اونروزا فستفود و غذاى بيرونبر و غذاى آمادهبهطبخ و اين لوسبازيا نبود، غذا توى خونه طبخ میشد... مادر معلم بود و شيفتِ صبحِ كارى ايشون غزای من بود... بيشتر غذاهاى حاضرى میخورديم. يكىشون همين جناب "گرجه بادنجون" بودن كه بنده سراپا تقصير بشدت متنفر و منزجر بودم از ايشون، اصلن به عنوان غذا قبولش نداشتم...! غذايى كه توش گوشت نبود بيشتر برام حكمِ دسر داشت! القصه هروقت با "گرجه بادنجون" مواجه میشدم پس از جارى كردن مُنگه (غر و لُند)هاى فراوان میرفتم توى اتاقم و آهنگ غمگین میذاشتم و آروم گوش میكردم:
ای که بی تو خودمو
تک و تنها میبینم
هر جا که پا میذارم
تو رو اونجا میبینم
یادمه چشمای تو
پر درد و غصه بود
غصه غربت تو
قد صد تا قصه بود
_____________________________________
الان خيلى جالبه كه هر وقت اين آهنگو زمزمه میکنم -علىرغم تمامى اختلافات غذايى!- دلم هوسِ دستپخت مادر رو میكنه كه هيچ غذايى جاى اون رو نمیگيره، به مادر زنگ میزنم و خيلى مودبانه و با "شرم و پشيمانى" میگم :
«لطفن برام گرجه بادنجون بساز ...
زياد توش رُب نريزيا ...»
با کته خیلی خوشمزه میشه.
وایییییییییی من عاشق گوجه و بادمجونم، چطوری دلت میومد ازش متنفر باشی؟