2777
2789
عنوان

رمان قمصور

20989 بازدید | 525 پست

#یاسمن

#پارت_1



«بسم الله الرحمن الرحیم»



_ داداش... ازت چیزی کم نمی‌شه که. من تو انباریت موندم، کلفتی زن ‌و بچه‌تم که می‌کنم. یه‌کم فرصت بده جل‌و‌پلاسم‌ رو جمع می‌کنم و می‌رم...  


با آن چشمان دریده از نفرت و خشم نگاهم می‌کند.


خوب می‌دانم این کار در اِزای درآمدن صدایم است.


_هه! رفتن؟ زنیکهٔ جنده! فکر می‌کنی من بی‌خایه‌م؟ آبروم‌و جلوی کس‌و‌ناکس بردی. بذارم مفت بخوری، مفت بگردی؟ پا شو، گم‌ شو بریم محضر. یا صیغهٔ حاج‌اکبر می‌شی یا سرت رو می‌برم، پول خونت‌ رو هم می‌دم که آبروم واس تو زنیکهٔ هرزه‌ نره.


نیم‌نگاهی به پشت سرش می‌کند‌.


حتماً نرگس پشت دیوار است که چنین صدا به سر انداخته.


می‌خواهد گند و کثافتکاری‌اش را پاک کند.


_ حیف که خر و نفهم بودی، وگرنه خانوم داداشت می‌شدی.


نجوا می‌کند...


عق می‌زنم از این کثافت و نامرد.


مگر آدم به هم‌خونش...

نمی‌توانم بگویم که مگر می‌شود...


چون من، در این عمر ۲۰ساله‌ام، می‌دانم چه چیزها که می‌شود و چه چیزها که نمی‌شود.  


_ چی زر زر می‌کنی، جهان؟! بردار ببرش. شب اینجا نباشه این پتیاره. خدا ازت نگذره که آبرو برامون نذاشتی. بی‌خود اون شوهرت پرتت نکرد بیرون. گفت هرزه‌ای‌ها، ما باور نکردیمش... آشغال! عین زالو افتادی جون ما. گم شو، زنیکه! لیاقتت اینه بری زیر اون پیرمرد بخوابی... جهان! پرتش کن بیرون این مثلاً خواهرت‌و.


زمین تکیه‌گاه دست می‌کنم و بلند می‌شوم.


تنی دردناک از کتک‌های دیشب این نابرادری نامرد دارم.


حتی نمی‌خواهم به آن چشمان دریده و دهان دریده‌تر نرگس نگاه کنم.


_ برید بیرون... حداقل بذارید حموم کنم و لباس درست تن کنم.

#قمصور

#پارت_2



نرگس زیر لب فحش‌های ناموسی می‌دهد و جهان با آن نگاه هرزه‌اش تن کوفته و پیراهن پاره‌ام را رصد می‌کند.


اما نرگس نمی‌خواهد تنها بگذارد مردی را که خودش بهتر از هر کسی می‌شناسد.


مگر می‌شود زن باشی و ندانی مردت پیِ چیست؟


مگر می‌شود نفهمی خمیرمایه‌ٔ او از چه سرشتی‌ست.


_ بیا بیرون، جهان! نکنه جدی یه خبریه، مرتیکه‌ٔ قرمساق؟ دل نمی‌کنی.


من به چیزهای زیادی عادت کرده‌ام، این هم رویش، نگاه ناپاک برادر به روی خودم.  


_ برو بیرون، جهان! من شده رگم‌و بزنم این ننگ رو دیگه به تن نمی‌کشم که چشم برادرم روم باشه. تو که شرم نداری، خدا نمی‌شناسی، سپردمت به خدا.


خیره نگاهش می‌کنم.


فقط لحظه‌ای، فک پر از ریشِ اصلاح‌نشده و نامرتبش را با آن دندان‌های تابه‌تا و کثیف را روی هم فشار می‌دهد.


اگر نرگس همین نزدیکی‌ها نبود، حتماً مثل گرگ من را می‌‌درید.  


لیف کهنه و مندرس حمام را به تن کبود و دردناکم می‌کشم.


خدا می‌داند از این به بعد، این تن طعمه‌ٔ چه کسی خواهد بود.


مردی که به بردگی می‌کشد و نام شوهر را به ‌دنبال دارد.  


فکر می‌کنم تن و روحم در همان ۱۳سالگی که به شوهرم دادند جا ماند.


استخوان نشکافتم، رشد نکردم؛ میان همان بستر کثیف حجله‌ٔ مردی که بوی تریاک می‌داد مدفون شدم.


خیلی وقت است که دیگر به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم.  


حاج‌اکبر را می‌شناسم.


کیست که حاجی را نشناسد؟!


سال پیش زنش مرد؛ حاجیه‌خانم طوبی معروف بود به بخشش و مهربانی.


خیلی وقت‌ها این او بود که به دادم می‌رسید.


گاهی برایم غذا می‌فرستاد، گاهی لباس، حتی...

#پارت_3



حاج‌اکبر هم مرد خوبی‌ست. همه می‌دانند که حاجی، عاشق طوبی‌خانم بود.


یک پسر و دو دختر دارد که هر کدام برای خود کسی شدند.


ناراحت نیستم، فقط خجالت می‌کشم جای طوبی‌خانم را پر کنم.


آن‌هم من؛ «یاسمن» دختر جمیله و یاسر مفنگی، زن اژدر کمانچه، زن سابق اژدر کمانچه و خواهر ناتنی جهان‌گوش‌بر.


تن به آب می‌سپارم.


حاج‌اکبر را کیست که نشناسد؟!

فقط نمی‌دانم چرا من؟

.............................


یک خاطره: (خاطرات را به‌خاطر بسپار)


_ ببخشید، حاج‌محراب نیستن؟


دخترک ریزنقش و کم‌بنیه‌ٔ محل را همه می‌شناختند؛ بیشتر شبیه دختربچه‌های محل بود تا یک زن شوهردار.  


پسر جوان گوشت را برای مشتری می‌کشد تا حساب کند.


زن مشتری رو برمی‌گرداند تا نفرتش را از دخترک نشان دهد.


زیر لب چیزهایی می‌گوید که دخترک چادر کهنه‌اش را بیشتر قاب صورت می‌کند.


_ نه! یعنی هست، کار داره. چکارش داری؟


دختر جوان این‌پا و آن‌پا می‌کند، جز به خود صاحب قصابی نمی‌تواند بگوید که چه می‌خواهد.


_ عباس!


زن مشتری از مغازه بیرون می‌رود، جوری که نکند به دخترک نزدیک شود.


صدای حاج‌محراب است، از پشت مغازه.


_ جانم، حاجی؟! نمی‌بینی کار داره؟ برو رد کارت.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_4



این بی‌ادبی‌ها برایش غریبه نیست، عجیب هم نیست.


تمام محل از دست شوهر، برادر، پدر و مادرش شاکی هستند، نه یک محل که محل‌های اطراف هم.


_ این چه طرز حرف زدن با مشتریه، عباس؟! برو کمک رجب کن، خودم هستم.


حاج‌محراب که می‌گویند اگر غریبه باشی، فکر می‌کنی باید مردی بالای شصت سال را ببینی، اما مردی که پشت نامش است نهایت داشته باشد سی‌و‌سه یا سی‌وچهار سال.  


حاج محراب که می‌گویند انتظار مردی را داری با ریش‌های انبوه و جای مهر و اخمالود.


اما مرد جوان هیچ‌کدام را ندارد؛ یک ته‌ریش مرتب، ظاهری معمولی، نه زیاد چاق، نه زیاد لاغر، متناسب است.


قدش اما کمی بلندتر از سایرینی‌ست که در محل هستند.


حاج‌محراب که می‌گویند، انتظار داری یک تسبیح‌به‌دست و روضه و مسجدبرو و مردی که ذکر می‌گوید را ببینی، اما این مرد مسجد می‌رود ولی گاهی؛ تسبیهش بندهای انگشتان دستش است.


اهل جمع رفتن و زیادی در جمع ماندن نیست. همان مسجدی که می‌رود هم گاهی فرادا به نماز می‌ایستد.  


اما حاج‌محراب که می‌گویند کسی از او جز مردانگی و بخشش چیزی ندیده.


مرد جدی و آرامی‌ست؛ از آن تودارها که هیچ‌کس، حتی مادر و خواهران و پدر هم، چیزی از افکار و احساسش نمی‌دانند.  


