۱۴۹
لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍
گفتم دنبال من نیا
راه افتادم و طلا دنبالم بود .
دنبال ماشین میگشتم ، میترسیدم از مردای غریبه
طلا بهم نزدیک شد و گفت خانوم من آشنا دارم کجا میخوای بری ؟
به خودم اومدم کنار طلا راهی باغ اطراف شیراز بودم .
سرمو رو شونه طلا گذاشته بودم و روسریمو سفت بسته بودم .
طلا آهسته گفت هیچ زخمی نیست که خوب نشه اگر که خود آدم بخواد .
گفتم زخم من خوب نمیشه
طلا گفت اگر هی خودت بهش سرنزنی خوب میشه ...
بزار خوب بشه و فراموش کن.
چشامو بستم و خوابیدم .
سردم بود ، به اندازه تمام بی مهری هایی که دیده بودم سردم بود .
طلا ژاکتشو درآورد تنم کرد و گفت خانم داری میلرزی .
آهسته گفتم قلبم یخ زده .
دستامو گرفت و گفت خوب میشی خانم جان .
در باغ که باز کردم هیچکس نبود ، تمام باغ شاخ و برگ و برف پوشونده بود .
آخرین بار حسن اینجا باغبون بود که همراه بقیه برگشته بود .
بدری خانم میخواست بعد مداوا یه باغبون خوب برای اینجا بگیره .
پا گذاشتم توی باغ و تمام خاطراتم از جلوی چشمم گذشت .
به استخر وسط حیاط نگاه کردم که خالی از آب بود و یاد روزی افتادم که کنارش فلک شدم .
از کنارش گذشتم و یاد شبی افتادم که همایون بهم دلداری میداد .
فروغ رو گوشه گوشه باغ میدیدم .
نگاه به پنجره اتاق همایون انداختم که داشت سیگار میکشید و به من نگاه میکرد.
صدای طلا منو به خودم اورد
خانم استخون خونه یخ زده تا گرم بشه فکر کنم سرما بخوریم .
هنوز آفتاب هم نزده و سرد تره ، بریم یکی از اتاق ها رو گرم کنیم
راهمو گرفتم و تو اتاق همایون خودمو دیدم ، نشستم رو لبه پنجره و به بیرون نگاه میکردم .
طلا گفت خانم جان داری میلرزی من برم شومینه اتاق روشن کنم .
چایی رو گذاشت جلوم و گفت چقدر اینجا سرده ، خندیدم و گفتم پشیمون شدی از اومدن ؟
گفت نه ، زمستون زود میگذره
بهار اینجا دیدن داره
فقط یک بهار گذشته بود و اینهمه زندگیم تغییر کرده بود ...
یاد شکوفه های نارنج و مردی که بهم گفت چشمات رنگ دریاست نمیذاشت راحت زندگی کنم .
اتاق که گرم تر شد طلا گفت خانم باید یه مرد تو این باغ باشه ، اینجوری نمیشه .
سری تکون دادم و گفتم آره .
طلا گلوش صاف کرد و گفت من برم تو آبادی دنبال ؟
گفتم نه همه این آبادی بدری رو میشناسن ...
باید بری اطراف اینجا دنبال
طلا گفت چشم... فردا میرم دنبال .
رفتم تو اتاق بدری
به تشک سفید و تمیزی که همیشه گوشه اتاق تا خورده بود نگاه کردم .
در کمدشو باز کردم ، لباساش ...
نمیدونستم از آدما باید متنفر باشم یا دوسشون داشته باشم ،