2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 30386 بازدید | 1039 پست
#پارت_۹۴۴هنوز روبه‌راه نشده، داشت مریض داری می‌کرد و بچه‌داری، آن‌هم بچه‌های دیگران. بی‌حرف بلند شد ...

#پارت_۹۴۶

_ نه عزیزم! برید اتاق خاله‌مرجان براتون کارتون بذاره، عمو حالش بهتر از منه.

مرجان با لب‌های جمع‌شده از خنده بچه‌ها را برد.

خسته و بی‌حال روی صندلی نشستم و یاسی لیوان چندتکه را جمع می‌کرد.

_ دستت‌و نبری. خوب شرفم‌و به باد دادی، کم‌مونده شورتم‌و دربیاری جلو بچه‌ها.

کلافه از فریادی که سرش زدم، اما مجبور بودم که لختم نکند.  

سکوت کرد؛ قهر بود!  

_ حاج‌عسگر فوت کرده، یاسی؟ چرا نگفتی؟ سمیرام داشته خفه می‌شده، اینم نگفتی...

یک پماد روی میز گذاشت.

_ این‌و بزنین رو قرمزی پوست که سوز نیفته... خبر بد که شربت نیست بیارم برای پذیرایی. گفتم خیر سرم اول خوباش‌و بگم... بعدم، سمیراخانم حالش خوبه، سه روز گذشته بگم چی بشه؟ حاج‌عسگرم عمرش سر اومده بندهٔ خدا، به مریض که خبر بد نمی‌دن.

یک‌نفس حرف زد.

مشغول تمیزکاری گندی که زدم، شروع کرد به سرفه و تن من لرزید، اما ترسیدم که حرفی بزنم و باز بدتر شود.

_ ولش کن، خودم تمیز می‌کنم، یاسی!  

چشمانش خیس بود! بازهم سرفه زد.  

_ برید اتاقتون استراحت کنین، دوباره چای میارم.  
_ معذرت می‌خوام داد زدم، منظورم دعوا نبود، خواستم ول کنی فقط. گفتم که رونم سوخته، تو فکر کردی جوجوم سوخته...

نگاهش خندید، خودم هم. اصطلاح سارا خنده‌دار بود. بازهم سرفه! فاصله را حفظ کردم.

_ مرجان، دایی! بیا یاسی کمک می‌خواد.

_ بچه رو ول کن، می‌رم دراز می‌کشم. شمام داد نزن آدم خوف می‌کنه با این صدا.#پارت_۹۴۷


حالم از صبح بهتر بود، دراز کشیدم. 


هنوز تک‌سرفه‌های یاسی به گوشم می‌رسید.


می‌دانستم وقتی ناراحت بشود و عصبی یا بغض کند سرفه‌ها بیشتر است، یا خنده‌هایی طولانی که نفس کم بیاورد. بعد هم صدایش می‌گرفت. 


_ پاشین دایی! سوپ حاضره، زن‌دایی گفت تا ته بخورید، لیمو هم گذاشتن. 


ماهان روز به روز قد می‌کشید، بلندتر از پدرش، داشت هم‌قد من می‌شد. 


یاد خودم افتادم که انگاری هر صبح یک سانت بلندتر می‌شدم، اما من زورخانه می‌رفتم با حاجی.


قبل از ازدواج هم هر هفته وقت می‌گذاشتم، یادم نیست آخرین بار که میل زدم کی بود... 


_ یاسی بهتره؟ 


ابروهای پرپشتش از هم باز شد. زن‌دایی‌اش را دوست داشت. 


می‌دیدم وقت‌هایی که کمک می‌کرد، به‌قول سمیرا، یاسمن حتی ماهان خجالتی را هم طرف خود آورده بود. 


_ مرجان حواسش هست.  


کنار تختم نشست. حرف داشت! نشستم و سینی را روی رانم گذاشتم. 


پماد یاسی به‌موقع بود و حق داشت که پوستم می‌سوزد.  


_ جانم دایی؟ چیزی می‌خوای بگی؟ 


پشت سیبیل درآورده و روی پوست سفیدش زیادی معلوم بود. 


_ دایی! یه آقایی هست از همکارای مامان، می‌دونم هنوز مامانم نگفته، ولی از مامانم خواستگاری کرده.  


فقط سه روز حال نداشتم، دنیا زیر و رو شده بود!


_ فقط سه روز! چه خبره؟ حتماً یاسی هم می‌دونه؟ 


اگر نمی‌دانست عجیب بود!

#پارت_۹۴۶_ نه عزیزم! برید اتاق خاله‌مرجان براتون کارتون بذاره، عمو حالش بهتر از منه.مرجان با لب‌های ...

#پارت_۹۴۸

سینی غذا را کنار گذاشتم، حتی حوصلهٔ دراز کشیدن هم نبود، اما انگار ماهان انتظار نداشت این‌گونه رفتار کنم که ترسیده عقب کشید.

_ دایی، نگی به مامان، خودشون می‌گن. خواستم مردونه باشیم... مامانم‌و دوست داره...

_ غلط کرده...
از دهانم پرید.

هنوز به‌خاطر آن که این‌همه سال سکوت کرد و از شوهر قبلی‌اش نگفت عصبانی بودم، از اینکه مانده و تحمل کرده بود،

از اینکه قدر خودش را ندانست... از اینکه در ذهن من، مرد باید باید فقط یک زن را دوست داشته باشد؛ خدا یکی، زن یکی، پدر و مادر هم یکی...

_ ولی مامانم دوستش داره، دایی! انگار از قدیم دورهٔ دانشگاه مامانم‌و می‌خواسته.

بادکنک عصبانیتم با سوراخی کوچک، آرام بادش خالی شد.  

یاسی در چهارچوب در قرار گرفت، بدون ماسک و ...  

_ ماسکت کو؟!

دست جلوی دهان و بینی برد، انگار فایده دارد. هوا گرم بود یا من کلافه بودم؟  

دوید و رفت... تاب خوابیدن نداشتم، تمام تنم درد داشت.

_ مطمئنی؟  

پسرک را ترسانده بودم. نمی‌گذاشتم این یکی بشود محسن!

اگر قرار بود گزینهٔ آخرش سمیرا باشد چشمش را در می‌آوردم، گزینهٔ ناچاری.

_ آره، دایی. تو رو خدا، مامانم تو بیمارستان کم دردسر نداره، استرس نده بهش. من اشتباه کردم گفتم.

صدای دورگه‌اش می‌لرزید. یاسی باز آمد، اینبار با ماسک و تک‌سرفه‌هایی که سعی می‌کرد نزند.  

_ چی شده؟ ماهان! زن‌دایی چرا رنگت پریده؟#پارت_۹۴۹

لبهٔ تخت با بی‌حالی نشستم. لعنتی عجب مریضی بدی بود، انگار بدن را از داخل مصله می‌کند، تک‌تک پلاتین‌ها را داخل استخون‌هایم حس می‌کردم.  

_ این طرف کیه، یاسی؟! تو می‌دونی ازش؟  

سرگیجه امانم را برید، باز دراز کشیدم.

_ من گفتم، زن‌دایی...

با ایما و اشاره‌های یاسی از اتاق بیرون رفت. سینی را جابه‌جا کرد.

_ بگم نمی‌دونم دروغه، منم همون‌قدر می‌دونم که خواهرت گفته، بعدم نوجوون نیست که احساسی باشه، از شمام بزرگتره. قیل و قال نداره که.

با اخم نگاهش کردم. من را نصیحت می‌کرد! زبانم را نگه داشتم که حس لمس انگشتانش روی پاهای یخ‌کرده‌ام انگار مسکن بود.  

_ من چرا آخر باید بدونم؟

_ یکی به آخر، حاجی نمی‌دونه. بعدم اولاً که زنونه‌ست که من و سمیه‌خانم می‌دونیم، بعدم بچه‌هاش باید نظر می‌دادن، الانم حتماً وقت کنه می‌گه. بچه‌ها خوششون اومده. می‌گن معلومه مامانمون رو دوست داره، نگاهش می‌گه.

آرنج روی چشم‌هایم گذاشتم.

_ چشما دروغ زیاد می‌گن، اونم چشم ما مردا. گذاشته این‌همه سال؟ قبلاً کدوم... استغفرالله قبلاً کجا بوده؟

دست‌های ظریفش معجزه می‌کرد، البته اگر بالاتر و نزدیک‌تر می‌آمد که خود جادوگر بود.  

_ بذار اول جواب دومی رو بدم، بعد اولی رو که چشمم روشن.  

فقط چشمانش را می‌دیدم، برق شیطنت داشت.  

_ داستان نساز، یاسی!

یکی از انگشت‌های پایم را کشید، قلنجش شکست و دادم را هوا برد. لعنتی زورش زیاد بود.

_ من داستان می‌سازم؟  

سرفه کرد و من سکوت.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۹۴۸سینی غذا را کنار گذاشتم، حتی حوصلهٔ دراز کشیدن هم نبود، اما انگار ماهان انتظار نداشت این‌گو ...

#پارت_۹۵۰


_ شانس آوردین نمی‌شه قلنج جای دیگه رو شکست.

خندیدم.
_ جوجو رو؟

روی زانویم زد آرام و پشت‌چشم نازک کرد.

_ جوجو؟ اون مال بچه‌هاست. حالا اون بچه یه‌چی گفت، خوشت اومده‌ها.  

_ خب اینا چیه می‌گی به بچه؟ اصلاً اینا این چیزا رو از کجا می‌دونن؟  

سرم داشت نبض می‌زد، اما جالب بود این بحث.

_ رنگت پریده، پا شو نمک سوپ‌و زیادتر ریختم، فشارو بالا بیاره. بعدم بچه‌های الان فرق دارن. بچه می‌بینه دیگه، می‌پرسه منم جواب می‌دم.


نشستم. انگار شده بود مادر همهٔ ما.

عین خود خدابیامرز مامان‌طوبی حرف می‌زد.

_ ما تا دبیرستان عین خنگا بودیم.  

نگاه ماتش نیاز به ترجمه نداشت.

سر پایین انداخت و لبخندی غمگین زد، ندیدم اما تصورش که می‌شد کرد.  

_ هرچی حساسیت بیشتر نشون بدیم بیشتر گرسنه می‌شن، اونقد که عقلشون برسه آدم می‌گه دیگه.

وقتی یاسی غمگین بود انگار دنیا را غم می‌گرفت؛ گاهی یک حرف باعث می‌شد چشمانش پر از غم بشود.

بچگی نکرده بود، حتی نوجوانی، تهش دم جوانی قسمت من شد که داشته باشمش.

اما با همهٔ کمبودهایش می‌دیدم چگونه مادری می‌کند، چقدر عاقلانه انسان است.

هیچ‌وقت روزی که دیدمش و داشت می‌شد زن من، فکر نمی‌کردم روزی برسد که این خانه و خانواده را او بچرخاند.#پارت_۹۵۱


بعد از مادرم همه پراکنده بودیم، هرکس پی زندگی خودش، ولی حالا بازهم خانه سرپا شد. 


سوخت و آباد شد و ساعت‌ها صدای خنده‌های بچگانه در حیاطش می‌پیچید. 


انگار با یاسی این خانه جان داشت، با او همه می‌خندیدند، این را فقط من نمی‌گفتم، حتی سمیرایی می‌گفت که وقتی یاسمن بین مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زد، 


سر نماز از خدا خنده‌اش را می‌خواست که بازهم به ما شادی بدهد یا امین که گفت جمع ما بی او انگار بازهم طوبی‌خانم را کم دارد. 


_ بهتر شدی باید برید دنبال این دستگاهای اینترنت. محدثه‌خانم می‌گفت قراره آموزش از اینترنت بدن بچه‌ها. 


بشقاب را نفهمیدم کی خالی شد. جان گرفتم.  


_ باهاش در ارتباطی؟  


نگفته بود جز با مهرانه با او هم حرف می‌زند.  


_ دو بار اون زنگ زده بود. منم یه‌کم پیش زنگ زدم. به‌نظرم آدم خوبیه، حاج‌بابام گفت خوبه این مدل دوستا رو آدم داشته باشه. دعوتش کردم هروقت خواست بیاد.  


_ خوب کردی، یه‌کم بگذره دوستای خودت‌و پیدا می‌کنی.  


سینی را برداشت که ببرد. 


صدای بسته شدن در آمد و استقبال بچه‌ها که نشان می‌داد حاجی آمده و قطعاً جیب‌هایش یا پر بود از شکلات یا آجیل، از همان‌وقت که ما بچه بودیم.  


_ برم پیش حاجی، خیلی ناراحته از فوت حاج‌عسگر. انگار اجازه ندادن تشیع جنازه بشه و کسی بره، مراسمم فقط نزدیکا بودن... آخرالزمان شده. 


خواستم بگویم انگاری هر جا آخرالزمان بشود در این خانه با حضور تو انسانیت کم نمی‌شود، اما رفته بود. 


میان وحشتی که آدم‌ها را از هم فراری می‌داد او نمی‌خواست تسلیم شود.  

..............

#پارت_۹۵۰_ شانس آوردین نمی‌شه قلنج جای دیگه رو شکست.خندیدم._ جوجو رو؟روی زانویم زد آرام و پشت‌چشم نا ...

#پارت_۹۵۲


_ وقتی به سن من برسی پسرجون، با اینکه روحت تو همون جوونی می‌مونه، ولی دیگه تنت جون جوونی نداره، اما برای یکی مثل من که خدا برام مرحمت کرد و جلوی پام زن خوب گذاشت و بچه‌های خوب داد و برکت به مال و زندگی‌مون این دمای آخر می‌گم کاش وقت رفتنم خدا یه لطفی کنه عاقبت‌به‌خیر برم.

هوا خوب بود، سر ظهر و آفتاب پهن، داخل حیاط.

با طرح یاسی، زیر طاق ایوان، فرش انداخته و تشک گذاشته بود برای نشستن، پشتی و یک هیتر کوچک و چند نازبالشت و پتو.

ایده‌اش این بود که باید هوای آزاد بخورید. در و پیکر هم روزی چند بار باز می‌شد تا هوا عوض شود.  

_ عمرت طولانی، آقاجون...

_ بیاین براتون آب‌هویج گرفتم با پرتقال. خدا خیر بده آقا امین رو، کلی خرت و پرت خریده. مردم عاقبتشون رو دارن می‌کنن عین شمر و یزید، همه‌چی ده برابر شده... فکر کنم خودم تو باغچه چیزمیز بکارم بهتره به خدا. یه گاو و چندتا مرغ و خروسم بیاریم دیگه خودکفایی از زندگی‌مون می‌باره.

لبخندی که روی لب‌هامان می‌آمد با دیدن او دیگر شده بود یک امر عادی، حتی غر زدنش هم بامزه بود.

معلوم بود آن سینی بزرگ که فقط دو لیوان داشت قبلش پر بوده.

_ بخورید جون بگیرید. برای بچه‌ها یه‌کم بستنی داشتم ریختم توش.

کنار حاجی نشست. وقتی هر دو بودیم بی‌شک نشستن کنار او را انتخاب می‌کرد.

_ خودت چی؟  

دامنش را درست کرد، خودش دوخته بود با کمک مهرانه، پارچه‌ای پشمی و ضخیم، ساپورت‌هایش هم بافت بود و گرم.  

_ یک‌درصد فکر کنین نخورده باشم.

لبخندی پهن و باشیطنت به لبش کش داد.

طبق معمول حاجی تکیه‌گاه نشستنش شد، به‌قول آقاجان عروس نه، آرام جان!#پارت_۹۵۳

_ محراب‌جان! ببین غذا پختم، تو ظرف کشیدم، کباب‌تابه‌ای و جوجه و برنج و سوپ و خرت و پرت. با حفظ نکات ایمنی، موتور رو بردار ببر برای سمیه‌خانم و سمیرا. خیر ببینی.

شده بود کار روزانهٔ من یا امین. با مرجان و ماهان از صبح غذا می‌پخت برای این‌همه آدم.

سهم خواهرهایم را هم می‌گذاشت، سه وعده.

هرکدام جداجدا بسته می‌شد و بسته‌های نسکافه و فلاکس آب‌جوش، انگار بیمارستان هیچ‌چیزی نداشت.  

_ یاسی! هر روز من‌و می‌کشونی تو اون‌همه آلودگی؟  

اخم نکرد، اما آن نگاه تیز خودش گویای حرف بود.

جوابی که می‌داد نگفته هم در ذهنم می‌چرخید:

«جون اونا مهم‌تره، سلامت اونا مهم‌تره. الان یه جنگه که اونا فرمانده خط مقدمن.» انگار صد سال در جبهه جنگیده بود.

_ ببر، باباجان! خودتم بدت نمیاد عروسم بهت بتوپه‌ها.  

با چشم به لیوان آب‌هویج اشاره زد، یعنی بخور؛ جدیداً زور می‌گفت.

_ با اینا سربه‌سرش نذارم که روزامون نمی‌گذره، حاجی! همه‌جا بسته‌ست، ملت می‌ترسن از خونه بیرون بیان.  

کسب‌وکارها خوابیده بود، من هم چند ساعتی می‌رفتم غرفه و مغازه.

دست مردم تنگ بود، مردها کارشان خوابیده، بازار تعطیل، حتی حاجی هم کرایهٔ این ماه‌های بی‌کاری را از مغازه‌های بازار نمی‌گرفت.

می‌گفت تعطیل است، مستأجرها از کجا بیاورند؟  

_ والا دیگه سربه‌سر نیست قربونت برم، با اون کلهٔ شیش‌منی می‌کوبی تو این کلهٔ بدبخت من.  

از آنجایی‌که یک‌جا بند نبود بلند شد. صدای دعوای بچه‌ها می‌آمد.

#پارت_۹۵۲_ وقتی به سن من برسی پسرجون، با اینکه روحت تو همون جوونی می‌مونه، ولی دیگه تنت جون جوونی ند ...

#پارت_۹۵۴

_ خدا به این دختر توان ده تا آدم‌و داده، عاقبتش به‌خیر باشه.

از جا برخاستم تا امرش را اجرا کنم.

شب داخل مسجد جلسه برای جمع‌آوری کمک و خرید لوازم و وسایل برای مردم بود، هرکسی کاری را بر عهده می‌گرفت.

هنوز از پله‌ها پایین نرفته بودم که بچه‌ها مثل قطار هوهوچی‌چی‌کنان بیرون آمدند، و یاسی ابتدای قطار بود.  

_ نرو، عمو! بیا قطار بشیم تا دم در... ماسک یادت نره.

پله‌ها را برگشتم بالا. هر کاری می‌کرد که بچه‌ها سرگرم شوند.

_ یاسی! خانوما تو مسجد جلسه دارن، نمیای؟ بیا شب بریم.

صدای هو‌هو چی‌چی تقریباً جیغ شده بود.

خندهٔ بچه‌ها و یاسی که از پشت شلوارم گرفته بود و اذیت می‌کرد.

_ من فعلاً قطارم، برگشتی بگو باز... واگن‌ها آمادهٔ حرکت.

دم دالان ایستاد، ماسکم را زدم.

هرچند اخبار، ترس زیادی ایجاد کرده بود، اما به‌نظر ما ماسک کفایت می‌کرد.

به‌قول یاسی سرماخوردگی و آنفولانزای مدرن.

وقتی بیرون رفتم هنوز صدای بازی‌کردنشان می‌آمد.
.....................

