وااای عاشق پسر کوچیکه شدم
کلللی خندیدم
خدا حفظش کنه
الینای ما هم همینه ،بچه ها خیییلی متفاوتن
چن باری اینو تعریف کردم اینجا
یه دفعه داشتم خونه رو جمع و جور میکردم یه صندوقچه داره
شکل صندوقچه های قدیمی که توش بدلیجات و اینا میزاره
بهش گفتم بیا این صندوق گنجت رو بردار بزار تو اتاقت
گفت مامانی قشنگم باشه میبرم
ولی تو بزرگترین گنج منی
پیش دبستانی بود اون موقع همونجا زدم زیر گریه
اینجا هم که اسباب کشی کردیم دختر بزرگم گفت من هیچچچی نمییارم همه رو نو میخوام ،سرویس خوابشو نیاورد
اینجا هم گفت رو زمین نمیخوابم تا تخت بخرین داشت وسایلشو جمع میکرد بره خونه مادرم
الینا بهش گفت بیا تخت من واسه تو من رو زمین میخوابم
دوتا تشک پنبه ای رو هم انداختیم باز خواهرش میگفت نمیتونم بخوابم تخت میخوام
ملکه خانوم راضی شد رو تخت خواهرش بخوابه تا فرصت کنیم براش بخریم
اوضاع داریم والا