2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21068 بازدید | 527 پست

#پارت_31



جمیله نه خوبِ خوب است و نه بدِ بد؛ سرحال باشد زن مهربانی می‌تواند باشد.


آن وقت‌ها که کمی مهربان می‌شد ممکن بود جهان را بفرستد تا آنتن تلویزیون را درست کند، شاید من بتوانم کمی کارتون ببینم.


_ یاسمن، ‌بابا، بیا شام.


به خودم که می‌آیم جلوی تلویزیون بزرگ ایستاده‌ام. نمی‌دانم چقدر، اما حتماً آن‌قدر هست که معلوم بشود چه ندیده‌ای هستم.


روسری‌ام را سفت می‌کنم، و از خجالت سر پایین می‌اندازم، خب ندیده‌ام واقعاً.


آرام پشت میز می‌نشینم. بوی املت و چیده‌های روی میز برای دو مرد تنها زیادی خوب است.


لیموی تازه و سبزی، فلفل سبز و نان تازه و یک املت پروپیمان.


آقا‌محراب بشقابم را برمی‌دارد، پر می‌کند از املت.


هیچ‌وقت این‌همه املت نخورده‌ام.  


_ خدا رحمت کنه، طوبی‌خانم عاشق این املت‌ها بود... یادته، آقا‌محراب؟


_ بله، حاج‌بابا. مامانم شما نون پنیر سبزی هم می‌دادین، می‌گفتن از بهشت اومده.


نگاهم روی دستان حاجی می‌ماند، می‌لرزند، اما صورتش طرحی از لبخند را دارد با بغض.


از نگاهش می‌خوانم جای زنش را خالی می‌بیند.


_ این زیادترین املتیه که تو بشقابم بوده... من عاشق املتم... یه‌ بار من درست کنم؟


نگاه هر دو به بشقابم دوخته می‌شود و بعد به یکدیگر.


آقا‌محراب لب می‌گزد و حاجی «استغفرالله»‌ی می‌گوید.


شاید نباید حرف می‌زدم.


_ ببخشید، انگار حرف بدی زدم... من... سیرم.


انگار زیرم آهن گداخته است، نشستن برایم طاقت‌فرسا شده.


فقط می‌خواستم حاجی بغض نکند.


_ بشین و غذات رو بخور، یاسمن‌خانم.

#پارت_32


صورتش اخم دارد، لحنش جدی‌ست.


بودن میان غریبه‌ها که هیچ از آن‌ها نمی‌فهمی صدبرابر سخت‌تر از آشناهای نفرت‌انگیزی‌ست که آن‌ها را از بری.


_ بخور، بابا. دو قاشق املت که این حرفا رو نداره.

..........................


«محراب»


نمی‌دانم چندمین سیگار را روشن می‌کنم، چندمین قدم را در طی این شب داخل حیاط برمی‌دارم.


حتی خواندن چند رکعت نماز هم این فکرهای دیوانه‌وار را از سرم بیرون نمی‌برد.


او برگشته است و من برای دومین بار امروز دیدمش که با فرزندانش به خانهٔ پدری می‌رفت.


پک عمیقی به سیگار می‌زنم، تلخی سیگارهای پیاپی زبانم را سِر می‌کند، اما دیگر فایده‌ای ندارد؛ نه این سیگارها و نه هشت سال گذر زمان.


آن دختر و پسر می‌توانستند متعلق به من باشند، اگر می‌خواستم.  


«حمیرا...»


خیلی روزها بود که دلم می‌خواست او را ببینم؛ حداقل بدانم کجاست و چه می‌کند.


حالا بعد از ۸ سال از آن شب، برای دومین بار می‌بینمش؛ تنها با دو فرزندش، مردی همراهشان نیست.


حتی برای فوت پدرش هم نیامد، ولی حالا...


لامپ اتاق یاسمن روشن می‌شود، آن هم در این نیمه‌شب.


این دختر را کجای زندگی‌ام بگذارم که خدا رضایت دهد...؟


نتوانستم در برابر خواسته‌ٔ حاج‌بابا «نه» بیاورم.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_33



گفت دخترک مظلومی‌س ت، مادرت در خواب او را سفارش کرده.


گفت چیزهای خوبی از برادرش نشنیده.


گفت فقط یک محرمیت می‌تواند جان‌ و ناموس یک زن را نجات دهد.


نتوانستم «نه» بگویم که شاید جبران کنم خطایی را که روزی در حق این زن کردم تا ببخشد.


می‌گویم زن، ولی کیست که نداند چه به روز این دخترک بیچاره نیامده؟  


همان‌جا روی سکو، پشت درخت‌ها، می‌نشینم. نگاهش می‌کنم.


او من را نمی‌بیند؛ محرم است.


دیگر قرار است عضوی از خانواده شود، به رأی همه.


به من که کاری ندارد.


سیگار به فیل تر می‌رسد.


اصلاً حمیرا هیچ‌وقت به من فکر کرد؟


حتماً می‌داند هنوز همان‌جا کار می‌کنم، اگر...


لعنت بر این افکار!


دلم می‌خواهد دست ببرم و تمام آنچه درباره‌ٔ اوست را بیرون بکشم.


اما مگر می‌شود ۳۱ سال خاطره را از مغز بیرون کشید؟!


مگر می‌شود خاطرات هرروزه‌ٔ کودکی را دور انداخت؟!


پرده اتاق کنار می‌رود.


به جایی که نشسته‌ام نگاه می‌کند، نکند من را دیده؟


یا ببیند و بد برداشت کند...؟!


اما رفتارش انگار عجیب است.


اما نه! کمی دیگر دستم می‌آید چه می‌کند.


لباس‌های نو را امتحان می‌کند، شیشهٔ پنجره هم آیینه‌ٔ او شده.

می‌خواهم بروم، اما می‌ترسم ببیند.


لباس‌هایی که امروز شوکت‌خانم خرید و به دستم داد را با ذوقی که از همین‌جا هم در نگاهش می‌بینم امتحان می‌کند.


دلم برایش می‌سوزد.

اکثر آدم‌های این محله و اطرافش دختر یاسر و زن سابق اژدر را می‌شناسند.


بارها به خواسته‌ٔ مادرم برایش گوشت بیشتر داده‌ام.


نه اینکه خودم نخواهم، اما مادرم بیشتر احوالات همسایه‌های دور و نزدیک را می‌دانست.

#پارت_34



امروز که او را در محضر دیدم، دلم سوخت.


بیشتر شبیه گداها بود تا زنی که برای صیغه آمده باشد.


نمی‌دانم چرا حاجی نخواست کسی بداند که این زن صیغهٔ من است، نه او.


می‌دانم کمی که بگذرد آبرویش به‌خطر می‌افتد.


این را عصری به او گفتم، اما فقط لبخند زد.


گفت کسی نمی‌داند او در خانهٔ ماست.  


دختر بلوزوشلوار را پوشیده و صورت به شیشه می‌چسباند.


واقعاً تا کی می‌شود او را مخفی کرد و از حرف مردم نترسید؟


گاهی حاج‌بابا را درک نمی‌کنم.


این‌بار حتی خواهرهایم را نیز نمی‌فهمم که هر کدام زنگ زدند تا بخواهند کاری که پدر می‌گوید را انجام دهم، برای رضای خدا و آرامش مادر.


مگر این دختر کیست که حتی مادرم بعد از مرگ هم سفارش او را می‌کند؟


اشک‌هایش را پاک می‌کند و پرده را می‌اندازد.

چراغ که خاموش می‌شود، بازهم فکرهای آشفته به سراغم می‌آید.


به‌سمت انتهای حیاط می‌روم.


آخرین درخت، درخت گردوی پیر، همان‌جاست، نام من و او.


درست روز آخر سال ‌تحصیلی نوشتیم، آخر دیگر سواد داشتیم.  


حتی میان این تاریکی هم می‌توانم جای آن را پیدا کنم؛ شبیه یک گوشت اضافه روی تنه‌ٔ یک درخت پیر، که تمام سعیش را برای پوشاندن آن نوشته داشت، اما زخم آن هنوز آنجاست، روی درخت... و کسی چه می‌داند شاید آه این درخت شد زخم روی قلب من.

#پارت_35



....................


با صدای قارقار غیرعادی کلاغ‌ها از جا می‌پرم.


نمی‌دانم چه ساعتی بود که بالاخره تسلیم خواب شدم.


جایم غریب که هیچ بیشتر زیادی امن و آرام بود و من عادت به این آرامش ندارم.


روسری‌ام را به سر می‌کنم؛ همان روسری لطیف و قرمزرنگ که حاج‌محراب خریده است.


لباس‌هایم نیز امروز نو و زیباست.


این حس برایم تازگی دارد، یک پیراهن نخی گلدار.  


در چوبی و قدیمی تراس را باز می‌کنم.


هوای خنکی به داخل می‌آید و صدای کلاغ‌ها واضح‌تر به گوش می‌رسد.


آفتاب تازه درآمده، خوب است زیاد نخوابیده‌ام.


هرچه باشد صاحب این خانه حکم ناجی و آقای من را دارد.


حاج‌اکبر، بعد از خدا دومین کسی‌ست که باید او را سپاسگزار باشم.


دمپایی‌هایم را به پا می‌کنم. چشم به دنبال منبع صدا...


چندین کلاغ باهم روی درخت انتهای حیاط صدا می‌کنند، جایی‌که کپه‌ای از برگ‌ها جمع شده‌اند.


کنجکاو می‌شوم.

خانه ساکت است.


شاید کسی نیست.


از پله‌ها پایین می‌روم، چشم می‌گردانم دنبال چیزی که باعث ایجاد صدای آنها شده.


یک کلاغ هی می‌رود عقب و هی می‌کشد جلو.


نزدیک می‌شوم‌.

چشمانم هنوز خواب‌آلود است.


می‌مالم شاید دیدم واضح‌تر شود.


کلاغ کمی به‌سمت من و کمی باز به‌سمت کپه‌های برگ می‌رود.  


_ یا خدا... بیا عقب، دختر! می‌کشنت.


در حیاط بسته می‌شود.

حاج‌محراب و پدرش با نان تازه، دم در ایستاده‌اند.


صدای قارقارها بلند‌تر می‌شود و صدای جیرجیر یک جوجه می‌آید.


دلم می‌لرزد؛ یک جوجه که از درخت به این بلندی پایین افتاده است.


اگر کمکش نکنم می‌میرد یا گربه آن را می‌خورد.


_ یه جوجه اونجاست، آقا... می‌میره.

#پارت_36



قارقار کلاغ‌ها اضافه‌تر شده، آن کلاغ روی زمین هم حتماً مادرش است.


_نرو جلو، بابا‌جان. آروم بیا عقب. کلاغا بهت حمله می‌کنن.


حاج‌اکبر ایستاده و آقامحراب آرام جلو می‌آید.


_ بیا عقب، دخترجون! اون جوجه از صبح اونجاست. بهت حمله می‌کنن.


حرف‌های پدرش را تکرار می‌کند، اما جلوتر می‌آید.


_ شاید زخمی شده. می‌میره، گناه داره.


از او رو برمی‌گردانم.


آرام با کلاغ حرف می‌زنم، می‌دانم احمقانه است، ولی شاید حمله نکند.


_ می‌خوام کمک کنم، حیوون.


کلاغ مادر عقب می‌رود، شاید هم پدر. جوجه، ناتوان، زیر درخت افتاده.


_ چه دختر لجبازی هستی...حاج‌بابا! شما یه حرفی بزن... چشماش‌و درمیارن.


_ بابا‌جان... یاسمن‌خانم... به حرف آقا‌محراب گوش کن. کلاغ مثل بقیهٔ پرنده‌ها نیست.


اما نمی‌دانم چرا دلم نمی‌آید.


نمی‌ترسم، شاید چون واقعاً چیزی نمی‌دانم.  


_ آقا‌محراب! جلو نرو، بابا! بیشتر می‌ترسونی حیونا رو.


کلاغ‌ها سا کت می‌شوند، مگر تک‌و‌توک.


به جوجه می‌رسم.

به‌سختی تکان می‌خورد، حتماً از آن بالا که افتاده جاییش شکسته است.


_ دختر لجباز.


_ ببخشید، آقا! ولی گناه داره. اینام عقل دارن، شاید بفهمن نمی‌خوام اذیت کنم.


کلاغ سیاه‌رنگ نزدیک می‌شود، حالا ترسناک است با نوک سیاه و بزرگ.  


اما دیگر برای ترسیدن کمی دیر است.


از بالِ جوجه می‌گیرد و آن را می‌کشد.


_ بیا اینجا، یاسمن! ول کن حیوون‌و بیا.

#پارت_37



صدای قار‌قارها بلند می‌شود.


حالا وحشت کرده‌ام.

می‌ترسم و بغض می‌کنم.


او آرام حرف می‌زند، اما من ترسیده و گریان روی زمین افتاده‌ام.


او نزدیک می‌شود، بی‌اعتنا به کلاغ و جوجه‌اش.


_ بابا! بکش بیارش این‌ور، فقط آروم که نترسن حیوونا.


بازویم را محکم می‌گیرد، از روی زمین بلندم می‌کند و حتی نمی‌فهمم کی چند متر از کلاغ‌ها فاصله گرفته‌ام، تعداد کلاغ‌های روی زمین بیشتر شده.  


_ فقط شانس بیاری کینه نکنن... آخه عقلت کجاست؟ مگه جوجه‌مرغه؟


با عصبانیت حرف می‌زند.


_ آقامحراب، دستش‌و کندی! شقه‌ٔ گوسفند نیست که باباجان، آدمه.


بالاخره بازویم را رها می‌کند.

دستم می‌سوزد، انگشتانم.


حاج‌محراب دست بالا می‌برد و من فکر می‌کنم می‌خواهد بزند، دست جلوی صورت می‌گیرم، ترسیده.  


_ استغفرالله، حاجی... سر‌به‌سر من نذارین.


حاج‌اکبر فقط ایستاده، با نان‌هایی سرد شده، اما خوش‌عطر.


آقا‌محراب زیر لب چیزی می‌گوید و به‌‌سمت پله‌ها می‌رود.


اشک‌هایم را پاک می‌کنم، این هم اولین صبح بودنم در این خانه و خرابکاری احمقانه‌ام.


اگر اژدر بود، تابه‌حال سیاه‌و‌کبود و نصفه‌جان گوشهٔ خانه بودم.


_ ببخشید، فقط خواستم حیوونکی نمیره.


صدای کلاغ‌ها همچنان پس‌زمینه است، انگار به‌ من خبر می‌دهند.


_ کلاغ‌ها پرنده‌های باهوشی‌ان، دخترم. وقتی آقا‌محراب گفت بیا این‌ور باید گوش می‌دادی، دستت چی شد...؟ بیا بریم تو که نون بیات شد... آقامحراب این بلا سرش اومده، اون درخت از قدیم مال کلاغ‌ها بوده... بیا، باباجان.

#پارت_38



همپای او به داخل می‌روم، دستش بازهم خرید هست.  


_من برم، بابا. بار اومده، پسرا دست‌تنها نمی‌تونن. 


لباس عوض کرده... خجالت‌زده خود را کنار می‌کشم تا رد شود.


 آستین‌هایش را بالا زده، کت مشکی روی آرنج انداخته. 


_ صبحانه نخوردی. 


شانهٔ‌ حاجی را می‌بوسد. 

من آرام از راهروی باریک رد می‌شوم تا راحت باشند. 


_ یه ‌چیزی می‌خورم... دستش فکر کنم زخم شده، حاج‌بابا. 


این را آرام می‌گوید، ولی می‌شنوم. 


حتماً هنوز هم عصبانی‌ست.  


حق با بقیه است، من دست‌و‌پاچلفتی و احمقم.


 اینها هم یک‌ مدت من را تحمل کنند، دلم می‌خواهد گوشه‌ٔ اتاق بخزم و گریه کنم.


 دستم می‌سوزد، انگشتم بد بریده، من فقط می‌خواستم کمک کنم.  


_ بیا صبحانه بخوریم. بالاخره بعد چند وقت منم از تنهایی بیرون اومدم. آقا‌محراب که کمتر تو خونه‌ست، دخترام تا تعطیلات آخر هفته پی کارن. بیا ببینم دستت‌و... خیلی درد داره این‌جور گریه می‌کنی؟ 


خونریزی‌اش کمتر شده، اما می‌سوزد. 


اصلاً نفهمیدم کی برید.

روبه‌رویم می‌ایستد و دست پیش می‌آورد، خجالت‌زده آن را پس می‌کشم. 


_ نه، خوبه... ببخشید که گوش نکردم، دلم سوخت... آقامحراب عصبانی شد، حتماً می‌گه چه ولد چموشیه دختره... 


دستم را از پشت کمرم می‌گیرد و سمت خودش می‌کشد. 


حاج‌اکبر از من خیلی درشت‌تر است، زورم نمی‌رسد دستم را مخفی کنم. 


_ من پدرشوهرتم. از من محرم‌تر کیه دخترم؟ بیا ببندمش، ممکنه بخیه بخواد... بیا تا زودتر صبحانه بخوریم. باید برم سر کارم، باباجان.

#پارت_39



کمی از گوشت انگشتم کنده شده، اما نه‌اینکه جدا شده باشد، آن را محکم فشار داده‌ام.


 از این بلاها زیاد سرم آمده، زندگی با اژدر برایم پر از تجربه است. 


_ خودش خوب می‌شه، حاج‌آقا. می‌بندمش، جوش می‌خوره. 


در کابینتی را باز می‌کند، یک جعبه‌ٔ کوچک است؛ پنبه و بتادین و لوازم پانسمان. 


_ آره، باباجان. جوش می‌خوره، هر زخمی بالاخره جوش می‌خوره، ولی چه‌جورش مهمه، با درد‌ و ‌سختی یا عفونت و کج‌و‌کوله و گوشت اضافه... به زخم نرسی همیشه جاش می‌مونه... یه وقت‌هایی بهتره جاش نمونه، مخصوصاً این زخم از سر دلسوزی بی‌موقع... گریه نکن دیگه... بیا ببین یک پانسمان ساده‌ست. 


دستم را داخل ظرفشویی می‌گیرد، کمی بتادین می‌ریزد، بعد یک چسب و پانسمان.  


_ چیه، یاسمن‌خانم؟! به پیرمردی مثل من نمی‌یاد بلد باشم؟ 


حرف‌هایش از گوش‌هایم که رد می‌شود میان ذهنم جا‌خوش می‌کند، زخم‌ها را چقدر خوب گفت. 


طوبی‌خانم هم وقتی تن کبودم را می‌دید و گاهی صورت ورم‌کرده از کتک‌ها را می‌گفت. 


_ طوبی‌خانم گفته بودن زمان جنگ تو بیمارستان کار می‌کردین... یه وقتایی که می‌اومدم و شوهرم زده بود... 


اخم به ابرو می‌آورد، حالا چه واقعی، چه غیرواقعی، پسر او شوهر من است، حتماً بدش آمده. 


_ ببخشید، حاج‌آقا... 


دستی به ریش می‌کشد و «لا اله الا الله» می‌گوید.  


_ بشین، بابا. چای بریزم. سرشیر و عسل گرفتم... به من بگو، بابا... هرچی بوده دیگه تموم شده. دیگه برنمی‌گرده اون روزا، یاسمن‌جان... صبحانه خوردیم من می‌رم، امروز جلسه هیأت امنای مسجده. شمام قشنگ بگرد تو خونه و آشپزخونه. از این به بعد خانم خونه‌ای... من و آقا‌محراب هر کاری هم کنیم باز مَردیم... یه سری کارا رو بذار ما انجام بدیم... خودت‌و خسته نکن، هفته‌ای یه‌بار شوکت‌خانم میاد. وقتم زیاده، کم‌کم که همه‌چی رو روال افتاد برای خودت برنامه بریز... درس، کتاب، خیاطی.

#پارت_40



اولین لقمه را او برایم می‌گیرد، اول باورم نمی‌شود چنین طعم لذیدی هم وجود دارد. 


نمی‌دانم چه می‌شود که حاج‌اکبر لحظه‌ای از جا بلند می‌شود، قدمی می‌زند و باز می‌نشیند. 


من هنوز در حظ آن لقمه‌ام که دومی را بزرگ‌تر روبه‌رویم می‌گیرد. 


_ برای ما دعا کن، ‌بابا... شرمنده که کاری نمی‌شد کرد.


با تعجب نگاهش می‌کنم، واقعاً نمی‌فهمم او چه می‌گوید، نگاهش غمگین است. 


حتماً دلش برای من می‌سوزد.  


_ برای من ناراحتین؟ 


جرعه‌ای از چای می‌نوشد.


 حواسم هست که لقمه‌ای هم نخورده، این‌بار من برای او لقمه می‌گیرم اندازه‌ٔ دستان خودم. 


_ نه، باباجان. صبحانه‌ت رو بخور. 


لقمه را به سمتش می‌گیرم، رد نمی‌کند.


 دختر او بودن حتماً خیلی خوب است.  


آن‌قدر صبحانه به من می‌چسبد که نمی‌فهمم سیر شده‌ام، دلم درد می‌گیرد. 


حاج‌اکبر فقط چند لقمه خورد، بیشتر برای من لقمه گرفت. 


شاید می‌داند که اگر نگیرد من نخواهم خورد، هرچه باشد اینجا غریب است، هیچ‌چی‌اش مال من نیست.


 نه ‌که قبلاً چیزی داشتم‌ها! نه... 


فقط همه مثل هم بودیم، شرایط من معلوم بود. 


خود اژدر گفته بود:


 «اومدی جایِ بدهی بابات به آقا اژدر سرویس بدی. جیکت دربیاد سرت‌و گوش‌تا‌گوش می‌برم. کسی هم، تخم نداره بگه چرا». 


و ضرب تیزی اژدر را همه می‌دانستند؛ جوری نمی‌زد که بکشد، اما ناکار می‌کرد، نوچه‌هایش هم مثل خودش.  


_ من دیگه برم. کاری داشتی کنار تلفن، شمارهٔ من و آقامحراب هست، زنگ بزن... در رو برای هیچ‌کسی باز نکن... اون آیفون رو ببین، تصویریه. برای خودت می‌گم... برای ناهار اگه چیزی درست کردی که دستت درست، اگه نه، زنگ بزن من می‌خرم یا می‌گم آقا‌محراب بخرن.

#پارت_41



کتش را تن می‌کند، یقه‌اش خراب است.


 از جا بلند می‌شوم و درستش می‌کنم. 


محبت این مرد به دلم می‌نشیند، پیشانی‌ام را می‌بوسد. 


_ دیگه دخترمی... من و طوبی‌خانم یه دختر داشتیم، بعد آقا‌محراب، که اگه الان بود، دوسه‌ سالی از تو بزرگ‌تر بود. فکر کنم طوبی‌خانم همین حس‌و داشت که همیشه درباره‌ٔ تو حرف می‌زد.  


این را حاجیه‌خانم هم گفته بود. 


یک دختر زیبا به اسم «مه‌لقا» که یک شب تب می‌کند و تا به بیمارستان برسد از بین می‌رود. خودش که می‌گفت بچه‌اش چشم خورد آن‌قدر که زیبا بود و شیرین.


خانه که خالی می‌شود، جز صدای کم‌شدهٔ کلاغ‌ها و گنجشک‌ها دیگر صدایی نیست.


 پنج‌دری‌های اتاق پذیرایی را باز می‌کنم، رو به حیاط است. 


این قسمت، بالکن دو قسمت دیگر را ندارد. 


درها چوبی و ضخیم است. 


آدم در این خانه دلش می‌خواهد تا ابد بماند و پا بیرون نگذارد. 


صبح فواره‌ٔ حوض وسط حیاط باز نبود. 


حتماً وقتی حاج‌اکبر بیرون رفته است آن را باز کرده.


 برای منی که چشم‌هایم همیشه جز سیاهی خانه و به‌هم‌ریختگی و وسایل کهنه ندیده، بینی‌ام جز بوی سیگار و تریاک و بوی تعفن آدم‌های کثیف را حس نکرده، اینجا یعنی بهشت. 


بوی گل‌های باغچهٔ انتهای حیاط، خنکی چند درخت قدیمی دورتا‌دور دیوارها که بیشتر حیاط را سایه انداخته، حتی آفتاب که درآمده به داخل خانه گرمای زیادی نمی‌دهد.


 انگار کسی که اولین‌ بار می‌خواسته اینجا را بسازد پیش خودش گفته جایی بسازم شبیه بهشت، خنک ‌و‌ زیبا.


بی‌خود نیست که آدم‌های این خانه هم مهربانند، اینجا آدم حس زندگی می‌گیرد.


قبلاً هم می‌آمدم اینجا، ولی هیچ‌وقت چنین نگاه عمیقی به خانه نداشتم، شاید می‌ترسیدم نکند این جلال‌ و‌ عظمت به دلم بنشیند و وقتی پا به آن خانه خرابه‌ٔ اژدر و پدرم می‌گذارم از خدا ببرم و کفر بگویم.


 شاید که می‌ترسیدم نکند دلم بند زندگی اسفبارم نشود و یاغی شوم.

#قمصور #پارت_2 نرگس زیر لب فحش‌های ناموسی می‌دهد و جهان با آن نگاه هرزه‌اش تن کوفته و پیراهن ...

سلام هزار تا سلام خواهر جون صبحتون بخیر مشتاق زیارت

همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم.....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792