نینی سایت: زمستان سال 1384 بود. چند وقتی بود که کارم را به عنوان یک داوطلب برای آموزش کودکان کار شروع کرده بودم. هنوز خیلی بیتجربه بودم و بیشتر حس دلسوزی داشتم تا عشق بدون قید و شرط. مسئولیتی که در قبال اجتماع و به خصوص کودکان احساس میکردم من را به این کار کشانده بود اما خیلی زود متوجه شدم که برای مفید بودن در این کار لازم است از نظر احساسی خیلی پختهتر شوم.
کار با بچههای زبالهگردی که در کنار قلب مهربان و پر امیدشان بسیار سرکش شده بودند، احتیاج به تجربهای داشت که باعث میشد لحظه به لحظه کار با آنها برایم خاطره شود. این بچهها به شدت حساس بودند و به سرعت متوجه میشدند که مخاطبشان چقدر برای آنها ارزش قائل است و آیا از سر و وضع کثیف آنها دربارهشان قضاوت میکند یا خیر. برای همین من خیلی سعی میکردم که وسواسی نباشم و در کلاس و موقع آموزش، راحت در کنار آنها نشست و برخاست داشته باشم.
«پرویز» یکی از بچههای هفت، هشت ساله گروه اول بود که به شدت نسبت به نظافت شخصی بیتوجه بود. البته خانهای که آنها در آن زندگی میکردند فاقد حمام و آب گرم بود و او به خاطر این عدم نظافت تقصیری نداشت. از طرفی هم زبالهگردی شغلی است که با دو، سه بار حمام در روز هم فرد بهداشتی نمیشود و به همین خاطر هفتهای یک بار حمام کردن پرویز تاثیر چندانی روی وضع ظاهریاش نداشت. همان یک بار را هم او به حمام محله میرفت.
یک روز وقتی کلاسم با این بچهها تمام شد و وسایلم را جمع کردم و خواستم از مدرسه بیرون بیایم، متوجه دعوای پرویز با برادر بزرگترش شدم. دخالت مستقیم نکردم اما برای اینکه اجازه ندهم دعوای آنها بالا بگیرد به سمتشان رفتم و پرویز را صدا زدم و چند قدم آن طرفتر جوری که برادرش هم میتوانست مکالمات ما را بشنود کمی با او گپ زدم. بعد از صحبت با پرویز و تعریف از او، برادرش خود به خود کوتاه آمد و خداحافظی کرد و رفت. من هم که خیالم از بابت اذیت برادر بزرگترش راحت شده بود، از پرویز خداحافظی کردم و به طرف ماشینم رفتم. داخل ماشین نشستم و آن را روشن کردم، هنوز سرعت نگرفته بودم که در آینه ماشین متوجه پرویز شدم. دیدم دنبال ماشین میدود و برایم دست تکان میدهد. متوجه شدم که کاری با من دارد، به همین خاطر نگه داشتم و شیشه را پایین دادم. چند لحظه بعد پرویز که کمی هم نفس نفس میزد به کنار ماشین رسید و دستش را از شیشه داخل ماشین آورد. یک سیب قرمز در دستش بود که آن را به من تعارف کرد. از این محبتش لبخندی بیاختیار لبخندی روی لبم نشست و گفتم: «مرسی عزیزم... میل ندارم.» اما پرویز اصرار کرد. گفت: «خانم بخورید... خیلی خوشمزه است!» بعد خودش بدون تامل سیب را به دهان برد و یک گاز از آن زد و گفت: «ببینین!... کرم هم نداره.»
در یک لحظه همان طور که از این کارش مبهوت شده بودم، متوجه تفاوت دنیای خودم و دنیای قشنگ و پاک پرویز شدم. سیب را از او گرفتم و بدون فکر کردن به پیشینه بهداشتی پرویز و اطمینان از تمیزی سیب، یک گاز بزرگ به آن زدم! فکر میکنم از آن روز میتوانم بگویم عشق چه مزهای است.
فرزانه.د/ آموزشگر مهارتهای زندگی
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین