه می‌شد...

_ دیوونه شدی؟ زده به سرت؟

مأمورهایی که تقریباً من را بغل زده بودند بالاخره داخل ماشین پلیس کشاندند.

نفسم از خشم بالا نمی‌آمد.

فریادهای سمیه بود که دوان‌دوان می‌آمد سمت من.

رنگش پریده بود و بدتر از او سمیرایی که پشت‌سرش می‌آمد با چادرهایی خاکی.

بازهم قانع نبودم، چشانم دودو می‌زد بین جمعیت.

اگر دستم را با دستبند به در ماشین نبسته بودند محال بود بمانم...

چیزی شده بودم شبیه مادر اسماعیل حاضر به هروله.

جان عزیزم را می‌خواست بگیرد.

یک عمر بی‌کس‌وکار بودم و ترسیده، اما ترس از دست دادن چیزی ورای تصورم بود، آنقدر که زمینگیرم کرد و با مرده فرقی نداشتم.

_ بیا یه چکه آب بخور... بهش آب بده، سمیه...

بطری آب را سمیه گرفت.

سمیرا چادر در آورد و زیر بغل زد.  

_ می‌دونی چکار کردی؟ یه چاقو می‌زد بهت باید چه غلطی می‌کردیم؟ می‌دونی از وقتی فرار کرده چند نفرو زده؟ تو براش کاری داری؟  

این را احمد بود که از سمت دیگر آمد و با فریاد گفت.#پارت_۸۳۶

سر مأمور زنی که کنارم بود و گویا باید من را مراقبت می‌کرد فریاد زد که چرا حواسش را جمع نکرده...

صدای شلیک آمد و صدای مداح‌ها قطع شد. جیغ و داد و فرار مردم و خاک بود که هوا می‌رفت، کسی تیراندازی کرد.

_ سوار شید... برم دنبال حاج‌اکبر...
تازه یادم آمد که حاج‌بابا نیست. سمیه به‌سمت جمعیت دوید و سمیرا هم...  

_ باز کنین این دستبندو...

تقلا کردم، اما می‌دانستم بی‌فایده است.

_ نمی‌شه، باید بریم.  

مأمور زن من را به داخل هل داد و سربازی که پشت فرمان نشست.

فریاد زدم، اما فقط در را بستند...

_ بس کن، خانم! مچ دستت‌و داغون کردی.

دستبند پوستم را بریده بود و ماشین باسرعت از میان ماشین‌ها با آژیر ویراژ می‌داد.

داد و فریادهایم بی‌تأثیر بود و نگاهم که به پشت‌سرم مانده بود و آمبولانس‌هایی که داخل شلوغی می‌رفت.

  کسی تیراندازی کرد.

اژدر فرار کرده بود تا تسویه‌حساب کند. مردک کینه‌شتری!

سینه و گلویم از فریادهایی که کشیده بودم می‌سوخت.

فایده نداشت التماس و اشک و داد...

حاج‌بابا میان آن هیاهو مانده بود.

سمیه و سمیرا رفته بودند و کاش اژدر من را می‌کشت و بازهم جانم را با ترس از دست دادن کسی نمی‌گرفت.#پارت_۸۳۷

_ می‌شه بپرسین چی شد؟ تو رو خدا.  

التماس زن کردم.

صورتی ظریف داشت.

احمد توبیخش کرده بود چرا حواسش نبوده.

اخم‌هایش باز نمی‌شد.

_ می‌دونین من‌و تو چه دردسری داشتین می‌نداختین، خانم؟ اگر براتون اتفاقی می‌افتاد یک عمر تلاش من به باد می‌رفت.

چشمانش سرخ بود و او هم یک زن.

سخت نبود فهمیدنش که چقدر باید زحمت کشیده باشد تا به اینجا برسد.

مگر راحت بود؟

_ من فقط ۱۳ سالم بود که از تو برزخ بابام افتادم تو جهنم اژدر. نصف عمرم به وحشت گذشت. از عمر خوشبختیم دو سال نمی‌گذره که اون حرومزاده قصد جون شوهرم‌و کرد. دستم بهش می‌رسید زنده نمی‌ذاشتمش.

یک لحظه بود که نگاهمان درهم خیره ماند، اما دیگر آن نگاه خشمگین را نداشت.

_ بذار یه جای امن برسیم، خبر می‌گیرم.

داخل شهر شدیم، جنوب تهران.

_ من‌و می‌برید خونه؟  

جای بریدگی‌های دستبند می‌سوخت.

نگاهش روی زخم‌ها ماند و بعد دستمال کاغذی از جیبش در آورد و زیر فلز گذاشت که به زخم نخورد.

_ دستور دارم با دستبند ببرمتون کلانتری، تا تصمیم بگیرن چکار کنن، اما خونه نمی‌ریم.  

سر روی شیشهٔ خنک ماشین گذاشتم.

اگر ندیده بودمش نهایت چه می‌شد؟

.#پارت_۸۳۵کسی من را به‌زور همراه خودش می‌کشید.شده بودم شبیه سگی که قلاده‌اش را می‌کشند تا بقیه را تک ...

#پارت_۸۳۸

آمده بود یک بسته به دستم بدهد؟

که چه بشود؟ که بگوید تا اینجا آمده‌ام؟

بعید بود دیگر شهادت من اهمیتی داشته باشد.

_ سر نترسی داری، این خوب نیست.

به ماشین‌ها خیره بودم، چه اتفاقی افتاده بود؟

حاج‌بابا، سمیه و سمیرا...

_ از جون خودم چرا باید بترسم؟

سکوت کرد و من هر لحظه بیتاب‌تر می‌شدم.

قرار نبود به خانه برگردم. محراب! نگران می‌شد.

_ می‌شه زنگ بزنم شوهرم؟! نگرانه.
گوشی‌ام را جا گذاشته بودم و یادم نمی‌آمد کجا.

_ دستور ندارم که اجازه بدم با کسی تماس بگیرین. خود سرهنگ بیان حتماً تماس می‌گیرن.
...................

این اتاق را می‌شناختم.

آخرین بار که محراب هم آمده بود!

اتاق اداری، تلفن داشت؛ برداشتم، اما بوق نمی‌زد.

کلافه گوشی را گذاشتم.

چادر خاکی‌ام را تکاندم و سر کردم. کفش‌های خاکی‌ام...

کاری نبود که بخواهم انجام دهم، جز دلشوره از گذر زمان و نگرانی برای آدم‌های زندگی‌ام.

لعنت به اژدر که روز خاکسپاری جمیله را برایم چنین کرد.

از او متنفر بود، همیشه.

هر بار می‌دیدش بهانه‌ای داشت برای زدن من و نمی‌دانستم چرا#پارت_۸۴۰

_ فکر می‌کنی نمی‌تونه با یه گلوله خلاصت کنه؟ می‌خوای بدونی چی تو پاکت بود؟

به زن اشاره‌ای کرد و با عجله بیرون رفت.

از ترس سخت نفس می‌کشیدم، نه از ترس اژدر که از رفتارهای احمد وحشت کرده بودم.

آمد. دستکشی پارچه‌ای به دست کرد و همان پاکت خاکی‌رنگ را در دست داشت.  

_ شجاع شدی؟ فکر کردی چکارت می‌کنه؟ ها؟ بیا ببین... می‌شناسیش؟

عکس آنقدر واضح بود و ترسناک که چشمانم قادر نبود نگاه بگیرد.

زن برهنه‌ای که تکه‌تکه شده بود روی زمین و اعضای بدنش شبیه پازل چیده، با تنی کبود و سوخته... زن دومش بود...

صورتش را با چشمانی نیمه‌باز جوری گذاشته بود که ببینم.

زنی که به‌خاطرش از اژدر رها شده بودم... مثله‌شده! سه عکس...

_ خوب نگاه کن، یاسمن! می‌دونی چندبار بهش تجاوز شده؟ می‌دونی چند روز شکنجه‌ش داده؟ جنازهٔ این بدبخت‌و دو هفته‌ پیش تو زباله پیدا کردیم. امروز قاتل با عکس اومده سراغت که بهت بگه قراره چکارت کنه.

عکس‌ها را داخل پاکت برگرداند، به مأمور داخل اتاق اشاره زد آن را ببرد. قدم زد.

_ اون بیشرف به‌سمت مردم و مأمورا شلیک کرد. تنها نبود. می‌خواد شکنجه‌ت بده، احتمالاً فکر نمی‌کرد ببینیش...

نفس در میان سینه‌ام تبدیل شد به سکسکه...

آن زن، عکس‌ها واضح بود و اگر تنها می‌دیدمش... حاج‌بابا... سمیه و سمیرا...

_ حاج...

با خشم سر برگرداند و تیز نگاهم کرد.

سکوت کرده و حرف را بریدم.

_ حاجی؟ رعایت اون‌و می‌کردی حداقل، پیرمرد کارش به بیمارستان کشید...

#پارت_۸۳۸آمده بود یک بسته به دستم بدهد؟که چه بشود؟ که بگوید تا اینجا آمده‌ام؟بعید بود دیگر شهادت من ...

#پارت_۸۴۱

لب‌هایم لرزید و از بین آنها فقط یک سؤال در آمد.

_ زنده‌ست؟

انگار وضع بدم را دید که نفسی عمیق کشید و صدایش را پایین آورد.

_ حالش خوبه. فکر کرده بود بلایی سر تو اومده... ولی گند زدی، به‌معنای واقعی کلمه.

گاهی حتی اشک هم نمی‌تواند آن درد عمیق درونت را نشان دهد.

مطلقاً نمی‌توان هیچ‌جوری نشان داد که از درون چقدر می‌شود یک آدم از هم بگسلد.

_ بقیه؟!

به دیوار تکیه داد.

معلوم بود زیادی اوضاع را به‌هم ریخته‌ام، اما چکار باید می‌کردم؟

_ خوبن، شانس آوردی، دختر یاسر!

هرچند مأموری که تیر خورد اونقدر شانسش خوب نبود، حال خوبی نداره. اکبری هفتهٔ پیش صاحب یه دوقلو شد، حالا باید دعا کنیم که خدا رحمش بیاد.

لرزش دستانم را با مشت کردن چادرم کمتر کردم.

محراب سکته می‌کرد، بقیه...

_ بذارید برم بیرون، میاد دنبالم. من از چیزی نمی‌ترسم...

تکیه از دیوار برداشت و دستگیرهٔ در را گرفت، قصد داشت برود.

پوزخندش حالم را بد کرد، مسخره‌ام می‌کرد...

_ تو که نباید بترسی، تو از زیر دستش قسر دررفتی این‌همه سال. اگه این‌همه کمکمون نمی‌کردی به خدا که می‌گفتم... استغفرالله...

زیادی دختر یاسر، دختر یاسر می‌کرد، زیادی من را مقصر می‌دانست.#پارت_۸۴۲

_ چرا نمی‌گین زن محراب، احمد آقا؟ چرا نمی‌گین عروس معتمدا؟ من‌و به دختر یاسر می‌شناسین؟

رو در رویش ایستادم.

نگاهش متعجب شد.

_ اسمم یاسمنه! امروز روز عزای زنی بود که مادرم بود، چرا نمی‌گی دختر جمیله؟ اصلاً بگو یاسمن! همین که با نفرت نگاهش می‌کنین و سرش داد می‌زنین، زندگی خودش‌ و بقیه رو به‌خطر انداخت به‌خاطر شما و همکارات. اینکه عرضه نداشتین بگیرینش من‌و مقصر ندون، سرهنگ... الانم می‌خوام برم خونه‌م.

انگاری زیاد متعجب و بهت‌زده بود که کنارش زدم و رد شدم.

به‌قدر کافی عذاب می‌کشیدم از این وضع، نمی‌گذاشتم کسی من را به‌نام یاسر صدا کند!

من دختر جمیله بودم، بزرگ‌شدهٔ دست طوبی‌خانم و تمام فلاکت‌هایی که دیگران برایم رقم زدند.

_ اجازه نداری بری، خانم معتمد!

راهرو شلوغ بود و پررفت‌وآمد در وسط روز.

ضعف داشتم، خسته بودم، اما نادان؟ نه!

_ بازدداشتم، جناب‌سرهنگ؟

مأمور زن کنار ایستاد.

_ نه! شما تحت‌الحفظین.

زن همکارش جواب داد.

احمد اما جدی بود و پراخم.

_ چیزی به من اعلام نکردین، من رو نمی‌تونین نگه دارین، بدون رضایت خودم؛ اینا رو وقتی دختر یاسر بودم خوب یاد گرفتم، جناب‌سرهنگ! زن اژدرم بودم خیلی چیزای بیشتری بهم یاد داد... می‌دونم الان می‌تونم برم.

زن با اشارهٔ احمد بازویم را گرفت و همکار دیگرش هم آمد.

_ خانم معتمد، من وظیفه دارم...#پارت_۸۴۳

دست زن را پس زدم، با همان خشونت خودش که گرفته بود.

_ برگه رو بیارین، من با مسئولیت خودم حفاظت شما رو نمی‌خوام... من هیچ کمکی از شما و همکاراتون نمی‌خوام...
دورمان شلوغ شد، پلیس‌ها و مراجعین.

نباید من را آنگونه بد خطاب می‌کرد؛ نباید من را به چیزی وصل می‌کرد که ربطی به من نداشت.

سال‌ها سرم را در آن منجلاب بالا نگه داشتم تا نفسم بند نیاید و غرق نشوم در آن مرداب.

نگاهش از آن خشم قبل خالی شد.

زن مأمور دستم را ول کرده بود و من قصد رفتن داشتم.

_ خانم معتمد، بیاین اتاق من باهم حرف بزنیم. یه زنگ به همسرتون بزنین، نگرانن.

لحنش برگشته بود.

آدم‌ها سکوتت را حمل بر ضعف می‌کنند.

سال‌هاست فهمیده‌ام باید خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم هرچقدر سنگین باشد، با هر روشی، حیله و مکر یا مظلومیت، گاهی داد و دعوا و گاهی...

_ می‌رم خونه، نگرانی‌شون برطرف می‌شه.

با نگاهش دور و برم خالی شد، بعضی‌ها با زور سربازهای داخل سالن.

پشت‌سرش رفتم، دوستی‌اش نیاز بود و همین کافی تا بداند حتی یک موش هم می‌تواند به‌وقت دفاع درنده باشد.

_ نمی‌تونی بری، نه به‌خاطر اینکه قانون می‌گه، احتمالاً خودت بهتر می‌دونی... چون زن رفیقمی، چون رفیقم دلش گیرته، چون مردی که من سرش قسم می‌خورم اونقدر عروسش‌و دوست داره که حالش بد می‌شه از ترس اینکه نکنه چیزیش بشه، بازم بگم؟

باز صدایش را بالا برد، اما این‌بار نه به‌خاطر خشم که دلش شور رفیقش را می‌زد، وجه مشترک ما

#پارت_۸۴۱لب‌هایم لرزید و از بین آنها فقط یک سؤال در آمد._ زنده‌ست؟انگار وضع بدم را دید که نفسی عمیق ...

#پارت_۸۴۴

اما واقعاً مخفی شدن طی این‌مدت چه چیز را درمان کرده بود؟  

_ تا کی باید قایم بشم؟  

پشت میز سبزرنگ اداری‌اش رفت و سر میان دست‌ها گرفت.

کلاهش روی میز بود و پرچم و عکس و کلی کاغذ...

ردیف صندلی‌های چرمی سبز و میزی در وسط و منِ بی‌قرار، بین آنها ایستاده بودم.  

_ تا ابد، تا هروقت که اون بی‌شرف رو بگیریم، نزدیک شدیم... اونقدرم بی‌عرضه نیستیم، عروس حاجی!

به طعنه گفت و سخت نبود فهمیدن اینکه بردن من به بهشت‌زهرا عمدی بود.

_ عمداً خواستین بیام تو مراسم؟  

باز نیشخند و نگاهی تمسخرآمیز.  

_ که تو گند زدی بهش.  

کوتاه نمی‌آمد و من دیگر ظرفیت آن تمسخر و طلبکاری را نداشتم.  

_ من دیگه نه همکاری می‌کنم و نه برام مهمه که سر شما و همکارات و بقیه چی میاد، احمد آقا! تا همینجاشم اشتباه کردم. اصل بد نیکو نگردد آن که بنیانش بد است! من دختر یاسرم و زن قبلی اژدر...  

با عصبانیت از پشت میز بلند شد. نترسیدم.

چادرم را محکم گرفتم، وقت رفتن بود.

_ من‌و تهدید نکن...

در اتاق باز شد و سربازی داخل. احساس خطر می‌کرد.

_ تهدید نمی‌کنم...

_ سرباز! بگو مطیعی این خانم‌و ببره...  

حرفش تمام نشده بود که دویدم. حق نداشت نگهم دارد.#پارت_۸۴۵

_ نگهش دارین...

کلانتری داخل خیابان اصلی بود.

نه‌اینکه فرار از آنجا راحت باشد، اما بازداشت که نبودم و مردها بیشتر از زن‌ها سر راهم بودند.

ریزجثه و نامحرم بودن خودش برای فرارم یک امتیاز بود.

اولین بار در زندگی‌ام نبود که فرار می‌کردم.

برای کسی که بارها از دست مأمورها فرار کرده سخت نبود.

تجربهٔ حمال اژدر بودن برای هرچیزی حالا به دردم می‌خورد.

بین ماشین‌ها و صدای سربازی که پشت‌سرم محو می‌شد.

کسی انگار من را نمی‌دید و من زیرلب و جعلنا می‌خواندم و آیت‌الکرسی...

سینه‌ام به سوزش افتاد و بالاخره جرئت کردم به پشت‌سر نگاه کنم.

داخل پارکی بودم و دیگر کسی تعقیبم نمی‌کرد.  

تکیه به درخت، پشت شمشادها، روی زمین ولو شدم.

چکار کرده بودم؟ بدون پول و هیچ‌چیزی...  

خانمی آنطرف روی صندلی چوبی پارک با کالسکهٔ بچه نشسته بود.

به ذهنم رسید که ببینم گوشی دارد تا به خانه زنگ بزنم.  

با تردید سمتش رفتم. گفتم کیف و وسایلم را دزد زده و باید به خانه زنگ بزنم. گوشی‌اش را داد.

نگاهش روی زخم مچ دستم ماند، فراموشش کرده بودم.  

_ کیفم‌و کشیدن.  

تنها توضیحی بود که می‌شد داد.  

به خانه زنگ زدم، کسی گوشی را برنداشت، بازهم، اما انگار کسی نبود.#پارت_۸۴۶

شمارهٔ محراب را گرفتم... چند بوق خورد و بعد دیگر در دسترس نبود...  

_ کسی برنمی‌داره؟  

بغض کردم، انگار بی‌پناه و تنها باشم...

_ نه، شوهرم دست و پاش شکسته، فکر کنم گوشیش شارژ نداشت، خاموش شد...

مانده بودم چکار کنم.

_ من ماشین دارم، می‌خوای برسونمت؟ یا می‌خوای پول بدم برگردی خونه؟

می‌ترسیدم به خانه برگردم و جایی را هم نداشتم برای رفتن.

آشوب به‌پا شده بود.

_ نمی‌خوای برگردی خونه؟

نگاهم به کودک شیشه‌شیر به‌دست درون کالسکه میخکوب شد.

به من نگاه می‌کرد؛ شاید پنج ماهش بود، یک دختر!

_ عزیزم؟!

 دست زن روی شانه‌ام آمد و من را از فکر بیرون کشید.

باید برمی‌گشتم. محراب دیوانه می‌شد، از اینکه بروم...

اگر می‌رفتم، قالش می‌گذاشتم و این محراب را فرومی‌ریخت.

_ می‌شه من‌و ببرین خونه؟ شوهرم منتظرمه.
ظاهر ساده‌ای ‌داشت، شبیه مادرهای دیگری که با بچه‌هایشان می‌گشتند.

قدبلند و لبخندی نمکی، باید از من بزرگتر می‌بود.

_ پا شو، می‌رسونمت. معلومه روزت سخت بوده.

یک ماشین کوچک و جمع و جور داشت.

بچه را داخل یک صندلی، عقب ماشین گذاشت و کالسکه را هم صندوق عقب.

نمی‌دانستم چه می‌شد، اما خانه‌ام امن بود.

#پارت_۸۴۴اما واقعاً مخفی شدن طی این‌مدت چه چیز را درمان کرده بود؟ _ تا کی باید قایم بشم؟ پشت میز س ...

#پارت_۸۴۷

_ حتماً خیلی ترسیدی، نه؟ دزدی از آدم خیلی ترسناک باید باشه، نه؟  

گیج و گنگ نگاهش کردم. یادم آمد گفته بودم وسایلم را دزدیده‌اند.

_ یه موتوری بود، نفهمیدم چجور کشید.  

دروغ که هویج نبود روی دماغم سبز شود.

زن مهربانی که خجالت‌زده‌ام می‌کرد از دروغ گفتن.

دلم شور می‌زد. حاج‌بابا حتماً خیلی ترسیده بود. حالا چطور به خانه برگردم؟  

گوشی زن زنگ خورد. ماشین را تازه راه انداخته بود برویم و من آدرسم را گفته بودم.  

_ ببین شمارهٔ همسرت نیست؟ چون غریبه‌ست.

نگاهم به شمارهٔ روی صفحه میخ شد، محراب بود.

حسی درونم می گفت جواب ندهم، اما...
_ سلام.

سکوت بود آن‌طرف خط، اما صدای نفس‌های عمیقش را می‌شنیدم.

_ بگو داری میای خونه!

انگار لرزش فقط در صدایش نبود، کل وجودش را حس کردم که به رعشه افتاده.  

_ دارم میام. یه خانمی زحمت کشیدن من‌و می‌رسونن. حاج‌بابا خوبن؟

نگاه زن با لبخند آرامش بازهم شرمنده‌ام کرد.  

_ خوبه، جان محرابت بیای‌ها، نذاری بری.

دیگر آن مرد درشت‌هیکل و جدی و آرام نبود.

آن قصاب محل که پسر حاج‌اکبر بود و پر از جدیت و ابهت، شبیه پسربچه‌ای حرف می‌زد که التماس مادرش را می‌کند که ترکش نکند.

_ قربونت بشم. کجا برم؟ نترسین، دارم میام.  

صداهای اطرافش بیشتر شد. خیلی محو می‌شنیدم که حالم را می‌پرسند.

_ منتظرم.  
تماس را قطع کرد.#پارت_۸۴۸

لحظه‌ای به گوشی خیره شدم. چگونه می‌توانستم او را رها کنم؟  

_ خیلی‌وقته زنی مثل تو ندیدم، من‌و یاد مادربزرگم انداختی، همینجوری با بابابزرگم حرف می‌زد. بعد بابابزرگم دو متر قد، سیبیل از بناگوش در رفته. یه عزیز می‌گفت همه ضعف می‌کردن، مامان‌بزرگم رو می‌گفت. برای عزیز عین بچه‌ها می‌شد.

خندید و به گوشهٔ لب من هم لبخند آورد.

او هم شبیه سمیه بود، راحت و خوش‌رو.

صدای بچه نمی‌آمد، برگشتم تا نگاهش کنم خوابیده بود.

_ تو بچه نداری؟

گوشی را برگرداندم به خودش.

_ یه‌ دونه داشتم، یعنی دنیا نیومده مرد. طوبی، یه دونه که هنوز فکر نکنم شکل آدم گرفته بود، همون اول افتاد.

صورتش پر از غم شد، مادر بود و می‌فهمید چه دردی روی دل من مانده.

_ عزیزم! متأسفم. خیلی براتون سخت بوده حتماً.  
به مسیر آشنای خانه نزدیک می‌شدیم. دلم بیشتر شور می‌زد، حتماً احمد هم بود.  

_ گذشته. بچه رو خدا داده، خودشم گرفته.

دست روی دستم گذاشت، برای دلداری.

_ خیلیه آدم دلش اینقدر بزرگ باشه‌ها، من بودم به‌هم می‌ریختم، حتماً شوهرت‌و خیلی دوست داری، از حرف زدنت معلومه.

محراب و تمام آدم‌های آن خانه، جان من بودند.  

_ خیلی بیشتر از دوست داشتن.

سر خیابان رسیدیم. زن انگار آشنا بود با محل.

نزدیک بازار هر ماشینی نمی‌توانست برود، به‌خاطر طرح، حتماً جریمه می‌شد.

_ این مناطق طرحه، جریمه می‌شین. می‌خواین یه جا پیادم کنین برم خودم.

گوشی‌اش را روشن کرد و چیزی خواند و بعد چیزی نوشت.#پارت_۸۴۹

_ تنهایی نمی‌تونم بذارم بری، بدون پول و گوشی.  
نمی‌شد او را به دردسر انداخت.

_ می‌تونم برم.
کنار خیابان نگه داشت.  

_ نمی‌تونم بذارم بری، می‌رسونمت خونه، همسرت پیام داده که تا دم خونه ببرمت، لوکشینم فرستادن، الان دیگه امانتی. نترس جریمه رو از شوهرت می‌گیرم.

محراب که نمی‌توانست پیغام دهد، حتماً سمیه یا سمیرا این کار را کرده بودند.

همین هم خوب بود، امنیت حس مطلوبی داشت.

اینکه آدم‌هایی منتظرت هستند و برایشان مهمی.  

_ اسمت‌و نگفتی؟ من محدثه هستم، معلمم و فعلاً تو مرخصی زایمان.

تصورم از خانم معلم‌ها برمی‌گشت به زمانی دور با آدم‌هایی که اینقدر شیک نبودند. لبخند زدم.

_ چیه؟ بهم نمیاد؟

_ اسم من یاسمنه، راستش برای معلم بودن خیلی قشنگ و شیکین. من فقط ابتدایی رو اونم تا کلاس سوم تونستم بخونم، معلمامونم کلی سیبیل داشتن و تپل بودن، با مانتوهای گَل‌وگشاد که همه‌شم داد می‌زدن.

بلند خندید. آرایشش قشنگ بود و معلم‌های ما اینقدر قشنگ نبودند.

_ عزیزم، معلمای دورهٔ ما که مقنعهٔ چونه‌دار می‌پوشیدن و اخم داشتن بیا و ببین. من معلم کلاس اولم، بدون رسیدن به خودم و قشنگ شدن نمی‌رم کلاس. بچه‌ها باید زیبایی ببینن، اخلاق خوش، وگرنه که بچه با زندانبان مواجه می‌شه و روی ترش... معلم خوشگل دل بچه‌ها رو بیشتر می‌بره.

با خنده گفت و چشمک، ولی حقیقت بود.

زیبایی صورت مهم بود، اخلاق مهم‌تر.

