2783
گل اومد بهار اومد

گل اومد بهار اومد

1393/06/03 بازدید3442

 روزی بود، روزگاری بود

تو بیابون خدا
نخودی از نخودا
خونه داشت و زندگی
همه چی، هر چی بگی!
همه چی، از همه جور:
روی رف تنگ بُلور
این‌ورِ رف، گُلاب‌پاش
اون‌ورِ رف، گُلاب‌پاش
ترمه و سوزنی داشت
پارچه‌ی پیرهنی داشت.
نخودی نگو، بلا بود
خوشگل خوشگلا بود
اما فقط یه غم داشت
یه چیز تو دنیا کم داشت:
همدل و همزبون نداشت
جفت هم آشیون نداشت
نخودی تو اون درندشت
تنهای تنها می‌گشت

هر صبحِ زود پا می‌شد
راهیِ صحرا می‌شد
این‌ور و اون‌ور می‌گشت
قدم‌زنون برمی‌گشت
می‌گفت: «چرا، خدا جون
تو این بر و بیابون
تنهای تنها موندم
از زندگی وا موندم؟»
یه صبح زود که پا شد
چشاش دوباره وا شد
این‌ورِ شو نیگا کرد
اون‌ورِشو نیگا کرد
اومد کنارِ پنجره
دیدش که پشت پنجره
از همیشه‌م خالی‌تره!
نخودی غمش گرفت
غم عالمش گرفت:
«
چکنم، چکار کنم؟
چه جوری از تنهایی فرار کنم؟
هوار کنم؟
سر بزارم به صحرا
دل بکنم از اینجا؟
نه. . نخودی!
مگه دیوونه شدی؟
دل بکنی از این‌جا ـ کجا میری؟
سر می‌ذاری به صحرا؟
آخه، ببینم، با غُصه
کدوم کاری دُرسّه؟
غصه که کار نمی‌شه
اینو بدون همیشه
برگشت‌و جاشو جم کرد
چایی رو آورد و دم کرد

اتاق‌و قشنگ جارو زد
رختارو شست، اُتو زد
شونه به زُلفونش کشید
سُرمه به مُژگونش کشید.
زلفِ سیاهش رو دوشش
گوشواره‌هاش به گوشش
کاراش‌و رو به ِرا کرد
تو آیینه نیگا کرد
نخودی، نه به از شما،
شده بود یه تیکه ماه!
«
حیف! کسی نیس نیگام کُنه
نیگا به سر تا پام کُنه
بیاد بگه خاله نخودی
وای که چقد خوشگل شدی
نخودی چشم به راه موند
امّا زمین سیاه موند .
یه هفته، دو هفته، سه هفته،
چهار هفته بود
که برف و سرما رفته بود.
یه روز یه کولی اومد،
تَق و تَق و تَق به در زد

«
بی‌بی، سلام
«
علیک سلام
«
فال بگیرم؟»
«
بگیر برام
دستش‌و گرفت تو دستش:
خُب، ببینم چی هستِش؟
خوشا به حالت، خاله
راستی که فالت فاله!
اما بگم برات، ننه
انگار یکی بات دُشمنه
همون طلسمت کرده
جادو به اسمت کرده
جنبل و جادو کرده
کارا رو وارو کرده
بهار و افسون کرده
از تو رو گردون کرده.
چرا ؟ . . خدا می‌دونه!
خب، دیوه این دیوونه
اون عاشق سیاهیه
دشمن مرغ و ماهیه .
یه ماه تموم تو جاده
آقا دیوه وایستاده

میون راه نشسته
راه بهارو بسته . . . »
کولیه گفت و گفت و گفت
نخودی حرفاشو شنفت
خندید و گفت: «چه حرفا!
دیو سیا تو برفا؟
من باورم نمی‌شه
جادو سرم نمی‌شه.
طلسم چیه، جادو چیه؟
دیوِ سیا تو کوه چیه؟
جادو که کار نمی‌شه،
اینو بدون همیشه!
هر چی که جادو جنبله
کار آدمای تنبله
منم اگه زِرنگم
می‌رم با دیو می‌جنگم

نخودی، یِهو از جا پرید
(
نخودی، نگو، گُرد آفرید!)
لباسِ جنگ‌و تن کرد
چرم پلنگ‌و تن کرد
شمشیر و گرفت به این دست
سپرو گرفت به اون دست
خنجر و بر کمر بست:
«
میرم طلسم‌و می‌شکنم
دیوه رو دودش می‌کُنم
سوار مادیون شد
تو دره‌ها روون شد
از رد پای دیوه
رسید به جای دیوه:
یه غارِ سرد و تاریک
تنگ و دراز و باریک
«
دیوه، بیا! من اومدم
به جنگ دشمن اومدم
فلفل نبین چه ریزه
بشکن ببین چه تیزه!
های دیوه، های! کجایی؟
به جنگ من میایی؟»
صداش تو کوه پیچید: های!
از کوه جواب رسید: های!
دیوه دوید از غار بیرون
نخودی رو دید رو مادیون
دیوه رو میگی، دِه بخند!
حالا نخند و کِی بخند!
«
هاه هاه، ها ها، ها ها ها
نخودی رو باش، چه حرفا!

انگار که دیوونه شده
به جنگ دیوا اومده
دیوه دوباره خندید
صداش تو کوها پیچید:
«
یِه وجبی! می‌دونی
با کی رجز می‌خونی
که اومدی داد می‌زنی
هی داد و فریاد می‌زنی؟
هر کی هوایی‌ت کرده
به اینجا راهی‌ت کرده
این حرفا رو یادت داده
شام من‌و فرستاده!
تو شام امشب منی
یه لقمه چپ منی
تا اسم شام‌و آورد
نخودی حسابی جا خورد
اما به یادش اومد
که هیچ نباید جا زد.
جا زدن و باختن، همون!
با دشمنا ساختن همون!
یِهو پرید به دیوه
خنجر کشید رو دیوه
دیوه رو می‌گی، آب شد
مثل دیوار خراب شد:
کوچیک‌تر و کوچیک‌تر
باریک‌تر و باریک‌تر
تا اینکه نابود شد
دود شد و دود شد.
نخودی واسه‌ی همیشه
دیوه رو کرد تو شیشه.
دیوه چی بود؟ ابر سیا
به شکل دیو بد ادا،
دشمن ابرای سفید
لج کرده بود، نمی‌بارید.
«
دیوه که از میون رفت
دود شد به آسمون رفت

باید بارون بباره
که نوبت بهاره
نخودی شدش روونه
یه راس اومد به خونه
کاراشو که رو برا کرد
انگار یکی صدا کرد
اومد کنارِ پنجره
دیدش که پشت پنجره
چه معرِکه‌س! چه محشَره!
صد تا سوار می‌اومدن
ساز و ناقاره می‌زدن
سوارای زرّین‌کمر
سوار اسبای کهر
نی بود و نی لبک بود
پرواز شاپرک بود
هوا می‌شد روشن‌تر
صدا می‌شد بُلن‌تر:
«
آی گل دارم، بهار دارم!
لاله و لاله‌زار دارم
یه پیرمرد تُپُلی
ریش‌ش سفید، لُپ‌ش گُلی

شلوار قدَک، ترمه قبا
گیوه‌ی ابریشم به پا
اسب سفید سوار بود
پُشت‌ش یه کوله‌بار بود
«
چی توی اون انبونه؟
خدا، خودش می‌دونه
نخودی پر در آورد
رفت‌ش جلو سلام کرد
«
سلام عمو
«
عمو سلام
«
خونه‌م میای؟»
«
حالا نمی‌آم،

می‌خوام برم کار دارم
می‌بینی چقد بار دارم:
(
سوارا رو نشون داد.
قطارا رو نشون داد.)
باید برم در بزنم
به بچه‌ها سر بزنم
گشت بزنم تو کوچه‌ها
عیدی بدم به بچه‌ها

صحرا رو سبزه‌زار کُنم
باغ‌و پُر از بهار کنم
شکوفه بارونش کُنم
از گُل چراغونش کُنم.
اما ببینم، نخودی!
چرا یِهو تو لب شدی؟
دُرُسته عمو پیره
داره از اینجا میره،
تنهات نمی‌گذاره
«
راس می‌گی عمو؟»
«
دِ، آره
نخودی نیگا نیگا کرد
عمو پیرمرد، صدا کرد:
«
های، گُل بیا، بهار بیا!
لاله و لاله‌زار بیا
نخودی دیدش که پنجره
از گُل و سبزه محشره:
شمشادا قد کشیدن
اونم چقد کشیدن!

یکدفه از آلاله
پُر شد حیاط خاله
چلچله‌ها: جریس! جریس!
مهمون اومد، صاب‌خونه نیس؟»
دیگه نخودی تنها نبود
تنها تو اون صحرا نبود
بازی می‌کرد و می‌دید
با گُل می‌گفت، گُل می‌شنید.
وای که چقد عالی بود،
جای همتون خالی بود!

 

 

برای شنیدن این قصه اینجا کلیک کنید.

ارسال نظر شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha
2788

پربازدیدترین ها