_ همشیره، چرا دور وایسادی؟! من شرمنده‌تم. بولله که شاگردم باهات بد حرف زد، حلال کن.


دخترک سر پایین می‌اندازد. به گدایی آمده، مثل همیشه، و این مرد اما...


_ حاجی...

#پارت_5



دخترک بغض می‌کند و نایلون سیاه‌رنگی را که حاج‌محراب از پشت پیشخوان بیرون می‌آورد و سمتش می‌گیرد را زیر چادر کهنه‌اش می‌برد.


همه این دختر را می‌شناسند، جنسش فرق دارد با دیگران.


_ جنده‌ٔ پتیاره! اینجا اومدی چه گهی بخوری؟ زنیکه‌ٔ هرجایی... تو، مرتیکه! با زن من چه صنمی داری؟


زن پلاستیک را زمین می‌اندازد و میان مشت و لگدهای مرد سعی می‌کند جان ‌به‌در برد که مرد به گوشه‌ای پرت می‌شود، دختر اما بی‌صدا بیرون می‌خزد.  


حاج‌محراب که می‌گویند، همه می‌دانند ضرب دستش چه ناکار می‌کند.


مگر می‌شود شاگرد مرشدرضا و کباده‌زن زورخانه باشی و زورت نرسد.


زن، بی‌صدا به دخمه‌ٔ تاریک خانه می‌خزد.


خوب می‌داند امشب جای سالم در تنش نمی‌ماند، آن‌هم برای یک لقمه غذایی که به زور به او می‌دهند.


و آن شب حاج‌محراب تا صبح میان زورخانه ماند و از تن کار کشید تا جیغ‌های زنی را از گوش‌هایش بیرون کند که از سر نادانی او چنین کشید.


_ مگه نگفتم تنها خودش‌و بفرست اینجا، جهان؟


خجالت می‌کشم از حاج‌اکبر معتمد.


پیرمردی که هنوز نمی‌دانم چه چیز در این محل دیده که باوجود ثروتی که همه می‌دانند دارد، میان ما مانده و حال می‌خواهد، ولو موقت، من را صیغه کند.  


_ حاجی! تنها چیه؟ این دختر...


به پدرم که کم‌مانده روی زمین ولو شود و با مثلاً لباس‌های پلوخوری‌اش آمده نگاه می‌کنم.

#پارت_6



حس خاصی به او ندارم، حتی نفرت.

فقط دلم می‌خواهد روزی هیچ‌کدام از این آدم‌ها را نبینم.


گوشه‌ای می‌ایستم، با چادری که نمی‌دانم از چه سالی به سر نرگس بوده، به من زار می‌زند و بوی بدی هم می‌دهد.


_ استغفرالله... جهان! دست بابات‌و بگیر ببر. این دختر نیاز به نرینه نداره. اگه از اینجا نرید، فکر می‌کنم همچین پیشنهادی ندادم... برید پول‌و عصر می‌زنم به حسابت.


پس سر من پول گرفته‌اند که این‌چنین مشتاق واگذاری مایملکشان هستند.


بغض تا گلویم بالا می‌آید، مثل اسید معده‌ٔ چند روز خالی‌مانده‌ٔ من.


نیم‌نگاهی به حاج‌اکبر می‌کنم.


مرد درشت‌اندام و قوی‌بنیه‌ای‌ست.


همه می‌دانند هنوز در این سن ورزش می‌کند.


یک‌بار در خانه‌ٔ حاجیه‌خانم طوبی دمبل‌های کنده‌کاری‌شده‌اش را دیدم.


هیچ حسی ندارم به این اتفاق، اینکه صیغه‌ٔ یک پیرمرد شوم.


از خدایم هم هست که مدتی را زیر سایه‌ٔ این مرد باشم.


طوبی‌خانم گاهی از مهربانی‌های او می‌گفت، اما نه آن‌قدر که دلم بیشتر از آنچه که باید بشکند از جفای زندگی، که زنی میان محبت غرق باشد و زنی دیگر از ابتدا زیر مشت و لگد مردهای زندگی‌اش؛ له و کبود و نزار.


_ گم شو، برو! از این به بعد، هرچی از حاجی کندی نصف‌نصف، وگرنه کارت زاره، چسی‌خانم.


نگاه کثیف و پرمعنایش را به سرتاپایم می‌کشد، دلم آشوب می‌شود از این‌همه رذالت و پلشتی.


_ چی داری می‌گی بهش، جهان؟ خدا به راه راست هدایتت کنه. بیا برو دست این باباتم بگیر ببر.

#پارت_7



سوار پیکان درب‌و‌داغانش می‌شود و می‌رود، اما دم آخر دهان به کام نمی‌گیرد.


_ چه حالی کنی امشب، حاجی. یه‌کم کیسه رو شل کن، اگه خوب بود.


دیگر طاقت نمی‌آورم، اگر راه داشت خودم را می‌کشتم.


روی زمین، تکیه به درخت دم محضر، خراب می‌شوم.  


_ بلند شو، دخترم... پا شو... خدا هدایتش کنه، هرجور که صلاحه... پا شو، باباجان. زشته.


اشک‌هایم بند می‌آید از «دخترم» گفتن و «باباجان» گفتنش‌.


به خودم جرئت می‌دهم تا نگاهش کنم.


چشمان حاجی تیله‌ای‌ست، این را وقتی که اشک داخل چشمش را نگاه می‌کنم می‌فهمم. برای من اشک می‌ریزد؟


بلند می‌شوم.

به هرچه می‌مانم، جز عروس.


_ نگران نباش، باباجان. به خدا بسپار. حاج‌خانم، خدابیامرز، می‌گفت دختر معتقد و خداترسی هستی، یاسمن‌خانم.


حاجیه‌خانم طوبی خودش برایم یک چادر نماز دوخت.


اما اژدر یک‌ روز وقتی سر نماز مرا دید، از سرم کشید و روی آن ادرار کرد.


گفت سگ‌ها مگر نماز می‌خوانند.


از یادآوری‌اش تنم می‌لرزد.


بعد از آن، هروقت که او نبود یا پاک بودم و می‌توانستم، می‌خواندم.


آرامم می‌کرد کلماتی که جسته‌گریخته معنایش را می‌دانستم.


از پله‌ها بالا می‌رویم، او جلو و من عقب.

توانم کم است با آن چادر گشاد و سنگین، بگذریم از گرسنگی و گریه‌ها و بدبختی‌های دیگر.


حاج‌اکبر هر پله که می‌رود ذکر می‌گوید.


همیشه موهایش را کوتاه کوتاه می‌کند و یک کلاه قدیمی که حاجی‌ها می‌گذارند روی سرش است.


گاهی او را با عبا دیده‌ام که به مسجد می‌رود.  


_ بیا، باباجان.

#پارت_8



انگار می‌خواهد تأکید کند؛ به چیزی که نه من جرئت پرسیدن دارم و نه او می‌گوید.


سه اتاق و یک سالن کوچک و میزی که آقایی میانسال پشتش نشسته است.


حاج‌اکبر چیزی کنار گوش مرد می‌گوید که او بلند شده و راهنمایی‌اش می‌کند.  


در یکی از اتاق‌ها را می‌زند.‌


زن و مرد جوان و چند نفر دیگر داخل سالن کوچک نشسته‌‌اند که مرد با صدای بلند می‌گوید.


_ حاج‌آقا صبری! حاج‌آقا معتمد برای جاری کردن صیغه هماهنگ کردن.


نگاه‌ها روی من می‌چرخد و بعد حاج‌اکبر... و من آب می‌شوم.


زن‌ها پچ‌پچ می‌کنند.


_ بیا، دخترم... لعنت به دل سیاه شیطون.


او هم متوجه رفتار بد مرد و سایرین می‌شود.  

پاکشان جلو می‌روم.


اما بازهم دلم روشن است به این پیرمرد.


حاج‌اکبر معتمد را همه می‌شناسند که چه مرد نازنینی‌ست، حداقل برادرم نیست که چشم به ناموس خودش داشته باشد.


پا تند می‌کنم، مگر مردم برای من چه کرده‌اند که غم نگاه‌های سرزنشگرشان را بخورم.


دفتر حاج‌صبری باصفا و پر از گل و درختچه است.


پیش پای حاج‌اکبر بلند می‌شود و به استقبال می‌آید.


حتماً دوست هستند که این‌قدر صمیمی احوال‌پرسی می‌کنند.


من اما نگاهم به گل‌های زیبا و تابلو‌فرش‌های قرآن روی دیوار است.


_ یاسمن‌خانم! بشین، بابا. یه‌کم شیرینی و چای بخور تا موعدش کارمون انجام بشه.


زیر لب چشم می‌گویم و روی اولین صندلی راحتی می‌نشینم.


دیگر حالم از این چادر به‌هم می‌خورد، اما مانتو و لباس بهتری زیر آن ندارم.


وقتی اژدر از خانه بیرونم کرد هیچ‌چیز نداشتم، حتی آن یک سکه‌ٔ مهریه را هم جهان گرفت.

#پارت_9



مرد پشت میز وارد اتاق می‌شود، با چای و ظرفی از شیرینی.


دروغ نمی‌گویم که از دیدن آن شیرینی‌ها ذوق می‌کنم، گرسنه‌ام شدید...


حاج‌اکبر خودش بلند می‌شود و ظرف شیرینی را جلویم و لیوان چای را کنارش می‌گذارد.


_ فعلاً اینا رو بخور، بابا‌جان. یه‌کم جون بگیری.


دلم می‌رود به این مهربانی او.


کاش واقعاً پدرم بود و من یکی از دخترهایش.


قطره‌اشکی می‌ریزم، سمیه و سمیرا دخترانش را دورادور میشناسم.


کمتر پیش می‌آمد طوبی‌خانم وقتی آنها بودند من را دعوت کند.


اما شبیه یک طعنه بود برای دختران محل که: «مگر دختر حاج‌اکبر هستی که دنیا به‌کامت باشه.»


چای داغ است، شیرینی اما طعم بهشت می‌دهد.


انگار خونم گرم می‌شود وقتی شیرینی آن به دهانم می‌آید.


می‌خواهم یکی را زیر چادرم پنهان کنم برای وقت گرسنگی، اما شیرینی خامه‌ای‌ست و نمی‌شود.


شاید حاج‌اکبر بدش بیاید، این دزدی‌ست. اما...


_ سلام علیکم...


خون در تنم منجمد می‌شود وقتی صدای آشنای حاج‌محراب را می‌شنوم؛ او پسر حاج‌اکبر معتمد است، صاحب قصابی محل.


چرا فراموش کرده بودم او پدر کیست؟


خجالت و شرم برای حالی که دارم کم است. حاج‌محراب بیشتر از هرکسی در این سال‌ها من را می‌شناسد.


دستانم می‌لرزد.


من قرار است زن صیغه‌ای پدر این مرد شوم، در ازای پولی که پدرش پرداخت کرده.


چادر به صورت می‌کشم و زار می‌زنم! گویا یخ احساسم آب می‌شود از این حجم حقارت و بدبختی.


کاش می‌توانستم...


کاش می‌توانستم خودم را نابود کنم.  


_ بابا‌جان، چی شده؟! آقامحراب یه لیوان آب‌قند بیارید.


چادر از سرم کنار می‌رود، دست حائل صورت می‌کنم.

#پارت_10



_ من تنهاتون می‌ذارم، حاج‌آقا معتمد.


در بسته می‌شود و من می‌مانم و دو مردی که تا سرحد مرگ از آنها شرمنده‌ام، برای آنچه که مقصر هیچ‌کدامش من نبوده‌ام.


_ یاسمن، دخترم! خوب گوش کن، باباجان.


دست‌هایم را از روی صورتم کنار می‌زند.


دستمالی به سمتم می‌گیرد.


صورتم را خشک می‌کنم و بینی‌ام را تمیز.


_ به خدا، حاج‌آقا... من لیاقتش‌و ندارم...


حاج‌اکبر کنارم می‌نشیند.


پسرش روبه‌روی من نشسته، دست‌به‌سینه و جدی.


تهوع می‌گیرم، مگر تمام ترحم‌های زندگی را که دیگران بر من داشته‌اند را می‌شود فراموش کرد، مخصوصاً حاج‌محراب معتمد را.


_ زبون به‌کام بگیر، قبل از حرف، تا بگم قرار چی بشه. باباجان... ما همه توی این اتاق همدیگه رو می‌شناسیم، گذشتهٔ هم رو می‌دونیم، مخفی هم از هم نداریم، مگر اونکه باید بمونه بین ما و خدا... تو رو هم حاج‌خانم طوبی، خدا بیامرز، خیلی دوست داشت. ولی بنده‌ خدا دستش بسته بود‌. شوهر بالا سرت بود، کسی نمی‌تونست کاری کنه... بنده‌خدا همیشه به فکرت بود، باباجان... چند شب پیش به خواب من اومد، بازم اون دنیا توی فکر تو بود... حالام که عِدهٔ تو ازش یک ماه هم گذشته و آزادی، بابا‌جان. موندنت توی خونهٔ برادرت صلاح نیست... نه خدا پسند داره، نه انسانیت حکم می‌کنه. کسی که می‌تونه کاری کنه بی‌صدا بمونه... گوش می‌دی به من، دخترم؟


سر تکان می‌دهم.

«بله»‌ای زیرلب می‌گویم.


_ فرصت نبود بگم. نمی‌خواستم فعلاً خانواده‌ت بفهمن که شر بشن برای همه‌مون.


سر پایین می‌اندازم، من بهتر از هرکسی می‌دانم معنای شر را.


_ ببخشید...

#پارت_11



انگشتانم از شدت فشارِ مشت شدن درد می‌گیرد.  


_ تو چرا معذرت بخوای، بابا؟! ببین چی می‌گم من و آقامحراب باهم صحبت کردیم برای اینکه بتونیم کاری کنیم. آقامحراب چند سالی هست که مجرد شدن. مجبور شدم به برادرت بگم برای خودم. خدا ببخشه، ولی چاره‌ای نبود. نمی‌خواستم تا وقتی تصمیم درستی نگرفتیم کسی خبردار بشه... امروز شما موقتاً صیغه‌ٔ آقامحراب می‌شی تا بیای و تو خونهٔ ما زندگی کنی. این‌جور تو می‌شی دختر خودم، مثل سمیرا و سمیه. حداقل جات امنه تا تصمیم بگیریم چکار می‌شه کرد.


نگاه هراسانم را از او به پسرش می‌دوزم.


قرار است صیغه‌ٔ حاج‌محراب شوم؟


حتی برای آنچه که پدرش گفت؟


حتماً خواب می‌بینم.  


نمی‌دانم باید چه کنم، فقط می‌دانم ترسیده‌ام، ترس از چیزی که نمی‌دانم.


هرچند من سال‌هاست که ترسیده‌ام و می‌دانم که فایده ای ندارد.


اما ترسیدنم این‌بار برای این است که نمی‌شود همه‌چیز این‌قدر خوب و راحت باشد.


من بروم و زن حاج‌محراب معتمد شوم، حتی موقت.


بعد بی‌دردسر بشوم عروس حاج‌اکبر معتمد، بازاری معروف، حتی موقت.


آن‌هم من، یاسمن قادری، که تمام زندگی‌ام پر از کثافت خانواده‌ام است.


_ این که می‌گین واقعیت نداره مگه نه؟ یعنی... من بشم عروس شما؟


صدای استغرالله گفتن حاج‌محراب می‌آید، دستی به صورت می‌کشد.


بغض می‌کنم، نکند فکر کرده نفهمیدم همه‌چیز فقط برای این است که من را از آن منجلاب نجات دهند.


انگار نمی‌فهمم که اگر خانه‌ٔ جهان بمانم، تهش قرار است بشوم ساقی خودش، و تن به حراج بگذارم برای دوستان نخاله‌اش و خود بی‌همه‌چیزش.


انگار نمی‌دانم که اگر خانه‌ٔ پدرم بروم هم بهتر نخواهد بود.


انگار نمی‌دانم اگر آنها هم منِ بی‌سواد که سال‌ها چند محله و کوچه را بیشتر ندیده‌ام را رها کنند یک روز هم سالم نخواهم ماند.

#قمصور


#پارت_12


از جا می‌پرم، نکند پشیمان شوند.


_ ببخشید، ببخشید... می‌فهمم چه لُطفی می‌کنین. به خدا می‌دونم حدم رو. عروس چیه؟! من... من بلدم کار خونه و آشپزی. به خدا، کارم خوبه. قبلاً برای حاج‌خانوم کار می‌کردم، اگه می‌ذاشت... من وَهم برم نمی‌داره.


_ حاج‌بابا، بگین بیان کار رو انجام بدن، مغازه رو سپردم به اصغر و جمال.


حتی نگاهم نمی‌کند، اصلاً چرا باید چنین کند؟!


مگر آدم بیشتر از این، به زنی که از سر ترحم سال‌ها صدقه می‌داد هم نگاه می‌کند؟


حاج‌اکبر زیر لب ذکر می‌خواند.


مهریه‌ام را یک جلد قرآن و مبلغی برای اجاره‌ٔ یک خانه، طبق عرف روز، درنظر می‌گیرند.


_ حاج‌صبری ‌جان، حق نزدیکی هم بدین به دخترمون... یاسمن‌جان، بابا، کارِ درسته. حلال همسر می‌شید ولو موقت ولی این شما هستی که می‌تونی با اختیار اجازه بدی آیا تَمکین کنی در برابر شوهر یا نه.


سرخ می‌شوم، سفید می‌شوم، حتی رویم نمی‌شود سر بالا بیاورم.  


_ سرت‌و پایین ننداز، بابا! این حق شماست. با آقا‌محراب هم صحبت کردم. اصل این کار فقط داشتن سرپناه و امنیته که حق هر زنیه. حالا فعلاً این‌جور میسّره، باباجان. نکنه به این بهانه در حقت ظلمی کنیم که نمی‌خوای.


حتی به داشتن رابطه با پسر او فکر هم نکرده‌ام.


سال‌هاست می‌دانم حقی روی تنِ خود، در برابر شوهر داشتن فقط یک خیال است؛ حداقل برای منی که هر زمان که شوهرم اراده داشت به‌ زور هم که شده تن باید می‌دادم.


در هر زمانی و هرگونه که او بخواهد، بدون هیچ حرمتی برای تنم.

#قمصور


#پارت_13


صیغه خوانده می‌شود؛ برای یک ‌سال، با حقِ نزدیکی، با مهریه، با سلام و صلوات، نه با کتک و سیخِ داغ، نه با توهین و ضرب کمربند.‌


قرار نیست به مردی که غریبه است، تن عرضه کنم و میان نفس‌های شَهوت‌آلودش جان دهم.


حاج‌‌صبری و حاج‌اکبر به صحبت نشسته‌اند.


یک کیسه‌ٔ خرید روبه‌رویم قرار می‌گیرد، روی میز.


_ یاسمن‌‌خانم، این چادر رو سر کنین، لطفاً.


سر بالا می‌آورم، اما نگاهش نمی‌کنم.


این اولین بار است که کسی چیزی به من می‌دهد.


به حاج‌اکبر نگاه می‌کنم، او هم صحبت را نیمه رها کرده ما را نگاه می‌کند.


_ برو داخل آشپزخونه بپوش، دخترم. مبارک باشه، ان‌شاءالله.


حاج‌‌صبری‌ست که پیش‌قدم می‌شود.


با دستی لرزان پلاستیک را می‌گیرم.  


_ با من بیاین، همشیره.


لحنش جدی‌ست.  


_ پسرم! این‌جور صدا کردن همسر صحیح نیست.


«ببخشید»ی زیر لب می‌گوید و حاج‌‌اکبر با لبخند اشاره می‌کند همراه پسرش بروم.


سالن خالی‌ست.


پشت‌ِ سر او می‌روم، آشپزخانه در کُنج سالن است؛ زیاد بزرگ نیست، اندازه‌ٔ یک کابینت و یک ظرفشویی کوچک.


_ برید داخل این چادر ‌رو بدین به من.  


داخل می‌شوم و او کنار می‌رود، جایی‌ که دید نداشته باشد.


چادر را برمی‌دارم، حالم از این لباس‌های عاریه‌ای و چادرِ نرگس به‌هم می‌خورد.


آن ‌را روی دستگیره می‌اندازم.


چادر را نگاه می‌کنم، عجیب‌و‌غریب است، سر‌وتهش را نمی‌دانم کجاست. کلافه می‌شوم.


_ ببخشید، حاجی!


_ بله، یاسمن‌خانم.

#پارت_14



فکر می‌کردم شاید رفته باشد.


صدایش کردم، اما از پاسخش شوکه شدم.


_ من بلد نیستم این چادر ‌رو بپوشم... عجیبه.


«یاالله» می‌گوید، دم‌ در می‌آید.


_ مغازه‌دار گفت این چادر قَجریه، راحته پوشیدنش و دیگه نیاز نیست دور خودتون جمع کنید.  


چادر را می‌گیرد، من که ندیده‌ام.


خانه‌ام پر از همان کهنه‌پاره‌های چندین‌ساله و عاریه‌ای‌ست که نصیبم شده بود.  


ٌچادر را صاف می‌کند و به دست می‌گیرد.


_ ببینین این قسمتِ پایینه؛ شبیه دامن بود تن مانکن.


میخکوب او می‌شوم، برایم دارد توضیح می‌دهد؟!


یعنی خودش رفته و این را خریده؟!

برای من؟!


بازهم چشمانم پُر می‌شود، اما رو می‌گیرم.


قرار است فقط سرپناه باشد اسم ‌و ‌رسمش؛ امنیت به من بدهد خانه ‌و‌ کاشانه‌اش، نه بیشتر.


سعی می‌کنم و آخر با تلاش موفق می‌شوم از پس پیچ‌و‌خم آن بربیایم.


قشنگ است، بوی نو بودن می‌دهد.  


_ بهتون میاد، کاملاً اندازه‌ست.  


از اینکه هنوز ایستاده متعجب می‌شوم، با این چادر نمی‌شود صورت پنهان کرد.  


_ کفش‌هاتونم وضعش خرابه.


می‌خواهم آب شوم و محو از روی زمین.


نمی‌گوید دمپایی‌های پاره، می‌گوید کفش.  


_ می‌شه همون چادرو بپوشم؟ این‌جور بدتر آبروتون می‌ره، ببخشید.


نگاهش از دمپایی‌ها به چشمانم دوخته می‌شود.


تعجب کرده یا چیزی که نمی‌فهمم.


_ حلال کن، همشیره... منظوری نداشتم...


_ آقا‌محراب، مگه یاسمن‌خانم، خواهر شماست؟


مثل برق‌گرفته‌ها عقب می‌کشم که در دید نباشم.  


_ ببخشید، حاج‌بابا. عادته، شرمنده... اگه می‌شه شما یاسمن‌‌خانم رو مستقیم ببرین خونه. من شب میام خدمتتون.

#پارت_15



بر گونه می‌کوبم، آبرویم می‌رود با این دمپایی‌های پاره‌‌ و‌ کثیف.


از این چادر متنفرم. از وضعیتی که دارم بیزارم.


هرچند آنها همیشه من را با این وضعیت دیده‌اند، اما هیچ‌وقت چنین نزدیک نبوده‌ایم.


هیچ‌وقت قرار نبود با آنها هم‌قدم شوم. هیچ‌وقت...


_ البته اگه فرصت دارین. یه بیست دقیقه من برم‌ و ‌برگردم.


صدای حاج‌‌صبری می‌آید.


_ من که از خدامه، جوون. رفیق چندین‌ساله بیشتر کنارم بمونه. برو، برگرد. وقت نماز، با مسجد موافقی، حاج‌اکبر‌ جان؟


_ این ‌هم خیر ‌و ‌برکت قدم دختر ما یاسمن‌خانم.


تنم از این حرف‌ها گر می‌گیرد.


باورم نمی‌شود درباره‌ٔ من حرف می‌زند.


دخترم؟! یاسمن‌خانم؟!


باز انگار سالن خالی می‌شود و می‌روند. وقت اذان ظهر است، مسجد نزدیک است که صدای آن می‌آید.


_ بیاین بشینین رو‌ صندلی، الان بر‌می‌گردم.


نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که باز صدایش را می‌شنوم، احوال‌پرسی می‌کند.


از جا بلند می‌شوم.


_ مشکلی که نبود؟


نمی‌دانم از چه می‌پرسد، اما سر تکان می‌دهم که «نه».


_ این‌ها به پات می‌خوره؟ ببین؟


خم می‌شود و یک جفت کفشِ سیاه‌رنگ روی زمین می‌گذارد.


نمی‌دانم ذوق کنم یا خجالت‌زده باشم.


بلند می‌شود، از جیبش چیزی بیرون می‌آورد و به سمتم می‌گیرد.


_ این جوراب، راحت‌تر پا می‌ره... من برم. حلال کن خلاصه. شب میام خونه، حاج‌بابا! باهاتون حرف دارم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792