سلام
حدود یکسال و نیمه که عقدیم. و ساکن تهران هستیم ولی بدلیل اینکه فامیل های همسرم شهرستان هستن، قرار شد عروسی رو شهرستان بگیرن.
برای هماهنگی کارهای عروسی با خانواده شوهرم به شهرستان رفتیم. دور هم جمع بودیم، که همسرم پرسید: خب امروز کجاها باید بریم بجز آتلیه؟
و من گفتم گلفروشی برای دسته گل.
همسرم با عصبانیت گفت کارای مهمتر از گل داریم حالا.
گفتم خب چرا اینجوری میگی، اخه دیشب خودت گفتی امروز میریم ، منم فقط چون پرسیدی گفتم.
دوباره عصبانی تر گفت اصلا کی از تو پرسید؟تو چیکاره ای که نظر میدی.
اونم جلوی خانوادش.منم خیلی ناراحت شدم، مگه من غریبم که اینجوری میگه. منم پاشدم رفتم تو اتاق که خودشون صحبت کنن.بعد مادرشوهرم اومد پیشم گفت خودتو ناراحت نکن،من به پسرم گفتم که حرفش بد بود.
بعد باخانوادش رفتیم واسه اتلیه، نمیدونم چرا انقدر شوهرم اونروز عصبانی بود، منم تو راه باهاش هیچ حرفی نزدم.
تو اتلیه که رفتیم خانمه گفت، نمیتونم نمونه کارهارو به آقایون نشون بدم. همسرم گفت، آقایون نمیتونن ببینن ولی آقایون باید پول بدن؟
من و مادر شوهرم دیدیم و مادرشوهرم گفت بنظر من خوبه اگه توهم دوستداری؟ منم تایید کردم و گفتم اره خوبه.
ولی خیلی از موارد رو که شامل هزینه های زیادی بود رو نمیخوام، چون نمیخوام زیاد هزینه کنیم...
همسرم داشت قرار داد رو امضا میکرد و یه لحظه چشمم بهش افتاد که داره با عصبانیت به من نگاه میکنه...
با پدرش زودتر رفتن تو ماشین. بعد منو مادرشوهرم رفتیم که به محض اینکه سوار ماشین شدم، همسرم شروع کرد به فحش دادن به من،( به تو چه ربطی داره بیشعور که میگی این خوبه، تو نباید بامن مشورت میکردی؟ تو غلط کردی گفتی خوبه. مگه تو باید تصمیم بگیری) من شکه شده بودم.
گفتم مادرت گفت خوبه. توهم که همونجا بودی تازه من خیلی چیزا رو گفتم نباشه که هزینه هاش کمتربشه، سختت نشه و همینطوری اشک میریختم چون توقع شنیدن این حرفارو ازش نداشتم. گفتم هرکسی بود نمیگفت خیلی چیزارو نمیخوام که هزینه هاش کمتربشه، میگفت یه شبه میخوام همه چی بهترین باشه، بده که به فکر تو بودم؟ من گفتم حتما اینجوری خوشحال میشی که به فکرتم. همسرم گفت من میتونستم همونجا جلو همه ... بهت. خودسرشدی واسه من؟ بلایی به سرت میارم که دیگه از این غلطا نکنی.
مادرو پدرش میگفتن بس کن پسر این بنده خدا که حرفی نزده. و همسرم بلند بلند داد میزد آدمت میکنم.
و بعد مادرش هم شروع کرد به گریه و میگفت چیکار داری با این دختر، این دختر منه. تو این شهر غریبه. چرا اذیتش میکنی.
بس کن.
و همسرم هم دید حال مادرش بد شد به من گفت: مادرم چیزیش بشه، میکشمت، یه شهرستان اومدیم از دماغم دراوردی، جوری روز عروسی زهرمارت میکنم حالا ببین.
نمیزارم یه اب خوش از گلوت پایین بره و خیلی حرفای بدتر از این....و از ماشین پیاده شد.
من اصلا خورد شدم جلو خانوادش فقط با گریه به پدر و مادرش میگفتم مگه من چی کار کردم که مستحق این حرفام؟
پدرش میگفت هیچی دختر، تو گریه نکن حرف نزن، اون عصبانیه الان . تو هیچی نگو خودش پشیمون میشه.
منوهمسرم رابطمون خیلی خوب بود و با هم مشکلی نداشتیم که این رفتارش عادی باشه. تا شب قبل از اومدنمون به شهرستان باهم خوب بودیم ،مثل همیشه. کلی تو مسیر قربون صدقم میرفت ، که پدرش میگفت شما دوتا یه دقیقه ازهم جدا نمیشین ، همش چسبیدین به هم.
ولی رفتار اونروزش، عصبانیت بدون دلیل و فحاشی جلو پدر و مادرش به من و خوردشدنم جلو اونارو نمیتونم فراموش کنم. لطفا راهنماییم کنید من چطوری باید با همسرم بعد از اون اتفاق رفتار کنم؟
ببخشید که خیلی طولانی شد
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید