پارت_۴۲۶#
فکر میکنم برای او و مرجان این اتفاق سخت بوده است.
نمیدانم باید سکوت کنم یا حرفی بزنم.
گوجهها را داخل میکسر خرد میکنم، کمی پیازداغ آماده دارم و کمی فلفل و شنبلیله...
_ خیلی خوبه که شما شدین زن داییمحراب.
بهتزده از این نظر مستقیم نگاهش میکنم.
اگر کمی شبیه دایی و حاجبابایش باشد این صراحت عجیب نیست.
_ ممنون، آقا ماهان.
زندایی بودن حس عجیبی دارد، انگار باید سنت خیلی زیاد باشد که زندایی یا زنعمو شوی، حس بزرگتری میدهد و یک حس مراقبت.
_ مامانم وقتی شنید قراره یه برادرزاده داشته باشه گریه کرد از خوشحالی.
انگار شگفتزده شدن پایانی ندارد. قاشق از دستم رها میشود.
_ مامانت بچهٔ منو دوست داره؟
انگار بغضم را میفهمد. فکر نمیکردم اینکه سمیرا حس بدی به من و بچهام نداشته باشد اینقدر برایم مهم باشد، اما هست.
_ ببخشید، زندایی... ناراحت شدین؟!
لبخندی هرچند لرزان میزنم. بوی گوجهٔ پخته بلند میشود.
انگار موجود داخل من هم خوشحال است که تکان میخورد.
_ نه! ذوق کردم به خدا.
در سکوت منتظر املت است که محراب هم دم در میآید.
_ بوی املت میاد، منم میخوام.
شانههای ماهان را فشار میدهد.
_ این جوجهخروس دایی املت بخوره من نخورم؟
به ماهیتابه نگاه میکنم، کم نیاید؟! یاالله گفتن امین ختم خوشباوری من است؛ قطعاً کم میآید.
..................#پارت_۴۲۷
هوای خنک و آرامشبخشیست. کمی آب روی خاک پاشیدهام تا بوی نم و خاک بلند شود.
سمیه و سمیرا را تنها گذاشتم.
مرجان و برادرش هم هرکدام به یک اتاق رفتند، انگار قرار است تعطیلات اسفند را خانهٔ حاجاکبر بمانند.
خانواده! امروز برایم معنادارتر شد. اینکه هر اتفاقی بیفتد باز دور هم خواهند بود.
کسی کینه به دل نمیگیرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
_ نشستی تا بچینیشون؟
به پشتسرم نگاه میکنم. با سوئیشرت بهاره و شلوار راحتی دست به سینه ایستاده.
از روی چهارپایه بلند میشوم تا بهتر ببینمش.
_ هوا خوبه. حالا که خواهراتون هستن خیالم راحت بود، اومدم تو حیاط.
کمی نزدیکتر شد. دو دستش بازوهایم را گرفت.
_ نکنه غریبی میکنی؟ اون تو هزار تا آدمم باشه باز جات خالیه.
از تعریفش ذوقزدهام. محراب روح و روانم را نشانه گرفته، هر بار سیرابتر میشوم.
_ حاجبابا حالش امروز خیلی خوبه، خوشحالم. سمیراخانم چقدر کار خوبی کرد اومد.
_ انگار جون دوباره گرفت. سمیرا آدم عجیبیه. حتی فکر نمیکردم بیصدا جدا شده باشه. میدونی؟! هرکی بود میرفت در خونهٔ حمیرا سروصدا... من، سمیرا، سمیه یا تو حتی، ولی... امروز هیچکدوم حتی اهمیت ندادیم.
دست دور شانهام انداخته، هر دو بالای سر باغچه ایستادهایم.
واقعاً هیچکسی این کار را نکرد.
_ یه بار مامانتون سر یه چیزی که یادم نیست، به یکی پشت تلفن گفت آبروریزی نکن، چون این سروصدا هم آبروی تو رو میبره و همه از زندگیت میفهمن، هم اون طرف دیگه میگه آب از سر گذشته چه یه وجب چه صد وجب.
گرمای تنش را حس میکنم.
هیچوقت فکر نمیکردم، یک روز کنار او اینقدر همهچیز خوب باشد.