#پارت_۲۳۷
امروز زیادی به رویا شبیه است.
بلند میشوم تا دو رکعت نماز شکر بخوانم، نماز صبحم که به قضا رفت.
صبحانه و ناهارم را یکی میکنم.
باز دستمال برمیدارم برای تمیز کردن جاهایی که یادمان رفته.
این خانه را دوست دارم؛ گرم است و مثل صاحبش انگار مهربان.
برای خودم نیمرو درست میکنم، کمی دم غروب.
نمیدانم چندمین بار است که وقت کار و بیکاری چشمانم به اشک مینشیند.
بارها برای طوبیخانم قرآن خواندم.
میدانم همهٔ اینها را به لطف خدا و او دارم که حتی بعد از مرگش هم بعد از چند سال باز دستم را گرفت.
میخواهم به گذشته فکر نکنم، اما نمیشود.
به خانه که نگاه می کنم یا حتی به محراب که فکر میکنم باز دلم به اشکی آرام میگیرد.
مثل معجزه است برای من.
فقط خودم میدانم از کجا به اینجا رسیدهام.
درست است که هنوز عقد دائم نکردهایم، ولی میدانم دروغ در کار حاجاکبر و محراب نیست.
میدانم پی و اساس این صیغه، تن من و امیال مردانه نیست.
هرچند همین هم برای من حکم بهشت را دارد، حتی اگر صیغهٔ حاجمحراب باشم.
از صبح دیگر زنگ نزده.
یک لحظه فکر میکنم، اگر فامیلش رأیش را بزنند چه؟
اگر خودش چشمش کسی را بگیرد؟
اگر...
اگر...
دلم بیتاب میشود.
آنوقت من چکار کنم؟
صلوات میفرستم شاید تمام شود این دلشوره...
.......................
محراب
_ چرا از صبح از من فرار میکنی؟
از دیدنش پشتسرم شوکه میشوم.
زیرزمین آخرین جاییست که فکر میکنم او تعقیبم کند.
از صبح حمیرا هر جا رفتهام آمده.
نمیدانم چرا اینقدر پیگیر است.
نمیخواهم بدانم.
فقط میخواهم این مراسم تمام شود. ناهار، فامیل را بعد از بهشتزهرا به رستوران بردم.