_ مدرسه برای من جز خاطرهٔ بد نداشت، ولی سواد و درس خوبه. من با پدرشوهرم می‌شینیم کتاب می‌خونیم، شعر می‌خونیم، پدرشوهرم آدم باسواد و مهربونیه... خواهرشوهرام دکترن، اونام محشرن...  

دوست داشتم از آنها حرف بزنم، بغضم را کمتر می‌کرد.

حاج‌بابا؛ محراب گفت خوب است.

#پارت_۸۴۷_ حتماً خیلی ترسیدی، نه؟ دزدی از آدم خیلی ترسناک باید باشه، نه؟ گیج و گنگ نگاهش کردم. یادم ...

#پارت_۸۵۰

از مغازهٔ محراب گذشتیم، شاگردش داشت تمیز می‌کرد.

_ رسیدیم محلتون؟

_ اینجا مغازهٔ آقامحراب بود، قصابی. شوهرم‌و می‌گم، قصابه، البته دانشگاه رفته‌ست، ولی خب این کار رو دوست دارن.

سر تکان داد.

_ فکر کنم امروز رو دور شانسم که آدم جالبی مثل تو رو دیدم، یاسمن! آدمی که با پدرشوهرش کتاب می‌خونه و شعر، عاشق خانوادهٔ شوهرشه...

نگاه نیم‌رخ متعجبش کردم، متوجه آن شد.

_ تمام زندگی منن، محدثه‌خانم، همه‌شون، آدم عاشق اون آدما نباشه آدم نیست.

_ واجب شد خانوادهٔ همسرت‌و ببینم.

دم خانه شلوغ بود، طلا و سارا... طاها و محراب کوچک و ماهان دم در ایستاده بودند.

صدای دورگهٔ ماهان را شنیدم که فریاد زد:

_ زن‌دایی اومدن.

سارا و طلا همدیگر را بغل کردند و محراب ایستاده بود مردانه و به من خیره بود.  

_ چقدر ذوق کردن، یاسمن‌جان... معلومه خیلی دوستت دارن.  

محراب کوچک بود که سمت ماشین قدم تند کرد.

قفل‌ها باز شد. امین باعجله از در خانه بیرون پرید.

همه سیاه پوشیده بودند، حتی بچه‌ها. محراب در را باز کرد.

_ خاله! بیا پایین... بریم تو.

نگاهش به زن همراهم با خجالت بود.

_ شمام بفرمایید، خانم!

کی تا این حد عاقل و بزرگ شده بود؟  

بغلش کردم، خیلی مردانه فقط روی شانه‌ام زد.#پارت_۸۵۱

دست‌های سارا دور گردنم و طلا که محکم من را گرفته بود.

واقعاً کجا می‌خواستم بهتر از این خانه پیدا کنم؟

_ بیا تو، یاسمن‌خانم! من برم مهمون‌و دعوت کنم.

لبخند بزرگی روی لب‌های امین بود. صدای محراب را شنیدم که نامم را صدا زد

و کمی بعد سمیه با چادر رنگی دم در ایستاده و اول خیره و ناباور نگاهم کرد. نفهمیدم کی به صورتم سیلی زد، فقط سوزشش را حس کردم و به لحظه نکشیده میان بغلش بودم.

من را زد و شاید دلپذیرترین سیلی عمرم را خورده بودم.  

_ همه‌مونو سکته دادی! می‌فهمی چی کشیدیم؟ بیشعور! اگر این خانومه پیدات نمی‌کرد...

سعی کردم از بغلش بیرون بیایم.

سخت فشارم می‌داد، انگار من گم شده بودم، اما حقیقت داشت، اگر خدا محدثه را سر راهم نمی‌گذاشت!

_ ببخشید!
جای سیلی که زده را بوسید چند بار، چشمانش خیس بود.  

_ حاج‌بابا کجان؟
بازویم را محکم گرفت و کشید. چادر روی شانه‌اش افتاد.

_ خوابه. نذاشتیم بفهمه فرار کردی و پیدات نکردن. نمی‌شد مثل آدم بگی بیارنت خونه؟

سر برگرداندم. محدثه مشغول قفل کردن ماشینش بود و بچه بغل امین.  

_ می‌خواست نگهم داره. کم مونده بود بازداشت کنه. گفتم می‌خوام برم خونه. دیگه محاله...

انتهای دالان روی صندلی چرخدار نشسته بود.

_ گچ دستتون کو؟!

فقط خیره نگاهم می‌کرد.

با کمی اخم و آن که آن‌سو روی تخت نشسته بود، اخم‌های من را درهم کرد، احمد!

مرجان با سینی اسفند از پله‌ها دوان‌دوان آمد و سمیرا لبهٔ ایوان ایستاده و سر تکان داد برای سلام.

_ گچ‌و شکسته، می‌خواست بقیه رو هم باز کنیم.  

جلوی صندلی‌اش زانو زدم.

پوست چروکش معلوم بود تمیز شده، اما هنوز سفیدی گچ را داشت، لاغر و نحیف.  

_ نباید می‌شکستین.  

دست زیر چانه‌ام برد و روی گونه‌ام کشید.
_ خوش اومدی.  

صدایش ضعیف بود و لرزان، انگار بغض داشت.

#پارت_۸۵۰از مغازهٔ محراب گذشتیم، شاگردش داشت تمیز می‌کرد._ رسیدیم محلتون؟_ اینجا مغازهٔ آقامحراب بود ...

#پارت_۸۵۲

لبخندم را درست در نگاهش پخش کردم. دلم زود به زود تنگ می‌شد.

حیف که نمی‌شد محکم او را بغل کنم و ببوسمش،

ولی همین مدت هم کافی بود بدانم که با این خانه و آدم‌هایش، با مهری که به محراب دارم نمی‌توانم رهایشان کنم.

احمد روی تخت نشسته بود و لیوان چای و مخلفات جلویش.

با سر سلام کرد و جواب گرفت، نگاه محراب بی‌شک دلخور بود از او.  

_ از دستش چجور فرار کردی؟  

آرام نجوا کرد. کنارش ایستادم و دستم را رها نکرد، محکم گرفته بود.

_ به‌قول خودشون من دختر یاسرم، زن سابق اژدر، ازش دلخورم، محراب! دیگه محاله با پلیس همکاری کنم.  

دلم را شکسته بود با اینکه این همه مدت تمام و کمال کنارشان بودم.

با تمام عذابی که برایم داشت به خانهٔ اژدر رفتم...

تک‌تک ورق‌های کهنه و کثیف زندگی با او را ورق زدم...

پوست‌های کهنهٔ روی زخم‌هایم را کندم و تازه‌شان کردم تا شاید، شاید گرهی باز کنم و می‌دانم که کرده بودم.  

_ فکر کنم با برگشتنت بهش نشون دادی زن منی و عروس حاج‌اکبر.

ابروهایم از تعجب بالا پرید. انگار در نبود من چیزهایی بود و حرف‌هایی.

لبخند محراب و چشمکش را به احمد دیدم.  

_ تا دنیا دنیاس برای پلیس‌جماعت من دختر یاسرم، مهمم نیست، خب هستم... زن سابق اژدرم بودم، انتخاب من اونا نبودن که بخوام به‌خاطرش به کسی جواب پس بدم.#پارت_۸۵۳

سر تکان داد و دستم را بالاخره رها کرد.

صندلی چرخدار را به‌سمت پله‌ها بردم، بازهم خانه شلوغ بود و مهمان داشتیم.

همان دم در محدثه از دیدن خانه شگفت‌زده شد، با ذوق داشت دربارهٔ خانه با سمیه حرف می‌زد.

فاطیما از پاهای امین آویزان شد، حسودی می‌کرد برای بغل کردن یکی دیگر جز خودش.

محراب کوچک هم آمد کمکم برای بردن صندلی؛ بی‌حرف، بی‌تقاضا.

گوشه‌ای از ذهنم به او و سارا تعلق داشت امروز.  
...................

فاطیما با دختر محدثه بازی می‌کرد.

دخترک می‌خندید برایش و فاطیما با زبان بچگانه سعی داشت با او حرف بزند.

اسمش مهدیه بود. میان پذیرایی خواهرشوهرهایم و حرف‌های محراب برای تشکر از محدثه به اتاق حاج‌بابا رفتم.

لباس راحتی‌اش را پوشیده بود، بلوز و شلوار کرم‌رنگش.

معمولاً وقتی داخل خانه بود و قصد بیرون رفتن نداشت، بلوز و شلوارهای راحتی می‌پوشید.  

چانه‌اش کمی یک‌وری افتاده بود، دهانی نیمه‌باز، خوابی عمیق.

لاغرتر از همیشه به‌نظرم رسید، امروز چقدر باید ترسیده باشد!  

یک حس عاطفی عمیق بینمان است، چیزی بیشتر از پدر و دختر.

حاج‌اکبر ناجی من شد، یک زندگی به او بدهکار هستم، یک زندگی خوب و آرام.  

موهای تنک و سفیدش را نوازش کردم، چروک‌های صورتش را.

خواب بود و من بغلش کردم. بوی خاصی داشت، مثل طوبی‌خانم، بوی پیرها، چیزی که او می‌گفت.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792