داستان واقعی بنام مهرانگیز

دیبا به کامران میگه بچه نمیخوام

اما خیلی زود دوقلو دختر باردار میشه

هامون و نیلوفر بچه دار نمیشن بیست سال بعد دخترای دیبا پزشکی قبول میشن دیبا میفهمه باردار دوباره میگه نمیخوام بچمو

مامانش میگه بدش به هامون دیبا میگه اگه پسر بود میدم اگه دختر بود نه از قضا میره سونو و پسر پشیمون میشه به نیلوفر نمیگه. پسر خلاصه که ماه‌های آخر میره بهش بگه که پسر و نمیخواد بدش به اونا میفهمه نیلوفر بارداره خودش

بزرگ میشن دختر هامون و پسر دیبا ازدواج میکنن میرن امریکا

زن محمد رضا سرطان میگیره میمیره

فروغ دوباره برمیگرده میگه اگه پسر تو میخوای منو عقد کن

محمد رضا میگه نهایتا برات یه خونه بگیرم و خرجت بدم

یه زن مطلقه نازا برا محمد رضا میگیرن چون میگفت دلم نمیخواد سه تا بچه از سه تا مادر داشته باشم

از قضا زنه حامله میشه🤣

پسر محمد رضا هم با گلاب میره امریکا اونجا ازدواج میکنه

امید دوباره میره خارج پیش زنش یه بچه دیگه درست میکنن آخرشم جدا میشه میاد ایران سینگل میمونه

یه مسافرت میرن شیراز تو همون باغ که همایون بازسازیش کرده خودش میفته میمیره

شاهگلم یکم حواس پرتی میگیره

میان یکم بعدش فروغ میمیره

همه شهرزاد میمیره

مامان کامران میمیره

دخترای دیبا بعد ده سال که با یه دو قلوی دکتر ازدواج کردن به فاصله سه ماه از هم بچه دار میشن دو تا دختر به ونیا میارن

کامران هم برا دیبا گالری نقاشی زد یادم رفت بگم

هر سوال داشتید برسید دیگه نمیدونم کجاشو تعریف منم

مهربونم ممنون🥰🙏💚

مرسی   

همه هی زن میگیرن خخ

ای کاش خود داستان رو میذاشتی