#پارت_14
فکر میکردم شاید رفته باشد.
صدایش کردم، اما از پاسخش شوکه شدم.
_ من بلد نیستم این چادر رو بپوشم... عجیبه.
«یاالله» میگوید، دم در میآید.
_ مغازهدار گفت این چادر قَجریه، راحته پوشیدنش و دیگه نیاز نیست دور خودتون جمع کنید.
چادر را میگیرد، من که ندیدهام.
خانهام پر از همان کهنهپارههای چندینساله و عاریهایست که نصیبم شده بود.
ٌچادر را صاف میکند و به دست میگیرد.
_ ببینین این قسمتِ پایینه؛ شبیه دامن بود تن مانکن.
میخکوب او میشوم، برایم دارد توضیح میدهد؟!
یعنی خودش رفته و این را خریده؟!
برای من؟!
بازهم چشمانم پُر میشود، اما رو میگیرم.
قرار است فقط سرپناه باشد اسم و رسمش؛ امنیت به من بدهد خانه و کاشانهاش، نه بیشتر.
سعی میکنم و آخر با تلاش موفق میشوم از پس پیچوخم آن بربیایم.
قشنگ است، بوی نو بودن میدهد.
_ بهتون میاد، کاملاً اندازهست.
از اینکه هنوز ایستاده متعجب میشوم، با این چادر نمیشود صورت پنهان کرد.
_ کفشهاتونم وضعش خرابه.
میخواهم آب شوم و محو از روی زمین.
نمیگوید دمپاییهای پاره، میگوید کفش.
_ میشه همون چادرو بپوشم؟ اینجور بدتر آبروتون میره، ببخشید.
نگاهش از دمپاییها به چشمانم دوخته میشود.
تعجب کرده یا چیزی که نمیفهمم.
_ حلال کن، همشیره... منظوری نداشتم...
_ آقامحراب، مگه یاسمنخانم، خواهر شماست؟
مثل برقگرفتهها عقب میکشم که در دید نباشم.
_ ببخشید، حاجبابا. عادته، شرمنده... اگه میشه شما یاسمنخانم رو مستقیم ببرین خونه. من شب میام خدمتتون.