سلام. من خستم از فشار مالی از دخالتهای خانواده همسرم
من 23 سالمه چهار ماهه عقد کردم کاملا سنتی
بدون شناخت با همسرم فقط رو حرافای روز خواستگاریش اعتماد کردم و بله دادم ولی الان زده زیر همه چیز
مثلا گفته بود حقوق زن و مرد یکیه و با همفکری زندگی میکنیم الان میگه هر چی من بگم همونه. شش تا خواهر داره تک پسره به شدت اخلاق دخترونه داره رفتار و حرف زدنش
دهن لقه همه حرفامونو به پدر و مادرش میگه و حتی با حرف اونا زندگی میکنه وقتی هم میگم چرا میگه تجربه ندارم بهم فرصت بده درستش میکنم
پدرش گیر داده تو عروسمی باید با حرف من حجابتو رعایت کنی در حالی که دختراش بدحجابن و اینکه شوهرم تو خواستگاری گفته بود که حجاب برام مهم نیست ولی الان میگه نه حجابتو باید رعایت کنی
همش از قناعت حرف میزنه همش میگه وضع مالیم خوب نیست تو باید رعایت کنی
من نمیدونم چیکار کنم شوهرم از خانوادش فاصله بگیره چون اونا روش خیلی تاثیر میزارن بمن بارها خواهراش گفتن که پیش پدرومادرم میمونین درحالی که شوهرم روز خواستگاری گفته بود خونمون دوراز دوتا خانوادهست ولی الان میگه توو یه کوچه نباشیم توو یه محله با پدرومادرمیم
بعد اینکه شوهرم اصلا ب رابطه من گیر نمیداد از وقتی که پدرش بهم گفت چرا با دامادم سلام علیک کردی حساس شده به رابطه من با برادرامم حساسه و میگه چرا من بودنی با اونا شوخی میکنی یا به پسر عموم که 12سال ازم بزرگتر گیر داده چرا جواب شوخیشو میدی
من چیکار کنم؟شوهرم یه بچه ننه ست هیچ اختیاری از خودش نداره
شرایط طلاقو ندارم و گرنه طلاق میگرفتم
بله بارها گفتم مادرت فلان چیزو گفته یل خواهرت میگن این شکلیه
خودش بهم گفت تو منو حساس کردی اگه فک میکنی من پدرومادرمو فراموش میکنم باید بگم کور خوندی
من عادت ندارم گوشیشو چک کنم ولی یه بار کنجکاو شدم ببینم واقعا کسی یادش میده یانه
که دیدم بله خواهرش بهش میگه فلان کارو کنی بهتره اگه بهش روبدی لوسش کنی فردا سوارت میشه از الان باید بهش یادبدی ب پدرومادرمون احترام بزاره شما باید کنار پدرو مادرمون باشین اونا تنهان
من بارها شده بهش گفتم باشه هرچی تو بگی فقط تمومش کن ولی اون دوباره شروع میکرد تو حق اظهار نظر درباره وضع مالی و اقتصادی منو نداری زن باید هرچی شوهرش بگه بگه چشم
و همینارم پدرش تکرار میکنه درحالی که توو خونشون تصمیم گیرنده مادرشه
انگار پدرش عقده داره چون نتونسه خانمو و دخترای خودشو محجبه کنه میخواد من محجبه شم
خواهراش خودشون بارها گفتن ما اینجوری دوست داشتیم کنن تو شانس اوردی فلان درحالی که اصلا من علاقه ای ب این چیزا ندارم
یا مادرش بارها شده دختراشو انداخته جلو که بگین فلان کارو کنه بعد که جروبحث میشد میگفتن مادرمون دوست داره بخاطر مادرمون میگیم