#پارت_22
چشم میچرخانم دنبال چادرنماز.
باید زودتر ادای دِین کنم، نمازم دیر شده.
_ دنبال چی میگردی، یاسمنجان.
_ من هیچی نیاوردم. اگه هست، یه مهر و چادرنماز.
چادر قجری راحت است، ولی با لباسهایی که دارم گرمم شده.
کاش پارچههایی باشد و چرخ خیاطی، حداقل برای خودم چیزی معمولی بدوزم.
دوختن را از مادرم یاد گرفتم، کاری هم نداشت دوختن شلوار و پیراهن خانگی.
هرچند قدیمیست، اما راحت و خوب است، کمخرج.
_ بیا از چادرهای طوبیخانم بدم بهت.
پشت سرش میروم تا دم در اتاقش، چندین اتاق فاصله دارد.
همهٔ اتاقها یک در به ایوان و یک در به داخل خانه دارند.
با پنجرهها و شیشههای رنگی و چوبی.
صدای قناری میآید، چند قفس قناری همیشه در حیاط دیدهام.
فصل خرداد است و هوا نه گرم است نه سرد.
پشت در میایستم، محو درختهای سبز میشوم.
بودن در اینجا فقط یکی از آرزوهای هرازگاهی من بود؛ روزگاری سالی یکیدو بار تفریح من.
اژدر میدانست.
وقتی طوبیخانم پیغام میفرستاد که یاسمن بیاید برای کمک، چون بعدش همیشه دست پر و با پولی که برای کار خانه، اما در اصل فقط برای بستن دهان اژدر بود راهیام میکرد.
همه را از من میگرفت، جرئت نداشتم مخفی کنم، جایی هم نمیرفتم که نیازم باشد.
بیشتر شبیه سگی بودم که لقمهای نان جلویم پرت میکرد.
مگر سور و ساتش به پا بود و کیفش کوک. بیشتر مردم دلشان میسوخت به هر بهانهای صدقه میآوردند برایم.
من نهایت خواری را دیدهام، اما بازهم شکر، حداقل اژدر تنم را به حراج نمیگذاشت، که اگر خانهٔ جهان میماندم همین کار را حتماً میکرد.