شب یلدا پدرشوهرم وشوهرم و خواهرشوهرم اومدن خونه مامانم با کادو وکیک و میوه وهندونه تزیین شده که اشتیمون بدن منم زیاد تند نرفتم زیادم شل نشدم بگن منتظر بود شب موندن خونه مامانم صبح پدرشوهرم گریه کرد و کلی باهام حرف زد که 40ساله دست مادرشوهرم اسیره و زندگی پسرش ازهم بپاشه میمیره گفت من جایه پدرت بیا بریم خونت گوه خوردن با من هرچی گفتن ابروم گرو پیشت وکلی حرف که هنوز توشکم منم گفتم باید پسرت تصمیم بگیره شما مهمون 2روزین ماهستیم که باهم تا اخرفمرشاید زندگی کنیم اما گفت پسرم پشیمونه اونم میاد باهات حرف میزنه اما غرورشو حفظ کن و نشکنش