#پارت_۹۶۹
دستش را گرفتم تا از جوی رد شود، نهکه نتواند، ولی دلم میخواست حداقل دستش را بگیرم، دست سردی که از استرس عرق میکرد.
برای خیلیها چنین آزمایشی میتواند پر از شادی باشد، بعضیها خنثی و بعضی مثل ما پر از دلنگرانی.
دو ماسک برایش زدم. استرس مریضی هم اضافه شد. از مریضی من قسر دررفت، اینکه اینجا بگیرد نهایت بدشانسی بود.
_ اصلاً نمیخواد بیای بالا، برگرد تو ماشین، بپرسم بیام.
یک نفر با سرفه بیرون آمد، ماسک نداشت.
_ ببخشید، آقا!
مرد برگشت. بیاختیار بود اعتراضم.
_ کاش ماسک بزنی، داداش، تو این وضعیت.
نگاه مرد بین من و یاسی گشت. حالندار بود.
_ خوشم نمیاد، آقا. نمیتونم نفس بکشم.
یاسی بازویم را چنگ زد، عقبتر رفتم. با آرامش حرف زده بودم و مرد پرخاشگر جواب داد.
_ ولش کن، محرابجان.
سرفههای مرد بیشتر شد و فاصلهٔ من. بیفکری نبود؟
همه این روزها میدانستند، همین سرفه میتواند جان آدمهایی را بگیرد.
مرد دیگری پایین آمد با بچهاش، ماسک داشتند و بازهم مرد اول سرفه کرد. پا تند کردن پدر و فرزند را میشد دید.
_ زنم مشکل ریوی داره، ولی دوتا ماسک زده. مریضی شما میتونه به قیمت جون زن من، پدر یکی، خانوادهٔ یکی تموم بشه. ماسکتو بزن داداش، جای دعوا.
برو بابایی گفت و رفت.
_ بریم خونه، چار تا از این سرفهها تو درمانگاه زده باشه برای مریضی کلی آدم کافیه.
_ ماسک دارم، بیا بریم، از تو هم نگرفتم.#پارت_۹۷۰
دستش را کشیدم بهسمت ماشین. به دلم بد آمد.
_ میگردم یه جای خصوصی و خلوت پیدا میکنم، فردا میریم، اول صبح که کسی نباشه.
سوارش کردم. آدمهایی که بیتوجه میآمدند و میرفتند و هنوز بعضی ماسک نداشتند.
_ همه که عین هم فکر نمیکنن، محرابجان! بریم یه پارک نزدیک خونه؟
_ بستهست. فعلاً همهجا تعطیله. بریم بچرخیم.
من با ماسک و رعایت کردن گرفته بودم، استرس اینکه او نگیرد بیشتر از مریضی بود.
قرار نبود هرکسی بمیرد، ولی حتی همان یک نفر هم زیاد بود برای مرگ با این ویروس.
_ اگر بود، شاید موند. کاش یه دختر باشه...
داشت برای خودش میبافت و تن میزد و من بغض داشتم و آرزوی آنکه بهخیر بگذرد.
_ تو بچه خیلی دوست داری؟
سوت و کوری شهر به غمگینی لحظات من بود.
_ اگر بیاد و بمونه آره، اما بهخاطرش دعا نمیکنم، بهزور نمیخوام.
_ سمیه گفت راههای زیادی هست، بانک اسپرمم هست، میشه گرفت.
چیزی درونم شکست، اما راهحلی بود.
_ یاسی قربونت بشه. من میگم هرچی خدا بخواد، اگر ما قراره بچه داشته باشیم خدا میده، زور که نیست. همهٔ آدما که نباید بچهدار بشن. شد شد، نشدم فدای سرت. من دروغ نمیگم بهتون، بگم نه ازش بدم میاد و فلان... بیاد خوش اومد، نیومدم فدای خودت.
دستش روی شانهام آمد و لبخندش حقیقی بود؛ میتوانستم حسش کنم، صداقت داشت که به دل سوزانم شد آب روی آتش.
_ محراب! اون نرگسه؟ ببین...
به محل اشارهاش نگاه نکردم، چون نمیتوانست او باشد.
_ نه، نیست.#پارت_۹۷۱
برگشت و زن کنار خیابان را تا دیدرس نگاه کرد.
_ ولی چقدر شبیهش بود. از اون شب گند دیگه نیومد، از نرگس عجیبه دنبال ارث نیاد.
_ ولش کن اونو. دست تو لونهٔ زنبور میکنی، خوشت میاد؟
نرگس زندان بود. باعث شهادت آن مأمور پلیس و آن شب و آمدن اژدر به داخل خانه.
_ خب ارث منم هست.
داخل کوچه پیچیدم. هیچوقت حرفی از این چیزها نمیزد.
_ خب مونده اونجا، کسی که کاری نداره. ارثو میخوای چکار؟
اما در واقع حس ترسی مبهم درونم لانه کرده بود؛ نه حالا، از همان شب.
_ والا مال یاسر و جهان که همچین حلال نبود، ولی یه چیزایی رو بهش فکر کردم.
دم خانه ماشین را نگه داشتم. هوا کاملاً تاریک بود، ولی نهآنقدر که لبخندش را نبینم.
_ فکر کن! پول و پله دستم بیاد...
خندید و گونهام را بین دو انگشت فشرد. یعنی پول دستش میآمد ممکن بود رهایم کند؟
_ باهاش چکار میکنی؟
دست خودم نبود که نه لبخند با خندهاش روی لبم آمد و نه آرامش.
این ترس همیشه و همیشه بود که من انتخاب یاسی در اوج ناچاری بودم، یک واقعیت!
لبخندش خجول شد و نگاهش روی صورتم گشت.
_ میخوام بدم مسجد، وام بده برای کار و ازدواج و از این چیزا. میدم حاجبابا، مال حروم زیاد قاطی مالشون بود. خیلیا رو بدبخت کردن، شاید اینجوری چهار نفر زندگیشون درست بشه.