شيرزن بود
و از اهالى ايران
از صب كه توى اداره ديدمش، از هيبت و سر و زبونش خوشم اومد، گفت: "اول بايد بياى كار منو انجام بدى"
گفتم: "باشه مادر ..."
هواى بيرون سرد بود. يه سوزِ عجيبى داشت، کارم که تموم شد گفت: " بيا داخل برات يه چايى بريزم."
گفتم: "اهلِ چايى خوردن نيستم." اصرار کرد: "ولى تو اين هوا ميچسبه..."
قورى گل سرخى رو كه كنار منقل ديدم، حالم خوب شد. بوى زغال و عطرِ چايى توى خونه موج ميزد. گفت: "بشين كنار منقل تا گرم شى."
صداى مادرانهش سواى حزنى كه داشت با صلابت بود... همونطور که سينى چاى رو کنارم مىذاشت گفت: " ننه شيش تا بچه دارم كه پنج تاشون رفتن سرِ خونه و زندگيشون... فقط آخريه مونده كه شده عصاىِ دسم... اينم بايد بره كه خيالم راحت راحت بشه."
چايى رو كه خوردم گفتم: "عجب طعمى داره! يه استكان ديگه برام ميريزى ننه؟" استکانم رو پر کرد و خنديد و گفت: " تو كه اهل چايى نبودى...
خدا رحمت كنه بوآ شون رو، زودى تنهامون نهاد... تمام بارِ زندگى رو دوش خودم بود ، بزرگ كردن بچه دسِ تنها خيلى سخته ، ولى هيچ وقت جا نزدم... خسته شدم ولى كم نياوردم ، دستم خالى بود ولى جلوى كسى سر خم نكردم... خدا روشكر الان كه ميبينم سر خونه زندگيشون هستن تمام اون سختيها رو فراموش ميكنم، تمامشون رو..."
گفتم: "ننه ميذارى سرتو ماچ كنم؟ "
گفت: "چاييتو بخور ...
خيلى هم خُنُك بازى در نيار!"
من هم چاييمو خوردم...
همين.
پ.ن: گاهى اهل چايى باشيم...