2783
شيرزن بود

شيرزن بود

1396/03/16 بازدید199

شيرزن بود

و از اهالى ايران

از صب كه توى اداره ديدمش، از هيبت و سر و زبونش خوشم  اومد، گفت: "اول بايد بياى كار منو انجام بدى"

گفتم: "باشه مادر ..."

هواى بيرون سرد بود.  يه سوزِ عجيبى داشت، کارم که تموم شد گفت: " بيا داخل برات يه چايى بريزم."

گفتم: "اهلِ چايى خوردن نيستم." اصرار کرد: "ولى تو اين هوا ميچسبه..."

قورى گل سرخى رو كه كنار منقل ديدم، حالم خوب شد. بوى زغال و عطرِ چايى توى خونه موج ميزد. گفت: "بشين كنار منقل تا گرم شى."

صداى مادرانه‌ش سواى حزنى كه داشت با صلابت بود... همونطور که سينى چاى رو کنارم مى‌ذاشت گفت: " ننه شيش تا بچه دارم كه پنج تاشون رفتن سرِ خونه و زندگيشون... فقط آخريه مونده كه شده عصاىِ دسم... اينم بايد بره كه خيالم راحت راحت بشه."

چايى رو كه خوردم گفتم: "عجب طعمى داره! يه استكان ديگه برام ميريزى ننه؟"  استکانم رو پر کرد و خنديد و گفت: " تو كه اهل چايى نبودى...

 خدا رحمت كنه  بوآ شون رو، زودى تنهامون نهاد... تمام بارِ زندگى رو دوش خودم بود ، بزرگ كردن بچه دسِ تنها خيلى سخته ، ولى هيچ وقت جا نزدم... خسته شدم ولى كم نياوردم ، دستم خالى بود ولى جلوى كسى سر خم نكردم... خدا روشكر الان كه ميبينم سر خونه زندگيشون هستن تمام اون سختيها رو فراموش ميكنم، تمامشون رو..."

گفتم: "ننه ميذارى سرتو ماچ كنم؟ "

گفت: "چاييتو بخور ...

            خيلى هم خُنُك بازى در نيار!"

من هم چاييمو خوردم...

همين.

پ.ن: گاهى اهل چايى باشيم...

ارسال نظر شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha
2788

پربازدیدترین ها