همیشه فکر میکردم اگر زمانی در طول روز را به خودم اختصاص دهم به بالاترین جرمی که یک مادر میتواند انجام دهد محکومشدهام؛ و این عذاب وجدان به سراغم میآمد که من مادر خوبی نیستم که فرزندانم را در اولویت قرار ندادهام.
مسیر خیلی طولانی را سپری کردم تا اینکه هماکنون میتوانم اینطور راحت در مورد این مسائل صحبت کنم؛ اما دلیل اینکه الآن بهراحتی میتوانم در این مورد صحبت کنم این است که من نسبت به قبل، مادر بهتری شدهام. شوهر و فرزندانم به خاطر این تغییرات خیلی شادتر شدهاند.
برای من و خیلی از مادران دیگر اولویت دادن به بچهها چیزی نیست که نسبت به آن حق انتخاب داشته باشیم. بلکه آن خود به خودی اتفاق میافتد. وقتی دخترم به دنیا آمد من دیگر بهکلی خودم را فراموش کرده بودم. درست غذا نمیخوردم، خوب نمیخوابیدم، حتی نیازهای اولیهام را نمیتوانستم بهدرستی برآورده سازم تا این حد که وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم هم یادم میرفت که باید خودم را مرتب کنم.
این تمام آن چیزی بود که برایم اتفاق افتاده بود، من گویا دیگر بهکلی وجود نداشتم.
بعدازآن روزی به یک درک جدید از شرایط رسیدم. دیدیم که برای ناهار در محل کارم مشغول خوردن یک غذای چرب حاضری هستم درحالیکه پسرم در خانه مشغول خوردن کوفته بوقلمون با سبزیجات بود و برای دسر سالاد میوه داشت. میدانید چه کسی ۵ صبح پا شده بود و همه این چیزها را آمده کرده بود؟ بله درست حدس زدید من. من حتی به ذهنم نرسیده بود که کمی از آن غذا را خودم بخورم و برای خودم آمده کنم.
بعدازاین تجربه من در مسیر تبدیلشدن به یک مادر شاد قرار گرفتم با این فکر که: چه میشود من هم همان اهمیت و توجهی که هرروز به فرزندم میدهم را نسبت به خودم داشته باشم؟
اینجا بود که فکر دومی آمد سراغم: من چطور میتوانم به فرزندانم شادی بیاموزم وقتی آنها شادی را در من نمیبینند؟
درست مثل پدر مادری که همیشه شاکی هستند که چرا فرزندانمان سمت کتاب نمیروند درحالیکه خودشان هرگز کتابی به دست نمیگیرند؟
بعدازاین بود که جریان تحول من با ترفندهای کوچکی در زندگی شروع شد. چهکار باید میکردم؟ خیلی ساده بود، هر کاری که برای بچهها میکردم برای خودم نیز انجام میدادم.
بهطور مثال زودتر میخوابیدم. زمان خوابم را تقریباً به زمان خواب بچهها نزدیک کرده بودم. بچهها را تشویق میکردم که فعال باشند و ورزش کنند درحالیکه این بار خودم نیز شروع کردم همراه آنها ورزش میکردم. دوباره رابطهام با دوستان صمیمیم را از سر گرفتم.
و اتفاقی که در این میان برایم افتاد این بود که: بهتر استراحت میکردم و همین امر باعث شده بود که نسبت به بچهها صبوری بیشتری داشته باشم. ورزشهای منظم اعتمادبهنفس بیشتری به من میداد و همچنین دوستانم را بیشتر میدیدم و اوقات خوشی با آنها داشتم. من همان غذایی را میخوردم که به بچهها میدادم و به دلیل خوردن غذاهای سالم کمی وزن کم کردم و درعینحال انرژی بیشتری پیدا کردم. با همین روش موفق شدم همسرم را نیز به شرایط خوبی برگردانم.
بیشک برای اینکه والدین خوبی باشیم نیاز هست که مقدار زیادی ازخودگذشتگی داشته باشیم ولی هرگز فراموش نکنید که حتماً باید خودتان را نیز در نظر بگیرید و شرایطی را فراهم کنید تا حال خودتان نیز خوب باشد. پس گاهی برای خودتان نیز وقت بگذارید.
من در ابتدای شروع این مسیرِ تغییر و تحول بود که ناگهان دریافتم که با اولویت دادن به خودم کمکم تبدیل به فرد شادتری شدهام؛ و بهترین خبر اینکه با شاد شدن من تمام خانواده هم شاد هستند.