نینی سایت: نزدیک به 8 ماه است که من همسرم را از دست دادهام و به تنهایی با پسرم زندگی میکنم. روزهای اول برای هر دوی ما خیلی سخت بود از این بابت که پسرم وابستگی شدیدی به بابایش داشت و خیلی بیقراری میکرد. در بازیهایش او را صدا میکرد، با پدرش حرف میزد، با او فوتبال بازی میکرد یا اینکه دائم منتظر بود پدرش از در بیاید تو. یادم هست که وقتی همسرم زنده بود شبهایی که دیر به خانه میآمد پرهام با اینکه یک سال و نیم بیشتر نداشت، از دستش ناراحت میشد و ناراحتیاش را نشان میداد. با اینکه قبل از آمدن همسرم مدام سراغش را میگرفت اما وقتی پدرش میآمد در خانه را به نشانه اعتراض به رویش میبست و او را راه نمیداد و همسرم باید کلی صدایش میکرد، نازش را میکشید و از او دلجویی میکرد تا عاقبت رضایت میداد و از جلوی در کنار میرفت.
من و پرهام روزهای سختی را با جای خالی همسرم گذراندیم. الان هم بعد از 8 ماه، پرهام پدرش را فراموش نکرده، هنوز بهانه نیامدن او را میگیرد. فقط اسم پدرش یادش رفته و به جایش میگوید: «بابای مهربونم چرا نمیاد؟» بچهام در جمع خانوادگی خیلی اذیت میشود مخصوصا طرف خانواده همسرم، چون آنها بچه کوچک زیاد دارند و به بچهها هم نمیشود فهماند که جلوی پرهام هی نگویند: «بابا... بابا». وقتی از جمع خانوادگی برمیگردیم بهانه بابایش را میگیرد و مدام میگوید: «پس بابای من کو؟...» وقتی این حرف را میزند انگار خنجری به قلب من فرو میکنند که در برابرش نمیتوانم داد بزنم، فقط باید سکوت کنم، یک سکوت پر از درد. واقعا نمیدانم جوابش را چه بدهم؟ به یک بچه دو ساله چطور باید گفت که پدرش دیگر هرگز پشت در نازش را نمیکشد که او را به خانه راه دهد؟ چطور باید جای خالی او را برای پرهام توضیح دهم؟ هر چه میگویم او سوالات بیشتری میپرسد. هر بار که بچهای را در کنار پدرش میبیند دوباره به سرش میافتد که پدر او کجاست؟ به نظر شما من چه جوابی باید به سوال او بدهم؟
مامان پرهام
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین