2794

سلام قبل از اینکه سوال اصلیم رو مطرح کنم شاید لازم باشه از خودم یه کم بگم. من 21 سالمه و توی خونواده ی معمولی بزرگ شدم. در واقع هر شاخصه ای که بشه باهاش معمولی بودن رو تعریف کرد.ارتباطات خانوادگی و فامیلی ، روابط دوستانه درس و تحصیل کار و .. همه جایگاه خودشون رو دارن. هر آدمی توی زندگیش برای خودش معیارایی از چیزایی که دوست داره و دوست نداره میسازه.سعی میکنه شبیه چیزی ک دوست داره باشه و برعکس... من میخام مشخصا در مورد معیارهای شخصیتی حرف بزنم. منفور ترین ، کریح ترین و قابل ترحم ترین شخصیتی ک از نظر من میتونه وجود داشته باشه و تمام زندگیم تاکید میکنم تمام زندگیم سعی میکردم شبیهش نباشم پدرمه. پدر من معتاد نیست ،دست بزن نداره ،بددهن نیست . اما کابوس شب و روز من شده ترس ازینکه در آینده آدمی مثل اون باشم تصور کنید .. یه آدم روز به روز بیشتر شبیه به چیزی میشه که ازش متنفره بعد تمام دغدغه ش میشه این مسئله جوری ک زندگی روزمره شو تحت الشعاع قرار میده. پدرم نمیتونه موقعیت های مختلفو مدیریت کنه ،شاید بر اثر تجربه یه سری چیزا رو بدونه ولی به صورت کلی توی نحوه ی برخوردش توی موفعیتای مختلف ، از یه جمع و مهمونی ساده گرفته تا محل کارش تا ابراز احساساتش کاملا عجیب و نابه جاست. نمیدونم لازمه مثال بزنم یا نه اما میزنم : با آدمایی ک شناختی روشون نداره صمیمی میشه و اعتماد میکنه بهشون ،معمولا دوستاش از خودش پایین ترن توی محیط کارش کاملا تصنعی عصبی برخورد میکنه که قدرتشو مثلا نشون بده توی جمع فقط و فقط دنبال اینه که تایید بشه مدام حرف میزنه مثل زن ها غر میزنه تلوزیون رو که روشن میکنه شرو میکنه به ایراد گرفتن فقط برای اینکه 4 نفر دوروبرش تاییدش کنن. اگه چیزی بخره و از نظر ما خوب نباشه قهر میکنه یا ناراحت میشه وقتی رو به روت نشسته و روزنامه میخونه مدام زیرچشمی نگات میکنه موقع رانندگی همش از تو اینه نگاه میکنه ... الان ک اینا رو مینویسم با خودم میگم کاملا داری شبیه یه آدم پارانویید حرف میزنی.. ولی واقعیته.. چیزیه ک خونواده روش اتفاق نظر داریم. ازینا بگذریم مسئله ی عذاب آور اینه ک من روز به روز بیشتر دارم بهش شبیه میشم. از ترس اینکه توی موقعیتای مختلف مثل اون نباشم کاملا ارتباطام رو محدود کردم . توی دانشگاه اصلا با کسی صمیمی نمیشم ،همش حواسم هست که مثل اون محتویات حرفام چرند و فقط برای جلب توجه نباشه.. خیلی خیلی درگیرم با خودم ولی یهو به خودم میام میبینم حرفایی ک داره از دهنم میاد حرفای اونه خودمو نگاه میکنم دستام مثل دستای اونه حتی باهم ی خال کف دستمون داریم باشه رو عین اون میگم هرکاری میکنم تو هر موقعیتی مطمئنم اگه اونم بود همین کارو میکرد. همیشه یادمه وقتی بچه بودیم تنها چیزی ک از پدری کردن میدونست این بود ک ماه به ماه دستی بکشه روی سرمون و یه پولی بهمون بده برای همین تصویر ی ادم ک هیچکاره ست ازش تو ذهنم شکل گرفت. کارای اشتباه زیاد انجام میداد. باعث شد هرکاری کنه شخصا احساس میکنم احمقانه و اشتباه بوده. یادمه ی موقعی مدام به مامانم میگفت بچه ها تورو بیشتر دوست دارن. تو پرشون میکنی ..و ازین حرفا چند وقت پیش به خودم اومدم دیدم دارم به مامانم میگم تو همیشه خاهرامو از من بیشتر دوست داشتی ! :| از نوشتنه اینا احساس احمق بودن میکنم اما این چیزیه ک باعث شده هیچ وقت تو زندگیم اعتماد به نفس رو احساس نکنم. همیشه از سرزنش شدن یا تایید نشدن ترس داشتم .. همه ی دورو بریاام اتفاق نظر دارن ک روابط اجتماعیم ضعیفه. سردم.... با تمام درگیریا و تنفری ک نسبت به خودم دارم اجازه دادم یه نفر وارد زندگیم شه. اوایل دانشگا ک به معنای واقعی حالم بد بود و مطلقا نمیخاستم با کسی چه دختر چه پسر ارتباط داشته باشم. اون اومد گفت که عاشقم شده. پسش زدم. یه سال گذشت بازم اومد این دفه اروم تر شده بودم یه کم باهاش راه اومدم اما با کوچیکترین چیزی از جانبش احساس میکردم داره تحقیرم میکنه یا ادمی نیست ک منو بفهمه .. ازش خاستم برای اینکه بشه راحت ارتباط داشته باشیم خانوادش با خانواده ی من صحبت کنن. در عین اینکه مطمئن بودم خانواده ی من قبول نمیکنن.. و نکردن ...برای همین بازم پسش زدم.. یک سال بعد بازم اومد.. به خودم اومدم دیدم هیچ حسی بهش ندارم.. اما واقعا دلم میخاست بین اون همه احساسات راکدم یه حس جدیدو تجربه کنم. بعلاوه اینکه میدیدم چقدر منو میخواد در کنار اینکه شرایط خوبی داشت. دانشجوی دندان پزشکی ..خونواده ی خوب.. قیافه ی خوب. قبول کردم باهاش ارتباط داشته باشم تا باهاش آشنایی پیدا کنم. در عین اینکه کاملا حس میکردم آدم قبل نیستم و بخاطر اینکه انقد نسبت به قبل از مواضعم کوتاه اومدم و اینکه خیلی جاها بخاطرش کنار میومدم ، حرفی ک اگه قبلا میزد با فحش جوابشو میدادم رو الان کاملا عادی جواب میدم احساس سرخوردگی میکنم.. احساس میکنم ی چیزی توی درونم به این نتیجه رسیده ک تو بی ارزش تر از این حرفایی ک بخای این رفتارا رو از خودت نشون بدیو خودتو بگیری نزدیک 5 ماه از رابطه ی جدیمون گذشت.. توی این مدت همیشه از خاسته هام فانتزیام و رویاهام براش میگفتم. در مورد اینکه چقد خوبه ک توی شرایطی ک خودم از خودم متنفرم کسی هست ک منو دوست داشته باشه. اوایل بهم میگف چرا خودتو دوس نداری و تا جایی ک میتونست سعی میکرد متقاعدم کنه ک دلیلی برا دوست نداشتنه خودم وجود نداره .. بهرحال زمان گذشت و کم کم گف چرا اعتماد به نفس نداری چرا نمیتونی جلوی فلانی وایسی چرا انقد بچه ای و و و.... بهش میگفتم که دلم میخاد از جایی ک هستم برم ... از جایی ک همه ی ادمایی ک میشناسم هستن متنفرم. بهش میگفتم ک دلم میخاد برم یه جای دور زندگی کنم باهاش.. همیشه حرفمو تایید میکرد بهم میگفت کجا دوست داری و مدام میگفت ک میبرمت ... :)) حالا به تازگی متوجه شدم ک ایشون با تعهد توی رشتشون قبول شدن و دوازده سااال تعهد داره ک توی همین خراب شده ای که من ازش متنفرم بمونه. ک نمیدونم چقد صحت داره اما گویا قابل خریدنه این تعهد. بهش گفتم که چرا وقتی من داشتم رویا میبافتم در مورد دور شدن ،بخاطر تایید کردنای تو؛ نگفتی ک باید 12 سال اینجا بمونی بهش گفتم من هیچ برنامه ای برای اینجا موندن ندارم بهش گفتم ک حتی شده تنهایی ازینجا میرم بعد از درسم نمیتونم تحمل کنم اینجا رو.. گفت باشه تحمل نکن،...... من حتی اگه تعهد هم نداشتم خودم دلم میخاد اینجا نزدیک خونوادم زندگی کنم :))) احساس میکردم هرچقد تو این مدت حرف زدم و از خواسته هام گفتم از نظرش چرتو پرت بوده. بهش گفتم ک هروقت موندنش قطعی باشه من ترکش میکنم. طبیعتا ناراحت شد :/ و بحثو کشوند سمت اینکه فک میکردم منو میخای حالا هرجا ک میخاد باشه.. براش توضیح دادم ک من از زندگیه الانم راضی نیستم نمیخام بقیه شم گند زده بشه توش .. منتهی توی گوشش نرفت.. منم بهش گفتم که تموم میکنم باهاش.. با ناراحتی قبول کرد. فرداش برگشت... گفت باشه .. اگه موندنم قطعی شد ترکم کن ولی الان ولم نکن...... به شکل مضحکی از هر دری سخنی گفتم.. ولی نمیدونم باید چیکار کنم با دوس پسری ک اعتماد به نفس نداشتنمو ک ریشه ش رو نمیدونه مدام میزنه توی سرم بمونم یا بخاطر درگیریایی ک با خودم دارم، بهم بزنم و زندگیشو خراب نکنم چیکار کنم -_-

پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام دوست عزیز ممنون از توضیحات خوبتان راهنمایی که من می توانم به شما بکنم این هست که در اولین فرصت پیش یک مشاور بروید و تمام مسائل و مشکلات شخصی خودت را ریشه  یابی کنیدو تمام ان ها را حل کنیدچون اگراین کارو نکنی نه تنها با این دوستتان بلکه با هر کسی که وارد زندگی شما شود دچار مشکل خواهید شد چون شما مسائل حل نشد ه های در زندگی شخصی خود دارید که باید با کمک یه مشاور انها را حل کنید .و بهترین کار این هست که اول تمام مشکلات خودت را حل کن و خودت را کامل بشناس بعد برای اینده خود تصمیم بگیر .موفق باشید

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha
پرسش ها و پاسخ های مشابه

سلام خسته نباشید .واقعا نمیدونستم دردمو به کی بگم.من دختری بودم ۱۷ ساله ک ازدواج کردم نه با تمایل خو

پاسخ سلام فرمودید در 17سالگی علارغم میل باطنیتون ازدواج کردید ولی نفرمودید چند سالتون هست یا چند ساله از زندگی مشترکتون میگذره چند وقت با اشنای دورتان صحبت کردید و چند وقت هست که همسرتان متوجه شده به هرحال...

وابستگی به خونواده

پاسخ سلام دوست عزیز نگرانی در رابطه با زندگی والدین کاملا طبیعی است. اما اگر وابستگی در حدی باشد که روی زندگی خودتون تاثیر گذاشته باشه و مانع از رسیدگی شما به امور زندگی خود شود آسیب زاست. شما می توانید ک...

رفتار خونواده با من

پاسخ باسلام ميتونم درك كنم چقدر اين موضوع باعث ازارتون بوده و اذيتتون كرده اينكه با اين سن و تموم تلاشتون براي توجه گرفتن اون توجه را نميگيريد و ناكامي ميمونيد اين خشن رو پر رنگ تر ميكنه بهتره حتما با يك ...

زندگی با خونواده شوهر

پاسخ وقت بخیر دوست عزیز توجه داشته باشید که هیچ فردی ممکن نیست که با دعوا به نتیجه مطلوب خود دست پیدا کند اینکه همسرتان میگوید که از این شرایط خارج میشویم نکته مهمی هست شاید تصمیم آن را دارد اما دچار سردر...