سلام پسرکم
با خودم قرار گذاشتهام هر هفته برایت نامهای بنویسم. میدانم حتی اگر این کلمات نوشته را به زبان بیاورم معنایشان را نمیفهمی. گذاشتهام روزی در نوجوانی همه این نامهها را به تو بدهم اما میدانم که لحن مهربانم را میفهمی. لحن مهربانی که وقتی قربان صدقهات میروم آرامت میکند. نگاه شیرین آرامت انگار جایزه لحن مهربان من و مادرت است، البته به آن شرط که گرسنه نباشی، زیادی در پوشکت شاهکار نکرده باشی یا خداینکرده دلدرد نداشته باشی.
بامداد عزیزم
تو در یک بامداد بارانی به دنیا آمدی. درست پیش از طلوع آفتاب. تمام شبی که منتظرت بودم با نگهبان بیمارستان گرم گرفته بودم، همین بود که اجازه داد تو را در چندثانیهای که از اتاق زایمان به بخش میبردند ببینم. چه شگفت بود آن چند ثانیه. پایان نه ماهی که منتظرت بودیم و شروع یک همراهی. انگار که در همان چند ثانیه چیزی تازه به وجودم اضافه شد. مسئولیت و نگرانی و شادمانی عمیق به همآمیخته پدرانه. تا چند روز چنان شاد بودم که اعتراف میکنم هرگز، هرگز چنان شادمانی عمیق پایداری در زندگیام تجربه نکرده بودم.
بامداد نازنینم
روزی که از بیمارستان به خانه، به خانهمان میآمدی باران میآمد. میدانم که هنوز جهان را رنگی نمیدیدی، میدانم که از هراس باران مادرت تو را در چند متر بین در بیمارستان و ماشین پوشاند، اما گمانم از حاشیه پتو تصویر سیاه و سفید محوی از خیابان دیدی.
پسرکم!
جهان همیشه به اندازه آن خیابان پرچنار و بارانی بیمارستان زیبا نیست. چند روز پیش از آنکه تو به دنیا بیایی ساختمان بلندی در شهری که تو در آن به دنیا آمدهای فروریخت. در همان روزی که تو را از بیمارستان به خانه میآوردیم مردی در جایی از جهان کاغذی را امضا کرد که رویش نوشته شده بود مردم چند جای دیگر جهان حق ندارند، به جایی که او مسئولش بود بروند. میدانم پسرم. برایت خندهدار است اما آدمبزرگها دنیای خندهداری دارند. دنیای خندهدار غمانگیز. در زیر آوار ساختمانهایی که خودشان ساختهاند میمانند و مرزهایی که خودشان بین جاهای مختلف جهان کشیدهاند را جدی میگیرند. بامدادم! چه قدر نگران میشوم گاهی که فکر میکنم در این جهان بیسامان مسئول توام. نگاه آرامت اما دغدغه جهان را از یادم میبرد. به قول آدمی از قدیم «هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟». بله! آدمها زیباییهای خودشان را هم دارند. یکی ش همین که بعضی از آدمها شعرهایی میگویند که صدها سال بعد آدمی دیگر در نامهای به پسر تازه به دنیا آمدهاش از آنها استفاده میکند. شعر چیزی ست شبیه همان لالاییهایی که از خودم برایت میسازم. البته کمی جدیتر. شبیه به «لالا لالا گل بامداد...» بخواب پسرکم. بخواب.
چقدر لطیف
چه حس عجیبی هست. التماس دعا دارم از همتون که من و همسرم هم این حس زیبا رو تا یک ماه دیگه تجربه کنیم. وای چقدر همه چیز گوگولیه.
سلام
ممنون از مطلب خیلی خوبتون
عالی