تورو خدا بخونین دو دقیقه بیشتر وقتتون نمیگیرم
وسواس فکری هم دارم خیلی قلبم فشار اومد
به شوهرم گفتم سریع نذاشت حرف بزنم گفت گذشته رو ول کن حوصله ندارم برو دنبال کارات
انگار همه غم تو دلم موند حتی گوش نداد نامرد
تورو خدا شما بخونین کمکم کنین
جلو چشمش وقتی دوساله بود یه مهمون اومد خونمون نوزاد دو سه ماهه داشت
منم عاشق بچه هستم خیلی بغلش کردم بیشتر بغل من بود
شب چله بود اصلا حواسم به دخترم نبود
از طرفی خیلی سر بچگی و نوزادی دخترم عذاب کشیدم شیر نمیخورد یبوست داشت و هزارتا بلا
یه جورایی کمتر متوجه دخترم بودم انگار ته دلم میخواستم آرامش داشته باشم دیدم پدرش حواسش هست منم زیاد دیگه به دخترم کار نگرفتم
حتی از نوزاد فامیلمون عکس شب چله گرفتم اصلا حواسم نبود یهو شوهرم گفت از بچمون هم بگیر من دلم نمیخواست
اونموقع نمیدونم چرا شاید به خاطر افسردگیم بود
اصلا حتی نوزاد بود و نوزاد دیگه هم تو جمع فامیل میدیدم
میرفتم اونو بغل میکردم بچم یا بغل مادرم میدادم یا کریر میذاشتم
ته دلم بهش وابسته نبودمدحس میکردم فقط دردسره برام
چون خیلی سرکوفت و حرف و حدیث به خاطر وزنش کشیدم و
الان که عکسهای اون موقع رو میبینم داغون میشم
الان عاشقشم دوسش دارم
قلبم داره کنده میشه
خودش چیزی یادش نمیاد از بچگیش ولی میترسم تو ناخودآگاهش اثر گذاشته باشه
مخصوصا ... کامنت اول میگم طولانی نشه