2777
2789
عنوان

بياين داستان عشق اولمو تعريف كنم

| مشاهده متن کامل بحث + 1019 بازدید | 50 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



واي نه بخدا دلم گرفته بود ياد ظلمي كه به رضا كردم افتادم اومدم گفتم براي شمام بنويسم بلكه يكم سبك بش ...

آخرشم ادامه‌‌شو نزاشتیااا😕

چشم به راه موندیم

بیر دونیا اینسان،بیر اینسان دونیام،جانیوی ییم نیمام🙂♥قاشلارین اوخدی سنین،عاشیقین چوخدی سنین،من سنی چوخ سویرم،خبرین یوخدو سنین💛اولدوز گلیب آی اولماز،بهار گلیب یای اولماز،نجیب‌لرین ایچینده هچکس سنه تای اولماز💚ساولان یلی اَسدی،شختسی منی کسدی،ساغ گوزوم سنه قوربان،سول گوزوم منه بسدی💙بیر یوواسیز قوشا دونسم،گوزدن آخان‌ یاشا دونسم،انتظاردان داشا دونسم یاتدان چخاتمارام سنی🧡قزل گولم در منی،مخمل اوسته سر منی،الله اوزو شاهیدی چوخ ایستیرم من سنی💖سن منیم جیرانیم من سنین حیرانین ♡nimam:) 1402//6/25
نميدونم خبري ندارم ازش 12سال گذشته ازش فقط ميدونم يكي دو سال پيش ازدواج كرد و يكبار توي خيابون ديدمش ...

ن مشخصاتش به فامیل ما میخورد اما اون مجرده 🤣🤣🤣

مواظب گفتارت باش مبادا دلی را بشکنی و تاوانش را بدهی

روزها مثل برق و باد ميگذشت و منو رضا همچنان باهم دوست بوديمو محبت زيادي بينمون بود رضا خيلي مودب بود و بسيار با احترام باهام برخورد ميكرد و مشكل خاصي بينمون نبود تا اينكه اولين دعوا بينمون اتفاق افتاد اصلا يادم نيس سر چي بود ولي يادمه خلاصش اين بود كه سر يچيزي به تفاهم نرسيديم انگار كه رضا بهم گفت خب خانواده چي ميگن و من گفته بودم اين موضوع بين ماست و به خانوادت ارتباطي نداره تقريبا يه همچين چيزي بود با جزييات يادم نيس ولي يادمه من به كسي بي احترامي نكردم اما بنظر ميومد اقاي رضاي قصه ي ما از ايناست كه رو خانوادش به شدت تعصب داره و حتي ممكنه بهشون اجازه ي دخالت زيادي بده خلاصه اين حرف من باعث شد كه رضا باهام قهر كنه و يهو كلا غيبش زد تصور كنيد من دختري كه تو ي بيست سال عمري كه داشتم يكنفر بهم محبت نكرده بود و يكبار مورد توجه و مهر كسي قرار نگرفته بودم بعد براي اولين بار يه مردي وارد زندگيم شده بود و ماهها تو گوش من زمزمه هاي عاشقانه خونده بود خيلي يهويي باهام قطع رابطه كردو كامل غيبش زد،رضا ،رضايي كه هميشه بود و يكبار نشده بود زير دو ديقه اس ام اسمو جواب نده امكان نداشت من زنگ بزنم رضا برنداره آب شده بودو رفته بود توي زمين اونم نه يه روز دوروز بلكه پنج روز كامل من از رضا بيخبر بودم

پنج روزي كه از رضا بيخبر بودم درست برام مثل برزخ بود انگار يه قسمت بزرگي از وجودمو گم كرده بودم اونروزها فك ميكردم عاشق دلخسته ي رضا هستم بغض گلومو گرفته بود و حتي توان اب قورت دادن نداشتم رنگو روم پريده و بود و هركي منو ميديد فك ميكرد كه خداي نكرده دور از جون خاك عالم به سر من شده ولي واقعيت اين بود كه من عاشق رضا نبودم من فقط وابسته بودم وابسته ي محبتي كه رضا توي اين ماه ها نثارم كرده بود و به يكباره غيبش زده بود و انگار كه از يه خواب شيرين بيدار شده باشمو دوباره پرت شده باشم تو زندگيه بي عشق و كسالت بار قبليم  ولي همه ي ماجرا اين نبود توي اين پنج روز اتفاقاتي افتاد كه باعث شد فاتحه ي رضا خونده بشه و تيري كه رها كرده بود كه به خيال خودش به من درس عبرت بده به سنگ بخوره و رضا با كله بخوره زمين

يادمه تو اون ترم كه در واقع ترم اول دانشگاهم حساب ميشد حتي يكبارم نشده بود كه من چهارشنبه هارى سوار اتوبوس نشم و برنگردم شهرستان اين كار هر هفتم بود و چون با رضا بيرون نميرفتيمو من اهلش نبود رضا هم نميدونم خسيس بود يا مراعات منو ميكرد همچين درخواستايي نداشت براي همين هر چهارشنبه بعد از اتمام كلاسم سوار اتوبوس ميشدمو برميگشتم شهرمون خلاصه كه اون چهارشنبه ي نحسي كه من با رضا دعوام شد اولين چهارشنبه اي بود كه من تصميم گرفته بومذ بمونم خابگاه و اين مسافت رو براي دوروز مونده طي نكنم كه اون اتفاق كذايي افتاد يادمه كه خيلي حالم بد بود يه هم اتاقي داشتم كه اسمش ليلا بود ليلا خيلي دختر محدودي بود و تو خانواده اي بزرگ شده بود كه براي نفس كشيدنم بايد اجازه ميگرفت ازشون با بدبختي پدرمادرشو راضي كرده بود كه بياد يه شهر ديگه درس بخونه و خابگاه بمونه يادمه هربار پدر مادرش مياوردنش و در طول روزم چندين بار تماس ميگرفتم و چكش ميكردن خلاصه كه خيلي دختر جوگيري بود اون شب بهم گفت كه خيلي سيگار دوس داره براش جالبه و مشتاقه كه بدونه سيگار كشيدن چطوريه من براش توضيح دادم كه اصلا چيز خاصي نيست و طعم جالبي نداره ولي قانع نشد كه نشد گير داد كه دوس داره خودش تجربه كنه و منم بهش گفتم باشه بيرون رفتني يكي دو نخ ميگيريم و مياريم ميكشيم خودت ميبيني كه واقعا چيز به خصوصي نيس

فرداش كه رفتيم بيرون حسابي گشتيمو يه مقدار خريد كرديم و سرراهمونم به اصرار ليلا چهار نخ سيگار گرفتيم و برگشتيم خابگاه ،خابگاهمون دولتي بود يه اناق نسبتا بزرگ بود كه يه بالكنم روش داشت اقا نشستيم توي اتاق و يكي يه نخ سيگار كشيديمو در بالكنم باز گذاشتيم كه دودش بره كه يهو ديديم پنج دقيقه نگذشته سرپرستا ريختن و تو اتاق و انگار كه قاتل گرفته باشن ريختن رو سر منو ليلا و يه ولوله اي تو سالن راه افتاد كه بيا و ببين تموم بچه هارو از اتاقا بيرون كردن تمام اتاقا وسايلا چمدونارى زيرو رو كردن حتي به وسايل شخصي لباساي زير و همه چيمون گير دادن كه اينا چيه شما خرابين و فلان و بايد فردا ارجاعتون بديم به حراست دانشگاه  سرپرست خابگاهم اون زمان يه خانوم جيغ جيغويي بود كه به هيچ صراطي مستقيم نبود خلاصه يه بلايي سر ما اوردن كه خودمونم ديگه فك ميكرديم كه كارمون چيزي از قتل كم نداره 

بدبختيو شكست عشقي سهمگيني كه از رضا خورده بودم كم بود حالا اين مصيبتم بهش اضافه شده بود ديگه رسما قيافمو ميديدين عينهو ميت شده بودم فرداش مارو فرستادن پيش حراست دانشگاههو دو ساعتم اونجا توبيخ شديم و فحش خورديم و هي اونا تهديد ميكردن كه به خانواده هاتون زنگ بزنيم بيان هي منو ليلا گريه و زاري و التماس كه ببخشيد غلط اضافي كرديم تهشم رييس گفت شما دوتا اسكولين من حتي خونواده هاتونم ميشناسم اينكاره نيستين نميدونم چرا اينكارو كردين 😂😂😂نگو اينهمه سرزنش و توبيخ و تهديد و اينا براي اين بوده كه منو ليلا برينيم به خودمون و تا عمر داريم از اين غلطا نكنيم وگرنه كه يادمه پسراي دانشكده جلوي در ورودي خيلي راحت سيگار ميكشيدن و هيچكسشم بهشىون كاري نداشت خلاصه با هر بدبختي كه بود تعهد داديم و به شرط اينكه بيشتر از يك ترم ديگه خابگاه نمونيم يهمون اجازه دادن كه برگرديم سرخونه زندگيمون توي خابگاه 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز