سلام داستان زندگیم
یه بار دیگه سوالمو گذاشته بودم اما با توجه به پاسخ احساس کردم سوال من رو صحیح متوجه نشدین : وقتی۱۳سالم بودم با یه پسر۱۷ساله آشنا شدم. اون پسر برای درس خوندن ازروستا اومده بود شهر ما یعنی شیراز. همون زمانها خیلی دوست دخترداشت ومنم میدونستم و با اینکه ناراحت میشدم به روی خودم نمیاوردم.ما فقط تلفنی حرف میزدیم.بعد یه مدت درسشو ول کرد و رفت زاهدان راننده لودر بود. منم هفته ای یکبار از مخابرات براش زنگ میزدم. بعد دو سال که باهم بودیم من ۱۵سالم بود و اون ۱۹سالش. هرکار کرد خانوادش راضی نشدن بیان خواستگاریم(۷تا برادر بودن.۳ تا خواهر. بچه آخر خانواده بود. همه برادراشم فرهنگی و نظامی و مهندس بودن) بدون حضور خانوادش رفتیم محضر عقد کردیم. برای اینکه دیگه زاهدان نره و ازهم دور نباشیم مامانم یه وام۱۰ملیونی به اسم خودش گرفت و یه پراید برای شوهرم خرید که مسافرکشی کنه و قسط وام رو بده.اما...تو۱۱ماهی که عقد بودیم ماشینم زیرپاش بود.پول توجیبیشم ازمامانم میگرفتم بهش میدادم.افتاد دنبال ولگردی و اعتیاد و دختربازی و خیانت. قسط وامم نتونست بده مامانم داد.تو عقدمون حتی یه بار منو بیرون نبرد با خودش اما با دوست دختراش مسافرتم رفت. همه جا برد گردوندشون و..چون با خانوادش قهر بود خونه ما زندگی میکرد.تا نصف شب خونه نمیومد.البته بعد با خانوادشم آشتی کردیم.البته هیچوقت نتونستیم اعتیادش رو ثابت کنیم.همه کار انجام میداد اما زیربار هیچکدوم نمیرفت و با زبونش منو خام میکرد.هم دوستش داشتم هم چون بخاطرش توو رو همه وایساده بودم ولش نکردم.حتی چند بارم با خانوادم قهرکرد چون دستشو پیش من رو میکردن.شعور و آداب معاشرتم سرش نمیشد.جلو فامیل آبرومونو میبرد.چون بی شعور بود. بعد۱۱ماه با اینکه با خانوادم قهر بود گفتم عروسی کنیم. رفتیم ماه عسل یه خونه هم اجاره کردیم. قول داد دیگه خیانت نکنه.بعد عروسیمون ۳ماه نذاشت خونه بابام برم. بعدش دیگه راضیش کردم. اوایل ازدواجمون میرفت تا نصف شب نمیومد بازم بهم خیانت کرد حتی دختره رو توخونمونم آورده بود اما زیربار نرفت.یکسال به همین منوال گذشت.دیگه هیچی پول نداشتیم رفتیم توخونه بابام یکسالم اونجا زندگی کردیم اونجاهم کاراشو ادامه داد.همه میگفتن معتاده اما نتونستیم ثابت کنیم.دیگه ازبس اوباشی کرد خانوادمم ناراحت شدن دیگه نتونستیم اونجا زندگی کنیم.باردارشدم.مجبورشدیم اومدیم روستا خونه پدرشوهرم زندگی کنیم.۲سالم اونجا زندگی کردیم دخترمونم همونجا به دنیا اومد.اینجام چند بارخیانت کرد.خیلی کاراشو پنهان میکردم.نذاشتم خانوادشو خانوادم بفهمن.روستا خیلی عذاب آور بود اصلا هم نمیذاشتن شهربرم یا خونه بابام برم. خانوادش سختگیر بودن خودشم ازشون میترسید. ماهی یک روز با بحث و جدل و دعوا و بدبختی میرفتم. راضیش کردم خونمون دوباره بره شهر.رفتیم شهر. بعد۳ماه چت هاشو تو واتس آپ با یه زن شوهردار دیدم.خیلی داغون شدم.رفتم خونه بابام برای طلاق. اما شوهرم با التماس و اینا به خاطر دخترمون منو برگردوند خونه اما منم یه وکالت حق طلاق و یه وکالت حضانت فرزند ازش گرفتم.یه روز دخترخالمو شوهرم اومدن خونمون با بیشعوریاش آبرومو برد.بادخترخالم رفتیم بیرون وقتی برگشتیم خونه شوهرم یه معتاد آورده بود تو خونه به دخترخالم و همسرش گفت مهمون دارم نذاشت بیان تو خونه.از اون شب رخت خوابمو جدا کردم.بعد یکسال که شهربودیم گندش دراومد که ۵۰ میلیون بدهی بالا آورده خانوادش اومدن دوباره خونمون آوردن روستا.۳ماه بود که رخت خوابمون جدا بود.دوباره اومدیم روستا و من حق رفتن به جایی رو نداشتم.جشن نامزدی خواهرم بود نذاشتن برم. منم رفتم قهر واسه طلاق.۲ماه قهربودم وکالت نامه هم داشته. مامانم خیلی اذیتم میکرد.هرشبم میومدن دنبالم اما من تصمیم طلاقم قطعی بود.اما یه شب برادرشوهرام اومدن گفتن ۲ماه دیگه خونتون دوباره میبریم شهر و این حرفا گولم زدن خامم کردن.بردنم با زبون و دروغ دونگ وکالت نامم رو ازم گرفتن.الان۹ماه از اون ماجرا میگذره.به قولشونم.عمل نکردن.خانوادش گفتن ما دیگه نمیذاریم خونتون بره شهر.از یه طرفی هم شوهرم جنبه زندگی تو شهر نداره.دوباره گند میزنه.منم دارم عذاب میکشم.خیلی کم میزارن برم شهر.چند بارم کتکم زده.دیگه بهش اعتماد ندارم
هرروز به طلاق فکر میکنم پول و خونه و ماشین و اینام هیچی نداریم.حتی خرجی هم نداریم.خودم آرایشگری میکنم خرجی خودم و دخترم میدم.اگر دخترم نبود یک لحظه شک نمیکردم.اما به خاطر دخترم دو دلم.چون اگر برم برای طلاق نمیزاره ببرمش.حتی یه روزم طاقت دوریشو ندارم. دلم نمیخواد دخترم عذاب بکشه.تا بخواد تکلیفمون معلوم بشه شاید سال ها طول بکشه. تا طلاقم نگیریم دادگاه دخترمو بهم نمیده.خودم۲۲سالمه دخترم۴سالش شوهرم۲۶سالش
خیلی عذاب میکشم هردقیقه به طلاق فکر میکنم بازپشیمون میشم.اگرم برم میدونم برا طلاق خیلی اذیتم میکنن.ما الان در حال حاضر روابط جنسی و عاطفیه خوبی داریم و کتکمم نمیزنه و خیلی کم دعوا میکنیم.اما چون داریم تو روستا زندگی میکنیم رفت و آمد به شهر خیلی برام محدوده زیاد نمیزاره برم شهر.تقریبا ماهی یک روز.هروقتم شهر کاری داشته باشم نمیتونم شوهرمو قانع کنم که کسی که کار داره باید بره.اون میگه نباید زیاد بری.یه جورایی هم چون پدرش خوشش نمیاد بخاطر اونام هست که نمیزاره.از این لحاظ خیلی دارم عذاب میکشم .بعد بخاطر خیانتهای گذشته هم ازش کینه دارم عذاب میکشم.و اینکه مشکوکم به اعتیادش به ماری جوانا .مادرشم میگه بهم گفتن که مصرف میکنه. اما زیر بار نمیره آزمایشم هزارتا راه بلده نشون نمیده و اینکه اصلا بهش اعتماد ندارم هیچوقتم نمیتونم بهش اعتماد کنم
بنظرتون ادامه این زندگی درسته؟
پاسخ سلام برای تصمیم به ادامه تحصیل چند عامل باید درنظر بگیرید ؛اولین نکته داشتن علاقه لازم به ادامه تحصیل دومین داشتن انگیزه لازم و در نهایت شرایط محیطی و درونی و همچنین توانایی خودتون درمورد علاقه که خود...
مشکلات و دودلی برای ادامه زندگی
پاسخ سلام دوست عزیز بسیار متاسفم که در چنین شرایطی قرار گرفتید توضیحات کامل شما را با دقت مطالعه کردم وپیشنهاد میکنم خودتان هم یکبار دیگر شرح حال خود را بخوانید تا مروری شود بر این چند سال اشنایی وزندگی مش...
تصمیم و دودلی برای زندگی مشترک
پاسخ سلام دوست عزیز. بهار مبارک از توضیحات شما اینطور متوجه شدم که شرایط سختی داشتین و در نهایت تصمیم به طلاق گرفتید. هرچند متوجه بخشی از صحبتتون که در خصوص طلاق توافقی بود نشدم. ببینید حضانت فرزندتون مسال...
تردید و دودلی برای انتخاب خواستگار
پاسخ سلام دوست عزیزجزییاتی که بیان کردید در دل کلیاتی هست که من برای شما خواهم گفت امیدوارم کمکی باشد تا بتوانید انتخابی آگاهانه داشته باشید:اولین و مهمترین مساله این است آیا این فرد به دل شما نشسته یا خیر...
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید