گفته بودند تو که بیایی شبهای خوب خوشخوابی دیگر تمام میشود و خوابهای بریده از گریه گرسنگی تو آغاز. راست میگفتند اما بدخوابی بودن تو هم شیرین است اگر آدم از اول بپذیردش. اگر از اول کارهای مربوط به تو را تقسیم کرده باشیم. من و مادرت این کار را کردیم.
گفته بودند، به اصرار گفته بودند باید شیر مادرت را بخوری. از پرستار بیمارستان بگیر تا دوروبریها و آشناها و اقوام. اما تو درست شیر نمیگرفتی در روزهای اول. دقیقههای بسیار گریه میکردی از ناکامی. من و مادرت تصمیم گرفتیم شیر خشک و مادر را آمیخته به تو بدهیم. دیگران میگویند و احساس گناه میدهند. بگذار بگویند. اگر حال مادرت و تو و من خوب نباشد موقع گریههای از دقیقه گذشته و به ساعت رسیده، چه اهمیتی دارد آن یکصدمقویتر شدنی که شیر مدام مادر میدهد و ترکیب شیر خشک و مادر نمیدهد؟ کدامش مهمتر است، آن امنیت روانی که با سر موقع شیر خوردنت و آرام شدنت فراهم میشود و اعتماد نوزادانه ای که تو به ما میکنی یا آن یکصدم امنیت جسمی؟ ما اولی را انتخاب کردیم. بگذار دیگران احساس گناه بدهند.
بامدادم
دیگران آدمهای عجیب و غریبی هستند. شاید ما هم وقتی دیگران دیگران شویم همین قدر عجیب و غریب شویم. دیگران دیگران نزدیک بیشتر، بیش از این که به ما، من و مادرت اطمینان دهند پدر و مادر خوبی هستیم، با تجربه خودشان پشت سر هم توصیه و نصیحت میکنند. میآیند و میروند و توصیه و نصیحت پشت هم. بخشی ش خوب است بخشی اما پیامش این است که شما پدر و مادر خوبی نیستید. ما، من و مادرت نتیجه گرفتیم به جای همه این توصیهها، یک کتاب بگیریم از کسی که همه این تجربهها را با هم دیده است. آن وقت بود که خیالمان راحت شد. خیالمان راحت شد که بچهها با هم فرق دارند و این که تو حالا که میتوانی شیر مادرت را بخوری، مدام و منقطع داری شیر میخوری طبیعی هستی. بچهها فرق دارند با هم. آن آشنا که فکر میکند این طبیعی نیست بچهاش از نوع دیگر بوده فقط. آشناها خیال آدم را ناراحت میکنند اما کتابهایآدمهای متخصص خیال آدم را راحت میکنند.
پسرکم. ما بعدها با افتخار به تو خواهیم گفت که ما دانش کتابها را با غریزه پدری و مادری آمیختیم و تو را بزرگ کردیم و هیچ شرمی نداریم از گفتنش.
عالی بود عاااااالی
حرف دل منو همسرم
بامداد جان چه پدر فهمیده ایی داره و چ خوب براش یادداشت میذاره حتی از انتخاب شیرش