یه راز بگم۲سال پیش یه دختر ساده بودم که هیچوقت رنگ بیرون ندیده بود و با هیچ جنس مخالفی حرف نزده بود حق نداشت بی اجازه بیرون بره نهایت بیرون رفتنم مدرسه رفتن بود من خیلی زود ادمارو باور میکردم چون هیچوقت به کسی دروغ نمیگفتم فکر میکردم همه مثل خودمن یروز یه پسر پیدا شد تو مجازی همشهریمون بود منو وابسته کرد و منی که تو خانواده محبت ندیده بودم فکر می کردم چه گلی به سرم زده
۱۷سالم بود چون تو خونه محبت ندیده بودم خام حرفاش شدم خیلی ساده و اسکل بودم یبار موقع برگشتن از مدرسه گف بیا سوار ماشینم شو ببینمت باهات حرف دارم منه احمق هم باورم شد گفتم میرم حرفشو میزنه زود میرم خونه بعد رفتم سوار شدمو بعدش یهو بزور به بدنم دست زد انقد جیغ داد کردم که گذاشت پیاده شم و برا همیشه قیدشو زدم بماند بعدش الکی تهدیدم کرد دوباره باهام نیای ابروتو میبرم ولی هیچ گوهق نمیتونست بخوره .منن یه دختر ساده بودم نفهم بودم گناهی هم نداشتم .. تف تو شرافتش لجن دورادور شنیدم زندگیه لجنی داره خودشو مادرش هر روز از این بیمارستان به اون بیمارستان میرن چوب خدا صدا نداره ها یجور میزنه ندونی از کجا خوردی..لطفا با بچه هاتون دوست باشین که محتاج محبت لاشی صفتا نشن😪