بامداد گلم سلام
شاید اینها را که بخوانی با خودت بگویی بابا چه حوصلهای داشته که اینقدر با جزییات اتفاقهای شاید برای تو کماهمیت را نوشته است. شاید هم دقیق برعکس کیفور شوی از اینکه روزهایی که از یادت خواهند رفت اینجا ثبت شدهاند. تصور این که وقتی این نامهها را میخوانی چه شکلی هستی، نگاهت به دنیا چه گونه است و چه ویژگیهای شخصیتی داری برایم ممکن نیست. حالا میخواهم برای آن تصویر محو از روز چهار ماهگیاش بگویم.
عزیز دلم
درست در روز چهار ماهگیات بعد از آماده باش قبلی شال و کلاه کردیم به سمت مرکز بهداشت. البته شال و کلاه اصطلاح است پسرم. در آن روز گرم خردادی هر دو سبکترین و خنکترین لباسهای ممکن را پوشیدیم. البته سر تو کلاه بامزهای گذاشته بودیم که تو را شبیه به بچههای فرانسوی کرده بود. این بار کلاه سرت گذاشتن اصطلاح نبود. واقعا کلاه سرت گذاشتیم. خلاصه این که رفتیم مرکز بهداشت. خانم مرکز بهداشت کمی مضطرب بود اما رویهمرفته همهچیزت خوب بود. قد و وزن و اینها. حالا دیگر بعد از چند بار مرکز رفتن میدانیم وقتی میخواهیم قدت را اندازه بگیریم سرت را باید چه شکلی و کجای آن مکعب فلزی بگذاریم. اما مگر سرزندگی تو میگذارد؟ سرت را تکان میدهی و پاهایت را تکان. سه نفری باید تو را بگیریم تا قدت را بسنجیم. موقعیت خندهداری است. امیدوارم تجربهاش کنی.
بامداد بابا
خانم بهداشت مضطرب هم نگاه زیبا و خندهات را که میبیند میگوید دلش نمیآید به تو واکسن بزند. عادت قشنگی داری که لبخند میزنی به آدمها وقتی در آغوش مایی و آدمها مستقیم نگاهت میکنند. خلاصه کنم که واکسن خانم بهداشت همان و گریه بیامان تو همان و تا یکی دو شب تب و بیحالی همان.
عزیز بابا
وقتی که تب داری انگار که در جهان دیگری سیر میکنی. آنقدر دلتنگ شر و شور حالت عادیات میشویم که با پاشویه و دارو که تب زیر بغلت از سی و هفت درجه و دو دهم پایین میآید، من و مادرت مثل فاتحان سرزمینی ازدسترفته لبخند میزنیم. سرزمین بازیافته سرحال بودن بامداد.
هفته شانزدهم/ دوباره واکسن