#پارت_۲۵۰
_ پا شو بریم یه صبحانه به بدن بزنیم بریم بیرون. تا الان فکر کنم حاجبابا حکم قتل منو صادر کرده. دیشب گفت ببرمت خونه، سمیه هم رفت.
تند حرف میزند.
کوبش قلبش را حس میکنم.
از خجالت تکان هم نمیخورم و از حسی که تنم را کرخت میکند، یک احساس جدید، انگار به دنبال چیزی بیشتر است جسم زنانهام.
آغوش را شل میکند و بوسهای روی پیشانیام مینشاند.
بلند میشود و دست به سویم دراز میکند. رویم نمیشود نگاهش کنم.
_ پا شو بریم. کلی کار داریم، به مولا.
میرود بربری تازه بخرد، نزدیک ظهر است که صدای گوشیاش میآید.
به دنبال صدا میروم.
نام حاجبابا روی صفحه است.
نمیدانم باید جواب دهم یا نه، اما دلم برایش تنگ شده.
تماس را وصل میکنم.
_ آقامحراب؟ قرار بود صبح بیاین. حلیم گرفتم، یاسمن دوست داره.
نفسم از این محبت او بند میآید.
_ سلام حاجبابا! آقامحراب رفتن نون بخرن.
انگار لبخند میزند، این را حس میکنم.
_ خوبی بابا؟ این پدرصلواتی قرار بود بیارتت خونه. نیستی، اینجا جات خیلی خالیه.
اشک گوشهٔ چشمم را پاک میکنم.
دوست داشته شدن خیلی خوب است؛
اینکه جایت برای کسی خالی باشد.
خواب صبحم را بهیاد میآورم.
اگر اینها خواب بود و آن واقعیت...
_ من الان حاضر میشم. آقا که اومدن با نون میایم اونجا.
_ نمیخواد عجله کنی، باباجان! میذارم سر سماور سهم شما رو. ناهار بیاید.
حاجاکبر مکث میکند و همزمان در خانه باز میشود.
بوی بربری تازه قبل از خودش میآید.
_ یاسمن؟! مشکلی نداری اونجا؟
نگاه کنجکاو محراب به من است و گوشیاش در دستم.
شاید ناراحت شده از جواب دادن تماس.
_ حاجبابا! آقامحراب اومدن، بیاین صحبت کنین.