بهار
دیشب یادت افتادم
مامانم یه دوستی داره
قصه اش رو یه بار اینجا گفتم
حوالی سال ۷۲، دکترا این خانوم رو جواب کردن
چهار تا بچه قد و نیم قد داشت که بزرگه مثلا ۱۲ سالش بود
چند تا توده بدخیم تو بدنش بود
دکتر گفته بود ۶ ماه هم دووم نمیاره
زندگی ترکیده بود، هر کی از فامیل و دوست و آشنا میرفت یکم کمک میکرد
یه بار بچه ها به مامانشون گفته بودن هوس ماکارونی کردیم
هیچ کمکی اون روز نبوده
پامیشه ماکارونی بذاره
موقع آبکش کردن انقدر بیجون بود قابلمه از دستش سر میخوره قابلمه جوش رو تنش میریزه جفت پاهاش حسابی میسوزند
خانومی که خوش قد و بالا و تپل بود ظرف یه ماه و نیم دو ماه یه پوست استخون شده بود، حالا هم سوختگی
مامان و بابام رفتن عیادت
برگشتن خدا شاهده بابام گریه میکرد
میگفت آقای فلانی موند با چهار تا بچه قد و نیم قد
خانومه دستاش نمیومد، اما شروع کرد به گلسازی
با خمیر چینی به زور گل میساخت
اصلا دستاش جون نداشت
اما خودشو چسبوند به زندگی
رفته رفته بهتر شد
ظرف دو سال خوب خوب شد
دو سه سال بعدش پدر من سالم سالم، فوت شد
اون خانوم هزار ماشاالله هنوز هم سالم و سرپاست
یه مدت رفته بود تشریفات یه هتل کار میکرد
وضع مالیش خوبه ها
رفته بود که خونه نمونه فکر و خیال نکنه
ماشاالله سالم و قبراق
دیشب یهو یادش افتادم
گفتم بهت بگم