یاسی
_ خب من که از اولم گفتم فاطیما رو بیارین پیش خودم، الانم کلی ذوق می‌کنم. مادرشوهرتون پیره، بعدم خواهر آقا امین خودش کارمنده، فاطیما اینجا با بچه‌ها خوشحال‌تره.#پارت_۹۵۵

مادرشوهر سمیه پایش پیچ خورده و افتاده و طفلک کاسهٔ زانویش ترک برداشته بود.

فاطیما را گذاشته بودند پیش او، ولی حالا نگهداری از فاطیما سخت می‌شد.

محراب که گفت زنگ زدم به سمیه.

_ یه پرستار می‌گیرم بیاد کمکت، یاسمن. به خدا همینجوری‌ام شرمنده‌تم. یه خانمی هست مسنه، می‌تونه تو کارا کمک کنه.

بغض کرده بود. سه هفته می‌شد که نیامده بود تا بچه‌ها را ببیند.

چند بار با محراب رفتند بیرون بیمارستان، از پشت در شیشه‌ای هم را دیدند.

مسئول بخش آی‌سی‌یو شده بود. وضع سمیرا هم بهتر نبود.

_ واقعیت ماهان و مرجان کمک می‌کنن، محرابم بیشتر خونه‌ست، حتی حاجی دیروز داشت بالای سر گاز پیازداغ هم می‌زد.  

خندید، با بغض.
_ والا به خدا، به آقا امینم گفتم بیان، غریبه که نیست، تعارف می‌کنن. برای کمک بگین شبا حداقل بیان فاطیما بیشتر نیاز داره، بخوابه پیشش...

کسی دیگه نیاز نیست.  

_ خاله! ماهی‌گلی از حوض طوبی بیرون پرید.  

طلا بدوبدو با یار همیشگی‌اش سارا آمدند.  
_ چی شده، یاسی؟  

گوشی به دست دنبال بچه ها رفتم.

_ هیچی، یه ماهی‌گلی داریم فرت و فرت بیرون می‌پره از حوض، باید توری بکشم. فکر کرده بیرون آب خبریه.

پسرها بالای سر ماهی ایستاده بودند.

مرجان از زیرزمین قبل از من دوید و ماهی را داخل حوض انداخت، کنارش به پسرها غر می‌زد که چرا خودشان برنداشتند.#پارت_۹۵۶

_ به‌خیر گذشت. خب سمیه خانم مزاحمتون نمی‌شم، فاطیما رو بگین بیارن.

سکوت پشت‌خط باعث شد فکر کنم کسی نیست، اما یک صدای فین‌فین آمد. گریه می‌کرد!

_ یاسمن، نبودی دیوانه می‌شدم، اونقدر اینجا آدم بدحال و مرگ‌ومیر دیدم دیگه ظرفیتم پر شده. نیرو کمه، وگرنه استعفا می‌دادم. دلم به مردم می‌سوزه... غذاهات که میاد، بچه‌ها که میان، محراب... اینا نباشه دق می‌کنم. دلم برای بغل کردنشون لک زده.

غمش را حس می‌کردم. آدم‌هایی که سرحال و فعال بودند یک‌باره می‌افتادند. وحشتناک بود.

_ این دورانم می‌گذره. غصه نخورین که مریض نشین. فعلاً فقط مراقب خودتون باشین، بچه‌ها اینجا خوبن، جای شما هم بغلشون می‌کنم هر روز. تموم که شد تلافیش‌و دربیارین.

کاری جز همین‌ها از دستم برنمی‌آمد. محراب و بچه‌های مسجد و بسیج جمع شده بودند.

تمام پس‌اندازم را با اصرار دادم محراب تا مواد ضدعفونی بخرد و ظرف‌ظرف کنند.

زن‌ها داخل مسجد یا خانه چرخ‌خیاطی گذاشته و ماسک می‌دوختند، هرکسی کاری می‌کرد.

_ خیلی گلی. همه دعات می‌کنیم.  

وقتی قطع کرد تازه به خودم جرئت گریستن دادم.‌

می‌ترسیدم، بیشتر از بقیه شاید. اینکه نکند یکی از عزیزانم بروند.

حاج‌عسگر که رفت، حاج‌حسین هم پسرش را از دست داد، مستخدم مسجد.

#پارت_۹۵۴_ خدا به این دختر توان ده تا آدم‌و داده، عاقبتش به‌خیر باشه.از جا برخاستم تا امرش را اجرا ک ...

#پارت_۹۵۷

شنیدم یکی از همسایه‌ها گرفته‌اند؛ دو بچه و مادر و پدر، محراب گفت.

حالا در این چند روز برای آنها هم غذا می‌فرستم، تنها کاری که می‌توانستم.

قابلمه‌ها بزرگ‌تر می‌شد و لوازم بیشتری خریده.  

_ یاسی‌خانم قشنگم!

اشک‌هایم را پاک کردم. با نایلون‌های پر از میوه و گوشت و مرغ دم آشپزخانه ایستاده بود.

_ خدا به روزیت برکت بده، یخچال و فریزر جا نداره.

پلاستیک‌ها را گذاشت. ماسکش را داخل سطل انداخت، دست‌هایش را بیرون می‌شست. لبخندش محو شد.

_ گریه کردی؟ چیزی شده؟

یاد گرفته‌‌ام دیگر الکی نگویم نه، چون تمام‌وقت اوقاتش به‌هم می‌ریخت.

_ به سمیه زنگ زدم، گفتم فاطیما رو بیارن اینجا، خیلی غصه‌دار بود. سخت‌تر از کار اونا الان نیست.

بغلش امن بود و آرامش‌بخش، حتی اگر بوی گوشت می‌داد و گوسفند...

_ گوسفند سر بریدی؟ بو می‌دی.

خندید و عقب کشید.

_ چه دماغی داری! این گوشتا نذریه. قرار شد هفته‌ای جمع کنن اهالی، هرکی قد وسعش، یه دونه بگیریم. خرت و پرتم بخریم، دور و اطراف که بیشتر کارگرن و دست‌خالی، تقس کنن بچه‌ها. آوردم خورد کنم، بسته کنم. حبوبات و ماکارونی بیرون گذاشتم. بیکار نمونم.

_ برکت بده به روزی همه‌تون... صبحی مهرانه برام الگوی یه مدل ماسک فرستاد، راحته. می‌خوای ببری بدی عزیز‌آقا تو کارگاهش برش بزنه، من کم‌کم بدوزم؟ مهرانه هم گفت می‌ده بچه‌های کارگاهش وقت بیکاری.#پارت_۹۵۸



زیرانداز و سفره پهن کردم برایش. ترازوی آشپزخانه و کارد و تخته آوردم. 


_ تو اندازهٔ خودت کار داری، گفتم گاز بزرگ‌تر بیارن بذاریم تو تراس. اینجا پخت‌وپز می‌کنی فشار به ریه‌ت میاد. هوام داره گرم می‌شه، راحت بیرون می‌شه کار کرد. فتانه‌خانم، دختر حاج‌میرزا حمومی، گفت برات سرخ‌کردنیا رو درست می‌کنه؛ هم کمکی برای خرجشونه، هم تو کمتر فشار به خودت میاری. 


می‌دانستم این روزها کاسبی هیچ‌کسی خوب نیست، حتی محراب. 


حاجی که کلاً از پس‌انداز و سود بانکی‌اش هزینه می‌کرد، کم نبود خدا را شکر. 


کمتر در خانه می‌ماند و بیشتر با کاسب‌های بازار مشغول بود برای کمک در توان، چیزهایی که شاید اصلاً دیده نمی‌شد.


شب بود که امین، فاطیما را با خود آورد، بچه از دیدن بچه‌ها ذوق‌زده بود، آنقدر که امین را فراموش کرد.  


_ آبجی! من برم؟ آقام دست‌تنها نمی‌تونه از پس مادرم بربیاد، فعلا بی اهل و اعیالشون منم. 


خستگی از سرورویش می‌بارید، این روزها کار آنها هم کم نبود.  


_ بذارین غذا می‌کشم. اونقدر اینجا غذا هست یخچال جا نداره، بیاین هر سری می‌رید ببرید، تا وقتی حاج‌خانم خوب بشن. 


نگاهش با محراب گره خورد. 


یکی‌دو باری که خانوادهٔ امین آمده بودند علناً از من خوششان نیامد، شاید هم انتظار بیشتری از عروس حاج‌معتمد داشتند.  


_ غذا از بیرون می‌گیرم. حقت زیاد به گردن ماست، بیشترش نکن، یاسمن‌خانم!


فاطیما دوان‌دوان داخل پذیرایی آمد، دخترک تودل‌بروی نازی شده بود.


 اول نگاهی به جمع بزرگ‌ترها انداخت و راهش را سمت من کج کرد. 


_ سیر بده، دندایی...#پارت_۹۵۹


موهای فر خرمایی و دوگوشی بسته‌اش با سارافون آبی کمرنگ و جوراب‌شلواری، من را یاد کارتون ماشا می‌انداخت. 


دندان‌های خرگوشی‌اش قشنگ دل آدم را می‌برد. 


_ شیر می‌خواد، زن‌داییش! برم چندتا بطری بگیرم بذارم. همه‌ش شیر می‌خوره. 


امین بلند شد، اما به‌نظرم از گرسنگی بود. 


_ غذا بهت بدم، فاطیما؟ به‌به خوشمزه دارما... بیا بریم.  


بغلش کردم، مصرانه گفت شیر می‌خواهد. لاغر بود، خیلی لاغرتر از همسن‌هایش.


کمی سوپ شیر از ظهر مانده بود که طبق دستور مهرانه پختم، طعمی عالی داشت.  


_ می‌خوای غذا بدی، امین؟!


به پشت‌سرم نگاه کردم، محراب بود.  


_ اگه فاطیما رو بگیری، آره.


فاطیما را بغل کرد، اما چیزی بود در نگاهش. 


_ این وضع تموم بشه یه جا می‌خرم خودمون دو تا باشیم، یاسی! به خدا شرمنده می‌شم، همهٔ بار رو دوشته، غذا و بچه‌ها و نگهداری. 


ظرف‌های مخصوص غذا را روی کابینت گذاشتم. 


این روزها کمتر پیش می‌آمد وقتی تنها کنار هم باشیم، کمتر حرف‌هایمان خصوصی می‌شد. 


برای گلگی حق داشت، دلتنگی که عادت نمی‌شد.


_ من این کارا از دستم برمیاد، محراب! نمی‌گم خسته نمی‌شم، شب سرم می‌ره رو بالشت حتی نمی‌فهمم کی می‌خوابی، کی صبح می‌شه. 


فاطیما را روی میز نشاند. سوپ ولرم شده بود، داخل بشقاب کشیدم. 


_ این‌و بده بچه، من غذا بکشم. 


با مکث از دستم گرفت.

#پارت_۹۵۷شنیدم یکی از همسایه‌ها گرفته‌اند؛ دو بچه و مادر و پدر، محراب گفت.حالا در این چند روز برای آ ...

#پارت_۹۶۰

_ گلایه نکردم، یاسی. شرمنده‌م، زن گرفتم، پرستار و آشپز نگرفتم که. حقش نبود بعد اون وضع الان اینجوری تکاپو کنی. می‌دونم وضع آروم می‌شه، ولی الان سختیاش برای تو شده.

ظرف را پر از برنج کردم و ظرف دیگر خورشت.


یاد گرفته بودم چند مدل خورشت باهم بگذارم، این‌گونه وقتم آزاد می‌شد.  

_ این‌جور که نمی‌مونه، بعدم الان کار سخت و سمیه و سمیرا دارن. فکر کن هر روز مرگ ببینی و بچه‌هات کنارت نباشن، غذای سرد، یه مریضی خطرناک، بازی کردن با جونشونه... به اینا فکر نکن، دور هم خوش می‌گذره.

و با تمام خستگی‌ها واقعاً خوش می‌گذشت.

شاید اگر ماهان و مرجان نبودند یا حتی کمک‌های محراب و حاجی سخت می‌شد.

فاطیما با ولع سوپ را خورد، می‌دانستم خوشش می‌آید.  

_ دوست داره؟

امین بود با چند نایلون.  

_ شیر خریدم، چیپس و پفک و کیک و بیسکوییت، ذرتم گرفتم. سمیه پف فیل درست می‌کرد. شکلات و خرت و پرت، اینا یادم بود.

_ می‌خریدم خودم، دامادجان. زحمت افتادی.

رنگ امین قرمز شد و محراب خندید.

_ به خدا یادم می‌ره...

_ آقامحراب شوخی کرد، آقا سید! به دل نگیرین.
اخم من و لبخند شیطنت‌آمیز محراب.

_ رودل می‌کنی، داماد. به دل نگیر.

فاطیما را بغل کرد و قاشق از محراب گرفت.

_ وقت متلک می‌شم داماد دیگه، خدا برات خواسته داماد کسی نیستی، البته ببخشید یاسمن‌خانم‌ها، ولی خب شانس آورده برادرزنی نداره که داماد داماد کنه.#پارت_۹۶۱


_ دندایی، باژم... 


بشقاب خالی شده بود و فاطیما درخواست غذا داشت. 


_ دندایی نه زندایی... 


و مصرانه باز حرفش را تکرار کرد و دندان‌های ریز و درشتش را نمایان.  


_ غذا کشیدم، خورشت سه مدل گذاشتم، برنج اندازهٔ یه وعده. پلوپز دارن بریزید تو پلوپز. 


محراب سرش را میان دست‌هایش گرفت، حتماً خسته بود. 


_ خواهرم هست، زحمت نکش، آبجی‌یاسمن. همینقدرم اندازهٔ کل عمر زحمت دادیم. 

............... 


گاهی نگرانی‌ها شکل خاصی ندارند، فقط یک نگرانی محو و گنگ و برای این روزهای ما عجیب نبود، نگرانی‌هایی با یک منشأ اما هزار اتفاق.  


_ حاج‌بابا! آیت‌الکرسی رو بلند می‌خونین؟ دلم گرفته، معنیشم کنین. 


داخل تراس نشسته بودیم. بچه‌ها رفته بودند برای چرت ظهر، می‌دانستم مشغول بازی هستند، اما ساکت و آرام. 


حاج‌بابا هم کنارم و من از پادرد کلافه بودم و درد کمرم.  


_ سرت‌و بذار رو پام، بابا. خستگی از صورتت می‌باره. 


_ بی‌احترامیه، بابا. 


داشت قرآن می‌خواند؛ با صوت اما آرام. 


_ تو سرت‌و بذار. احترام به دراز کشیدن و نکشیدن تو نیست، باباجان. انگاری تو داری برای بچه‌ها قصه می‌گی و اونا می‌خوان بخوابن، من می‌خونم تو آرامش بگیر. 


ازخداخواسته سر روی پایش گذاشتم و برایم آن سه آیهٔ جادویی را خواند.

#پارت_۹۶۰_ گلایه نکردم، یاسی. شرمنده‌م، زن گرفتم، پرستار و آشپز نگرفتم که. حقش نبود بعد اون وضع الان ...

#پارت_۹۶۲

حتی نفهمیدم کی چشمانم گرم شد. دور دوم که حاج‌بابا خواند.

فکر می‌کنم همانجا که خداوند گفته بود: «الله و سمیعٌ العلیم»

یا شاید آنجا که می‌گوید: «و هو العظیم» نمی‌دانم، اما هرچه بود قلبم آرام گرفت.  

_ یاسی؟! خوبی؟

سخت چشمانم را باز کردم. محراب کنارم نشسته بود. کی من را آورد روی تخت؟  

_ خیلی خوابیدم؟

هنوز خسته و کرخت بودم و چشمانم التماس خواب می‌کرد.  

_ تب نداری، حاجی گفت همه‌ش پاهات و کمرت‌و مالیدی امروز. دیر شد تا بیام خونه، زنگ می‌زدی.  

دستش روی مو و پیشانی‌ام نوازشگونه چرخید.

_ دایی! حالش خوبه؟  

نشستم، مرجان با نگاهی غمگین و کنارش بچه‌ها به ردیف.

_ من خوبم، فقط خسته بودم خوابم برد. الانم خوبم.

اما حس خوبی نداشتم.

_ مرجان، دایی! بچه‌ها رو ببر منم الان میام.

آنها که رفتند در را بست. دستم را گرفته بود وقتی سؤالش را پرسید و من گیج نگاهش کردم.

_ یاسی، وقت پریودت گذشته‌ها، دیروز بود. قرصات‌و می‌خوری؟  

منتظر جوابم نشد، رفت سراغ کشوی داروهایم.  

_ این بسته کامل خورده نشده، یاسی‌جان!  

حواسش بود که کدام قرص این ماهم است و درست می‌گفت، دو روز را جا انداخته بودم...#پارت_۹۶۳


به کشو تکیه داد، پشت به من و سر به کمددیواری گذاشت.  


_ یادت رفته، نه؟  


گفته بودم قرص مصرف می‌کنم. 


سمیه پیشنهاد داده بود دستگاه بگذارم، حداقل تا وقتی دکتر برویم و تحت‌ نظر باشیم، حتی فرصت نکرده بودیم برای آزمایش‌ها اقدام کنیم. 


_ ببخشید!  

سکوت کرد، هر دو می‌دانستیم اگر باردار باشم چه چیز در راه است.  


_ تو ببخشید. باید حواسم می‌بود، خودم چک می‌کردم، بین این‌همه کار... 


این محراب قبل نبود. نمی‌دانم اشکی که چکید از غم بود یا شادی... 


_ از من عصبانی نیستی؟  


بالاخره برگشت، چشمانش سرخ بود.   


_ از تو چرا؟ دیروز تقویمت‌و دیدم، یادم رفت بپرسم. می‌رم بی‌بی‌چک بگیرم.


_ اگر باشم چی؟ 


سنگین قدم برداشت، سنگین روی تخت نشست و منی را که زانو بغل کرده بودم را به بغل کشید، حتی نفسش هم سنگین بود. 


_ نمی‌دونم، ولی این‌سری می‌رم وازکتومی... حداقل خیالم جمعه تو اینقدر داغون نمی‌شی. 


سعی کردم گریه نکنم. 


_ درمان نکنیم؟ 


امید داشتم که شاید با درمان بشود. 


_ بعیده بشه کاری کرد، یاسی. سمیرا قبلاً گفت، آزمایشای من و تو و جنین رو فرستاد برای دکترا. نهایت بگن بچه‌ای که هست می‌مونه یا نه، چکار می‌تونن کنن؟ خودمونو گول نزنیم، وازکتومی بهترین راهه، چون مشکل از منه.  


حتماً برای یک مرد باید سخت باشد چنین اعترافی، همانقدر که برای یک زن غمگین‌ترین خبر است اینکه ناتوان باشد از داشتن یک فرزند، اما برای من این آخر دنیا نیست.

#پارت_۹۶۲حتی نفهمیدم کی چشمانم گرم شد. دور دوم که حاج‌بابا خواند.فکر می‌کنم همانجا که خداوند گفته بو ...

#پارت_۹۶۴

از سینه‌اش فاصله گرفتم.

محراب حتماً بیشتر از من حالش بد بود، آن لرزش صدایش برای آخرین کلمات.  

_ برام مهم نیست، مشکل ماست؛ من و تو نداریم که. پا شیم یه مشت بچهٔ گرسنه و نگران اون بیرونن. خدای مام بزرگه، محراب‌جانم. پا شو برو نون تازه بگیر ببینم چی بدم جماعت گرسنه.

لبخندش غمگین بود، اما لبخند بود.

خواست بازهم بغلم کند، ولی قلقلکش دادم، خندید.

_ پا شو، مرد! دنیا رو نگرانیای ما نمی‌چرخه.

موهایش را به‌هم ریختم. آرایشگرش تعطیل بود.

همه‌جا تقریباً از ترس این ویروس تعطیل شد. حالا یک مشت مرد با موهای بلند احتمالاً در خانه‌ها بودند.  

_ برم داروخانه؟  

روسری‌ام را سر کردم. خستگی کم که نمی‌شد، اگر حامله هم بودم واقعاً خوابم کافی نبود.

سعی کردم به آن فکر نکنم.

_ برو، ولی به کسی نگو اگر چیزی هم بود.  
وقتی از اتاق رفتم هنوز غم‌زده روی تخت نشسته بود.  

فکر نمی‌کنم آنقدر که از دیدن سفرهٔ آماده و بچه‌های ساکت دور آن و نان تازه و مخلفات سبزی و ماست و پیاز خوشحال شدم از چیزی می‌شد کیف کرد.

ماهان و مرجان بدون من هم از پس بچه‌ها و ناهار بر آمده بودند و حتی حاج‌بابا که قابلمهٔ بزرگ آبگوشت را کنارش گذاشته و داشت داخل کاسه‌های چینی برای بچه‌ها غذا می‌کشید.

_ زن‌دایی، بیا بشین.

ماهان با خجالت گفت، این روزها انگاری هر روز یک سانت بلندتر می‌شد.

محراب کوچک که تقریباً همیشه به ماهان چسبیده بود برایم جا باز کرد.#پارت_۹۶۵

_ بیا پیش من، خاله. برات تیلیت کنم.

همان یک‌ذره نگرانی هم انگار دود شد.

نمی‌دانم شاید گذر روزهای سخت و گاهی دردناک در گذشته، کلیدی باشد برای درهای بستهٔ بعدی زندگی آدم.

اینکه صبر را یاد بگیری، اینکه بتوانی یک توقف بدهی به نگرانی‌هایت، اینکه با یک نگاه مهربان ذوق کنی...

اینکه در لحظه باشی.

روزی که از مشهد آمدم نگاه پر از کینهٔ محراب استقبال گرم بود و آن گربهٔ بیچارهٔ آتش‌گرفته و حالا نگاه نگرانش برای من و محبت‌های ریز و درشتش.  

_ روحتون شاد، دلم اصلاً چراغونی شد.  

حاجی خندید و مرجان و ماهان و... همین بس بود، یک خانواده!

فاطیما روی پایم نشست.

نان سنگک را با آب کم‌چرب گوشت، خیس کرده در دهانش گذاشتم. بامزه می‌خورد.

محراب هم نشست، انگار که چیزی نبود و ما چقدر فرق کرده بودیم با گذشته.

_ روایت داریم بعد آبگوشت و هفت هشت تا غذای دیگه سفره رو بذارید بمونه برید دراز بکشید تا بدنتون درک کنه چی زده.

_ زن‌دایی، روایتای جدیدی رو می‌کنین. نه، دایی؟!

مخاطب چشمان و لب خندان محراب، من بودم.

_ والا روایتاش خیلی‌خوبه، به تن آدم می‌چسبه.

_ آبگوشت سنگینه، بابا‌جان. خواب بعدش دل‌درد میاره. روایت داریم یه چای قندپهلو می‌چسبه بعدش.  

حاج‌بابا هم شیطنت داشت.

چای بعد از غذا هرچند خوب نبود، اما همیشه دوست داشت.

_ روایتا قاطی شد، آقاجون. روایت من و شما جور درنمیاد...

#پارت_۹۶۴از سینه‌اش فاصله گرفتم.محراب حتماً بیشتر از من حالش بد بود، آن لرزش صدایش برای آخرین کلمات. ...

#پارت_۹۶۶

بچه‌ها طبق معمول سریع سفره را ترک کردند، جز محراب.

_ من کمک کنم، خاله؟  

طاها هم انگار نیمهٔ راه پشیمان شد.

_ منم، زن‌دایی؟

حالا هرکسی کاری داشت، حتی سارا و طلا.

خود بچه‌ها پیش‌قدم شدند برای کمک.

شبیه مورچه‌ها هرکسی چیزی برد و حاجی با لبخند نگاه کرد، اما تهش چیزی گفت که دلم قنج رفت.

_ سربازای خودت‌و داری، یاسمن، باباجان!  

حتی فاطیمای کوچک تکه‌نانی گرفته و می‌دوید تا ببرد برای مرجان داخل آشپزخانه!

محراب بی‌صدا رفته بود. نگاه پر از حسرتش را روی فاطیما دیدم.

کمی شاید طول بکشد که او هم کمی با داشته‌هایمان صبوری کند.
...............

_ هیچی!

بی‌بی‌چک را از دستم گرفت، هیچ خطی نبود. روی جعبه را خواند.

_ هیچ خط نوشته یعنی باید باز چک بشه... خب یعنی چی؟ هست یا نیست؟


زمزمه‌وار حرف می‌زد. سر بالا آوردم تا بتوانم حداقل ببینمش.

_ شاید بی‌بی‌چک خرابه. ولش کن، چند روز می‌مونم شاید پریود بشم، نشدم می‌ریم آزمایشگاه.

_ دایی؟! چیزی شده؟

مرجان بود که غافلگیرمان کرد، درست دم دستشویی.

_ زن‌دایی یه‌کم تهوع داره. برو میایم.

_ اون بی‌بی‌چکه؟ زن‌دایی حامله‌ست؟#پارت_۹۶۷


از پشت او بیرون آمدم.


آنچه را که نباید می‌دید، دید. نگاهش ترسیده بود و رنگش پریده. 


_ این چیزا رو تو چرا اصلاً باید بدونی؟  


قبل از آنکه بخواهم دخالت کنم محرابِ به‌هم‌ریخته بالاخره پوستهٔ صبوری‌اش شکاف برداشت. 


مرجان، خجالت‌زده عقب‌عقب رفت. 


_ چکار بچه داری، محراب؟ الان کیه که این چیزا رو ندونه؟ مامانت دکتر باشه و ندونی؟ 


بی‌بی‌چک را مشت کرده و از کنارمان رفت.  


_ ببخشید، زن‌دایی... نگران شدم. از صبح حال نداری، دیروزم کسل بودین... گفتم... 


این‌پا و آن‌پا کرد. موهای کوتاهش را به‌هم ریخت. 


_ بخشیدن نمی‌خواد. بیا بریم، پریود من عقب افتاده. بی‌بی‌چک منفیه، پس جای نگرانی نیست. 


هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز با خواهرزادهٔ محراب از این چیزها حرف بزنم.  


_ خدا رو شکر! یعنی خب واقعاً سخته براتون... من برم اتاقم... نمی‌دونم چی باید بگم. 


طفلک بچه هول شده بود، ولی حق داشت از حرف من خوشحال شود. 


_ یاسی‌خانم! 


صدای محراب بود و جوابش «جانم» من! 


_ دایی ناراحت شد؟ 


_ احتمالاً یادش رفته، سخت نگیر. بچه‌ها ماکارونی درخواست کردن، باید درست کنیم.  


با چادر و مانتوی ضخیم من جلوی راهرو ایستاده بود. 


_ بیا بریم تا درمانگاه، یه آزمایش بده، خیالم راحت بشه.  


واقعاً فکرش درگیر بود و احتمالاً حرف تأثیری نداشت. 


_ برو زن‌دایی، من شام‌و می‌ذارم، ماکارونی راحته.  #پارت_۹۶۸


محراب 

ناخن‌هایش را می‌جوید. برای چندمین بار دستش را از دهانش دور کردم، بی حرف.


 غروب بود، شاید آزمایش هم نمی‌گرفتند، اما بیرون آمدن کمی سبکم می‌کرد.  


خیابان‌های خلوت، مغازه‌های بسته و تک‌وتوک آدم‌هایی با ماسک که از کنار آن یکی با ترس رد می‌شد. 


بعضی کرکره‌های نیمه‌باز برای دور زدن دستورات برای در خانه ماندن. 


تهران شده بود شهری نیمه‌مرده، ساکت و ترسناک! مغازه‌های بازار بسته بود؛ قلب جوش و خروش و فروش. 


کاسب‌هایی که سر ماه چک داشتند، آدم‌هایی پی رزق و روزی و نزدیک‌های عید می‌شد.  


_ هیچ‌وقت اینقدر همه‌جا خلوت نبوده. متنفرم از این مریضی. 


دستش روی بازویم آمد. واقعاً حالش روبه‌راه نبود، از چشمان مرطوبش می‌شد فهمید.


 _ من از چشمای اشکیت ناراحتم، یاسی. هرچی شد مهم نیست. اگرم نبود یه تلنگریه که فقط به قرص بسنده نکنیم، بگم سمیرا یا سمیه کسی رو معرفی کنن می‌رم وازکتومی. 


حرفش راحت بود، اما حسی ته دلم را قلقلک می‌داد؛ یک صدای ضعیف که می‌گفت یاسی بچه دوست دارد. 


ندیدی که چگونه فاطیما را بغل می‌کند؟ اصلاً انگاری مادری در خونش باشد. 


حسرت مادر شدن به دلش می‌ماند. دم درمانگاه رسیدیم، ساکت بود.


 کنار بلوار پارک کردم. دستم نمی‌رفت برای باز کردن در... 


_ یعنی این ساعتم آزمایش می‌گیرن؟  


به در درمانگاه خیره شد. باید می‌رفتیم. 


_ چرا نگیرن؟ ناشتایی که نیست.  


بالاخره پیاده شدم.

...................

#پارت_۹۶۶بچه‌ها طبق معمول سریع سفره را ترک کردند، جز محراب._ من کمک کنم، خاله؟ طاها هم انگار نیمهٔ ...

#پارت_۹۶۹


دستش را گرفتم تا از جوی رد شود، نه‌که نتواند، ولی دلم می‌خواست حداقل دستش را بگیرم، دست سردی که از استرس عرق می‌کرد.


 برای خیلی‌ها چنین آزمایشی می‌تواند پر از شادی باشد، بعضی‌ها خنثی و بعضی مثل ما پر از دل‌نگرانی.  


دو ماسک برایش زدم. استرس مریضی هم اضافه شد.‌ از مریضی من قسر دررفت، اینکه اینجا بگیرد نهایت بدشانسی بود.  


_ اصلاً نمی‌خواد بیای بالا، برگرد تو ماشین، بپرسم بیام. 


یک نفر با سرفه بیرون آمد، ماسک نداشت. 

_ ببخشید، آقا! 


مرد برگشت. بی‌اختیار بود اعتراضم. 


_ کاش ماسک بزنی، داداش، تو این وضعیت. 


نگاه مرد بین من و یاسی گشت. حال‌ندار بود. 

_ خوشم نمیاد، آقا. نمی‌تونم نفس بکشم. 


یاسی بازویم را چنگ زد، عقب‌تر رفتم. با آرامش حرف زده بودم و مرد پرخاشگر جواب داد. 


_ ولش کن، محراب‌جان. 


سرفه‌های مرد بیشتر شد و فاصلهٔ من. بی‌فکری نبود؟


 همه این روزها می‌دانستند، همین سرفه می‌تواند جان آدم‌هایی را بگیرد. 


مرد دیگری پایین آمد با بچه‌اش، ماسک داشتند و بازهم مرد اول سرفه کرد. پا تند کردن پدر و فرزند را می‌شد دید. 


_ زنم مشکل ریوی داره، ولی دوتا ماسک زده. مریضی شما می‌تونه به قیمت جون زن من، پدر یکی، خانوادهٔ یکی تموم بشه. ماسکت‌و بزن داداش، جای دعوا. 


برو بابایی گفت و رفت. 


_ بریم خونه، چار تا از این سرفه‌ها تو درمانگاه زده باشه برای مریضی کلی آدم کافیه. 


_ ماسک دارم، بیا بریم، از تو هم نگرفتم.#پارت_۹۷۰


دستش را کشیدم به‌سمت ماشین. به دلم بد آمد.  


_ می‌گردم یه جای خصوصی و خلوت پیدا می‌کنم، فردا می‌ریم، اول صبح که کسی نباشه. 


سوارش کردم. آدم‌هایی که بی‌توجه می‌آمدند و می‌رفتند و هنوز بعضی ماسک نداشتند.


_ همه که عین هم فکر نمی‌کنن، محراب‌جان! بریم یه پارک نزدیک خونه؟  


_ بسته‌ست. فعلاً همه‌جا تعطیله. بریم بچرخیم. 


من با ماسک و رعایت کردن گرفته بودم، استرس اینکه او نگیرد بیشتر از مریضی بود.


 قرار نبود هرکسی بمیرد، ولی حتی همان یک نفر هم زیاد بود برای مرگ با این ویروس.  


_ اگر بود، شاید موند. کاش یه دختر باشه... 


داشت برای خودش می‌بافت و تن می‌زد و من بغض داشتم و آرزوی آنکه به‌خیر بگذرد.  


_ تو بچه خیلی دوست داری؟  


سوت و کوری شهر به غمگینی لحظات من بود.  


_ اگر بیاد و بمونه آره، اما به‌خاطرش دعا نمی‌کنم، به‌زور نمی‌خوام. 


_ سمیه گفت راه‌های زیادی هست، بانک اسپرمم هست، می‌شه گرفت.  


چیزی درونم شکست، اما راه‌حلی بود.  


_ یاسی قربونت بشه. من می‌گم هرچی خدا بخواد، اگر ما قراره بچه داشته باشیم خدا می‌ده، زور که نیست. همهٔ آدما که نباید بچه‌دار بشن. شد شد، نشدم فدای سرت. من دروغ نمی‌گم بهتون، بگم نه ازش بدم میاد و فلان... بیاد خوش اومد، نیومدم فدای خودت. 


دستش روی شانه‌ام آمد و لبخندش حقیقی بود؛ می‌توانستم حسش کنم، صداقت داشت که به دل سوزانم شد آب روی آتش.  


_ محراب! اون نرگسه؟ ببین...


به محل اشاره‌اش نگاه نکردم، چون نمی‌توانست او باشد. 


_ نه، نیست.#پارت_۹۷۱


برگشت و زن کنار خیابان را تا دیدرس نگاه کرد. 


_ ولی چقدر شبیهش بود. از اون شب گند دیگه نیومد، از نرگس عجیبه دنبال ارث نیاد. 


_ ولش کن اون‌و. دست تو لونهٔ زنبور می‌کنی، خوشت میاد؟ 


نرگس زندان بود. باعث شهادت آن مأمور پلیس و آن شب و آمدن اژدر به داخل خانه. 


_ خب ارث منم هست. 


داخل کوچه پیچیدم. هیچ‌وقت حرفی از این چیزها نمی‌زد. 


_ خب مونده اونجا، کسی که کاری نداره. ارث‌و می‌خوای چکار؟ 


اما در واقع حس ترسی مبهم درونم لانه کرده بود؛ نه حالا، از همان شب.  


_ والا مال یاسر و جهان که همچین حلال نبود، ولی یه چیزایی رو بهش فکر کردم.  


دم خانه ماشین را نگه داشتم. هوا کاملاً تاریک بود، ولی نه‌آنقدر که لبخندش را نبینم. 


_ فکر کن! پول و پله دستم بیاد... 


خندید و گونه‌ام را بین دو انگشت فشرد. یعنی پول دستش می‌آمد ممکن بود رهایم کند؟  


_ باهاش چکار می‌کنی؟  


دست خودم نبود که نه لبخند با خنده‌اش روی لبم آمد و نه آرامش.


 این ترس همیشه و همیشه بود که من انتخاب یاسی در اوج ناچاری بودم، یک واقعیت!  


لبخندش خجول شد و نگاهش روی صورتم گشت.


_ می‌خوام بدم مسجد، وام بده برای کار و ازدواج و از این چیزا. می‌دم حاج‌بابا، مال حروم زیاد قاطی مالشون بود. خیلیا رو بدبخت کردن، شاید این‌جوری چهار نفر زندگی‌شون درست بشه.

#پارت_۹۶۹دستش را گرفتم تا از جوی رد شود، نه‌که نتواند، ولی دلم می‌خواست حداقل دستش را بگیرم، دست سرد ...

#پارت_۹۷۲

پیاده شد و بازهم به من فهماند چقدر هنوز نشناختمش!  

_ نمیاین؟  

شرمنده از افکارم سر تکان دادم.

_ میام، صبر کن.

آدم این‌وقت‌ها انگار نفسش سرد و یخ‌زده بیرون می‌آید.

بازویم را گرفت و یادمان رفته بود اصلاً برای چه چیز بیرون رفتیم.

_ از صبح کارا رو مرجان کرده، بچه سختشه.  

جیغ و داد بچه‌ها استقبال ورودمان بود.  
...................

یاسی
ترس را در نگاهش دیدم! دروغ نگویم لذت بردم، چیزی مثل مهر تأیید روی احساسش.

فکر می‌کنم این ماه‌ها بزرگ‌تر شده‌ام یا او را بیشتر می‌شناسم و از نگاه و رفتار می‌خوانمش.

کیف دارد اینکه کسی برای از دست دادنت به خود ترس راه دهد، اینکه بودن و نبودنت تفاوت دارد.  

_ محراب! بیا ببین چی آوردم، دوتایی بزنیم بر بدن.

سر از گوشی داخل دستش برداشت.

آن عینک مطالعه بامزه‌اش می‌کرد کمتر پیش می‌آمد این‌همه مدت دور و برم نباشد، مثل این یک ساعت و نیم گذشته.  

_ معجون درست کردی؟

با تعجب به دو کاسهٔ در دستم نگاه کرد.  

_ از اینترنت یاد گرفتم. وسایلش بود، درست کردم. همه خوابن، بیا دزدکی بخوریم.

_ کارای دزدکی هم بلدی؟

کاسهٔ کوچک را دستش دادم.  

_ فردا برای بقیه درست می‌کنم. گفتم حالا که همه خوابن دزدکی بخوریم، کیف می‌ده.#پارت_۹۷۳


کاسهٔ کوچک را دستش دادم. 

 

_ فردا برای بقیه درست می‌کنم. گفتم حالا که همه خوابن دزدکی بخوریم، کیف می‌ده. 


قاشقی پر داخل دهانش برد، سرمای بستنی صورتش را جمع کرد.  


_ عالیه! خیلی ساله معجون نخوردم، یاسی.  

روبه‌روی تخت چهارزانو نشستم.  


_ سمیه برام یه بار خرید، یعنی برای همه گرفت، به من چسبید. رفتم تو اینترنت یاد گرفتم. فردا کیکم می‌پزم با از اینا درست می‌کنم، موتور مرتضی رو بگیر ببر بیمارستان.


_ نمی‌خواد، خانم‌دکتر فردا میاد. یک هفته مرخصی داره... گفت بهت زنگ زده جواب ندادی. می‌خواست بچه‌ها خوشحال بشن. 


می‌خواستیم یادمان نیاید چه پیش آمده. 


لبخندهای در سکوت و نگاه‌های جسته گریخته‌اش به من و شکمم، به صورتم، می‌دانستم نیاز مردانه نیست، نگاه‌هایش فرق داشت؛ نگران بود.  


_ هرچی خیر باشه پیش میاد. 

_ چی؟ 


معجونش را تمام کرده بود. 


از کاسهٔ خودم برایش ریختم، کنجدهای زیر دندان طعم خوبی داشت.  


_ حامله بودن‌و می‌گم. درسته از دست دادن هیچ‌وقت عادی نمی‌شه، ولی خب هرچی قرار باشه پیش میاد. 


انگشت به گوشهٔ لبم کشید و بعد به دهان برد، بستنی بود حتماً. 


_ چجور این‌قدر آرومی، یاسی؟ هر بار قلبت می‌شکنه، هر بار تنت داغون می‌شه.  


ته کاسه را درآوردم و ملتمسانه باز دلم می‌خواست. 


سعی کردم به آن قسمتی که به محراب دادم فکر نکنم. 


_ به چیا فکر می‌کنی که من نمی‌فهمم؟ هیچی از غصه‌هات نمی‌گی.#پارت_۹۷۴

خندیدم در مقابل، متعجب نگاهم کرد.

_ از دادن سهم معجونم به تو پشیمون شدم، داشتم فکر می‌کردم کاش نمی‌دادمش.

معجون آب‌شده را سمتم گرفت.

_خودم برات درست می‌کنم فردا، بلدم. نگفته بودی دوست داری.

_ دلم یهو خواست، وگرنه خیلی شیرینه.  

کاسهٔ من و خودش را گرفت و روی پاتختی گذاشت.  

_ بیا بغلم، فکر کنم آزمایشم نخواد، سر طوبی از بوی تخم‌مرغ بدت می‌اومد.

خودم را ازخداخواسته روی پا و بغلش کشاندم و او تکیه داد به تاج تخت.

_ سر دومی حتی نفهمیدیم چی دوست داری، هیچ‌وقت خودم‌و نمی‌بخشم، یاسی. عین احمقا به یه‌ور غرورم انگار لگد زده بودی، بعداً که بهش فکر می‌کردم می‌گفتم خاک بر سرت کنن که فقط سن زیاد کردی، عقل نداشتی.

با لبخندی غمگین نگاهم کرد و من فقط توانستم سر تکان دهم.

هزار‌ بار گفته بود پشیمان است و بود.  

_ آره، واقعاً خاک تو سرت.  

خندیدم و او اعتراض کرد با غرشی مردانه.  

_ امشب عجیب شدی، یاسی.  

_ نه، بابا! تو حرف‌های عجیب می‌زنی. نبش قبر گذشته چه فایده‌ای داره. مرگ و زندگی مگه دست منه که غمم باشه، محراب؟ می‌ترسم. باز به‌قول تو دلم می‌شکنه، ولی خب زندگی تره خورد نمی‌کنه برای اینا.

آرام‌آرام سر خوردم و سرم روی پایش بود و گوشی‌اش را برداشتم، رمزش اسم من بود!  

_ عکس منه؟ نمی‌گی بدزدن.  

سرانگشتانش لطیف بین موهایم گشت و لبش پیشانی‌ام را لمس کرد.

_ بدزدن، می‌خوان با یه بک‌گراند چکار کنن؟ مهم سنده که شیش‌دنگ به نامم خوردی.

#پارت_۹۷۲پیاده شد و بازهم به من فهماند چقدر هنوز نشناختمش! _ نمیاین؟ شرمنده از افکارم سر تکان دادم ...

#پارت_۹۷۵

حرفش به جانم نشست و دلبری می‌کرد.  

_ اینم حرفیه! خونهٔ ساکتم یه‌وقتایی کیف می‌ده‌ها. بیا بریم زیرزمین، امشب اونجا بخوابیم.

_ این‌و از کجات درآوردی؟ نصف‌شبی تو زیرزمین خوابیدن داره؟

صفحهٔ اینستاگرام گوشی‌اش را بالا پایین کردم، آشپزی‌هایش جالب بود.

_ از بوی زیرزمین خوشم میاد، نگفته بودم؟ ببین شبیه خونهٔ ماست.

_ سفره‌خونه‌ست! سمیه هم می‌گفت اینجا رو سفره‌خونه کنیم خوبه.  

نشستم و دستش روی هوا ماند.

پس برای همین خانه را این‌گونه تعمیر کرده بودند؟ تخت و تغییرات حیاط.

_ واقعاً؟ خیلی باحال می‌شه‌ها.  

لبخند خسته‌ای زد و سر خورد و دراز کشید و من انگار بوی زیرزمین را مثل یک عطر اطرافم حس می‌کردم.

_ بگیر بخواب. فردا یه قوم گرسنه و پرسروصدا دنبالتن. برم ببینم کجا خلوته آزمایش بری بدی.

_ من برم زیرزمین؟  

سکوت کرد و من منتظر جوابش.

_ نری، نمی‌شه؟  

احساس کردم ناراضی نیست. بالشم را برداشتم.

_ تنها نرو! بخاریش‌و برو زیادتر کن، بالش و پتو میارم. گیر کردم، یه زن که بیشتر ندارم.

خیلی طول نکشید که روی تخت جدید و بزرگ‌تر زیرزمین با آن بخاری هیزمی کوچک که کتری آب لعابی رویش بود.

کنار او دراز کشیدم و بازویش شد بالشم.  

_ هوست خوابید؟

بوی کمی مرطوب و خنک زیرزمین حسی خوب داشت.#پارت_۹۷۶

آنقدر عمیق نفس گرفتم که بازهم به سرفه افتادم.

_ خودت‌و نکش، بشین.

ضربات محکمی که به تخت کمرم می‌زد و اسپری همیشه‌همراهش باعث شد آرام‌تر شوم.  

_ خدا عمرت بده. از بوی اتاقمون خوشم نمی‌اومد. گرمه همه‌جا، انگار هوا نیست.

اما هر دو می‌دانستیم احتمالاً جای دیگر کار می‌لنگد.

هر دوبار قبلی هم ویارهایم انگار قبل از بستن نطفه شروع می‌شد.

_ بخواب، صبح شد. شانس آوردیم فاطیما تا صبح می‌خوابه، وگرنه اونم داشتیم.

_ بهش قبل خواب فرنی می‌دم، آبم می‌خوره، تخت می‌خوابه.  

سرم را روی بازویش میزان کرد.

_ خوبه آمادگی بچه داری...

حرفش را خورد و من هم پی آن را نگرفتم.

بعضی چیزها ناخودآگاه است، مثل چیزهایی که برای خیلی‌ها عادی‌ست، مثل حاملگی و طی دوران آن!

........................

انتظار سخت است، حتی بیشتر از یک امید! هر دقیقه‌اش می‌تواند سالی بگذرد.

مخصوصاً که داخل ماشین بنشینی و منتظر جواب یک آزمایش باشی.

کل حس ذاتی انسانی‌ات خواستار مثبت بودن آن باشد به حکم طبیعی، ولی!

ترس از نا‌امید شدن وادارت کند که چیزی بخواهی که دلت نمی‌خواهد؛ مثل یک جواب منفی، مثل توهم باردار بودن و توهم ویارهای زنانه.  

صدای چند ضربه به شیشه و تصویر رنگ‌پریدهٔ محراب خودش جواب بود.

_بیا پایین، خیابون خلوته یه‌کم قدم بزنیم.

_ دسته‌گل آب دادم، نه؟

در را باز کرد.

_ دوتایی آب دادیم. لعنتی تخمکت بو می‌کشه اسپرم‌و، فکر کنم اونام قد خودمون مشتاق همن.

خندید و من هم. تعبیر عاشقانه‌ای بود برای یک اتفاق شاید ناخوشایند.#پارت_۹۷۷


_ بیا بریم یه‌کم قدم بزنیم، دیگه شده. 

خواستم بگویم سمیه برای ظهر می‌آید، اما نگفتم. مگر چقدر باهم تنها می‌شدیم؟ 


مغازه‌های بسته دلگیرکننده‌ترین تصویری بود که می‌شد داشت، شهر مرده‌ها.  


_ دیشب چقدر خوب خوابیدم، خیلی مزه داد. 


بعد از مسافتی، تنها چیزی بود که می‌توانست سکوت را بینمان بشکند. 


دستم را دور بازویش پیچاند.  


_ تشک می‌برم از امشب اونجا بخوابیم، اگه حالت‌و بهتر می‌کنه.


_ هر جا شما باشی حالم خوبه، تو زیرزمین یه‌کم بیشتر.  


حیف که خنده‌هایش را از پشت ماسک نمی‌دیدم، اما همان چشم‌های پر از برق هم خوب بود.  


_ بچه‌ای که از بوی زیرزمین خوشش بیاد چی می‌شه؟ هیولای زیرزمینی. 


و بازهم سکوتمان. فکر کنم او هم پیش خودش قرار داشت رویا نبافد، مثل من.


برای همین هم بعد از هر حرفی با بوی امید به ماندنش سکوتمان تلخ می‌شد.  


_ حیف که خدا کارای مهمتری داره تا عز و جز من‌و گوش بده برای یه بچه، ولی خب اگر موند و قسمتمون بود دختر باشه اسمش‌و می‌ذاریم چی؟ یا پسر؟ 


دستم را که دور بازویش بود نوازش کرد و قدم‌هایش را آرام‌تر. 


_ اسم نذاریم، وقتی قرار نیست... 


_ هیچی معلوم نیست، محراب! ناامیدی گناهه. وظیفه‌مونه اسم بذاریم. اگر موند که خوش اومد، نموندم... 


سعی کردم بغض نکنم، اما مگر می‌شد؟

#پارت_۹۷۵حرفش به جانم نشست و دلبری می‌کرد. _ اینم حرفیه! خونهٔ ساکتم یه‌وقتایی کیف می‌ده‌ها. بیا بر ...

#پارت_۹۷۸


خاطرهٔ طوبی روشن‌ترین تصویر بود برای غم از دست دادن یک بچه، وقتی شکمم خالی بود و... 


_ بذار برای بعد. برگردیم، یاسی! سمیه قرار بود بیاد. بذاریم دکترت سمیه یا سمیرا باشه، دوست داری؟ 

............ 


_ چرا مراقب نبودین؟ این‌همه راه جلوگیری... 


سرزنشش به حق بود. 


روی تخت داخل حیاط، سه نفر و نصفی نشسته بودیم با فاطیما که روی پای مادرش بود. 


 دیدن استقبال بچه را از دست دادم. 


سمیه آمده و دوش گرفته منتظرمان بود. 


_ حالا که شده... با سرزنشت زمان برنمی‌گرده عقب. 


دستش دور شانه‌ام محکم‌تر شد و سمیه با غیظ نگاهش کرد. 


_ برای تو شده، جناب معتمد، بدبختیش مال مادره. غریبه بودی می‌گفتم به جهنم، ولی نیستی... پس جواب خواهر بزرگترت‌و این‌جور نده، محراب!


لب گزیدم از تندی کلماتش و محراب فقط سکوت کرد.  


_ ببخشید! 

من گفتم تا آن تلخی کمی کم شود. 


_ سونوگرافی باید بدی، برات می‌نویسم. آزمایشای لازم... 


سکوت کرد و خطاب نگاهش من بودم. 


_ می‌خوای نگهش داری، یاسمن؟ اگر نه همین امروز دارو می‌نویسم برات... 


می‌خواستمش! حتی اگر نیمهٔ راه ترکم می‌کرد، اما باز شانس ماندن را نمی‌توانستم از او بگیرم و انگار حرف نزده سمیه خودش نگاهم را خواند. 


محراب سکوت کرد، تصمیم را بر عهدهٔ خودم می‌گذاشت.#پارت_۹۷۹


_ فهمیدم! پس نگهش می‌داری. باید داروهات رو یه تغییراتی بدیم. وقت دکتر ریه لازمه. اسپریت باید عوض بشه و قرصات... آخ... 


به پشتی تکیه داد. فاطیما از بغل او روی پای من آمد. حالا نوبت من بود. 


_ براش فردا وقت می‌گیرم. 


نگاه گنگ سمیه به حیاط خالی از بچه‌ها ماند، ناراحتی‌اش را مخفی نمی‌کرد.  


_ من از احتمالات می‌گم قبل از هر اتفاقی... بحث علمه، ژنتیکه. با ان‌شاءالله و اینا کاری درست نمی‌شه، امید به خدا و معجزه یک طرفه، واقعیت یک طرف... 


با تاریک‌تر شدن حیاط چراغ‌ها روشن شدند. 


گرمای تن محراب نمی‌گذاشت خنکی اواسط اسفند آزاردهنده باشد. 


_ تمام سونوهای طوبی سالم بود، ولی قلب یک لحظه دیگه نزد، یعنی همه‌چیز دقیق نیست. دومی که حتی فرصت هیچی نداشت، ولی اونم مشکل داشت... یعنی هیچ تضمینی نداریم... می‌تونه بمونه، ولی عارضهٔ قلبی باشه، یه نقص ژنتیکی... چند تا مریض این‌جوری داشتم... اما در بهترین حالت و یه معجزه سلامت باشه و ژن مغلوب باشه و... امیدوارم بشه... 


_ چیزی شده، بابا؟ 


من را کنار حوض طوبی غافلگیر کرد. 


نشسته بودم و شنای ماهی‌های گلی را نگاه می‌کردم. 


چند روز پیش یک توری سفید را کش انداختم تا ماهی شیطان دیگر بیرون نپرد.  


_ می‌گم، حاج‌بابا! دیگه دورهٔ معجزه‌ها تموم شده، نه؟ 


روی تخت روبه‌روی حوض نشست و من روی کندهٔ چوبی باقیمانده از آتش‌سوزی.


زمانی درخت کهنسال چنار بود، ته حیاط.

#پارت_۹۷۸خاطرهٔ طوبی روشن‌ترین تصویر بود برای غم از دست دادن یک بچه، وقتی شکمم خالی بود و... _ بذار ...

#پارت_۹۸۰


_ معجزه؟ بستگی داره چی برات معجزه باشه، باباجان! برای تشنهٔ دم موت یه ته استکان آب حکم معجزه داره. 


عصایش را تکیه‌گاه کرده بود برای خمیده نشستن. 


بازهم محراب را دیدم پشت پنجرهٔ اتاقمان، می‌رفت و می‌آمد و فقط نگاهم می‌کرد. 


_ نه از اونا... من حامله‌ام، حاج‌بابا!  


_ مبارکه، باباجان! خیر باشه برامون. 


لبخندش پر از حس خوب بود، برعکس بقیه، حتی سمیرا که پشت گوشی هم اعتراضش را اعلام کرد.  


بلند شد و آمد سمت دیگر حوض و سرم را بوسید.


_ ان‌شاءالله خودم تو گوشش اذان بگم بچه‌مو. 


بغضم ترکید. تصویر خوبی بود اگر اتفاق می‌افتاد. 


محراب پشت پنجره نبود و من به خودم اجازه دادم اشک بریزم. 


_گریه خوبه، بابا‌جان. سبک می‌شی. سنگ از سنگ تکون نمی‌خوره مگر قرارش باشه. هیچ موجودی، فرمان بودن نمی‌گیره مگه که باید باشه... پا شو یه آب بزن صورتت. از اون کیکی که پختی با دوتا چای بیار شیرینی بده من. 


_ ناشکری نمی‌کنم، آقاجون. دلم به محراب می‌سوزه. 


روی تخت چهارزانو نشست و نشان داد منتظر چای و کیک است. 


لبخندش پابرجا بود. 


_ پا شو، بابا! دلت به محراب نسوزه. درد محراب غم توئه، غم تو هم به‌حقه.  


روی لبهٔ تخت یک‌وری نشسته و پنجره را نگاه کردم.


بازهم گوشهٔ پرده کنار رفت، سمیه بود. 


_ چکار کنم، حاجی؟ نمی‌خوام نذر و نیاز کنم، نمی‌خوام زورکی باشه. بچهٔ امیرچرخی یادتونه؟ چقدر نذر و نیاز کردن؟ چقدر...#پارت_۹۸۱


هردو می‌دانستیم چه می‌گویم. 


امیرچرخی را همه می‌شناختند، زنش بچه‌دار نمی‌شد. 


بعد از ۲۰ سال با هزار نذر و نیاز و این آخری‌ها دعا و جادو خدا پسری داده بود. 


من بچه بودم، اما یادم است که هفت شبانه‌روز ولیمه داد.


پسرک از همان بچگی شده بود غدهٔ چرکین محل، بچه‌ها را عاصی می‌کرد، بزرگترها را و تهش ۱۲سالش بود که داخل مدرسه یکی را با چاقو زد. 


اینها را خیلی‌ها آن‌وقتها می‌گفتند که بچهٔ زورکی همین می‌شود.


قبل از آمدن من به این خانه شنیدم که داخل کانون هم زده یکی را کشته و یکی را راهی بیمارستان کرده بود. 


_ توسل خودش بد نیست و توسل بی‌توکل بی‌رضایت خودش عاقبتش خوش نیست. بعدم بچهٔ امیر چرخی از شکم مادر بد زاییده نشد که، مادر پدرشم آدمای خوبی بودن. گل بکار نور نباشه، آب و خاک باشه، می‌شه علف هرز، باباجان! بچه فقط زاییدن نیست، بچه تربیت می‌خواد، رسیدگی می‌خواد. پسر امیر خدابیامرز یه مشکلی داشت، دوا دکتر می‌خواست، ولی خب آدمای قدیم‌تر عارشون می‌شد ببرن درمون کنن. نوهٔ حاج‌عمران یه جا بند نبود، یه بار آتیش زد به فرشای انبار، بردنش دکتر، دارو داد الان بچه پاهاش رو زمینه، بچه آروم شده... اون زمونا نمی‌دونستن... 


_ چی می‌گین عروس و پدر؟  


سمیه با سینی چای آمد و مرجان هم پشت‌سرش.


بچه‌ها باز حیاط را پر از صدا کرده بودند. 


_ مرجان، باباجان، بپر از اون کیک عروس‌پز بیار شیرینی خبر خوش خونه‌مون... عروس که یه چای و کیک نداد ما.#پارت_۹۸۲


خجالت‌زده معذرت خواستم. چند بار گفته بود.  


_ شوخی کردم، باباجان. بیا بشین وردست خودم. 


سر طوبی حاجی اسیر تخت بود، سر دومی تا لحظهٔ آخر نمی‌دانست و حالا...  


_ قدممون سنگین بود؟ راجع‌به چی می‌گفتین؟  


مرجان کیک را آورد، سروکلهٔ ماهان هم پیدا شد. 


بحث خوراکی شوخی نبود، برای هیچ‌کدام از پسرها.


.................. 

_ روایت داریم مرد که ساکت شد مشکوک می‌زنه... نکنه خبریه؟ 


نگاهش از پشت عینک متعجب بود.


 باز هم گوشی به دست داشت. 


_ اون‌وقت چه خبری؟ 


نیامده بود داخل حیاط برای چای و کیک. 


روسری‌ام را درآورده تا شانه‌ای به موهایم بزنم. 


_ نمی‌دونم، روایتا زیاده، حاجی‌جون. تو جمع نیومدین، محل نمی‌دین... 


_ تو اومدی و من نیومدم؟ 


حضورش درست پشت‌سرم آن‌هم غافلگیرانه باعث شد برس از دستم بیفتد.  


_ سکته کردم. بی‌صدا نیاین خب... 


برس را برداشت و من را برگرداند. از داخل شیشهٔ پنجره به او خیره شدم. 


می‌خواست خودش شانه بزند. 


_ گوشات ضعیف شده، محبتت کم شده. روایات می‌سازی که جبران کنی؟







حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغه‌ی حاج اکبر معتمد.

 ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه.

 محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و....

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز