سلام نمیدونم اخرش چی میشه

من ۱۹سالمه پنج ساله ازدواج کردم وقتی ک شوهرم اومد خواستگاریم شوهرم اینا توروستان ماتوشهرستان چون تک دختربودموسنمم کم بود قصد ازدواج نداشتم اماانقد ک رفتنو اومدن تا بلاخره مامانم گف اگ ازدواج کنن یک اینکه باید بیاید شهرستان و دوهم اینکه باید ادامه تحصیل بدم اینم بگم فاصله ی روستاشون تاشهرستان ما بیست دقیقس وخیلیاازروستاشون میام شهرستان زندگی کنن ووضع مالی شوهرمم خوبه.من ازوقتی ازدواج کردم منو بردن پیش خودشون واجازه ی ادامه تحصیلم ندادن الان پنج ساله دقیقا توخونه باهام مثل کلفتشون رفتارمیکنن و همه کارهارو انجام میدم و شوهرمم ب شدت مخالفه ک بافامیلام رفتوامدکنم و منودیر ب دیدن پدرومادرم میبره و شغلشم جوریه تابستوناهم خونه نیست و هفته ای یه بارمیاد...

ولی بدبختیه من از زمستون شروع شدک یه اشتباهی کردم شوهرمن زمستوناهم همیشه هر شب میره شب نشینی بادوستاش و خیالش راحته ک من ننیترسمو خونه مادرش اینام ب شب نشینی هاش میرسه تا ساعت سه چهارصبح.

من واقعا فکرنمیکردم دست ب چنین کاری بزنم ولی اخرای زمستون بود ک شبا از ترس خوابم نمیبردومنتظرمیموندم شوهرم بیادیه شب ک توتلگرام میچرخیدم نمیدونم چیشدازروکنجکاوی یابیکاری توبحث یه گروه مختلط شرکت کردم و دوسه نفراومدن پی وی و منم مشخصات اشتباه بهشون دادموعکس فیک فرستادم پیش خودم فکرمیکردم ک یه جورایی سرکارشون میزارم واصن منظوری نداشتم اینادوسهروزپی میدادنو منم الکی جوابشونومیدادم تااینکه شوهرم گوشیو برداشتوچک کردو دید وبخواهرشوهرم ک اونجا بود گفت و منوبرد خونه مادرم منم واقعا نمیخواستم این اتفاق بیفته دلیل کارمم خودمم نمیدونم اصن دختربدحجابیم نیستمونمازمم میخونم نمیدونم چرااونکاروکردم منوقتی رفتم خونه مادرم چون دیگه تحمل نداشتم چن تا قرص خوردم حالم بد شدو بردنم بیمارستان بردادرم ب شوهرم خبردادشوهرمم باشوهرخواهرش اومد بیمارستان پدرومادرمم قضیهروفهمیدنو شوهرم منو اورد خونه ومنم کلی قول دادم ک تکرارنشه وگریه و التماسواینکه دلیل کارمو خودمم نمیدونمو اینا 

حالا ازون قضیه چن ماه میگذره شوهرم حس میکنم همش داره سواستفاده میکنه تا وقتی ک خونه مادرشم باهام خوبه ولی تا میام خونه مادرم یه بهونه پیدامیکنه دعوامیکنه جواب تلفنامونمیده الان خونه مادرمم دوسه روز پیش مادرم داشت میرفت مراسم سالگرد یکی ازفامیلاش ب منم گفت توم بیا یه ساعت خونه خالت پیش دخترخالت تنهانمون رفتم خونه خالم شوهرم فهمید دعواکرده نیگ چرارفتی دیگ جواب تلفنمم نمیده دیروزم تولدم بودحتی بهم تبریکم نگفت . حتی سریه قبلم ک اومده بودم خونه ی مادرم شوهرم بعددوشب گفت ک برو بابابام خونه ولی مادرم ب خاطرمن مهمون دعوت کردم بود موندم اونموقع هم تا چند وقت جوابمو نداد ب نظرتون چیکارکنم من واقعا دوسش دارم