درد دلهای مامان، دلنوشتههای مادرانی است که تجربیات واقعیشان را، نگرانیها و شادیهای مادرانهشان را از دوران بارداری تا تولد و بزرگ کردن کودکشان، با نینیسایتیها درمیان میگذارند.
نینی سایت: در تمام دوران بارداری عاشق فرزندم بود. حتی تا روز قبل از زایمان با بچهام حرف میزدم، برایش شعر میخواندم و از وقتی فهمیدم دختر است هر روز برایش سوره کوثر را میخواندم. چه نقشهها که برای روزهای بعد از تولد و آینده او میکشیدم؛ بیشتر اوقات با پدرش در مورد او، تربیت و آیندهاش صحبت میکردیم. گاهی سعی میکردیم تصور کنیم که دخترمان چه شکلی خواهد شد. با ذوق و شوق با مادرم وسایل و لباس و سیسمونی تهیه میکردیم و با تمام وجود به او عشق میورزیدم و از این لحظات لذت میبردم.
اما وقتی دخترم به دنیا آمد، ورق برگشت. به فاصله کمی پس از زایمان احساس میکردم اصلا دوستش ندارم و فقط به او احساس ترحم داشتم. دلم میسوخت که ضعیف است و مادر خوبی هم ندارد. از عشق مادر و فرزندی زیاد شنیده بودم اما میدیدم در وجود من از آن احساسهای شورانگیز خبری نیست. عذاب وجدان داشتم و فکر میکردم لابد من مادر بدی هستم!
از شیر دادن به کودکم عذاب میکشیدم و همیشه فکر میکردم چگونه است که همه از لذت دوران شیردهی و عشقی که مابین مادر و نوزاد در این دوران رد و بدل میشود حرف میزنند. این فکرها که به سرم هجوم میآورد اشکم سرازیر میشد و روی گونههایش میریخت. اما به جای اینکه تسلی پیدا کنم، باز دلم برایش میسوخت که چرا مادری مثل من دارد؟ فکر میکردم این حالت و این احساسات تا آخر عمر با من خواهد بود. فکر میکردم که هیچ وقت نمیتوانم دخترم را دوست داشته باشم. علاوه بر اینها شکم بزرگم که بعد از زایمان تیپ و اندامم را کاملا به هم ریخته بود هم مزید بر علت بود. هیچ غذایی از گلویم پایین نمیرفت و دائم حالت تهوع داشتم طوری که بعد 10 روز از زایمان 20 کیلو وزن کم کرده بودم. منی که در دوران بارداری هیچگونه ویاری نداشتم از بوی هر غذایی حالم به هم میخورد و تعجب میکردم که دیگران چگونه این غذاها را میخورند. من که دائما در اجتماع بودم اکنون خانه نشین شده بودم و فکر میکردم این خانهنشینی ادامه خواهد داشت و سالها باید قید هرگونه مسافرت و تفریح را بزنم. حوصله کسی را نداشتم و دلم نمیخواست کسی دیدنم بیاید. فکر مسئولیت داشت دیوانهام میکرد. با خود میگفتم دیگر باید قید تمام تفریحات را بزنم و دخترم را مقصر تمام بلاهایی که سرم آمده بود میدانستم. از طرفی او را موجودی ضعیف و قابل ترحم میدیدم که نمیتواند بدون حمایت من زندگی کند، منی که از او بدم میآمد! بعد دوباره دلم برایش میسوخت و میگفتم چه بد شانس است طفل کوچک من که مادری سنگدل دارد! همه مادران حاضرند برای کودکشان جان فدا کنند ولی من...
همان روزها و در همان حال بد بود که برای ویزیت دخترم پیش متخصص اطفال رفتیم. پیش پزشک و سر یک مساله خیلی ساده ناگهان اشکم سرازیر شد. بعد هم برای دکتر از احساساتم نسبت به دخترم حرف زدم. خانم دکتر که حرفهایم را شنید، گفت: «شما دچار افسردگی بعد از زایمان شدی، این احساساتت طبیعیه و به خاطر تغییرات هورمونی این طوری هستی! زود خوب میشی...» آخر سر هم گفت: »شما خیلی مامان خوب و مهربونی هستی از حالاتت کاملا پیداست.»
این حرف دکتر خیلی به دلم نشست طوری که الان بعد از گذشت 6 سال هنوز آن حس خوب را کاملا به یاد دارم چون تا آن لحظه دید بدی نسبت به خودم داشتم اما با آن جمله فکرم در مورد خودم عوض شد. البته منظورم این نیست که افسردگی پس از زایمان من با همان یک جمله یکدفعه از بین رفت ولی تصمیم گرفتم به خودم برای بهتر شدن کمک کنم. از آن روز به بعد مهمانی، گردش و تفریح را شروع کردم. با اینکه اوایل خیلی سخت بود و واقعا بودن در منزل را ترجیح میدادم. دخترم 20 روزه بود که برای اولین بار با هم برای خرید بیرون رفتیم. در 5 ماهگی هم دخترم اولین مسافرت خودش را تجربه کرد که خیلیخیلی راحتتر از آن چیزی که فکر میکردیم گذشت.
ظرف 2 ماه به تدریج با حمایت اطرافیانم حالم بهتر شد. الان جانم به جان دخترم بسته است و با تمام وجود دوستش دارم و از لحظه به لحظه بودن با او لذت میبرم. بعد از این تجربه، تصمیم گرفتم برای هر یک از اطرافیانم که فرزندی به دنیا آورد و با من احساسات مشترکی داشت، از حالات خودم تعریف کنم و دلداریاش بدهم که این احساسات زودگذر است و تمام مشکلات روحی و جسمی پس از زایمان به زودی رفع خواهد شد. شاید آنها این دوران را راحتتر و با امید بیشتری سپری کنند.
مامان یگانه
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین