از عید ۹۴ یعنی شش ماه قبل از این حادثه انگار بهم الهام شده بود همش یه چیزی تو دلم بهم میگفت دیگه وقتی باقی نمونده باید بیشتر از وجودش لذت ببری برای همین هرجا میرفتیم عید دیدنی سعی میکردم کنارش بشینم حتی تو ماشینم اگه موقعیت بودکنارش مینشستم تمام راه دستای مهربونشو تو دستام میگرفتم و نوازش میکردم باز یه حسی بهم میگفت این دستو ول نکن و تا هست لمسش کن منم به ندای دلم گوش میکردم باخودم میگفتم من چم شده من که همه خاهر برادرامو دوست دارم ولی چرا مجتبی شده مجتبای من عزیز دل من چرا شده تمام وجودم؟ ولی حس میکردم روز به روز بیشتر از قبل دوستش دارم اونم حتما براش سوال شده بود که این خاهر من چرا یهو تموم محبتشو زوم کرده رو من؟ هیچ وقت یادم نمیره آخرین با ی که اومدن خونمون ماه رمضون بود بعد افطار رفت کارگاه از کارگراش خبر بگیره آخر شب برگشت که خانم و بچه هاشو ببره من تو ای مدت که نبود همش کلافه بودم به زن داداشم که مث خاهر بود برام گفتم این چه دورهمیه دوساعت میخام ببینمش توخونه بند نمیشه خیلی دلم میخاست امشب بیشتر پیشم بمونه یه دل سیر ببینمش خانم مهربونش خندید و گفت از بس گرفتاره دفه اولش که نیست نباید یه دل بگیری منم بهش گفتم ولی ایندفه ازش میخام که دیگه نره تا بیشتر ببینمش. وقتی اومد بهش گفتم آخه این چه رفت وآمدیه؟ میای غذاتو میخوری و میری باز آخر شب میای سراغ بچه هات؟ فکر منو نمیکنی که دلم برای حرفات و خنده هات تنگ میشه؟ باز هم ازون خنده های شیرین همیشگیش تحویلم داد و گفت ججم(چشم) ازین به بعد بیشتر میمونم و کارگاه نمیرم واااااای که نمیدونست و نمیدونستم که دفعه بعدی وجود نداره ای خدااا
به نظرتون احتیاج دارم لطفا نظر بدین