البته من مهربان نیز بودم؛ من خوراکی ها و شکلات های مورد علاقه ام را در یک ظرف جمع می کردم, و وقتی بچه ای را میدیدم آن شکلات ها و خوراکی ها را به او میدادم.
از نظر هوشی و درسی همیشه از همسن و سال هایم سر تر بودم؛ در دبستان همکلاسی ها گاهی من را "دانشمند کلاس" صدا میکردند.چون من همیشه چیز هایی را میدانستم که آنها نمی دانستند.
مثلاً کلاس اول که بودم درباره اجزای جمله با همکلاسی هایم صحبت کردم؛ معلم مان فهمید و من را دعوا کرد، به من گفت که کار اشتباهی کردم چون آنها سواد خواندن و نوشتن ندارند و کار من باعث گیج شدن آنها میشود!(گفت من الفبا رو به زور دارم بهشون یاد میدم بعد اون وقت داری راجب اجزای جمله بهشون یاد میدی؟؟؟؟)
من به ساخت لوازم الکترونیکی علاقه داشتم و خیلی دوست داشتم که ساخت ربات را یاد بگیرم و یکی از آرزو های تحقق نیافته ام رفتن به کلاس رباتیک است.
به جمع آوری قطعات الکترونیکی علاقه داشتم و یک بار برای خودم با آنها یک ماشین اسباب بازی درست کردم.(دوست داشتم ماشین کنترلی بی سیم(اسباب بازی مورد علاقه ام)درست کنم ولی ساخت کنترل بی سیم رو بلد نبودم)
تا کلاس اول دوست داشتم دانشمند بشوم و از کلاس دوم فهمیدم که این یک شغل نیست؛ کلاس دوم که بودم با خودم فکر کردم از چه چیزی بیزارم باید عمر خود را صرف نابودی آن کنم.
در آن زمان من از درد رنج به ویژه در کودکان نفرت داشتم؛ پس تصمیم گرفتم که پزشک شوم. هر چند که این شغل محبوب بود و با شخصیت من که متفاوت از دیگران رفتار میکردم و باید شغلم چیزی میبود که دیگران دوست نداشتن, جور در نمی آمد!
من آن زمان دوست داشتم وقتی بزرگ شدم، یک خانه بزرگ داشته باشم و دویست کودک و خردسال بی سرپرست و بد سرپرست را در خانه خودم بزرگ کنم؛ دوست داشتم دورم شلوغ باشد و کلی بچه (فرزند خوانده) داشته باشم.
آن زمان بزرگتر ها میگفتند که نظرم عوض میشود، میگفتند که بزرگ شوی بچه های خودت را ترجیح میدهی...
من از کلاس اول تا سوم آرزو داشتم به مدرسه تیزهوشان بروم؛ اما از آن خبری نبود پس نا امید شدم، تا آنکه کلاس ششم که بودم از مدرسه آرزو هایم بلاخره اطلاعات به دست اوردم.
با آنکه بچه تنبل و درس نخوان بودم در آزمون نمونه و تیزهوشان هردو آزمون قبول شدم و این خیلی برایم تعجب آور بود(چون اصلاً درس نخوانده بودم)
علت درس نخوان بودم من از نظر خودم سرکوب میل و علاقه ام نسبت به درس بعد از دوره اول ابتدایی(اول تا سوم)است؛ چون مدرسه در این شش سال هیچ چیزی برای من نداشت، پس من نیز کم کم نسبت به درس خوندن سرد شدم. از طرفی پدر مادرم دروس دبیرستان را در حالی که میتوانستم، به من آموزش ندادند(من سال چهارم و پنجم ابتدایی کتاب زیست شناسی پیش دانشگاهی مامانم را خواندم ولی سوالاتی داشتم که کسی نبود برایم توضیح بدهد)
___________
در این قسمت از زندگی ام تغیرات و تحولات زیادی وجود دارد.
دوران پیشا نوجوانی من با بلوغ فکری، جنسی و جسمی ... از سن یازده تا سیزده سالگی آغاز شد.
از اولین چالش ها بلوغ جنسی بود؛ من به خاطر فرهنگ غلط جامعه و کلیشه های جنسیتی در زندگی همواره تحت فشار بودم؛ گاهی افراد از جنسیتم سوال میپرسیدن که تو دختری یا پسری؟(اولین بار که یادمه سه ساله بودم) و چند بار هم از اطرافیان از جمله پدرم شنیده بودم که میگفتند من خوی پسرانه دارم و...
همه کلیشه ها، و آنچه رسوم بود، و آنچه انتظار داشتند و من نبودم، سبب شد که خیال کنم خدا اشتباهی من را خلق کرده است و من اشتباه خدا هستم پس با خدا به خاطر خلق کردنم قهر کردم؛ بعد از شش ماه بلوغ جنسی جسمی فکری سبب شد که به این نتیجه برسم که من واقعاً دختر هستم
و اشتباهی در کار خدا نبوده بلکه اشتباه از فرهنگ مردم است
پس با خدا آشتی کردم از بابت گفته هایم عذرخواهی کردم
__________
___________
نوجوانی من با بزرگترین چالش زندگی ام آغاز شد...